می زیاده و جبران: عشق مانند نوشتن، جز در خاک غیبت شکوفا نمی‌شود 

هر دوی آنها در اعماق خود ترجیح دادند که دیگری را ملاقات نکنند، هرچند دیدار دشوار نبود 

می زیاده و جبران: عشق مانند نوشتن، جز در خاک غیبت شکوفا نمی‌شود 
TT

می زیاده و جبران: عشق مانند نوشتن، جز در خاک غیبت شکوفا نمی‌شود 

می زیاده و جبران: عشق مانند نوشتن، جز در خاک غیبت شکوفا نمی‌شود 

رابطه‌ای که می‌ زیاده و جبران خلیل جبران را گرد هم آورد، شاید یکی از عجیب‌ترین روابط عاطفی باشد که این دو نویسنده را به هم پیوند داد و مبهم‌ترین آنها و در معرض جنجال‌ و خوانش‌های متفاوت بود. همانطور که تاریخ طولانی عشق، به ندرت شاهد یک رابطه عاطفی بین دو طرف بوده که بیان آن به تبادل نامه برای یک دوره نزدیک به دو دهه محدود بود، بی آنکه هیچ یک از آن دو مانع جغرافیایی را از بین ببرند و وجبی به طرف دیگری پیش برود.
اما همین غرابت باعث شد که ده‌ها منتقد و محقق آنها را دنبال کنند، به طوری که ده‌ها کتاب و پایان‌نامه پیرامون آنها نوشته شد و زاویه‌ای از زندگی آنها بدون پیگیری دقیق باقی نماند. جبران آنچه را که در قامت و حضور خلاق به دست آورده مدیون مادرش کامله رحمه است که تصمیم شجاعانه خود را گرفت تا پدر خودکامه و الکلی را در بشری تنها بگذارد و با چهار فرزندش بطرس، جبران، سلطانه و مریانا به آمریکا مهاجرت کند. او نقش موازی زنان دیگر در زندگی‌اش را پنهان نمی‌کند و در یکی از نامه‌های خود به می زیاده می‌گوید:« من در همه آنچه هستم را مدیون زنان هستم، از کودکی تاکنون. زن پنجره‌ها را در چشمانم و درها را در روحم باز کرد. و اگر زنِ مادر، زنِ خواهر و زنِ دوست نبود با آن خفتگانی که با خروپفشان آرامش دنیا را بر هم می‌زند در خواب می‌ماندم».
با این حال، کسی که زندگی عاطفی جبران دنبال کند می‌بیند، با دو فرد کاملاً متفاوت روبه‌رو است؛ یکی به سمت بدن غریزی و دیگری به سمت روح و درخشش ایده‌آل زنانگی کیهانی. و همانطور که میخائیل نعمیه در کتاب خود درباره جبران فاش می‌کند، جبران در نوجوانی با یک زن آمریکایی که با یک تاجر چرم ازدواج کرده و برای نقاشی‌اش به او مراجعه می‌کرد رابطه داغ بدنی داشت. نعیمه این ماجرا را در لفافه و ایما و اشاره و با نکوهش پنهان روایت می‌کند، با علم به اینکه یک فرد در جوانی به معیارهای اخلاقی حاکم اهمیت نمی‌دهد، بلکه به خود و اثبات هویت مردانه خود اهمیت می‌دهد.
جبران که در تصویر متناقض دیگری از طریق رابطه عاشقانه رؤیایی که در طول اقامتش در بیروت با حلا الضاهر که او را در « بالهای شکسته» سلمی کرامه نامیده برقرار کرد ظاهر می‌شود، خیلی زود طعمه اشتیاق خود به زیبایی اغواگر میشلین آمریکایی شد. میشلین را مری هاسکل به او معرفی کرد، پیش از اینکه رابطه آنها به بن بست برسد، نه تنها به این دلیل که جبران نمی‌خواست با او ازدواج کند، بلکه به این دلیل که قادر به خیانت به هاسکل نبود که بدون مراقبت و حمایت او نمی‌توانست روی پای خود بایستد.
