ادگار موران... مردی که قرن بیستم را درنوردید

درآستانه صد سالگی کتاب قطورخاطراتش را منتشرکرد

 ادگار موران... مردی که قرن بیستم را درنوردید
TT

ادگار موران... مردی که قرن بیستم را درنوردید

 ادگار موران... مردی که قرن بیستم را درنوردید

*به نظراو جهان پس از«کرونا» به هیچ وجه مانند پیش ازآن نخواهد بود و از غرب سرمایه داری می‌خواهد که رفتارها و روش‌های افراطی و پرستش گوساله طلایی را تغییر دهد
در ابتدا بگویم که ادگار موران نمایانگر پدیده منحصربه فردی است. این مرد سراسرقرن بیستم را درنوردید؛ درسال 1921به دنیا آمد و تاکنون زنده و روزی خوار خداست. مسئله هولناکی که واقعا مایه شگفتی است اینکه او به این سن ازسالخوردگی رسیده و هنوز در کمال عقل و حافظه به سرمی‌برد. حتی بیشترو بیشتر درّ و گوهری می‌شود تا جایی که حکیم فرانسه و دقیقا درهمین لحظات دانای جهان شده است. همین دیروزدرباره مشکل ویروس جنایتکاری که سراسرجهان را به وحشت انداخته سخن گفت، موجودی که ازشدت ترس و وحشت جرأت نمی‌کنم نامش را به زبان بیاورم. گفت جهان پس ازآن به هیچ وجه نمی‌تواند همانی باشد که پیش ازآن بود یا امیدوار است اینگونه باشد و آرزو می‌کند که چنین بشود. از غرب سرمایه‌داری فخرفروش خواست که رفتارها و روش‌های افراطی و اسرافکارانه غرق در شهوت‌ها و لذت‌های ضروری و غیرضروری و پرستش گوساله طلایی را تغییردهد. و گفت تمدنی بدون گرایش‌های انسانی همبستگی‌خواهانه که کرامت انسان را محترم بشمارد و با او همدلی کند و روابط برادرانه میان اقوام و ملت‌ها برقرار کند، وجود ندارد. همه ما روی این سیاره زمینی زندگی می‌کنیم یا با هم غرق می‌شویم یا با هم نجات می‌یابیم. فاجعه «کرونا» که ناگهان برسرما خراب شد این را آشکارا نشان داد. این همه توان و سرزندگی را از کجا می‌آورد؟ سال آینده به سن صدسالگی کامل پامی‌گذارد و همچنان می‌نویسد و منتشرمی‌کند، حتی در دانشگاه‌ها و همایش‌ها سخنرانی می‌کند. همچنان با همان روشنگری‌ها و اندیشه‌ها، عمرش دراز باد. ما درحقیقت بسیار به او نیازمندیم. اینجا نگاه سریعی به کتاب قطور خاطراتش که اخیرا در750 صفحه قطع بزرگ منتشر کرد، می‌اندازم. برای آن هم عنوان شاعرانه زیبایی انتخاب کرده است: «خاطرات به دیدارم می‌آیند»... آن را از «کتابخانه کلیله و دمنه» واقع در مرکز پایتخت مغرب، رباط آباد خریدم. خیلی از آن خوشحال شدم، بلکه وقتی که سوار برقطار به خانه‌ام در القنیطره برمی‌گشتم به تمامی درآن غوطه‌ورشدم.
رابطه‌اش با آندره برتون
وقتی ادگار موران با آندره برتون برای اولین بار دیدار کرد، شگفت زده شد از قدرت شخصیت و شکوه امپراطوری منشش. به نظرش رسید که همچون پادشاهی پراحترام برعرش سوررئالیسم تکیه زده است. آن طور که انتظار داشت و می‌ترسید، عصبی و خشمگین نبود که فحش نصیب چپ و راست می‌کرد. مشخص است که بیانیه دوم جنبش سوررئالیسم درآن می‌جوشید. سرشار از تهدید و وعده و وعید بود. برتون پیش ازآن قدرتش را با قاطعیت اعمال می‌کرد و هرکسی را که اصول عمومی جنبشی که چهره ادبیات فرانسه و جهان و جهان عرب را تغییرداد رعایت نمی‌کرد، تهدید به کنار زدن می‌کرد. اما پس ازآن آتشفشان فعال اندک اندک آرام گرفت. به نظر ادگار موران جنبش سوررئال مهم‌ترین جنبش فرهنگی بود که درقرن بیستم ظهورکرد. نوشتن را از هر نوع سرکوبی که احاطه می‌کرد و به آن فشار می‌آورد رها کرد و در افق‌های نوآوری را چارتاق به رویش