اگر قاعده کلی این باشد که ارائه محتوای یک کتاب دشوار است، به خصوص اگر تحلیلی و جامع باشد، در مورد آخرین کتاب دکتر غسان سلامه که چند روز پیش توسط انتشارات «وایار» فرانسه منتشر شد، دشواری دوچندان میشود. کتاب سلامه بر اساس یک تجربه آکادمیک پیشرو و مشارکت در کار سیاسی و در نهایت در کار دیپلماتیک در چارچوب سازمان ملل متحد و همچنین شبکه سطح بالایی از روابط که او در سراسر جهان تنیده است.
برای نشان دادن جدیت کتاب و حجم استثنایی اطلاعات، تحلیل و دریچههایی که باز میشود، کافی است به پنجاه صفحه ارجاعاتی که او به آنها اشاره میکند و اطلاعاتی که برای ایجاد شبکه خود در خوانش تحولات جهان به دست میآورد، اشاره کنیم. شکی نیست که برخی از بلندپروازیهای او در عنوان فرعی «جنگ و صلح در قرن بیست و یکم» ظاهر میشود و کتاب او برای دهههای بعدی مرجع اصلی خواهد بود.
غسان سلامه در شش فصل، مقدمهای مبسوط و پایانبندی بیش از سی صفحهای، به گشت و گذار در حوادث و بحرانهای جهان، شرق و غرب میپردازد. شاید برجستهترین فصل کتاب فصلی باشد که او به مطالعه «عدم استفاده از قواعد توسل به زور» اختصاص داده است تا به خواننده نشان دهد که چگونه جهان فاسد شده و جنگها، اختلافات و درگیریها چند برابر شده است.
بر همین اساس لازم بود برای گفتوگو با نویسنده از محتوای کتاب شروع کرد تا بر تعدادی از پروندههایی که در حال حاضر مورد توجه جهانی هستند پرتوافکنی شود.
از نویسنده پرسیدیم، چرا کتاب را با اشاره به «مریخ» خدای قدرت و جنگ در اساطیر یونان و روم «وسوسه قدرت» (به فرانسوی: La Tentation de Mars) نامیده است و پاسخ او این بود که میخواستم بگویم که بسیاری از کشورها از جمله کشورهای کوچک تحت وسوسه قدرت و جنگ قرار گرفتند؛ وسوسه قدرت جهانی شده است.
در مورد عنوان فرعی «جنگ و صلح در قرن بیست و یکم»، بخشی از عنوان رمان «جنگ و صلح» تولستوی و کتاب «صلح و جنگ» ریمون آرون، جامعهشناس و نویسنده سیاسی فرانسوی را به یاد میآورد. متن مصاحبه را در زیر میخوانید:
- رشته پیوستگی این کتاب جدید کجاست؟
نقطه شروع در این پرسش نهفته است: چرا دوره پس از 1990 تا امروز، یعنی یک سوم قرن، در ادبیات آمریکای غربی، اروپایی، روسی و غیره «دوره پس از جنگ سرد» نامیده میشود؟ چرا همانطور که در مراحل قبل اتفاق افتاد نام یا بیانی ندارد؟ نتیجهای که من به آن رسیدم این است که تحولاتی که از سال 1990 به بعد رخ داده، ناهماهنگ بوده و بنابراین خلاصه کردن آنها در کلمات دشوار است. بسیاری تلاش کردهاند، از جمله فرانسیس فوکویاما، که آن را «پایان تاریخ» نامید، ساموئل هانتینگتون، که «برخورد تمدنها» را نوشت، و دیگرانی که «پایان قطببندی جهانی» را انتخاب کردند، اما همه این توصیفها ناکافی هستند. پس از تفکر، تأمل و تحقیق، دریافتم که دوره زمانی 1990 تا 2024 در واقع دو مرحله کاملاً متناقض است: مرحله اول را «مرحله امیدها» مینامم که بین سالهای 1990 تا 2006 ادامه داشت و مرحله دوم «مرحله ناامیدی» که از سال 2006 تا امروز است.
برای برجسته کردن این واقعیت، بر شش معیار تمرکز کردم که به وضوح این تقسیم بندی را نشان میدهند، که عبارتند از: گسترش دموکراسی، جهانی شدن، انقلاب تکنولوژیک، فرهنگ، عدم وجود قوانین برای استفاده از زور و در نهایت استاندارد هستهای. رویکرد جامع نشان میدهد که بخش اول از یک سوم قرن فوق الذکر تحت سلطه موارد مثبت بوده، اما در بخش دوم آن رو به کاهش گذاشت.