رابطه او با ماری اما، ماهیتی بسیار مرموز و مبهم به خود می‌گیرد. در حالی که برخی معتقدند جبران در ماری که ده سال از او بزرگتر بود، مادر جانشین نمادین خود را یافته، جبران در درون خود به گونه‌ای ظاهر می‌شود که گویی بین حفظ ماری که زیبایی ساده‌ای دارد، در رده دوستی انسانی و رفاقت و بین ازدواج با او از روی ندامت یا ابراز سپاس در میان سردرگمی عاطفی باقی می‌ماند.
نامه‌ای که جبران در سال 1912 از می‌ زیاده دریافت کرد، که در آن تحسین شدید خود را از داستانش «مرتا آلبانیایی» ابراز می‌کرد، برای جبران در دوران آشوب عاطفی که تجربه می‌کرد، می‌توانست رویدادی گذرا در زندگی او باشد، همچنین در زندگی نویسنده لبنانی که سرنوشت می‌خواست حرکت واقعی او در دنیای ادبیات را مدیون خود جبران باشد، زیراخواندن فوق‌العاده متن سخنرانی او در مراسم بزرگداشت خلیل المطران در سال 1913 توجه جامعه فرهنگی مصر را به لحن مطمئن و گیرای او جلب کرد. حضور چه چیزی دو طرف را وادار کرد تا وارد یک ماجراجویی عاطفی نظری شوند که دو دهه به طول انجامید، در حالی که بسیاری از زنان برسر قلب جبران رقابت می‌کردند و ده‌ها نویسنده مصری و عرب برای رسیدن به سرسرای ادبی می و بعداً به قلب او مسابقه می‌دادند؟ در واقع چنین سئوالی از ذهن نویسندگان و پژوهشگرانی که این رابطه را از نزدیک بررسی کردند یا از جایگاه مطالعه، موشکافی و تحلیل روانشناختی به آن پرداختند، دور نمانده بود، از جمله میخائیل نعیمه که به طور گذرا از نامه‌ای که از یک دختر شرقی که از او نام نمی‌برد یاد می‌کند و از احساسات شادی و غبطه دوستش از خواندن آن نامه صحبت می‌کند و به این اشاره می‌کند که جبران نمی‌خواست دختر را ملاقات کند تا از« تباه کردن باقیمانده برائتش یا گرفتار شدن در تجربه‌های بیشتر» اجتناب کند.
و در حالی که فرض می‌شود نامه‌های رد و بدل شده توسط دو طرف مهمترین مرجع در روشن شدن حقیقت و ماهیت رابطه باشد، این نامه‌ها به دو دسته فکری و عاطفی تقسیم می‌شوند که اولین مورد آن جسارت انتقادی و غنای شناختی است در حالیکه دومی به سمت افشاگری‌های محتاطانه و گریزان، تا تشخیص عشق و افشای عاطفی می‌رود. در حالی که می روایت جبران را در «بالهای شکسته» ستایش می‌کند، نسبت به موضع منفی جبران در رابطه با ازدواج و توجیه او برای خیانت، حتی اگر عشق تنها انگیزه او باشد موافق نشان نمی‌دهد. می از « لحن آشفته و افکار کودکانه» در«یک اشک و یک لبخند» او ایراد می‌گیرد. و ضمن تمجید از کتابهای «المواکب/همپا» و «المجنون/ دیوانه»، علیرغم تحسینی که از این دو کتاب دارد، ابایی ندارد که بگوید:« در هر دو کتاب، تقریباً می‌توانم تأثیر نیچه را تشخیص دهم، هرچند لبخند هنری ظریفی که در جبران می‌بینیم، هرگز به خنده‌های نیچه با صدای عظیم و آزاردهنده نمی‌رسد».
