​کیانو ریوز در گفت و گو با «الشرق الاوسط»: نه بدهکار کسی هستم... نه کسی بدهکار من

​کیانو ریوز در گفت و گو با «الشرق الاوسط»: نه بدهکار کسی هستم... نه کسی بدهکار من
TT

​کیانو ریوز در گفت و گو با «الشرق الاوسط»: نه بدهکار کسی هستم... نه کسی بدهکار من

​کیانو ریوز در گفت و گو با «الشرق الاوسط»: نه بدهکار کسی هستم... نه کسی بدهکار من

کیانو ریوز هنرپیشه امریکایی شبیه شخصیت مایکل لاین‌یارد قهرمان رمان«گرگ تنها» است. شخصیتی که برای اولین بار توسط نویسنده لوئیس جوزف وانس در سال 1914 آفریده شد. لاین‌یارد قهرمانی است که برای خودش کار می‌کند و به یک قانون شکن تبدیل می‌شود، اما هربار به نفع خودش کار می‌کند. قهرمانی تنها بی هیچ دوست و رفیقی، نه به کسی اعتماد می‌کند و نه کسی به او اعتماد دارد.
کیانو ریوز را به عنوان یک شخصیت واقعی با همان خطوط چهره شبیه آن شخصیت خیالی می‌یابیم. او یکی از ستاره‌های کنونی سینما است که نمی‌بینیم مانند هنرپیشه‌های مشهور با دیگران کار کند مگر خیلی کم و با فاصله. فیلم‌هایش در حال حاضر مانند فیلم‌هایی با قهرمانی رابرت داونی جونیور یا تام کروز درآمدزا نیستند اما این مسئله چندان اثری براو ندارد و مایه تکدر خاطرش نمی‌شود. او در جایگاهی جدا و وضعیتی مستقل هنرپیشه‌ای است موفق.
این مسئله روی پرده بیشتر و بیشتر تجسم می‌یابد. دربیشتر فیلم‌هایش او قهرمانی تنها تصویر می‌شود که جز به خودش نمی‌تواند به کسی اعتماد کند و کسی هم نمی‌تواند به او اعتماد کند. نامش را که می‌بری شخصیتی از مجموعه فیلم‌های ماتریکس پیش چشمت می‌آید، سه گانه‌ای که پس از نمایش اولین فیلمش در سال 1999 هنوز یکی از هیجان انگیزترین سریال‌هایی سینمایی است. نه تنها به خاطر جنگ‌هایی که در آنها اتفاق می‌افتد( که ریوز جنگ را دربرابر افرادی بی شمار از مردان که همه شبیه هم بودند به بهترین شکل اداره کرد) بلکه به دلیل قدرت بدنی‌اش که به همین مناسبت ساخته و پرداخته بود.
برای جست‌وجوی برخی دلایل برجسته شدنش، ما را به کندو کاوی در تاریخ می‌کشاند: ریوز سال 1964 در بیروت متولد شد، از مادری بریتانیایی و پدری امریکایی از هاوایی با اصل و نسبی چینی. مادر بزرگش کاملا چینی بود. چگونه کودک متوجه تفاوت نشود به خصوص وقتی که بفهمیم زندگی‌اش از سه سالگی بدون حضور پدر سپری شده؟
ازدواج دوم مادرش سودی برایش نداشت(با کارگردان کانادایی پل آرون). بعد هم در سال 1971 از شوهر دوم جدا شد در حالی که کیانو هنوز هفت ساله بود. مادرش پس از آن دوبار دیگر ازدواج کرد اما باز هم سودی برایش نداشت و کیانو خود را میان زندگی در تورنتو و هاوایی در رفت و آمد یافت. همه اینها شبیه وضعیتی است که می‌بینیم در فیلم‌هایش دارد از جمله فیلم جدیدش «جان ویک-3»: مستقل و تنها که نمی‌تواند به کسی اعتماد کند. در دو کلمه: گرگ تنها.
-احساس استقلال
مجموعه «جان ویک» خود اولین بار در سال 2004 به نمایش درآمد و موفقیت فیلم منجر به تولید بخش دوم آن در سال 2017 شد. تا اینکه او را در بخش جدید می‌بینیم که به دشمنان بی‌شمارش حمله‌ور می‌شود. خود او، آن طور که در این گفت‌وگو می‌گوید، نمی‌داند چند نفراند و چندتا از آنها را کشته.
او می‌زند تا بکشد اما او «سوپر قهرمان» نیست که هیچ بلایی سرش نیاید. رنج‌هایش را می‌خوانیم که چقدر تلاش می‌کند تا زنده بماند. در مقابل و برای توضیح این نظر، استیون سگال(که دوازده سالی از او بزرگ‌تر است) هنوز خستگی ناپذیر با دشمنانش می‌جنگد درست مثل اینکه پیتزا درست می‌کند.