از دست دادن قدرت
- آیا میتوان ملاک عدم وجود قواعد توسل به زور و معیار هستهای را روشن کرد؛ به خصوص که در حال حاضر برجستهترین هستند؟
منظورم از این معیار این است که در دوره اول از یک سوم قرنی که از آن صحبت میکنیم، مثلاً دیدیم که جنگ کویت در سال 1991 بر اساس 12 قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل متحد بود که به 65 کشور اجازه مشارکت در جنگ برای آزادی این کشور داد. وقتی در آن زمان از جورج بوش پدر پرسیدند: چرا تا بغداد پیش نمیروی؟ او در پاسخ گفت:« قطعنامههای شورای امنیت به من این حق را میدهند که حاکمیت کویت را بازگردانم و نه اینکه حاکمیت عراق را تخریب کنم.»
جنگ دومی که جورج دبلیو بوش در سال 2003 علیه عراق به راه انداخت با جنگ اول کاملاً متفاوت بود. چون بر مبنای قانونی نبود و بدون قطعنامه شورای امنیت صورت گرفت، علاوه بر اهداف متزلزل خود، منجر به ایجاد ائتلاف جهانی گسترده نشد. ابتدا هدف از بین بردن سلاحهای کشتار جمعی و به دنبال آن حذف یک دیکتاتور خطرناک و سپس گسترش دموکراسی بود.
چیزی که بعداً نقص داشت این بود که نتوانست یک نهاد سیاسی باثبات ایجاد کند.
من معتقدم که «گناه اصلی» در حمله آمریکایی-انگلیسی به عراق این است که رویههای مشابهی را در کشورهای دیگر ایجاد کرد. به عنوان مثال، دیدیم که روسیه در سال 2008 از این استدلال برای حمله به گرجستان استفاده کرد و رئیس جمهوری پوتین دوباره در سال 2014 و سال 2022 برای حمله به اوکراین از آن بهره برد. دیدیم که کشورهای دیگر مانند ایران و ترکیه و همچنین اسرائیل در استفاده از زور هیچ تردیدی ندارند. در واقع، کشورهای کوچکی مانند رواندا عملیات نظامی تقریباً مستمری را در تعداد زیادی از کشورهای آفریقایی بدون توجیه قانونی انجام میدهند.
بنابراین در دوره زمانی مورد مطالعه ما نقض قوانین استفاده از سلاح وجود دارد. پیگیریها نشان میدهد که احترام زیادی به معاهدات و قوانین بینالمللی در مرحله اول یک سوم قرن گذشته وجود داشت و از سال 2003، یعنی با جنگ عراق، بیتوجهی به آنها شروع شد.
شکستن « تابوی» هستهای
در مورد معیار هستهای، در مرحله اول یک سوم اول قرن گذشته، تعداد زیادی توافقات اطمینان بخش یافتیم. در سال 1995، توافقنامه خودداری از گسترش تسلیحات هستهای پس از محدودیت زمانی، برای مدت نامحدود تمدید شد. سپس بسیاری از کشورها کاهش زرادخانههای هستهای خود را پذیرفتند که در راس آنها آمریکا و روسیه بودند. این دو کشور برای رسیدگی به موضوع فاجعه هستهای چرنوبیل همکاری کردند تا بلایا دوباره تکرار نشود.
من بر اهمیت توافقی که در مورد انتقال تسلیحات هستهای که در تعدادی از اجزای اتحاد جماهیر شوروی سابق مانند قزاقستان، اوکراین و بلاروس وجود داشت، بهمنظور اینکه تحت کنترل روسیه باشند، به دست آمد، تاکید میکنم. فراتر از آن، ما یک دلیل واقعی برای رؤیاپردازی یافتیم تا جایی که چهار وزیر خارجه سابق ایالات متحده، از جمله جورج شولتز و هنری کیسینجر، خواستار «سلاحهای هستهای صفر»، یعنی خلع سلاح کامل سلاحهای هستهای شدند.
