مورفی یک هفته منتظر دیدار با اسد ماند و با پیشنهاد «الضاهر یا آشوب» بازگشت

 روزنامه « الشرق الاوسط»  انتشار بخش‌هایی از کتاب «سیاست آمریکایی در قبال لبنان» را آغاز می‌کند

بازید دیوید هیل معاون وزیر امور خارجه سابق آمریکا از انفجار بندر بیروت 2020 (رويترز)
بازید دیوید هیل معاون وزیر امور خارجه سابق آمریکا از انفجار بندر بیروت 2020 (رويترز)
TT

مورفی یک هفته منتظر دیدار با اسد ماند و با پیشنهاد «الضاهر یا آشوب» بازگشت

بازید دیوید هیل معاون وزیر امور خارجه سابق آمریکا از انفجار بندر بیروت 2020 (رويترز)
بازید دیوید هیل معاون وزیر امور خارجه سابق آمریکا از انفجار بندر بیروت 2020 (رويترز)

خلاصه: روزنامه « الشرق الاوسط» از امروز انتشار بخش‌هایی از کتاب «سیاست آمریکایی در قبال لبنان: شش ایستگاه و نمونه‌های آنها» نوشته دیوید هیل معاون وزیر امور خارجه سابق آمریکا در امور سیاسی را آغاز می‌کند. هیل در کتاب خود ارزیابی از سیاست کشورش در قبال لبنان را با تمرکز بر ناکامی‌ها و موفقیت‌های آن ارائه می‌کند و خاطرنشان می‌سازد که تجربه لبنانی او از زمانی آغاز شد که او در پایین‌ترین پله دستگاه دیپلماسی قرار داشت، قبل از اینکه منصب سفیر در لبنان را به عهده بگیرد. بعدها به سمت معاونت سیاسی وزیر امور خارجه منصوب شد.

لبنان بخش بزرگی از زندگی من بوده است. این کار با پدربزرگ و مادربزرگم آغاز شد که عاشق سفر به دور دنیا بودند و کمی قبل از تولد من در سال 1961، لبنان را مقصدی جذاب یافتند. مادر بزرگم کارت پستالی فرستاد با این نوشته «همه خیلی خوب هستند، دوستان دوستان ما را با سفر سرگرم می‌کنند. دیشب به یک کازینو مشهور رفتیم و در طبقه معروف به فرانسوی یک نمایش را تماشا کردیم، تصور کنید ساعت دو شب به رختخواب رفتیم!»
لبنان در طول گفتگوهای میز شام از جایگاه ویژه‌ای برخوردار بود، به ویژه پس از آنکه جنگ داخلی غم انگیز بخشی از زیبایی و عشقی را که پدربزرگ و مادربزرگ من و بسیاری از دوستان جدیدشان را در آنجا مجذوب خود کرده بود، از بین برد. یکی از اساتید دانشگاه من، آرمین مایر، در همان دوره طلایی اوایل دهه 1960 به عنوان سفیر ایالات متحده در لبنان خدمت کرد. او در اوایل دهه 1980 برای من معلم بود، یعنی در دوره‌ای که توجه آمریکا به لبنان وارد مسیر پرپیچ و خم انتظارات و به دنبال آن انزجار شد. او اشتیاق به خاورمیانه و آگاهی درست از خطرات و پیچیدگی‌های لبنان را به من منتقل کرد.
اولین بار در سپتامبر 1988 در سن 27 سالگی پا به لبنان گذاشتم. دیک (ریچارد) مورفی، دستیار وزیر امور خارجه، در یک ماموریت نجات با هدف تسهیل روند انتخاب رئیس جمهوری لبنان مورد قبول حافظ اسد، رئیس جمهوری سوریه و رهبران لبنان بود. کلید راه حل این بود که مسیحیان مارونی هر کسی را که طبق منشور ملی نانوشته از میان آنها انتخاب می‌شد، بپذیرند.

