فیلسوفان، شاعران و پژوهشگران در طول ادوار مختلف تاریخ با مطالعه، موشکافی و تحلیل، هیچ یک از وجوه عشق را بدون کاوش نگذاشتهاند. هر چند در ستایش یا هجو آن زیادهروی کرده و در تفسیر و عمق ماهیت آن اختلاف نظر داشتهاند و کتابها و آثار فراوانی پیرامون آن منتشر کردهاند، بیآنکه کسی با جزم و قطعیت به تفسیر آن برسد، همه تأیید دارند: صرف نظر از شادی طاقت فرسا یا هزینه گزافی که به همراه دارد، عشق عنصر ذاتی خود زندگی و مؤثرترین اکسیری است که بدون آن سیاره زمین به بیابان تبدیل میشود.
آنها از حقیقت دور نبودند، کسانی که به این نتیجه رسیدند که ما مجبور نیستیم چیزها را «درک» کنیم تا آنها را دوست بداریم و هر آنچه را که میخواهیم تجربه کنیم یا با آن سر و کار داریم به کارگاه بازتاب و تجزیه بسپاریم. نه تنها به این دلیل که ما زندگی را به جهنمی از کابوسها و وسواسهایی تبدیل میکنیم که به سختی میتوان آنها را از بین برد، یا لذت جریان خود به خود را از آن سلب کرد، بلکه به این دلیل که تلاش بیش از حد ما برای کشف جنبههای حسی آشکار معشوق میتواند ترکیب جادویی آن را از بین ببرد. لازمه هر شیفتگی است که تخیل مجرای لازم و مهمترین ابزار باشد.
شاید عبارت «عشق کور است» که توسط عربها و سایر ملل به کار میرود، از خلأ محض یا تفسیری دلبخواه از این احساس فراگیر در بین انسانها نیامده باشد، بلکه ترجمان واقعی ماهیت مبهم آن است و از جاذبه اسرارآمیز که بین دو قلب شکل میگیرد، همچنین از معیارهای زیبایی شناختی متفاوت که... بدون شخصیت نسبی آن، مردان میتوانستند عاشق یک زن شوند و زنان میتوانستند شیفته یک مرد. واقعیت این است که معشوق برای اینکه عاشق را تحت تأثیر پر جذبه خود قرار دهد، نیازی به تلاش و کوشش بسیار ندارد، زیرا که امام شافعی میفرماید: «فعين الرضا عن كل عيبٍ كليلةٌ: چشم رضایت بر هر عیب ناتوان است.» بر این اساس، عاشق، معشوق را از خویشتن خود میآفریند و او را با الگویی از زیبایی که در شکوه ادراکات یا در زندگی قبلی، آنطور که افلاطون میگوید، هماهنگ میسازد.
اما مفهوم کوری در میان فیلسوفان، دانشمندان، روانشناسان و جامعه شناسان یکسان نیست. یونانیان از توانایی زیبایی مورد ستایش در پنهان کردن حقیقت از چشمان عاشق بینا و از تابش خورشیدی موجود مورد نظر صحبت میکردند که چشمان او را پر از مه اشک میسازند و راههای دیدن او را مسدود میکنند. تشبیه معشوق به خورشید در شعر عربی و جاهای دیگر تنها تثبیت مضاعف این مفهوم بود، زیرا از پهلوی معشوق زیباییای جاری میشد که درک آن دشوار است و چشم توانایی دفع سحر و جادوی او را ندارد « او هر ساعت به شکلی درمیآید.» بر اساس توصیف ابن الرومی از زیبایی وحید المغنیه. رولان بارت، معتقد است فردی که گرفتار عشق است، به نظر میرسد در تاریکی گسترده دست و پنجه نرم میکند، بدون اینکه بداند ضربات عشق از کدام سمت به او وارد میشود، چون از نور درک علل و اهداف محروم است، کورکورانه به چیزها، یا به هرج و مرج ناشی از آنها چنگ میزند. گرچه آرزویی که به او مبتلا میشود ناقل نور است، اما اگر بخواهد راه خروجی بجوید، از جایگزینی شبی با شبی دیگر دست بر نمیدارد و خودخواسته ترجیح میدهد در تاریکی بی معنا بماند، زیرا برای او «دروازهای» رو به شگفتی است. آنچه در این زمینه قابل توجه است این است که نیچه تحت تأثیر رابطه ناموفق خود با «سالومه» و سازگاری ضعیفش با اطرافیانش، نه تنها عشق را به حالت کوری تبدیل میکند، بلکه دوستی را در مقولهای مشابه مینشاند و این دو رابطه را با این گفته فرومیکاهد:« عشق کور است و دوستی چشمانش را میبندد».