اما امروز چه میبینیم؟ میبینیم که بریتانیا صدها میلیون برای تجدید سلاحهای هستهای خود هزینه میکند. در فرانسه هم همین اتفاق میافتد. میبینیم که چین میخواهد قبل از سال 2030 از 1500 کلاهک هستهای به 3000 کلاهک هستهای برسد، در حالی که پوتین دست از تهدید به استفاده از سلاح هستهای نمیکشد.
ایالات متحده به نوبه خود خواهان افزایش و تجدید کلاهکهای هستهای خود است و حتی در کشورهای کوچکی مانند اسرائیل، هیچ یک از وزرای آن در تهدید به پرتاب بمب هستهای بر غزه تردید ندارند. بنابراین به اصطلاح «تابو» هستهای در ده سال گذشته به تدریج از بین رفته است. اگر این شش معیار را با هم در نظر بگیرید، خواهیم دید که همه آنها تا سالهای 2005 و 2006 تا حد زیادی مثبت بودند و از آن زمان به سمت منفی گرایش پیدا کردهاند.
چندین قطب و عدم توازن
- در مورد توصیف وضعیت امروز جهان یک بحث بزرگ و بی وقفه وجود دارد: تک قطبی، دوقطبی، چند قطبی یا غیر قطبی... خوانش شما چیست؟
-قرائت من به این صورت است: منابع و مراکز قدرت متعددی وجود دارد، یعنی چندین قطب وجود دارد، اما متوازن نیستند. کشورهایی هستند که شروع به تبدیل شدن به قطبهای واقعی کردهاند، مانند چین، هند یا کشورهای دیگر، اما ایالات متحده هنوز هم حاشیه پیشرفتهای دارد. آمریکا، روی کاغذ، بدون شک بزرگترین و اولین قطب است، اما نه تنها.
اما باید توجه داشت که این قطب از ضعفهایی رنج میبرد. این کشور هنوز هم به دلیل تواناییهای مادی و نظامی بسیار بزرگش اولین کشور است، زیرا بودجه نظامی آن از 12 کشوری که به دنبال آن هستند بیشتر است. اما ایالات متحده، قطب اول، از سردرگمی شدید در تصمیم گیری رنج میبرد. سردرگمی درونی است.
علاوه بر این، آمریکا تمایلی به درگیر شدن در جنگهای طولانی ندارد و این تصمیمگیری را تحت فشار قرار میدهد و باعث میشود وقتی شروع به دادن تلفات انسانی یا هزینه کردن پول زیادی میکند، با فشار افکار عمومی مواجه شود و ناچار به عقب نشینی میشود تا آن را آنها را راضی کند، همانطور که در افغانستان یا عراق اتفاق افتاد. نقاط ضعف آن برتری مادی آن را در نظام جهانی محدود میکند.
در مورد چین، اولین رقیب، در سی سال گذشته تحول بزرگی در قدرت نظامی خود ایجاد کرده است. از نظر تعداد کلاهکهای هستهای یا سلاحهای دریایی آن؛ از نظر عددی بر ایالات متحده تسلط دارد، اما کیفیت و عملکرد آن با کیفیت غربی همخوانی ندارد.
هند به نوبه خود بودجه نظامی خود را در طول بیست سال چهار برابر کرد و از 14 میلیارد دلار در سال 2002 به 81 میلیارد دلار افزایش یافت.
البته اکنون در اروپا یک بیداری دیرهنگام وجود دارد، زیرا شاهد هستیم تعدادی از کشورهایی که استانداردهای «ناتو» را رعایت نمیکنند، به ویژه آلمان و ایتالیا، به سمت افزایش قابل توجه بودجه نظامی خود حرکت میکنند. کشورهایی مانند لهستان هستند که 4 درصد از تولید ملی خود را صرف بودجه نظامی میکنند.
کره شمالی را فراموش نکنیم که هزینههای زیادی برای تقویت نیروهایش میکند. بنابراین، بازیگران زیادی هستند که آرزوی نفوذ در نظام جهانی را دارند، در حالی که ایالات متحده دیگر جز در موارد خاص قادر به تحمیل نظر خود نیست.