حافظ اسد، رئیس جمهوری سابق سوریه

آن سفر آخرین نمایش دیپلماتیک آمریکایی بود که به مدت یک سال به طول انجامید و در تقابل با ضرب الاجل پایان دوره ریاست جمهوری امین جمیل، رئیس جمهور وقت بود. اشغال بخش بزرگی از لبنان توسط سوریه، بیشتر برگه‌ها را به دست اسد داد، اما مورفی از او می‌خواست نام دو یا سه کاندیدای میانه‌روی ریاست‌جمهوری را از او بگیرد تا به مسیحیان مارونی لبنان از فهرست نام‌هایی که اسد انتخاب کرده، گزینه‌ای برای حفظ آبرو بدهد. من دستیار پرسنلی مورفی بودم، یعنی در پایین‌ترین رتبه در وزارت امور خارجه قرار داشتم. این اولین سفر من با او و وظیفه‌ام نظارت بر جزئیات لجستیکی بود.
اسد پس از یک هفته منتظر گذاشتن او در دمشق، یک روز عصر مورفی را خواست و نام یکی از نامزدها را به او داد، «میخائیل الضاهر». الضاهر یک وکیل و نماینده مجلس از منطقه شمالی هم مرز با سوریه و تحت نفوذ آن و متحد خانواده بانفوذ فرنجیه بود. مورفی از کاخ ریاست جمهوری بازگشت و تیم خود را در باغ آخرین سفیر جمع کرد تا از استراق سمع جلوگیری کند. بحث داغی شد. آنچه مورفی بیان کرد یک گزینه نبود، بلکه یک اولتیماتوم به رهبران مارونی بود و ما می‌دانستیم که آنها آن را رد خواهند کرد. با توجه به نزدیک شدن مهلت خروج جمیل از کاخ، مورفی تصمیم گرفت که چاره‌ای جز رفتن به بیروت در روز بعد ندارد و از آنچه اسد به او پیشنهاد می‌دهد نهایت استفاده را ببرد. همه رفتیم بخوابیم و به ذهنم خطور نمی‌کرد که یکی باید ترتیب انتقال ما به بیروت را بدهد و این «یکی» من بودم.

میخائیل الضاهر(پارلمان لبنان)

شب به نحوی خبر آمدن ما به بیروت درز کرد. کاردار سفارت ما در آنجا، دان سیمپسون، مسئول تدارک جلسات لازم و هماهنگی مقدمات پروازی پیچیده بود (یک هواپیمای نیروی هوایی آمریکا ما را به قبرس برد و از آنجا رفت و برگشت به بیروت با هلیکوپترهای ارتش آمریکا صورت گرفت). از ناکامی‌هایم غافل ماندم تا اینکه به سکوی هلیکوپتر سفارت رسیدیم. سیمپسون مرا به کناری کشید و آنطور که لیاقتش را داشتم سرزنشم کرد. من مطمئن هستم که تنها دلیل تنزل نیافتن رتبه‌ام این است که رتبه‌ای پایین‌تر از دستیار پرسنلی وجود ندارد.
در مورد تصویر بزرگ‌تر، پیامی که مورفی برای لبنانی‌ها آورده بود به این صورت خلاصه شد؛ «الضاهر یا آشوب».

مورفی تمایلی به چنین اظهارات غم انگیزی نداشت، اما این جوهره پیام او بود. همانطور که انتظار داشتیم، مارونی‌ها دیکته اسد را رد کردند، اما بدون داشتن جایگزین. جمیل در زمان مقرر پست خود را ترک کرد و کلید را به میشل عون، فرمانده ارتش لبنان سپرد. (...) کشور در واقع دچار هرج و مرج شد. بحران قانون اساسی دولت را از هم پاشید و عرصه جدیدی برای جنگ نه تنها بین مسلمانان و مسیحیان، بلکه بین خود مسیحیان نیز ایجاد کرد. در نهایت لبنانی‌ها به زانو در آمدند و کنترل سوریه کامل شد.