به احتمال زیاد وابستگی عاطفی جبران به می همان چیزی است که او را بر آن داشت تا با کمال میل« سخن متعالی در نوسان بین گوارایی و خشونت» او را بپذیرد. با این حال، جبران، از سوی دیگر، از افشای آنچه که به نظر او نقش و جایگاه ادبی او را تقویت می‌کند، دریغ نکرد و از او خواست که استعدادهای خود را در آنچه فراتر از نقد ادبی و اجتماعی است سرمایه گذاری کند و به او گفت:« آیا خلاقیت مهمتر از تحقیق درباره سازندگان نیست؟ به نظر تو سرودن شعر یا نوشتن نثری بهتر از رساله‌ای درباره شعر و شاعری نیست؟».
در مورد جنبه عاطفی رابطه، به نظر می‌رسد، باوجود رشد مداوم آن از دوستی فکری به سمت عشق، به آنچه جبران به تعبیر هایدگر، «سرود غنایی» یا «سرود منادی» می‌نامد، یا نجوا کردن با مثال افلاطونی بین مطلق‌های زنانه و مذکر توزیع شده است. جبران در حالی که به می‌ می‌نویسد:« به تو التماس می‌کنم که با روح مطلق، انتزاعی و بالدار که بر فراز مسیرهای انسانی بالا می‌رود، برای من بنویسی»، می به او می‌نویسد:« وقتی به نوشتن می‌نشستم، فراموش می‌کردم کیستی و کجایی و اغلب فراموش می‌کنم که مردی هست که با او صحبت می‌کنم، بنابراین همان طور که با خودم صحبت می‌کنم با تو صحبت می‌کنم».
نکته قابل توجه این است که واکنش می به پیشنهاد جبران برای ازدواج با او تفاوت چندانی با واکنش مری هاسکل نداشت، زیرا این دو زن این پیشنهاد را یک تعارف اخلاقی می‌دانستند که رابطه نزدیک او با هر یک از آن دو تحمیل کرده. با وجود اینکه زیاده مانند ماری با مرد دیگری ازدواج نکرد، اما در پاسخ به خواستگاری او به او نوشت:« ما به عنوان دو دوست متفکر نامه نوشتیم و اگر مانند من از این دوستی خوشبخت بودی، به فراتر از این نمی‌رفتی». با این حال می به زودی برای دلجویی از او در سال 1921 نوشت:« از تو می‌خواهم که به من کمک کنی و از من محافظت کنی و مرا از آسیب دور نگه داری، نه تنها از نظر روحی، بلکه از نظر جسمی». پس از آن، ردای نگهبانی خود را در می‌آورد تا جبران را خطاب کند و می‌گوید:« آنچه می‌نویسم چه معنایی دارد؟ نمی‌دانم منظورم از آن چیست، اما می‌دانم که تو محبوب منی و من آن‌قدر منتظر عشق هستم و می‌ترسم با آن همه انتظار به سراغم نیاید».
با این حال جبران که به می قول داده بود که در قاهره یا اروپا با او ملاقات کند، هرگز به وعده‌های خود عمل نکرد و همین امر باعث شد سطح نامه‌های بین آنها به تدریج کاهش یابد. به احتمال زیاد ناامیدی می از جبران به تحکیم رابطه او با عقاد کمک کرده است، همانطور که خالد قاضی در کتاب خود «جنون یک زن» فاش می‌کند و گفته‌اش به العقاد را شاهد می‌آورد که می‌گوید:« آنچه تو احساس می‌کنی همان چیزی است که من دارم. از اولین نامه‌ای که برایت نوشتم احساسم نسبت به تو بود.» با حیله گری قابل توجه زنانه او را مخاطب قرارمی‌دهد:« اکنون می‌دانم که چرا به جبران تمایل نداری»، و می‌افزاید:« فکر نکن که من تو را به حسادت نسبت به جبران متهم می‌کنم، زیرا او در نیویورک من را ندید و شاید هرگز مرا نخواهد دید، همانطور که من او را فقط در عکس دیدم.» به احتمال زیاد جبران و می در عمق خود تمایلی به ملاقات یا معاشرت با دیگری نداشتند، زیرا این ملاقات و وابستگی رابطه را از گهواره رؤیا به یکنواختی، بیماری و فساد واقعیت کاهش می‌داد.



فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان: عشق به مثابه تصادف مرگبار بین آزادی و اعتراف 

فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان: عشق به مثابه تصادف مرگبار بین آزادی و اعتراف 
TT

فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان: عشق به مثابه تصادف مرگبار بین آزادی و اعتراف 

فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان: عشق به مثابه تصادف مرگبار بین آزادی و اعتراف 

منتقدان، پژوهشگران و خوانندگان به ندرت از یک شاعر زن معاصر مانند شاعر سرشناس ایرانی، فروغ فرخزاد تجلیل کرده‌اند. محافل فرهنگی دغدغه‌مند به مسائل خلاقیت و مدرنیته در مناطق دوردست زمین از زمان غیبت غم‌انگیزش در اوایل دهه شصت قرن پیش از تلاش برای دستیابی به آن صدای شاعرانه بی‌نظیر برخاسته از دیار خیام، فردوسی و حافظ‌ شیرازی دست نکشیده‌اند؛ با استقبال فراوان و روزافزون و تعالی انتقادی و انسانی که به سختی نسبت به پیشگامان تجدد شعری ایرانیان برجسته‌ای چون احمد شاملو، نیما یوشیج و نادر پور صورت می‌گیرد. در عوض، نام فرخزاد سال به سال درخشش چشمگیری یافت که به افسانه‌ها کمک می‌کند تا به حقیقت بپیوندند و ستاره‌ها به جاودانگی. این روندی است که البته اگر چندین عنصر برای آن مهیا نمی‌شد، اتفاق نمی‌افتاد. و شعر به همان اندازه که مهم است، تنها بخش آن نیست، بلکه چیزی مربوط به مسیر دشوار زندگی؛ گستردگی زنانگی سیزیفی در جوامع مردسالار و مرگ غم انگیز و زودهنگام که این افسانه را به اوج نهایی خود رساند، درست همانطور که برای سیلویا پلات، نمونه آمریکایی فروغ اتفاق افتاد که با او نبوغ و سرنوشت مشترکی داشت.
فرخزاد دوران کودکی پر از درد و محرومیت عاطفی را سپری کرد که یکی از عمیق‌ترین دلایل تراژدی واقعی او و سرخوردگی‌‌اش از زندگی بود. او در سال 1935 در تهران از پدری سخت‌گیر نظامی و مادری سنتی و تابع اراده و قدرت پدر متولد شد. فروغ در میان هفت خواهر و برادر سومین نفر بود و در دوران کودکی، حتی اندکی از مهربانی که تعادل روانی و عاطفی او را فراهم می‌کرد، ندید. مشکل خانواده تنها به نیاز فرزندان به مهربانی و محبت محدود نمی‌شد، بلکه با ترس کابوس‌وار مادر که از سرنوشت خود می‌ترسید و پس از ازدواج همسرش با زنی با فرهنگ‌تر و باهوش‌تر، تشدید شد و بارها به کتک زدن او کار متوسل شد.
«من نمی‌دانم چرا اینقدر بدحال هستم، می‌دانم که دیوانه می‌شوم. گاهی اگر کسی متوجه من نشود سه روز بدون غذا می‌مانم. من ممکن است بسیاری از شب‌ها را نخوابم به جز چند بار کمی آکنده از کابوس. می‌بینم که سرشار از زندگی‌ام. همه با تحقیر به من نگاه می‌کنند و به نظرم وجودم بی‌فایده است و من گاهی فکر می‌کنم فقط لایق مرگ هستم». این همان چیزی است که فروغ چند هفته قبل از ازدواج با پرویز شاپور در یکی از نامه‌هایش به او نوشت. دلیلی که دختر نوجوان را بر آن داشت تا ازدواج را تنها وسیله رهایی از زیر بار ظلم مردسالارانه بداند که بیش از یک بار او را به مرز خودکشی کشانده بود، به وضوح می‌توان دید. فرخزاد در نامه دیگری به پرویز اعتراف می‌کند که به دلیل بی‌توجهی شدید خانواده و همچنین عدم مراقبت مادرش از خشم و نفرت می‌لرزید و دلش می‌خواست همه را با چنگال‌های خود خفه کند.