ما نباید مشکلات آمریکا با متحدانش را فراموش کنیم. در مورد مخالفانش، همه چیز روشن است: از ظهور چین میترسد و هر کاری میکند تا امکان ظهور چین به عنوان یک قدرت جهانی را از طریق گروههایی مانند «Ocus» و «Quad» یا مسلح کردن هندوستان محدود کند. یا حضور مستقیم نظامی سنگین در مجاورت تایوان و حتی تشویق فیلیپین برای به چالش کشیدن نیروی دریایی چین یا نزدیک شدن به ویتنام، از وضعیت پرتنش روابط بین پکن و تعداد زیادی از همسایگانش، به ویژه با هند و ویتنام استفاده میکند.
پدیده جدید این است که نقشه فروش اسلحه در حال تغییر است. البته دو کره سلاح به کشورهای مختلف صادر میکنند: کره جنوبی به لهستان میفروشد و کره شمالی به روسیه. اعداد بسیار زیاد است: کره جنوبی تقریباً از فرانسه به عنوان صادرکننده تسلیحات پیشی گرفته است. بیایید نگاهی به ترکیه بیندازیم که شروع به صادرات پهپاد به پنجاه کشور جهان از جمله اوکراین کرد، در حالی که ایران هواپیماهای بدون سرنشین را به روسیه صادر میکند و نه برعکس.
این بدان معناست که بازار جهانی تسلیحات به سرعت در حال تغییر است. من از این نتیجه میگیرم که فازی به نام مرحله پس از جنگ سرد هنوز تکمیل نشده است. هنوز نظم ثابت و دائمی ایجاد نشده است. اما روند غالب این است که ایالات متحده با ضعف فزاینده در توانایی کنترل متحدان و محاصره مخالفان خود، بزرگترین یا اولین قدرت در جهان باقی میماند.
تناقضات «بریکس»
- جایگاه جنوب جامع در این دنیای متحول کجاست؟ در کتاب خود بر این نظرید که در حاشیه باقی میماند و سخن از «پیرامونی» در آنچه از آن بیرون میآید میگویید.
-در روابط بینالملل، شناسایی دشمن مشترک شرط لازم برای ایجاد اتحاد است، اما کاملاً ناکافی است. اجازه دهید مورد کشورهای «بریکس» (قبلاً 5 و اکنون 11) را در نظر بگیریم: آنها در مورد تعدادی از موضوعات از جمله رد کار نهادهای مالی و اقتصادی فعلی و رد نفوذ آمریکا در جهان در صورت تمایل به سمت هژمونی توافق دارند. از طرفی رقابت هند و چین در داخل آن بسیار قوی است و حتی درگیریهای دورهای در مرز بین آنها وجود دارد و ممکن است توسعه پیدا کند. فراموش نکنیم که در دهه شصت بین آنها جنگهایی رخ داد و چین وارد اعماق هند شد که شوک بزرگی را متحمل شد که ده سال بعد تنها با شکست پاکستان از آن خارج شد.
سپس اجازه دهید به بازار موازی نفت نگاهی بیندازیم، جایی که رقابت شدیدی بین روسیه و ایران برای تامین نفت کشورهایی مانند هند یا چین از بازار موازی وجود دارد. سوم، تفاوتهای زیادی در وضعیت ارزهای این کشورها وجود دارد، زیرا برخی از آنها غیر قابل مبادله هستند. چهارم، عاملی وجود دارد که شکاف بین آنها را آشکار میکند؛ زمانی که این کشورها وارد چارچوبی از نهادینه شدن میشوند که رقابت بین آنها حفظ میشود.
نتیجه این است که نیاز به مشخصات مشترک بین طرفهای «بریکس» وجود دارد. قدرت «ناتو» و دلیل بقای آن حتی پس از فروپاشی حریفش، پیمان «ورشو»، در شباهت زیاد در سیستمهای سیاسی و اقتصادی موجود در این کشورها نهفته است. در مقابل، میبینیم که هند یک دموکراسی است در حالی که چین یک کشور تک حزبی. بنابراین هیچ شباهتی بین کشورهای مهم در چارچوب «بریکس» وجود ندارد تا بتوانند با آمریکا و «ناتو» رقابت کنند.
- پس آینده «بریکس» چیست؟ آیا کشورهای ائتلاف، همراه با جنوب جهانی، قادر به تأثیرگذاری بر عملکرد نظام جهانی نیستند؟
من معتقدم که صدای جنوب بلند خواهد شد و آنچه را که شاهد شکایت آفریقای جنوبی علیه اسرائیل در دیوان بینالمللی دادگستری بودیم، در مراحل بعدی نیز شاهد آن خواهیم بود. همچنین شاهد افزایش تجارت بین کشورهای جنوب خواهیم بود.