گشود. بلکه کار به نوشتن اتوماتیکی کشید، یعنی نوشتن آزاد از سانسور آگاهی ظاهری سرکوبگر و سپردن عنان به دست ناخودآگاه به طور کامل. وقتی ادگار موران با اندره برتون دیدار کرد 60 ساله بود و تجربیات جنون آمیزی سپری کرده و به مرحله نضج و اعتماد به نفس کامل رسیده بود. این جمله را می‌گفت: به هیچ وجه راهی جز عشق وجود ندارد. همه چیز دراین جهان گذراست جز لحظه عشق. و این یعنی او مراحل اولیه انفجاری را که شبیه انفجار زمین لرزه و آتشفشان‌هاست ازسرگذرانده است. و به جای رگبار لعنت و فحش، مفهوم عشق به معنای تنگ و گسترده آن برجهان فکری و ادبی‌اش چیره شد. ادگار موران پیش ازآنکه به دیدارش برود رفت و به طور کامل غرق درادبیات سوررئال شد و بیانیه اول و دوم جنبش را خواند و همین طور همه شماره‌های مجله «انقلاب سوررئال» را خواند. اعتراف می‌کند با متن‌های سرآمدش بسیار غنی بود. همچنین می‌گوید همیشه از شعار جنبش سوررئالیسم خوشش می‌آمد: باید جهان را تغییرداد! باید زندگی را تغییرداد! اعتراف می‌کند او مدیون برتون دراین اندیشه اخیراست که بعداً آن را به نام خودش توسعه‌ داد و آن اینکه: کشاکش دوگانه‌ای میان نثر زندگی-و شعر زندگی وجود دارد. بدین معنا که: زندگی را نثری زندگی می‌کنی یا شاعرانه؟ درحقیقت ما هر دو حالت را و به تناوب تجربه می‌کنیم... نمی‌توانیم سراسر زندگی را شاعرانه زندگی کنیم وگرنه غرق در هذیان‌های خیالی و جنون می‌شدیم و بی شک به طور کامل از سیرواقعیت می‌بریدیم. لحظه شاعرانه بی معناست اگر ناگهان و پس از لحظه‌های طولانی و حتی کند و ملال آور نثری نیاید. آه، زندگی چقدر زیباست، شاعرانگی زندگی چه زیباست!
رابطه‌اش با رولان بارت
رابطه‌ای دوستانه و زیبا بود نه خصمانه و برعکس رابطه با سارترنزاعی نبود. ادگار موران چنین چیزی به ما می‌گوید:« در دهه پنجاه قرن پیش خیلی با هم دیدار می‌کردیم. در دهه شصت بیشتر و بیشتر به سمت جریان‌های سیمیولوژی یا چشم‌بندی و سیمیا و کیمیا کشیده شد. بعد مانند دیگر منتقدان فرانسوی اسیر موج ساختارگرایی شد. دراین سمت و سو اغراق و زیاده روی کردند. با ادبیات به روش خشک تشریحی برخورد می‌کردند و روحش را کشتند و آن را عقیم و خسته کننده نشان دادند. می‌خواستند ادبیات را به دانشی خشک و جدی تبدیل کنند و این محال بود چون روح ادبیات خودی شاعرانه و متضاد با روشمندی علم و حسابگری دقیق و سرداست. و به همین دلیل خیلی خوشحال شدم وقتی که درسال‌های اخیر دست از ساختارگرایی کشید و به روح ادبیات حقیقی برگشت و آثاری به سبک:«لذت متن» نوشت. چقدر این کلمات ادگار موران خوشحالم کرد! چقدرزنده‌ام کردند! به نظر من نیز ساختارگرایی دقیقا همین است. به یاد دارم وقتی که در اواخر دهه هفتاد برای تحصیل نقد ادبی وارد پاریس شدم، از این مکتب تکنولوژیک و سرمای یخچالی‌اش تعجب کردم و تا حد زیادی مرا زده کرد. پیشتر در این باره نوشتم و از رنجشم از موج ساختارگرایی که با همه امپریالیزم متکبرانه‌اش اولا برصحنه پاریسی حاکم شد و بعد هم برصحنه عربی. ساختارگرایی چیزی نیست جز گسترش دادن نظریه عبدالقادر جرجانی سرآمد درباره مفهوم «نظم». جز این نباید درآن زیاده روی و لذت متن را فراموش کرد. نباید با زیاده روی در ساختارگرایی پر از فرم‌های تهی و جدول‌های آماری زیبایی شناسی متن را کشت. به این باید اضافه کرد که فرهیختگان فرانسوی درآن مقطع با نزاع‌ها و شعارهایی پیش چشم ما ظاهر می‌شدند مانند: مرگ انسان، مرگ مؤلف و غیره. درهمان وقت آنها خیلی اصرارداشتند و حواس‌شان بود که پای متن‌ها و نوشته‌هایشان با نام شخصی خود امضا بیاندازند. پس چرا نظریه مرگ مؤلف را برخودشان اعمال نمی‌کردند؟ چرا اصرار داشتند نام شخصی‌شان را با حروف برجسته و روشن برکتاب‌هایشان بکارند؟ این چرندیات چیست؟ خوشبختانه اکنون این به صحنه پاریس محدود شده و به پایان رسیده است.