میشل عون، فرمانده ارتش لبنان قصر بعبدا في اكتوبر 1989 (غيتي)

سه سال بعد، پس از اینکه داوطلب شدم سمت تنها مسئول سیاسی، اقتصادی و رسانه‌ای سفارت در لبنان را به عهده بگیرم، منصوب شدم. به محض ورود من، اسرائیلی‌ها عباس الموسوی، دبیرکل «حزب الله» را ترور کردند. سفیر رایان کراکر بر خلاف میل خود برای امنیت خود بیرون آورده شد. در یک هتل دو ستاره در لارناکا-قبرس، سر شام حلومی و شراب قرمز با هم آشنا شدیم. او به تازگی از هلیکوپتر ارتش پیاده شده بود و از یک طوفان شدید بارانی بیرون آمده و قرار بود فردا شب من سوار آن هلیکوپتر شوم. سپس به بیروت بازگشت، اما چهار ماه بعد را با هم محبوس در سفارت گذراندیم. در یک کشور عادی قبل از اینترنت و تلفن‌های همراه، این وضعیت دیپلمات‌های آمریکایی را منزوی و فلج می‌کرد. اتفاقی که افتاد برعکس بود، با کمک گابی آکار، مشاور سیاسی برجسته لبنانی ما که پس از بازنشستگی، فادی حافظ جانشین وی شد، شخصیت‌های مختلف لبنانی راهی سفارت ما واقع در بالای تپه شدند. آنها می‌خواستند با کراکر ملاقات کنند، اما برخی از آنها به من معرفی شدند. همه گروه‌های لبنانی به استثمار و بهره‌برداری قدرت‌های خارجی عادت کرده‌اند و علاقه زیادی به داشتن روابط خاص خود با سفارتخانه‌های قدرت‌های بزرگ داشته‌اند. در آن مرحله، بلافاصله پس از جنگ داخلی، تماس با وزارت امور خارجه لبنان صرفاً یک رابطه بود. سفارت ما کمک‌های بی‌شماری با تصمیم گیرندگان لبنانی داشته است. این رابطه از مهم‌ترین روابط ما دور بود و برای دیپلمات‌های مستعد لبنانی که نماینده یک کشور درمانده بودند و نه لزوماً رهبران جناح‌های تأثیرگذار کشور، واقعیتی غم انگیز است.

دیوید هیل معاون وزیر امور خارجه سابق آمریکا در بيروت 13 اگوست 2020 (رويترز)

در ابتدا این وضعیت من را گیج کرد. با کاهش تدابیر امنیتی، سفیر ما گرفتار در بند ماند، اما اجازه یافتم برای دیدار با بازیگران لبنانی بروم. به نظر می‌رسد در لبنان علاقه چندانی به اتفاقات خارج از یک ضیافت مفصل وجود ندارد، بنابراین جلسات اغلب با یک ناهار یا شام طولانی و خوشمزه همراه است. من طرفداران لبنانی خود را در مورد موضع آمریکا در مورد وقایع جاری لبنان بسیار کنجکاو دیدم و آنها بر اولین انتخابات پارلمانی از سال 1972 تمرکز کردند. مسیحیان در این فکر بودند که آیا بهتر است انتخابات را تحریم کنند یا در اعتراض به هژمونی سوریه بر کشور و روند انتخابات در آن شرکت کنند؟ پرسش‌های میزبانان من در طول وعده‌های غذایی به خواسته‌هایی تبدیل شد که بدانند آیا ایالات متحده می‌خواهد آنها شرکت کنند یا تحریم کنند، تا آنها بدانند هنگام تصمیم‌گیری در کجا ایستاده‌ایم.

کنفرانس خبری دیوید هیل معاون وزیر امور خارجه سابق آمریکا بيروت 2019 (رويترز)

ماموریت‌های قبلی‌ام در سعودی، بحرین، تونس و اردن مرا برای این جلسات آماده نکرده بود. هیچ کس در آن کشورها هرگز از من نپرسید که باید چه کار کنند. به نظر می‌رسید که آنها فقط علاقه‌مند به این بودند که به من بگویند که ایالات متحده معمولاً باید در مورد اسرائیلی‌ها و فلسطینی‌ها چه کند. من از خواسته‌های سیاستمداران ارشد لبنانی برای نظرات و مشاوره در مورد مسائل داخلی لبنان شگفت زده شدم، بنابراین تصمیم گرفتم پاسخ ندهم. این فقط باعث سردرگمی لبنانی‌ها شد که می‌خواستند به وضوح اهداف آمریکا را درک کنند. پاسخ‌های مبهم یک مشاور سیاسی تازه‌کار می‌تواند مسائل را پیچیده‌تر کند، یا حتی وجود یک نقشه آمریکا را در صورتی که مشخص نباشد، منعکس کند.