علاوه بر این، وزن جمعیتی جنوب در حال افزایش است. عرصه «مرد سفید» در طول قرن گذشته به شدت کوچک شده. پس از جنگ جهانی اول، مرد سفید 30 درصد از جمعیت جهان را تشکیل میداد و 80 درصد از زمین و تمام اقیانوسها را در اختیار داشت. امروزه درصد جمعیتی آن به 16 درصد کاهش یافته و کنترلش بر زمین بیش از 30 درصد نیست.
جنوب به یک نیروی فشاری تبدیل شد.
با این حال، تبدیل آن به یک نهاد و تشکیل یک بلوک یکپارچه مخالف اتحاد «آتلانتیک»، همانطور که پیمان «ورشو» با آن مخالفت کرد، به دلایلی که به برخی از آنها اشاره کردیم دشوار است. آنچه تشدید میکند این است که دو اتحاد فوقالذکر در رأس هر یک از آنها لوکوموتیو داشتند: آمریکا از یک سو و اتحاد جماهیر شوروی از سوی دیگر، در حالی که در مورد «بریکس» چند رأس وجود دارد و دو سر اصلی (چین و هند) رقیب هستند.
قلعه «مرد سفید»
- شما در کتاب خود میگویید که اتحادها در حال حاضر جذابیت کمتری پیدا کردهاند، اما استثنایی وجود دارد که «ناتو» و پیوستن دو عضو جدید به آن نشان میدهد.
- آنچه که توانایی جذب «ناتو» را فراهم میکند، علاوه بر آنچه قبلاً ذکر شد، جاه طلبی گروهی از کشورهایی است که قبلاً امپراتوری بودند، مانند روسیه، چین، ترکیه و ایران که در حال حاضر بین «ملت-دولت» بودن و یک «دولت امپراتوری» در نوسان هستند. امروزه با فروپاشی نظم جهانی، گرایشهای امپریالیستی به شدت در حال بازگشت هستند و روسیه در صدر فهرست قرار دارد که باعث ترس در اروپا شده است. رؤیای بازگشت امپراتوری در روسیه، اروپاییها را به صفوف نزدیک سوق میدهد، که این احساس نیاز به اتحاد نظامی برای محافظت را توضیح میدهد.
احساسی وجود دارد که هانتینگتون در بخشهایی از نوشتههای خود به وضوح بیان کرده است، وقتی تأکید میکند که غرب پس از پنج قرن گسترش، وارد مرحله دفاع از خود شده است و بنابراین به قلعهای نیاز دارد که در آن عقبنشینی کند. این قلعه اتحاد «آتلانتیک» است که باید از آن مراقبت کرد. وی خواستار عدم مداخله در امور جهانی شد. از آنجایی که او «عنصر فرهنگی» را در رویکرد خود وارد کرد، خواستار حذف ترکیه از اتحاد فوقالذکر شد تا آن را به عنوان یک قلعه دفاعی و نه مرکزی برای تشعشع یا گسترش ارزشهای جهان آزاد توجیه کند.
ساده لوحی آمریکا در منطقه
- منافع امروز آمریکا در خاورمیانه و میزان پایداری آنها را چگونه میتوان توصیف کرد؟
-گاهی سیاست آمریکا در منطقه را سادهلوحی احاطه میکند. قبل از 7 اکتبر، احساس راحتی با وضعیت منطقه وجود داشت، در حالی که میدانیم که این منطقه روی دهانه یک آتشفشان است. آمریکاییها معتقد بودند که هیچ خشونت آزاردهندهای نمیشناسد. آنچه مسلم است این است که منافع آمریکا با توجه به رفتار مخالفانش تغییر میکند. در روزهای جنگ سرد، اهداف روشن بود: جلوگیری از سیطره اتحاد جماهیر شوروی، حفظ منابع نفتی و دفاع از اسرائیل.
امروز با وجود روسیه در سوریه و «واگنر» در آفریقا و منطقه ساحل، هدف اول عملا از بین رفته، اما به طور کلی تهدید روسیه کاهش یافته است. در مورد حفظ چاههای نفت، واشنگتن آن را خدمتی میداند که به متحدان اروپایی خود ارائه میکند، چون دیگر نیازی به نفت منطقه ندارد. عنصر اسرائیل باقی میماند و ما با 7 اکتبر متوجه شدیم که زنده است به طوری که هرگز نبوده است.