این هم متن گفت‌وگو:
*شخصیت قهرمان تنها جذبت می‌کند؟ چه ویژگی‌هایی در او پیدا می‌کنی که به او علاقه مند می‌شوی؟
- خیلی جذبم می‌کند، اما در اساس چیزی وجود دارد تا جلب توجه بکند و امکان ندارد نقشش را بازی کنی مگر اینکه توجه هنرپیشه را جلب بکند، بگذریم اینکه او کیست. در حقیقت بیشتر فیلم‌ها، قهرمانانی از این قبیل عرضه می‌کنند اگر نگوئیم واقعا یکی است. منظور ظهور هنرپیشه‌ای است که فیلم را به پیش می‌برد و باید به این یا آن نحو برجسته باشد.
*اما آیا تطابقی واقعی بین این شخصیت و روال زندگی تو وجود دارد؟
-نمی‌توانم بدون صحبت کردن درباره زندگی خودم به این سئوال جواب بدهم و نمی‌خواهم این کار را بکنم. فکر می‌کنم خطوط مشترکی وجود دارد اما من وقتم و وقت تو را صرف حرف زدن دراین باره نمی‌کنم.
* آیا بین برجسته شدن میان بقیه هنرپیشه‌ها و اینکه تو دوست داری برای جابه جا شدن به جای ماشین از موتور استفاده کنی رابطه‌ای وجود دارد؟
-(می‌خندد) شاید.
*موتور سواری به تو چه می‌دهد؟
-همه چیز. آداب خاصی وجود دارد. وقتی سوار ماشین می‌شوی دست به کارهایی نمی‌زنی که موقع موتور سواری دست به آنها می‌زنی. لباس‌هایت فرق می‌کنند و به طور کلی نیازی نیست کلاه ایمنی روی سرت بگذاری. اما کارهای ضروری وجود دارد که چاره‌ای از آنها نیست. دوست دارم به سمت موتورم بروم. تکان‌هایی که اتفاق می‌افتند را دوست دارم. حرکت. احساس بزرگ مستقل بودن را داری. واقعیت اینکه دوست دارم با آن دور جهان را بگردم. موتور نمایانگر کار خیلی هیجان انگیزی است. هیجان بدنی و جایی برای اینکه فکر کنی و احساس کنی یا نه فکر کنی و نه احساس. تجربه‌اش کرده‌ای؟
* یک بار در لبنان. چیزی زیادی از کودکی‌ات در لبنان را به یاد می‌آوری؟
-تقریبا هیچ چیز. وقتی بچه بودم لبنان را ترک کردیم.
*موقع موتور سواری دچار حادثه هم شدی؟
-بله یک بار. شب بود و براثر برخورد افتادم. تنها باری بود که داد زدم و کمک خواستم.
-شخصیت‌های مورد علاقه‌اش
*آیا در مسیر هنری‌ات به عنوان هنرپیشه به کسی تکیه کردی؟ یا در زندگی شخصی‌ات؟
-هریک از ما باید به جایی به عنوان کمک تکیه ‌کند. اما من کسی نیستم که بخواهم. فکر می‌کنم نه بدهکار کسی هستم و نه کسی بدهکار من است. از سال‌ها پیش در همه کارها به خودم اتکا می‌کنم.
*بدون اینکه وارد جزئیات بشویم، می‌دانم تو از زمانی که بچه بودی باید به خودت تکیه می‌کردی. آیا میان نقش‌های کنونی به عنوان قهرمان تنها و آن احساس تنهایی که نتیجه آن دوره است، رابطه‌ای وجود دارد؟
-سئوال خیلی عمیق‌تر از آن است که بخواهم واردش بشوم. به نظر من همه ما ماجراها و وضعیت‌ها و احساساتی را که در طول زندگی از سرگذرانده‌ایم با خود داریم. در درون خودمان داریم. اما وقتی نقش‌هایم را به عنوان قهرمان ایفا کردم، احساس نمی‌کردم من شخصیت سینمایی‌ام را می‌سازم به همان شکل شخصیت حقیقی‌ام.
*سال 1994 نقش قهرمان فیلمی را بازی کردی که خیلی سریع تو را به شهرت رساند و آن هم «سرعت» بود. اما این پس از ایفای نقش‌های درخشانی در فیلم‌های دراماتیک دیگری مانند«دراکولا» ساخته فرانسیس کاپولا و « هیاهوی بسیار برای هیچ» کنت برانا بود. آیا آن زمان دنبال نقش متفاوتی بودی؟