ادگار موران و تمدن غربی
گمان می‌کردیم فقط جهان شرقی بیمار است، اما فهمیدیم غرب نیز مریض است هرچند به شکلی دیگر و کاملا متفاوت. ما از تندروی و اجبار درپذیرش دین و غیبیات و فرقه‌گرایی رنج می‌بریم که ما را تکه تکه کرده و وحدت ملی ما را به آرزویی دور از دسترس بدل ساخته. غرب نیز از تندروی معکوسی رنج می‌برد، غرق در اباحه‌گری و مادی‌گرایی و دویدن آتشین به دنبال شهوات و دور شدن کامل از مثل عالیه و معنویات. تندروی و تندوری معکوس. عوامل فرق می‌کنند اما مرگ یکی است. ادگار موران چنین به ما می‌گوید: درست است که جوامع غربی با گذر از مرحله روشنگری از مرحله بنیادگرایی دینی عبور کردند، اما بنیادگرایی جدیدی زاییدند. درست است که از فرقه گرایی مذهبی عبور کرد و دیگر برای هویت سرهمدیگر را نمی‌برند، اما بربریت جدیدی زاییدند که می‌توانیم نام آن را بربریت یخچالی سرمایه داری بنامیم یعنی بربریت محاسبات سرد، سود و بهره و تکنیک‌ها و تکنولوژی. به من بگو چقدر در بانک داری تا به تو بگویم تو کیستی. ارزش دیگری وجود ندارد که برمادیات و حساب‌ها و دارایی‌ها برتر باشد. انسان به شماره حسابی دربانک خلاصه شد. اگر بزرگ بود، یکی از بزرگ‌ترین انسان‌ها می‌شود حتی اگر فردی حقیر و پست باشد که از نظر اخلاقی و انسانی «پوست پیازی» ارزش نداشته باشد. اگر حساب بانکی‌اش کوچک باشد، در جوامع غربی هیچ ارزشی ندارد حتی اگر از شریف‌ترین مردم باشد! درست است که تمدن جدید برای جوامع پیشرفته غربی دست‌آوردهای بزرگی داشت که نیاکان ما آنها را به خواب هم نمی‌دیدند؛ مانند رفاه مادی و زندگی آسوده و پزشکی شکوفا و پیشرفته و بیمارستان‌های فوق العاده و تأمین بهداشتی و اجتماعی و حکومت دموکراسی و آزادی اندیشه و بیان حتی در زمینه مقدسات و مسائل دینی. همه اینها چیزهایی بزرگ‌اند و نمی‌توان برای آنها قیمت گذاشت و جز کسانی که ازآنها محروم‌اند ارزش آنها را نمی‌دانند(نگاهی به جهان عرب و به طور کلی جهان اسلام بیاندازید). اما دریافتیم این رفاه مادی لزوماً خوشبختی نمی‌آورد. هزینه سنگینی پرداختیم از خستگی روحی عمومی و زیاده روی در نوشیدن الکل و مصرف مواد مخدر و تهی بودن از درون یا پوچی عمیق درونی. این انسان غربی است. از این انواع یأس و پوچی و حتی خودکشی به وجود می‌آید. درنتیجه درسطح فردی غربی‌ها هنوز خودخواه، بلکه بربری‌اند هرچند از نوعی دیگر. سئوالی که مطرح می‌شود این است: چرا می‌بینیم بربریت آماده جوشیدن در اعماق انسان متمدن است که از مرحله دگماها و تاریکی‌های قرون وسطی عبور کرده است؟ چرا این در جوامع غربی که از جهت عمرانی و صنعتی و مادی و تکنولوژی و تمدنی بسیار پیشرفته‌اند وجود دارند؟ پاسخ فیلسوف بزرگ این است اگر من درست فهمیده باشم: چون پیام همدلی جهانی و اندیشه برادری انسانی و همه ارزش‌های آرمانی والا نمی‌توانند بر هسته سفت و سخت بربریت درونی که در اعماق انسان نشسته، غلبه کنند. متشکریم جناب ادگار موران!



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.