بنابراین، اگر آمریکا منافعی دارد، اول از همه دفاع و حمایت از اسرائیل است. من باور نمیکنم که حتی یک رئیس جمهوری آمریکا وجود داشته باشد که به اسرائیل همان چیزی را که بایدن به آن داده است ندهد و به اندازه رئیس جمهوری فعلی با آن همذات پنداری نکند. با وجود تمام وحشیگریهای اسرائیل در غزه، جریان تسلیحات آمریکایی به اسرائیل هرگز متوقف نشده است. منافع دیگر آمریکا در منطقه جلوگیری از دستیابی ایران به تسلیحات هستهای و سپس ارائه خدمات به متحدان خود در شرق آسیا (ژاپن، کره جنوبی...) از طریق تامین منابع نفتی از خلیج است.
به طور کلی، گرایشی وجود دارد که از جورج دبلیو بوش شروع شد، با باراک اوباما افزایش یافت و با جو بایدن به شدت بازگشت و خاورمیانه را عرصه ثانویه برای ایالات متحده دانست و اروپا را به عنوان یک عرصه فرعی خوب در نظر گرفت، اما جنگ در اوکراین و سپس در غزه چیزی ناخواسته و ناپسند را بر آمریکا تحمیل کرد. اولین خواسته آن تمرکز بر چین، محاصره آن، جلوگیری از تبدیل شدن به یک ابرقدرت و حفظ آن به عنوان یک قدرت منطقهای است.
بین ایران «هستهای» و اسرائیل
- شما در کتاب خود میگویید که توافقی بین گلدا مایر و رئیس جمهوری ریچارد نیکسون در سال 1969 به دست آمد که ایالات متحده را ملزم به حفاظت و دفاع از سیستم هستهای اسرائیل کرد. آیا امروز هم وجود دارد؟
- بله، این توافقنامهای است که به ابتکار هنری کیسینجر، که در آن زمان مشاور امنیت ملی رئیس جمهوری نیکسون بود، توسط ایالات متحده امضا شد. اگرچه اسرائیل امروز به یک قدرت هستهای تبدیل شده و دارای تعداد زیادی کلاهک هستهای (بین 60 تا 100 کلاهک هستهای) است، توافق فوق هنوز پابرجاست.
- آیا میتوانیم مطالعه خود را از پرونده هستهای ایران و رویکرد آمریکایی آن گسترش دهیم؟
- من معتقدم که تمایل آمریکا برای دستیابی به تفاهم با ایران در مورد چند موضوع از جمله به رسمیت شناختن نقش منطقهای این کشور در منطقه وجود دارد. واشنگتن اشتهای نفوذ منطقهای ایران را دارد. به همین ترتیب، واشنگتن مطلقاً داشتن تسلیحات هستهای توسط ایران را رد نمیکند، بلکه «ملاحظاتی دارد». به دو دلیل: اولی رد مطلق اسرائیل (و من نمیگویم رد مطلق آمریکا) است و واشنگتن باید آن را به دلیل نفوذ اسرائیل در ایالات متحده در نظر بگیرد. اگر از آمریکاییها بپرسند: منشأ ترس هستهای شما چیست؟ پاسخ این خواهد بود: پاکستان. باید به خاطر داشته باشیم که برنامه هستهای پاکستان با رضایت آمریکا زمانی که واشنگتن در جریان رویارویی با شوروی در افغانستان به اسلام آباد نیاز داشت، شکل گرفت.
دومین دلیل برای رد این دیدگاه، دیدگاه واشنگتن است که در اختیار داشتن سلاح هستهای ایران به جلوگیری از هرگونه تجاوز خارجی کمک میکند و هرگونه حمله به آن را بسیار دشوار میکند. این هشدار که ایران هستهای باعث یک مسابقه هستهای در منطقه خواهد شد، دلیل اصلی نیست، بلکه تمایل به جلوگیری از دستیابی ایران به قدرت دفاعی و بازدارندگی مطلق است.