با وجود تمام رنج‌هایی که فرخزاد از ناسازگاری و سیطره پدر رنج می‌برد، زندگی‌نامه شخصی او نشان نمی‌دهد پدر مخالف سرودن شعر و گرایش نوآورانه‌اش باشد، زمانی که در دوران دبیرستان، متون اولیه مدرنیستی خود را به او نشان داد. پرویز نیز (که زمان ازدواج با او به سختی شانزده ساله بود) همینطور بود. اما آنچه شوهر با وجود شاعر بودن طاقت نیاورد، جسارت شدیدی بود که همسر شاعرش در شعر «گناه» از خود نشان داد و مکاشفات عاطفی آشکار و میل جسمانی را تراوش کرد که هیچ شاعر ایرانی تا به حال جرأت نداشت شبیه آن را بنویسد. در کشوری محافظه کار که قرن‌ها به گفته نظامی گنجوی « قلم به همسر نده و خود قلم در دست بگیر» عمل کرده. چیزی که اوضاع را بدتر کرد، گزارش محافل فرهنگی ایران در آن زمان درباره یک ماجراجویی عاطفی بود که نصیر خدایار، نویسنده، مدیرمسئول مجله «روشنفکر» و فرخزاد را گرد هم آورد که یک بار به او نوشت: «تو من را یک شاعر ساختی، مرد.»
اگرچه اولین مجموعه شعر فروغ، «اسیر» با واکنش‌های انتقادی و حمایتی مواجه شد، اما شهرت گسترده‌ای در محافل فرهنگی ایران به دست آورد و تجربه پیشگامی او کانون توجه بسیاری از خوانندگان، پیروان و منتقدان شعر قرار گرفت. با این حال، هزینه‌های حاصله برای همسر جوان بسیار سنگین بود که تا از همسرش پرویز جدا شد او را از تنها پسرش، کامیار، به دلیل تکانشگری، روابط عاشقانه متعدد و ناتوانی‌اش در مادر شدن دور ساختند. با این وجود، انسان با خواندن نامه‌هایی که پس از طلاق برای شوهرش فرستاد از این جمله فروغ خطاب به شاپور گیج می‌شود:« می‌دانم که موجودی ناقص هستم، آنچه را که دختران دیگر دارند، ندارم و در کودکی مرتکب عملی گناه فاسد شدم. گرچه تو حق داشتی مرا از خود برانی، اما این کار را نکردی و هرگز به من نارو نزدی». مخصوصاً همین اعترافات است که برخی را بر آن داشت تا ماهیت آن نقص و آن گناه را زیر سئوال ببرند، بدون اینکه کسی پاسخی قانع کننده برای آن بیابد. فروغ در برابر یکی از دوستانش به معضلی که با آن روبه‌رو بود اعتراف کرد و گفت:« زن نمی‌تواند همزمان مادری خوب، همسری خوب و شاعری خوب باشد، بلکه باید یکی از این مأموریت‌ها را انتخاب کند». به زودی، او تمام مواهب زندگی را به خطر انداخت تا دو را به دست آورد: شعر و آزادی.
فروغ پس از بازگشت از ایتالیا که شاعر سرخورده به آنجا رفت و به دنبال آسایش و رهایی از روابط دشوار با خانواده و محیط اجتماعی بود، در سال 1958 مدتی در یک مجله مصور محلی کار کرد، قبل از اینکه از طریق دوستان مشترک با ابراهیم گلستان آشنا شود، نویسنده و کارگردان برجسته‌ای که برای کار با او به عنوان یک کارمند آرشیو جابه جا شد، قبل از اینکه عشقش به او قلب، زبان و تمام وجودش را ویران کند. اگرچه فرزانه میلالی درباره آن جلسه صحبت می‌کند و می‌گوید: «اختلافات بین رئیس و مرئوس مشخص بود که یکی از آنها سی و شش و دیگری بیست و چهار ساله بود. اولی متاهل و دارای دو فرزند و دیگری زنی مطلقه که از دیدن پسرش محروم می‌شود. یکی از آنها سابقه سیاسی طولانی به عنوان یک مقام رسمی در حزب چپ (توده) دارد و در عین حال ثروتمند است در حالی که این یکی فقیر است و نمی‌تواند مانند بقیه شاعران با قلم خود زندگی کند.» اما این تفاوت‌ها در مقابل آن تیر دردناکی که بر قلب هنرمند زبردست و شاعر زیبا کوبید دوام نیاوردند و آثار عمیقی در زندگی آنها به جای گذاشت که پاک کردنشان دشوار است.