-فکرنمی‌کنم دنبال چیز معینی بودم. نقشم در «سرعت» برایم مهم بود اما من نامزد اول آن نبودم. پیش از من سناریو میان گروه زیادی از هنرپیشه‌ها چرخید، میکی رورک و تام هنکس و جانی دپ و سیلور ستالونه و بروس ویلیس و عده زیاد دیگری. اما کارگردان(یان ده بونت) برخلاف میل شرکت «فاکس» که ستاره بزرگ‌تری می‌خواست، مرا نامزد این نقش کرد.
*چند سال پیش که با هم صحبت می‌کردیم، گفتی اول کار تو هم نقش را نپذیرفتی؟
-نقش را به طور کامل رد نکردم. به طور عملی چند ملاحظه مهم روی سناریو داشتم. به نظرم رسید شبیه سناریوی فیلم «جان سخت» بود. ده بونت نویسنده دیگری را دعوت کرد و فیلمنامه را بازنویسی کرد که نهایتا به همان شکل فیلم درآمد.
*از میان شخصیت‌های متعددی که نقش‌شان را بازی کردی کدام یک را دوست داری؟
-در مراحل مختلف با شخصیت‌های مختلفی روبه رومی‌شوم. اگر همین سئوال را بیست سال پیش می‌پرسیدی طور دیگری جواب می‌دادم. امروز فرق می‌کند و فردا شاید فرق خواهد کرد. به این دلیل است که من برای شخصیت تلاش زیادی می‌کنم و منتظر نتیجه می‌مانم تا خودم را روی پرده ببینم. حتی وقتی خوشم بیاید دوست دارم شخصیت بعدی‌ام شبیه آن باشد.
*در فیلم «جان ویک-3» خودت را مورد تعقیب ارتشی می‌بینی که قصد دارند تو را بکشند تا به جایزه مالی بزرگی دست پیدا کنند و جنگ‌ها ادامه می‌یابند و کشته‌ها رو به افزایش می‌گذارند... آمار داری چند نفر کشتی؟
-(می‌خندد) نه اما می‌توانم بشمارم چند نفر زنده باقی ماندند.
*بخشی از فیلم در مغرب فیلمبرداری شد، چرا؟
-وقتی دنبال قصه‌ای برای بخش سوم بودیم و پیش از آخرین انتخابی که امروز می‌بینید برسیم، بررسی کردیم، ایده‌های زیادی جمع کردیم. حوادث این بخش تو را به هر سمتی می‌کشند و همیشه یک تصویر خیالی در ذهنم بود. توی صحرا با یک دست لباس کامل راه می‌رفتم. پیشنهادش دادم و به فیلم اضافه شد به خصوص که ما دنبال جهانی کردن روایت بودیم.
*به نظرم اولین بار بود که تو را در صحرا می‌دیدیم.
-واقعا. در زندگی‌ام صحرا را ندیده بودم.
-آمیزه هنرها
*چه فن مبارزه‌ای بود که ما در این فیلم شاهد اجرایش بودیم؟
-نوع خاصی را دنبال نمی‌کنم. زمینه این نوع فنون را ندارم. کاری که می‌کردم به «جنگ‌های فیلم‌ها» معروف است و آمیزه‌ای از جنگ تن به تن است که به مدرسه خاصی برنمی‌گردد بلکه طراحی صحنه‌ها آن را الزام می‌کند. مربی‌ها جان ویک را ناچار ساختند انواع مختلف را تمرین کند به این دلیل که با مربیان مختلفی تمرین می‌کرد نه اینکه او یک نوع خاصی را دنبال می‌کرد.
*در فیلم«سرعت» 90 درصد صحنه‌های خطرناک را تو بازی کردی. هنوز هم همین کار را می‌کنی؟
-بله. نه به آن مقدار ولی مقدار زیادی.
*بعضی صحنه‌ها به خصوص آنهایی که در مقابل مارک دکاسکوس، جنایت‌کار اصلی فیلم بازی کردی، عالی اجرا شده. این اولین صحنه‌ای است که این هنرپیشه را در نقشی چنین مهم می‌بینم. چطور صحنه مبارزه بین شما طراحی شد؟
-هر طراحی یا نقشه‌ای برای فیلمبرداری چنین صحنه‌ای، اگر دو هنرپیشه آمادگی جسمانی و زمانبندی درست و آمادگی روانی نداشته باشند، موفق نمی‌شود. برای اینکه چنین صحنه‌ای موفق از آب دربیاید، هنرپیشه اصلی باید کسی باشد که از این مزایا برخوردار است بلکه هنرپیشه مقابلش نیز. مارک به عنوان هنرپیشه عالی بود و از شور و هیجانش خوشم آمد. نکات بسیاری را درباره شخصیت پیشنهاد داد. هنرپیشه فوق العاده‌ای بود. دست راست عالی. و همیشه یک فرد عالی به تو کمک می‌کند تا خوب ظاهر بشوی.
*منظور این است که همان قدر که دشمنت ماهر باشد تو هم قوی و توانمند به نظر می‌رسی؟
-البته.



چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش
TT

چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش

ارنست همینگوی، نویسنده آمریکایی، پس از انتشار سه یا چهار رمان پیاپی، توانست به تمامی دروازه‌های افتخار ادبی دست یابد. اولین رمان او «خورشید همچنان می‌درخشد» (1926) بود که شهرتی گسترده پیدا کرد و بهترین فروش‌را داشت. این رمان یکی از بزرگترین رمان‌های ادبیات انگلیسی در قرن بیستم محسوب می‌شود. در این اثر، همینگوی فضای پاریس را با دقت تمام در دوره بین دو جنگ جهانی به تصویر می‌کشد. او درباره نسل گمشده، نسلی که جنگ جهانی اول را تجربه کرده و قادر به فراموشی آن نبوده، صحبت می‌کند.

سپس در سال 1929، همینگوی شاهکار دوم خود «وداع با اسلحه» را منتشر کرد. در عرض تنها چهار ماه، بیش از هشتاد هزار نسخه از آن به فروش رسید. این رمان به سرعت به یک نمایشنامه و سپس به یک فیلم سینمایی تبدیل شد و شهرت فراوانی به همراه پول زیادی برای او به ارمغان آورد. او در مصاحبه‌ای با یک خبرنگار اعلام کرد که صفحه آخر رمان را 39 بار نوشته و در نهایت در بار چهلم از آن راضی شده است. این رمان به نوعی شبیه به یک زندگی‌نامه است و در آن از عشق، جنگ، و پرستار ایتالیایی که او را از زخمی خطرناک در جبهه نجات داد، صحبت می‌کند. اما مشکل این است که او را نوع دیگری هم زخمی کرد: زخمی که ناشی از عشق و علاقه بود و هیچ درمانی نداشت.

در سال 1940، او شاهکار سوم خود «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آید؟» را منتشر کرد که درباره جنگ داخلی اسپانیا بود و موفقیتی فوری و گسترده به دست آورد. از این رمان، در عرض یک سال، یک میلیون نسخه به فروش رسید! همینگوی برای تبدیل این رمان به فیلم، مبلغ 150 هزار دلار دریافت کرد که در آن زمان رکوردی بی‌سابقه بود. او خودش بازیگران اصلی فیلم، گری کوپر و اینگرید برگمن را انتخاب کرد.