- در جلسات ماههای اخیر آژانس بینالمللی انرژی اتمی به نوعی نرمش آمریکا و غرب نسبت به تهران پی بردیم. آیا میتوانید به این موضوع بپردازید؟
-حقیقت ماجرا این است که بایدن در برنامه انتخاباتی قبلی خود از آمریکا خواسته بود به توافق هستهای 2015 که دونالد ترامپ از آن خارج شد بازگردد. اما پس از انتخاب، بایدن برای اجرای آنچه وعده داده بود، اشتیاق نشان نداد. در واشنگتن و در سفرهایم به آنجا، از نبود این شور و شوق متعجب شدم، بلکه به من گفتند که بایدن در زمانی که معاون اوباما بود، موافق امضای توافق با تهران نبود.
مقالهای از محقق ادوارد لوتوک، یک تندروی سرسخت در حزب جمهوریخواه خواندم که در آن میگوید: ما باید بپذیریم که ایران به یک کشور هستهای تبدیل میشود و باید در نظر بگیریم که چگونه اثرات آن را مهار کنیم. وقتی کشوری به دنبال هزینههای میلیاردی برای برنامه هستهای خود است و ادامه میدهد، متوقف کردن آن دشوار است و روزی به یک کشور هستهای تبدیل خواهد شد.
بنابراین، گفتن اینکه آمریکا تمام توان خود را برای جلوگیری از دستیابی ایران به بمب هستهای به کار گرفته است، نظری است که من آن را قبول ندارم.
- در صورت بازگشت ترامپ به کاخ سفید از امروز چه متغیرهایی قابل رصد هستند؟
- اگر او به کاخ سفید بازگردد، سیاست خارجی او شباهت زیادی به سیاستهای راست افراطی در اروپا خواهد داشت و بر دو پایه استوار است: اول بازگرداندن وضعیت مرد سفیدی است که از پا افتاده، با جهانی شدن و در نتیجه کند کردن آن و دوم اینکه به هر قیمتی به دنبال منافع ملی آمریکا باشد تا مبنای سیاست خارجی او قرار گیرد. منظورم این است که در جایی که اصول حرف اول را نمیزند، از اصل سیاست قراردادی پیروی میکند.
به یاد میآورم که ترامپ به دنبال توافق با رهبر کره شمالی بود و او آماده است با هر کسی در چارچوب تعریف تحت اللفظی منافع آمریکا و آنچه در خدمت آن باشد، معامله کند. بنابراین، به سختی میتوان فهمید که چه کسی دوست یا حریف آن در خاورمیانه خواهد بود، زیرا تمایلی به گشایش در برابر کسی دارد و بنابراین من میگویم که هرکس با کیم جونگ اون دست داد، ممکن است با هر رئیس جمهوری در جهان دست بدهد، از جمله رهبر ایران.
دونالد ترامپ رئیس جمهوری سابق آمریکا و کیم جونگ اون رهبر کره شمالی در سال 2018 (AFP)
- شما در کتابتان میگویید که نیروهای ویژه آمریکایی در حدود صد کشور دنیا حضور دارند. آیا این تایید شده است؟
- آیا می دانستید نیروهای ویژه آمریکایی در لیبی حضور دارند؟ من شخصاً این را نمیدانستم و زمانی که در مأموریت سازمان ملل در این کشور بودم آن را کشف کردم. در آن زمان به من گفتند که این نیرو در چارچوب مبارزه با تروریسم کار میکند و من متوجه شدم که پایگاه و بندر خود را دارد و بخشی از به اصطلاح «سپاه آفریقا» است.
همچنین متوجه شدم که تعداد زیادی از کشورهای آفریقایی میزبان نیروهای ویژه آمریکایی هستند. در عمل، اگر شنیدید که گروهی وابسته به «داعش»،« القاعده»، «بوکوحرام» یا هر گروه تروریستی در هر کشوری وجود دارد، باید فوراً فرض کنید که نیروهای ویژه آمریکایی علیه آنها کار میکنند.
ایران و جنگ غزه
- در کتاب شما خواندم که ایران ذینفع جنگ غزه است.
- بله، ایران توانست نشان دهد که سیاستی که طی سی سال دنبال میکند، کارآمدی خود را از نظر تمرکز بر همکاری با نیروهای «غیر دولتی» (جنبشها و شبهنظامیان) در زمان نفوذ و توانایی هماهنگی با «حماس»، «جهاد اسلامی» و نیروهای «الحشد الشعبی» عراق، «حزب الله» و «حوثیها» این نشان میدهد که ایران دریافته بود که ورود به نزاع عربها و اسرائیل از طریق نیروهای نامنظم بهتر از ورود به آن از طریق نیروهای منظم است.