سیاست آمریکا در قبال لبنان: شش ایستگاه و نمونه‌های آنهادیوید هیلترجمه آنتوان سعددارالمشرق 2024

پس از چندین جلسه از این قبیل، موضوع باید به کراکر رسیده باشد که به من توضیح داد که خواه ناخواه نمی‌توانیم خود را از امور داخلی لبنان کنار بکشیم و بهتر است وارد خط شوم و با توصیه به مارونی‌ها برای شرکت در انتخابات شروع کنم. (...) من این کار را با فداکاری انجام دادم، اما با این وجود اکثر مارونی‌ها انتخابات را تحریم کردند. این حق آنها بود، اما موقعیت آنها را تضعیف کرد، زیرا راه را برای تشکیل پارلمانی به نفع اشغالگران سوری گشود. درس دوم فراتر از تدارکات را آموختم: «مداخله آمریکا در لبنان، یا عدم تمایل به انجام آن، پیامدهایی دارد. هر دو نیاز به بررسی دقیق دارند.»


مقالات مرتبط

وزیر بهداشت لبنان به «الشرق الاوسط»: اوضاع بیمارستان ها تحت کنترل است

جهان عرب نیروهای امداد رسان در میان آوار ساختمانی که در ضاحیه جنوبی بیروت مورد حمله هوایی اسرائیل قرار گرفت دنبال قربانیان هستند (فرانس پرس)

وزیر بهداشت لبنان به «الشرق الاوسط»: اوضاع بیمارستان ها تحت کنترل است

آمار قربانیان حمله هوایی روز جمعه (۲۰ سپتامبر) اسرائیل به ضاحیه جنوبی بیروت به ۵۰ نفر رسید. این آخرین آمار مرکز عملیات اورژانس وزارت بهداشت لبنان است. البته…

يوسف دياب (بيروت)
اقتصاد 

سپرده گذاران در مقابل بانک مرکزی لبنان لاستیک آتش زدند (رویترز)

سپرده گذاران لبنان ۱۰ میلیارد دلار ضرر کرده‌اند

صندوق بین‌المللی پول هشدار داد که ادامه وضعیت فعلی لبنان بزرگ‌ترین خطر برای این کشور خواهد بود.

«الشرق الأوسط» (بيروت)

چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش
TT

چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش

ارنست همینگوی، نویسنده آمریکایی، پس از انتشار سه یا چهار رمان پیاپی، توانست به تمامی دروازه‌های افتخار ادبی دست یابد. اولین رمان او «خورشید همچنان می‌درخشد» (1926) بود که شهرتی گسترده پیدا کرد و بهترین فروش‌را داشت. این رمان یکی از بزرگترین رمان‌های ادبیات انگلیسی در قرن بیستم محسوب می‌شود. در این اثر، همینگوی فضای پاریس را با دقت تمام در دوره بین دو جنگ جهانی به تصویر می‌کشد. او درباره نسل گمشده، نسلی که جنگ جهانی اول را تجربه کرده و قادر به فراموشی آن نبوده، صحبت می‌کند.

سپس در سال 1929، همینگوی شاهکار دوم خود «وداع با اسلحه» را منتشر کرد. در عرض تنها چهار ماه، بیش از هشتاد هزار نسخه از آن به فروش رسید. این رمان به سرعت به یک نمایشنامه و سپس به یک فیلم سینمایی تبدیل شد و شهرت فراوانی به همراه پول زیادی برای او به ارمغان آورد. او در مصاحبه‌ای با یک خبرنگار اعلام کرد که صفحه آخر رمان را 39 بار نوشته و در نهایت در بار چهلم از آن راضی شده است. این رمان به نوعی شبیه به یک زندگی‌نامه است و در آن از عشق، جنگ، و پرستار ایتالیایی که او را از زخمی خطرناک در جبهه نجات داد، صحبت می‌کند. اما مشکل این است که او را نوع دیگری هم زخمی کرد: زخمی که ناشی از عشق و علاقه بود و هیچ درمانی نداشت.

در سال 1940، او شاهکار سوم خود «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آید؟» را منتشر کرد که درباره جنگ داخلی اسپانیا بود و موفقیتی فوری و گسترده به دست آورد. از این رمان، در عرض یک سال، یک میلیون نسخه به فروش رسید! همینگوی برای تبدیل این رمان به فیلم، مبلغ 150 هزار دلار دریافت کرد که در آن زمان رکوردی بی‌سابقه بود. او خودش بازیگران اصلی فیلم، گری کوپر و اینگرید برگمن را انتخاب کرد.