و اگر عشق بی حد و حصری که دو طرف را درنوردید، اساساً ناشی از کیمیا وکشش متقابل بود، همانطور که معمولاً در مورد عشق اتفاق می‌افتد، بدون شک دو چیز دیگر در سوق دادن روابط بین آنها به مناطق عمیق‌تر نقش داشته است، که اولین آنها اشتیاق بیش از حد به هنر و خلاقیت و دیگری مربوط است به طرد تحجر فکری رایج و سنت‌های محافظه کارانه و تمایل عمیق هر دوی آنها به شکستن چرخه تابوها. با این حال، نگاه دقیق به واقعیت چیزها باید ما را به این نتیجه برساند که صحبت زندگی‌نامه‌نویس درباره تفاوت‌های «عینی» دو طرف پوچ نبود، بلکه بازنمایی‌های آن بر اساس واقعیت زیسته روشن به نظر می‌رسید. گلستان که به شدت درگیر مبارزه با رژیم حاکم است، آماده نبود همه عمر خود را به عشق فروغ ببخشد و همچنین امتناع وی از دست کشیدن از زندگی خانوادگی که با مریم شیرازی ازدواج کرده و دارای دو فرزند بود گرایش عقلانی او را نشان می‌دهد.
و اما فرخزاد، عشقش به گلستان تمام وجود و تمام ابعاد زندگی‌اش را طوفانی کرد و همه چیز را به جز شعر پشت سر گذاشت و خود را در کوره فروپاشی آتش شور عاطفی و امیال شعله‌ور نفسانی انداخت. و از دل این تنور چند تا از زیباترین و جسورانه‌ترین اشعار شعر فارسی، تازگی و پیوند با شور بیرون آمد، چنانکه متن‌هایی می‌خوانیم همچون:

آه، ای زندگی من آینه‌ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی آیینه‌ام سیاه شود
عاشقم، عاشق ستارهٔ صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن
می‌مکم با وجود تشنهٔ خویش
خون سوزان لحظه‌های تو را
آنچنان از تو کام می‌گیرم
تا به خشم آورم خدای تو را !
اشعار تنها راه پی بردن به دلدادگی‌اش به گلستان نیستند، بلکه آن عشق در ده‌ها نامه‌ای که در سفر یا دوری برای او فرستاده ظاهر می‌شود که تمام متن‌ها با عباراتی مانند «شاه عزیزم، فدایت شوم» یا «عزیز دل و جان» آغاز می‌شود. متون به موضوعات مختلف مربوط به فرهنگ، اندیشه، هنر و جزئیات زندگی روزمره می‌پردازند. فروغ از عشق محکم خود به قهرمان معشوق می‌گوید و می‌نویسد:« اگر تو را در این دنیا نمی‌یافتم می‌مردم، یا خودم را می‌کشتم. با تو بودن یعنی فرو رفتن در چاهی عمیق و رسیدن به مرکز زمین». اما عشقی که شاعر نسبت به گلستان داشت، او را به فکر ازدواج با او قانع نکرد تا شعله‌های عشق سوزان آنها به تلی از خاکستر مبدل نشود که خواهر بزرگ فروغ، پوران نیز تأیید می‌کند. آنچه برخی از نزدیکان در باره سقط جنینش از او نقل کرده‌اند دور از واقعیت نیست، به خصوص که او بیش از یک بار اظهار داشته است که بریدنش از شعر به او اجازه نمی‌دهد نقش مادری را ایفا کند. با وجود اینکه حسین منصوری را به دلیل شباهت بیش از حد با پسرش کامیار به فرزندخواندگی پذیرفت، نتوانست مراقبت و لطافت لازم مادری را به او بکند.