من همچنین فهمیدم که جنگ بین ارتشهای عربی و اسرائیل از سال 1973 به طور غیرقابل بازگشت پایان یافت. به مدت 51 سال، هیچ جنگ منظمی علیه اسرائیل رخ نداد، در حالی که پنج جنگ بین اسرائیل و «حماس» و تعدادی جنگ بین آن و «حزبالله» درگرفت. امروز، نیروهای «الحشد الشعبی»، مانند «حوثیها» و دیگران، اسرائیل را مورد آزار و اذیت قرار میدهند. فایده اتکا به نیروهای نامنظم این است که قوانین بین المللی شامل حال آنها نمیشود و بنابراین آنها میتوانند مسئولیت اقدامات خود را بر عهده بگیرند یا تهران را بر اساس منافع خود بپذیرند.
اما باید اضافه کرد که هدف این گروهها حفاظت از خود ایران است. مشخص است که ایران عموماً سیاست صبر و استفاده از فرصتها را در پیش میگیرد. آمریکا با سرنگونی رژیم عراق، عراق را در یک سینی نقرهای به ایران تقدیم کرد. تهران از آن منتفع شد و این امر کاملاً مشخص است. اما چیزی که رایج نیست این است که به تقویت افراط گرایان، بازگشت رادیکالیسم به سیاست ایران (پس از دوران رؤسای جمهوری «اصلاح طلب» هاشمی رفسنجانی و محمد خاتمی) و سوق دادن به سمت بهره مندی از اشتباهات دیگران کمک کرد.
تهدیدات هستهای روسیه
- آیا تهدیدهای روسیه مبنی بر توسل به سلاحهای هستهای در جنگ علیه اوکراین ارعاب یا باجخواهی است یا ممکن است چنین چیزی واقعاً اتفاق بیفتد؟
- ابتدا باید اشاره کنیم که سلاحهای هستهای مینیاتوری به نام «سلاحهای میدانی» وجود دارد و امکان استفاده از آنها وجود دارد. من دوباره به ریموند آرون باز میگردم، که بر اهمیت دستیابی به سلاح هستهای، اهمیت تهدید استفاده از آن و تأثیر آن بر روند جنگ تمرکز کرد.
ولادیمیر پوتین، رئیس جمهوری روسیه، عکس بمبافکن هستهای TU-160M را هنگام بازدید از کارخانه هوانوردی گوربونوف در کازان - روسیه در 25 ژانویه 2018 امضا میکند (رویترز)
من در اینجا به یاد میآورم که در طول جنگ اکتبر 1973 در جبهه مصر اتفاق افتاد، زمانی که (رهبر شوروی) لئونید برژنف پس از عبور ارتش اسرائیل از کانال سوئز و رسیدن به فاصله 100 کیلومتری، تهدید کرد نیروهایی را برای جدا کردن ارتش مصر و اسرائیل به مصر اعزام خواهد کرد. در آن زمان، واشنگتن سطح هشدار را به سه از پنج افزایش داد که رهبر شوروی را مجبور به عقب نشینی از طرح خود کرد.
در طول جنگ سرد، 14 مورد هشدار هستهای وجود داشت، از جمله دو بار در برلین، دو بار در کوبا، یک بار در لبنان و دو بار در جنگهای 1967 و 1973. مایلم به این نکته اشاره کنم که پارلمان اوکراین با وجود اینکه کلید این کلاهکها در مسکو بود و این توافق تنها به لطف فشارها و وسوسههای آمریکاییها به دست آمد، از تصویب طرح کنار گذاشتن کلاهکهای هستهای کییف به روسیه خودداری کرد.
امروز اعتقاد من این است که طرف روسی با روند نبردها راحت شده است و احتمالاً بعداً برای متوقف کردن درگیری پیش خواهد رفت. تا زمانی که جنگ تهدیدی جدی برای سرزمینهای روسیه و رژیم روسیه نباشد، توسل به سلاحهای هستهای بعید است و دست زدن به آن تا به امروز یک هشدار باقی مانده است.