در سال 1952، او شاهکار چهارم خود «پیرمرد و دریا» را منتشر کرد که موفقیتی بزرگ و فوری به دست آورد. شاید این آخرین ضربه نبوغ‌آمیز و بزرگترین دستاورد همینگوی در عرصه رمان‌نویسی بود. همینگوی در سال 1954 جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد، اما حتی زحمت سفر به استکهلم برای دریافت آن را هم به خود نداد. او تنها یک سخنرانی کوتاه را ارسال کرد که توسط دیگران به جای او خوانده شد. در این سخنرانی گفت: «زندگی نویسنده زندگی‌ای تنها است. او در میان فضایی از تنهایی، سکوت و انزوا کار می‌کند. اگر نویسنده‌ای به اندازه کافی خوب باشد، هر روز با مسأله وجود ابدیت یا عدم آن مواجه خواهد شد. به عبارت دیگر، سؤال مرگ و آنچه پس از آن می‌آید، سؤال جاودانگی یا فنا، همیشه او را دنبال خواهد کرد.»

به این ترتیب، به مسأله بزرگ یا معمای بزرگ بازمی‌گردیم که هیچ‌گاه به هیچ مخلوقی روی زمین پاسخ نخواهد داد.

سؤالی بدون پاسخ؟

اما سؤال باقی می‌ماند: چرا نویسنده‌ای که به چنین موفقیت بی‌نظیری دست یافته است، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از دریافت جایزه نوبل و رسیدن به اوج ادبیات آمریکا و جهان، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از اینکه رمان‌هایش فروش‌هایی باور نکردنی داشتند و میلیون‌ها دلار برایش به ارمغان آوردند، خودکشی می‌کند؟ چرا او نه در سن شصت سالگی، خودکشی می‌کند؟ او می‌توانست بیست سال یا حتی بیست و پنج سال دیگر زندگی کند. این سال‌ها زیباترین سال‌های زندگی، یعنی سال‌های بازنشستگی هستند، به‌ویژه اگر تمام این میلیون‌ها دلار را در حساب بانکی خود داشته باشید. این بازنشستگی طلایی است...

اما اگر دلیل را بدانید، تعجب نمی‌کنید.

در سال 2011، در روز 2 ژوئیه، یعنی پنجاه سال پس از خودکشی همینگوی، روزنامه نیویورک تایمز خبری منتشر کرد که به سرعت مانند بمب منفجر شد. این خبر نشان می‌داد که او به انتخاب خودکشی نکرده بلکه مجبور به انجام آن شده است. او توسط مأموران اطلاعات آمریکا (اف‌بی‌آی) به اتهام همکاری با رژیم کوبا تحت تعقیب بود. برای اثبات این ادعا، این روزنامه مشهور آمریکایی نامه‌ای از دوست او، هارون ادوارد هوتچنیر، را منتشر کرد که نور جدیدی بر مراحل آخر زندگی ارنست همینگوی افکند. دوست صمیمی او در این نامه چه می‌گوید که همه چیز را وارونه کرد؟ او می‌گوید: در یکی از روزها همینگوی با من تماس گرفت و گفت که از نظر روانی و جسمی بسیار خسته است. فهمیدم که او در حالت اضطراب شدیدی به سر می‌برد و نیاز دارد که مرا ببیند. بلافاصله به دیدارش رفتم و در آنجا او راز بزرگی را که او را آزار می‌داد و خواب را از چشمانش ربوده بود، برایم فاش کرد. او به من گفت: شما نمی‌دانید چه بر سر من می‌آید؟ من در خطر هستم. من شب و روز توسط مأموران اطلاعات تعقیب می‌شوم. تلفن من کنترل می‌شود، پست من تحت نظر است و زندگی من کاملاً زیر نظر است. دارم دیوانه می‌شوم!

سپس دوستش در ادامه نامه می‌نویسد...