اگرچه اکثر فیلسوفان و دانشمندان در مورد پیوند عشق و کوری اتفاق نظر دارند، اما در مورد دلایل و شواهدی که آنها را به این نتیجه میرساند اختلاف نظر داشتند. از نظر شوپنهاور، فریب در ذات شخصی است که او دوستش دارد. زن به ویژه « شبیه ماهی مرکب است که جوهر تیره خود را آزاد میکند و آب اطراف را به آب سوزان تبدیل میکند. او هیچ قدرتی برای دفاع از خود در برابر مرد ندارد مگر فریب و استتار.» به گفته ساراماگو در رمانی به همین نام، کوری این است که ما فقط یک رنگ را میبینیم، حتی اگر رنگ سفید و نه سیاه، رنگ قابل مشاهده باشد، خواه مربوط به عشق باشد یا عقاید و باورها. ژان لوک ماریون، در کتاب خود با عنوان «پدیده عشق، شش بازتاب» معتقد است که هر عشق طاقتفرسایی باید حسادت و وسواسهای ترسناک ایجاد کند و گفتار عشق کور چیزی نیست جز راهی برای ابراز ترس مردم از کشف حقیقت «دیدن» چون عشق نقطه مقابل اندیشه است، دیگری نه به عنوان متفکر، بلکه به عنوان عاشق در نزد او حضور دارد.
عاشق کسی را که دوست دارد آنطور که هست نمیبیند، بلکه آنطور که میلش او را تصور میکند. از آنجا که او به دلیل وسواس شدیدش فقط با چشمان کور عشق مینگرد، «پیرزن برای او با ابهت، زن جوان شیک، زن هیستریک پرشور، زن بداخلاق جذاب، زن احمق خودجوش و زن نادان زیرک میشود.»
با این حال، نمیتوان از نظرات مخالف سایر فیلسوفان و محققانی که قاطعانه گفته عشق کور را رد میکنند، چشم پوشی کرد، با توجه به اینکه عشق کور تنها یک احساس ناب و کلمات پوچ نیست، بلکه به قول کارل مارکس انرژی «ضد عقیمی» است که فقط با عشق عوض میشود. از نظر اریش فروم، عشق هنری است که با پشتکار و تجربه یاد میگیریم، همانطور که طراحی، مهندسی و موسیقی را میآموزیم، «همانقدر که عاشق گلهایی باید از آنها مراقبت کنی وگرنه عشق تو دروغ است.» فروم مقوله عشق کور را به سخره میگیرد، زیرا فرد عاشق را با کمبود احساس نسبت به خود مواجه میکند که او را از قدرتهای خود بیگانه میکند و تمایل به خدایی و پرستش معشوق دارد. اگر این نوع عشق فقط عطش، بدبختی و محو شدن عاشق را منعکس میکند، پس عشق واقعی، به نظر فروم، تنها با ارتباط دو عاشق از مرکز وجود انسانی و برابر خود امکان پذیر است.
برخلاف آنچه شاتوبریان استدلال میکرد که تداخل عقل با احساسات، و در معرض بازبینی و تحلیل بخشی از وجود ما که با عشق زندگی میکند، فرآیندی شرمآور و بیپروا است، پاسکال معتقد است که عشق و عقل یک چیز هستند با تفاوتی اندک در زمانبندی. و آنچه اولی می کند جز شتاب در دومی و هموار کردن راه نیست. راه از آن اوست. به گفته پاسکال، شاعران «وقتی عشق را کور به تصویر میکشند حق ندارند، بلکه باید چشمبند را که جلوی نور جهان را از چشمانش میگیرد، برداریم».
دوگانگی بینایی و نابینایی در ذهن شاعران عرب غایب نبود که برخی از عشق به زیبایی همه زنان کور شده بودند و تنها نوری که از پهلوی زن معشوق تابیده بود برایشان میدرخشید. این در سخنان عروة بن اذینه در ابیات گفتوگو با محبوبش سعدی منعکس شده است:
قالت، وأبثثْتُها وجدي فبحتُ به
قد كنتَ عندي تحب الستْر فاستترِ
ألستَ تبصر مَن حولي؟ فقلت لها
غطّى هواكِ وما أَلقى، على بصري
گفت وقتی من «وجد» خود به او نشان دادم و عیان ساختم
پیش از این پوشش را دوست داشتی پس خودت را بپوشان
اطرافیانم را نمیبینی؟ به او گفتم
عشق تو و آنچه بر دیده من انداخت، پوشاند
اگر بورخس که بینایی خود را زود از دست داده بود، طبق اعترافاتش به آلبرتو مانگوئل، طناب حیات درخشان را که در شب تاریک زندگیاش به سوی او دراز شده بود، در نوشتن مییافت، طه حسین، که با همتای آرژانتینی خود در نابینایی شریک بود، قوه خلاقیت و رستگاری خود را تنها در نوشتن نمییافت، بلکه در عشق میدید. این را در گفتهاش به سوزان، معشوق فرانسوی و همسرش تأیید میکند: «من بدون حضورت احساس میکنم واقعاً نابینا هستم. وقتی با تو هستم، همه چیز را احساس میکنم و با همه چیزهایی که مرا احاطه کردهاند درمیآمیزم.»