در آن سوی تصویر، ابراهیم گلستان محافظه کارترین تیپ در ابراز احساسات نسبت به صاحب « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» به نظر می‌رسد. اگرچه شواهد حاکی از آن است که گلستان عاشق شاعری شده است که در چارچوب کارهای سینمایی‌اش وظایف و نقش‌های زیادی را به او سپرده، اما مصاحبه طولانی فرزانه میلالی با او پس از مرگ فروغ، ماهیت «عقلانی» شخصیت او را آشکار می‌کند. توانایی او در کنترل احساسات و قطره چکانی افشای آنها. او حتی در پاسخ به سئوالی که در رابطه با حالت مکمل بودن بین فروغ و او بود، ابایی نمی‌کند که بگوید:« نه، من چیزی در او ندیدم که مرا کامل کند»، علاوه بر این که از حسادت بیش از حد او به‌ویژه نسبت به همسرش و همچنین اقدام او برای خودکشی صحبت می‌کند. وی در پاسخ به سئوال دیگری در مورد تاثیر معشوق فقیدش پاسخ می‌دهد:« او جز عشق چیزی نداشت به من بدهد».
به احتمال زیاد آنچه گلستان بیان کرد چیزی جز پیچاندن و دور زدن حقیقت نبود، به نظر من دلیلش خود شخصی متعالی او یا غرور مردانه است که تعهد چپ انقلابی به او اجازه نمی‌داد آن را پنهان کند، در حالی که احساسات عمیقش نسبت به فرخزاد به شکل‌های دیگر و در مواضع و شواهد بسیاری خود را نشان می‌داد. عشق فروغ به او نوعی خصلت آینده‌نگر به خود گرفت که او را خطاب قرار می‌دهد و می‌گوید:« بیا قبری بکنیم، روی خودمان خاک بریزم و تا آخر دنیا بی صدا بخوابیم تا چیزی ما را از هم جدا نکند». سرنوشت گلستان این بود که بعد از تصادف هولناک رانندگی که در اوایل سال 67 جان فروغ را گرفت، خودش او را به بیمارستان منتقل کند. قبرش را با پول خود بخرد و شخصاً بر خاکسپاری او آن نظارت کند و قبل از ترک وطن روی خود را از صحنه عشق غم انگیز خود و دیوارهای عقب ماندگی، عصبیت و نادانی که او را از هر طرف احاطه کرده بود بر‌گرداند.
فروغ فرخزاد، شعرهای درخشانش به زندگی کوتاه و طوفانی‌اش که سرشار از روح شورش بود پیچیده شد و او را به نمادی واقعی تبدیل کرد، نمادی بی‌نظیر از نقض تابوها و دعوت به رهایی. منبع اصلی درد او نه تنها خشونت اقتدار مردانه، بلکه همدستی قربانی با جلاد و توجیه گیج‌کننده‌اش برای خشونتی بود که بر او وارد می‌شد و خشم خود را ابراز می‌کرد: «کسی که سرش را خم می‌کند و راضی به سیلی می‌شود، حق ندارد فریاد بزند: من آزادی می‌خواهم». و اگر کتاب شعر او «تنها صداست که می‌ماند» بیشتر شبیه یک فرمان شخصی است که در آن زنان کشورش را به مبارزه با بی‌عدالتی، در حاشیه بودن و استبداد مردانه ترغیب می‌کند، پس هزاران صدایی که اخیراً برای طلب آزادی، عدالت و برابری ظاهر شده‌اند، به نظر می‌رسد که بین دو جنس پاسخ دیرهنگام به فریاد فرخزاد برای زن خشونت دیده بود:
«او که ساخته دست توست
تو هستی که برتری‌اش را آشکار کردی
زن حرکت کن
دنیا منتظر تو و کنارت است».