رشید الضعیف دربرابر آزمون مردانگی در «خطأ غیر مقصود/اشتباه ناخواسته»

در این اثر نوشتن زندگی‌نامه آمیخته با نیرنگ تخیل را ادامه می‌دهد

رشید الضعیف دربرابر آزمون مردانگی در «خطأ غیر مقصود/اشتباه ناخواسته»
TT

رشید الضعیف دربرابر آزمون مردانگی در «خطأ غیر مقصود/اشتباه ناخواسته»

رشید الضعیف دربرابر آزمون مردانگی در «خطأ غیر مقصود/اشتباه ناخواسته»

هیچ اثری از کلمه «رمان» یا «زندگینامه» روی جلد کتاب جدید ادیب لبنانی رشید الضعیف با عنوان «خطأ غیر مقصود/اشتباه ناخواسته» به چشم نمی‌خورد.
متن‌هایی کوتاه و آزاد و هرکدام عنوانی خاص و موضوعی که می‌توانی آن را جدای از قبلش خواند یا بی ارتباط با متن بعدی دید. شخصی ماجراهای خود و خانواده‌اش را روایت می‌کند. تلاش دارد بازتاب آن زندگی گرم خانوادگی را برخود وقتی دوماهه بود، درک کند. از زمانی که مادرش او را با«سنگدلی غیرقابل تحملی» از شیرگرفت تا زمانی که به سن هفتاد سالگی رسید.
نوشتن رشید الضعیف به دلت می‌نشیند یا در آن سادگی غیر قابل تحملی می‌بینی. مرد برای خود روشی انتخاب کرد مبتنی بر سادگی هوشمندانه. همین به او این امکان را می‌دهد تا هر چه را که دوست دارد بنویسد. با سبکی چشم گیری بی آنکه دچار سطحی نویسی بشود. میان جدیت خشک و وضعیتی که از طنز خالی نیست جمع می‌کند. همچنین میان مسائل بسیار پیچیده از طریق خلق موقعیت‌های فردی که معمولا به شخصیت‌هایی نسبت‌شان می‌دهد که به او خیلی شبیه‌اند (از جهت خلق و خو یا سیما و چهره) جمع می‌کند. به همین دلیل شاید خیلی متوجه نشوی که رمان می‌خوانی یا زندگی‌نامه خود نوشت. او هم به هر حال خیلی تلاش نمی‌کند تو را متقاعدت کند. او در اصل قصد دارد که خواننده را همیشه در همین منطقه سایه روشن نگه دارد. منطقه‌ای که به او اجازه می‌دهد بی هیچ پروایی عریان شود و بی هیچ رودربایستی دست به افشاگری بزند.
در کتاب«خطأ غیر مقصود/اشتباه ناخواسته» همانند کتاب«الواح/لوح‌ها» رشید الضعیف به درآمیختن زندگینامه و تخیل برمی‌گردد، مهارتی که به الضعیف این توان را می‌دهد به مناطق ممنوعه سرکشی بکند به این حساب که فقط یک بازی ادبی است. در «الواح» که می‌توان کتاب جدید را ادامه آن به حساب آورد، درباره ماجراهایی که تعریف می‌کند می‌گوید:« ماجراهایی هستند که اتفاق نیفتاده‌اند، اما اگر اتفاق می‌افتادند درست همان طور که نوشتم می‌افتادند». در «خطأ غیر مقصود/اشتباه ناخواسته» تکنیک‌های ادبی از اهمیت می‌افتند تا وقتی که خواننده با تورق کتاب و دید زدن مسائل خصوصی راوی لذت می‌برد که از زاویه اول شخص حرف می‌زند و نامش رشید است با همان نشانه‌ها و علایم شخصی؛ سن هفتاد سالگی، حرفه نویسندگی، استاد دانشگاه و دوستانی که به اسم برمی‌شمارد و با او درآن تجربه‌ها شریک‌اند. دوستانی که با او به عنوان مرد مجردی که از چهل سال پیش طلاق گرفته و ماجراجویی می‌کنند. تنها در بیروت زندگی می‌کند و دنبال زنی می‌گردد تا وقتش را با او بگذراند درست عینهو آدم مالیخولیایی.
بزرگ شدن پروستات آب را از سرمی‌گذراند. به نظر دکتر باید دو سه ماهی صبرکرد و معاینه‌ای کرد تا مطمئن شود مبتلا به سرطان است یا خیر. مهلتی سنگین که راوی تصمیم می‌گیرد آن را صرف دو کار کند. اول تکمیل طرح نوشتن زندگینامه خانوادگی خود که به امریکا رفت تا آنها را دور هم جمع کند و دوم آزمایش قدرت خود به عنوان مرد و انجام بهترین کار برای خداحافظی با قدرت باروری. متن در دست ما تحقق خواسته اول است با اشاره‌هایی به تلاش‌های سخت رشید برای رسیدن به آرزوی دوم.
کتاب با این عبارت شروع می‌شود که کلید متن را تشکیل می‌دهد:« اساس مشکل من و ریشه اول آن با دلیل و برهان ثابت شد که، مادرم دچار اشتباه کشنده‌ای شد وقتی مرا خیلی زود از شیرگرفت». این ازشیرگرفتن همچون صاعقه‌ای بود و از همان لحظه نویسنده می‌گوید:« دیگر جهان از دست من خارج شد و من ملک او بودم. ازآن لحظه همه حد و مرزهایم از هر طرف ترسیم شد». این مدخل فرویدی، برهمه کتاب سایه می‌اندازد به گونه‌ای که همه حوادث دیگر براساس این ضربه خوانده می‌شوند. مادر شخصیتی قوی دارد« وقتی خشم می‌گیرد، خانه به لرزه می‌افتد». حرف‌هایش را بیهوده شلیک می‌کرد اما در ذهن کودک کاشته می‌شد. خیلی کم نیست که به کودک ده ساله بگویی:« از لحظه‌ای که خلق شدی، شرور بودی».« همه مردم در چهره مادرم، علاوه بر قد و قامت کاملش، زیبایی روشن بی هیچ عیب و نقصی می‌دیدند» با این حال« از دماغش بدم می‌آمد چون باریک بود و این باریکی آن را بلند نشان می‌داد و نوک دار. یعنی اینکه شامه‌اش خیلی قوی است». بی هیچ دلیل موجهی این عبارت دردناک را می‌خوانیم:« پس من از مادرم متنفرم بی آنکه خودم بدانم».
مادر از همه متن‎‌ها غایب است و بعد برمی‌گردد تا نگاهی از بالا بیاندازد. پدر اصلا وجود ندارد هرچند کارهایش بسیار خطرناک باشند مگر از چشمان زنش-مادر. اینجا باز به تم مورد علاقه‌اش در «لیرنینگ انگلیش» برمی‌گردد؛ یعنی انتقامی که مردان را در جامعه سنتی با مفاهیم‌شان از قدرت و کرامت می‌سازند. پدر در «خطأ غیر مقصود/اشتباه ناخواسته» شایستگی این را ندارد که با او همچون مرد خانه برخورد شود مگر بعد از جنایت قتل و باز گرداندن اعتبار که پس از آن در نگاه بچه‌هایش صاحب دو صفت شجاعت و احترام می‌شود.



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.