در سال 1952، او شاهکار چهارم خود «پیرمرد و دریا» را منتشر کرد که موفقیتی بزرگ و فوری به دست آورد. شاید این آخرین ضربه نبوغ‌آمیز و بزرگترین دستاورد همینگوی در عرصه رمان‌نویسی بود. همینگوی در سال 1954 جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد، اما حتی زحمت سفر به استکهلم برای دریافت آن را هم به خود نداد. او تنها یک سخنرانی کوتاه را ارسال کرد که توسط دیگران به جای او خوانده شد. در این سخنرانی گفت: «زندگی نویسنده زندگی‌ای تنها است. او در میان فضایی از تنهایی، سکوت و انزوا کار می‌کند. اگر نویسنده‌ای به اندازه کافی خوب باشد، هر روز با مسأله وجود ابدیت یا عدم آن مواجه خواهد شد. به عبارت دیگر، سؤال مرگ و آنچه پس از آن می‌آید، سؤال جاودانگی یا فنا، همیشه او را دنبال خواهد کرد.»

به این ترتیب، به مسأله بزرگ یا معمای بزرگ بازمی‌گردیم که هیچ‌گاه به هیچ مخلوقی روی زمین پاسخ نخواهد داد.

سؤالی بدون پاسخ؟

اما سؤال باقی می‌ماند: چرا نویسنده‌ای که به چنین موفقیت بی‌نظیری دست یافته است، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از دریافت جایزه نوبل و رسیدن به اوج ادبیات آمریکا و جهان، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از اینکه رمان‌هایش فروش‌هایی باور نکردنی داشتند و میلیون‌ها دلار برایش به ارمغان آوردند، خودکشی می‌کند؟ چرا او نه در سن شصت سالگی، خودکشی می‌کند؟ او می‌توانست بیست سال یا حتی بیست و پنج سال دیگر زندگی کند. این سال‌ها زیباترین سال‌های زندگی، یعنی سال‌های بازنشستگی هستند، به‌ویژه اگر تمام این میلیون‌ها دلار را در حساب بانکی خود داشته باشید. این بازنشستگی طلایی است...

اما اگر دلیل را بدانید، تعجب نمی‌کنید.

در سال 2011، در روز 2 ژوئیه، یعنی پنجاه سال پس از خودکشی همینگوی، روزنامه نیویورک تایمز خبری منتشر کرد که به سرعت مانند بمب منفجر شد. این خبر نشان می‌داد که او به انتخاب خودکشی نکرده بلکه مجبور به انجام آن شده است. او توسط مأموران اطلاعات آمریکا (اف‌بی‌آی) به اتهام همکاری با رژیم کوبا تحت تعقیب بود. برای اثبات این ادعا، این روزنامه مشهور آمریکایی نامه‌ای از دوست او، هارون ادوارد هوتچنیر، را منتشر کرد که نور جدیدی بر مراحل آخر زندگی ارنست همینگوی افکند. دوست صمیمی او در این نامه چه می‌گوید که همه چیز را وارونه کرد؟ او می‌گوید: در یکی از روزها همینگوی با من تماس گرفت و گفت که از نظر روانی و جسمی بسیار خسته است. فهمیدم که او در حالت اضطراب شدیدی به سر می‌برد و نیاز دارد که مرا ببیند. بلافاصله به دیدارش رفتم و در آنجا او راز بزرگی را که او را آزار می‌داد و خواب را از چشمانش ربوده بود، برایم فاش کرد. او به من گفت: شما نمی‌دانید چه بر سر من می‌آید؟ من در خطر هستم. من شب و روز توسط مأموران اطلاعات تعقیب می‌شوم. تلفن من کنترل می‌شود، پست من تحت نظر است و زندگی من کاملاً زیر نظر است. دارم دیوانه می‌شوم!

سپس دوستش در ادامه نامه می‌نویسد...