اما نزدیکان او هیچ نشانه‌ای عملی از این موضوع مشاهده نکردند. به همین دلیل، آن‌ها باور داشتند که او به بیماری پارانویا مبتلا شده است؛ یعنی جنون هذیانی یا توهمات دیوانگی. این نویسنده مشهور در هوس و توهم احساس تعقیب شدن توسط سازمان‌های اطلاعاتی غرق شده بود. پس حقیقت چیست؟ آیا واقعاً تحت تعقیب بود یا اینکه به‌طور ذهنی دچار وسواس و توهم تعقیب شده بود؟

همچنین می‌دانیم که یکی از منتقدان پیش‌تر او را پس از آشنایی با وی به داشتن بیماری جنون و هیستری شخصیتی متهم کرده بود. در غیر این صورت، همه این نبوغ‌ها از کجا آمده است؟

بعدها آرشیوها نشان دادند که رئیس سازمان اطلاعات، ادگار هوور، که حتی روسای جمهور آمریکا را می‌ترساند، واقعاً همینگوی را به اتهام ارتباط با یک دشمن خارجی تحت نظر و شنود قرار داده بود. به همین دلیل، سازمان اطلاعات او را در همه جا، حتی در بیمارستان روانی و حتی در سواحل دریاها که او عاشق گردش در آنجا بود، تعقیب می‌کرد. آن‌ها او را به‌قدری تحت فشار قرار دادند که دیوانه‌اش کردند و او را به خودکشی واداشتند.

و بدتر از همه، او را به کارهایی متهم کردند که هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشت. اگر یکی از مقامات اشتباه کند و به اشتباه تو را مورد لعنت قرار دهد، در حالی که تو کاملاً بی‌گناه هستی، چه کاری می‌توانی انجام دهی؟ به نظر می‌رسد این اتفاق برای ارنست همینگوی رخ داده است. در نتیجه، او قربانی اشتباهات و سرنوشت بی‌رحم شد. آن‌ها او را با شخص دیگری اشتباه گرفتند. جنایتکار واقعی فرار کرد و بی‌گناه هزینه را پرداخت!

هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند.

چه نتیجه‌ای می‌توانیم از همه این‌ها بگیریم؟ این‌که اگر نابغه‌ای مشهور باشید، به‌سرعت وارد دایره خطر می‌شوید. مشکلات و مصائب بر سرتان فرود می‌آیند. فیلسوف مشهور فرانسوی، میشل سر، می‌گوید: من زندگینامه مشاهیر دانشمندان و فیلسوفان فرانسه را در طول 400 سال متوالی مطالعه کردم و حتی یک نفر از آن‌ها را نیافتم که با آرامش زندگی کرده باشد. همه آن‌ها به نوعی در معرض خطر بودند و گاهی حتی خطر ترور. همچنین می‌توان نتیجه گرفت که هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند. آن‌ها سوختند تا راه را برای ما روشن کنند. بنابراین، اگر می‌خواهیم با آرامش زندگی کنیم، بهتر است انسان‌های عادی مانند بقیه مردم باشیم، نه بیشتر و نه کمتر. ما فکر می‌کردیم نبوغ یا شهرت نعمتی است، اما معلوم شد که یک نقمت واقعی است. تقریباً هیچ نابغه‌ای وجود ندارد که بهای شهرتش را به‌طور کامل و به روش‌های مختلف نپرداخته باشد: المتنبی در پنجاه سالگی کشته شد، ابن سینا به احتمال زیاد در پنجاه و هفت سالگی مسموم شد، جمال‌الدین افغانی در استانبول در پنجاه و نه سالگی مسموم شد، عبدالرحمن کواکبی توسط دولت عثمانی در قاهره در چهل و هفت سالگی کشته شد. دکارت در سوئد در پنجاه و چهار سالگی توسط یک کشیش کاتولیک اصولگرا که به او در قرص نان مقدس سم داد، مسموم شد! دکتر محمد الفاضل، رئیس دانشگاه دمشق و یکی از اساطیر حقوق سوری و جهانی، در پنجاه و هشت سالگی توسط طلایه‌داران جنگجوی «اخوان المسلمین» به ضرب گلوله کشته شد. فهرست طولانی است... وقتی همه این‌ها را کشف می‌کنیم، با آسودگی نفس می‌کشیم و هزار بار خدا را شکر می‌کنیم که نابغه نیستیم!