اما نزدیکان او هیچ نشانه‌ای عملی از این موضوع مشاهده نکردند. به همین دلیل، آن‌ها باور داشتند که او به بیماری پارانویا مبتلا شده است؛ یعنی جنون هذیانی یا توهمات دیوانگی. این نویسنده مشهور در هوس و توهم احساس تعقیب شدن توسط سازمان‌های اطلاعاتی غرق شده بود. پس حقیقت چیست؟ آیا واقعاً تحت تعقیب بود یا اینکه به‌طور ذهنی دچار وسواس و توهم تعقیب شده بود؟

همچنین می‌دانیم که یکی از منتقدان پیش‌تر او را پس از آشنایی با وی به داشتن بیماری جنون و هیستری شخصیتی متهم کرده بود. در غیر این صورت، همه این نبوغ‌ها از کجا آمده است؟

بعدها آرشیوها نشان دادند که رئیس سازمان اطلاعات، ادگار هوور، که حتی روسای جمهور آمریکا را می‌ترساند، واقعاً همینگوی را به اتهام ارتباط با یک دشمن خارجی تحت نظر و شنود قرار داده بود. به همین دلیل، سازمان اطلاعات او را در همه جا، حتی در بیمارستان روانی و حتی در سواحل دریاها که او عاشق گردش در آنجا بود، تعقیب می‌کرد. آن‌ها او را به‌قدری تحت فشار قرار دادند که دیوانه‌اش کردند و او را به خودکشی واداشتند.

و بدتر از همه، او را به کارهایی متهم کردند که هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشت. اگر یکی از مقامات اشتباه کند و به اشتباه تو را مورد لعنت قرار دهد، در حالی که تو کاملاً بی‌گناه هستی، چه کاری می‌توانی انجام دهی؟ به نظر می‌رسد این اتفاق برای ارنست همینگوی رخ داده است. در نتیجه، او قربانی اشتباهات و سرنوشت بی‌رحم شد. آن‌ها او را با شخص دیگری اشتباه گرفتند. جنایتکار واقعی فرار کرد و بی‌گناه هزینه را پرداخت!

هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند.

چه نتیجه‌ای می‌توانیم از همه این‌ها بگیریم؟ این‌که اگر نابغه‌ای مشهور باشید، به‌سرعت وارد دایره خطر می‌شوید. مشکلات و مصائب بر سرتان فرود می‌آیند. فیلسوف مشهور فرانسوی، میشل سر، می‌گوید: من زندگینامه مشاهیر دانشمندان و فیلسوفان فرانسه را در طول 400 سال متوالی مطالعه کردم و حتی یک نفر از آن‌ها را نیافتم که با آرامش زندگی کرده باشد. همه آن‌ها به نوعی در معرض خطر بودند و گاهی حتی خطر ترور. همچنین می‌توان نتیجه گرفت که هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند. آن‌ها سوختند تا راه را برای ما روشن کنند. بنابراین، اگر می‌خواهیم با آرامش زندگی کنیم، بهتر است انسان‌های عادی مانند بقیه مردم باشیم، نه بیشتر و نه کمتر. ما فکر می‌کردیم نبوغ یا شهرت نعمتی است، اما معلوم شد که یک نقمت واقعی است. تقریباً هیچ نابغه‌ای وجود ندارد که بهای شهرتش را به‌طور کامل و به روش‌های مختلف نپرداخته باشد: المتنبی در پنجاه سالگی کشته شد، ابن سینا به احتمال زیاد در پنجاه و هفت سالگی مسموم شد، جمال‌الدین افغانی در استانبول در پنجاه و نه سالگی مسموم شد، عبدالرحمن کواکبی توسط دولت عثمانی در قاهره در چهل و هفت سالگی کشته شد. دکارت در سوئد در پنجاه و چهار سالگی توسط یک کشیش کاتولیک اصولگرا که به او در قرص نان مقدس سم داد، مسموم شد! دکتر محمد الفاضل، رئیس دانشگاه دمشق و یکی از اساطیر حقوق سوری و جهانی، در پنجاه و هشت سالگی توسط طلایه‌داران جنگجوی «اخوان المسلمین» به ضرب گلوله کشته شد. فهرست طولانی است... وقتی همه این‌ها را کشف می‌کنیم، با آسودگی نفس می‌کشیم و هزار بار خدا را شکر می‌کنیم که نابغه نیستیم!