کافکا؛ کابوس‌های انزوا و سکوت

96سال پیش پس از آنکه لرزه بر ادبیات جهانی افکند درسن چهل سالگی درگذشت

کافکا؛ کابوس‌های انزوا و سکوت
TT

کافکا؛ کابوس‌های انزوا و سکوت

کافکا؛ کابوس‌های انزوا و سکوت

درچنین ماهی از سال 1924 فرانتس کافکا درسن چهل سالگی درگذشت. اما من کی برای اولین بار نام کافکا را شنیدم؟ دقیقا نمی‌دانم. همه آنچه می‌دانم این است که سال 1975دانشیار دانشکده ادبیات دانشگاه حلب بودم و خودم را با حسرت آماده پرواز به فرانسه می‌کردم تا مدرک دکترای نقد ادبیات معاصر بگیرم. به صورت هفتگی با ولید اخلاصی در کافه هتل جهانگردی قرارمی‌گذاشتم، اگر حافظه‌ام به خطا نمی‌رود... دور او و ادیب دیگر اهل حلب به نام جورج سالم حلقه می‌زدیم- ما گروه ادیبان جوان یا کسانی که خود را آماده می‌کردند روزی ادیب بشوند. فهمیدم آن نویسنده والا متخصص کافکاست و جهانش را خوب می‌شناسد یا از کتاب‌هایش اقتباس می‌کند یا درهرحال فریفته او بود. به نظر مثل او سودایی می‌آمد یا من این طور تصورکردم. اما من همیشه از این کافکا فاصله می‌گرفتم از ترس عقده‌های شخصی و دهلیزهای ترسناک روانی‌اش. به خودم می‌گفتم: مرد، کابوس‌های شخصی و خانوادگی و سوری بس نیست تا به پراگ بروی و کابوس‌های جدید وارد کنی؟ آیا کابوس‌های جهان عرب کافی نیستند؟ زندگی تو سراسر کابوس است. و اکنون چیزی جز کابوس کرونا را کم نداشتیم؛ مصیبت عظمی! دنبال نویسندگان خوش‌بینی باش که شادی و بهجت را در جان درهم شکسته‌ و کودکی نابود شده‌ات بریزند.
اما فکرمی‌کنی کافکا کیست؟
خیلی کوتاه: سال 1883 درپراگ متولد شد و سال 1924 درهمان شهر براثرسل درگذشت و این یعنی چهل سال بیشترعمرنکرد. ماجرا را تصورکنید: فقط چهل سال و با این حال ادبیات جهان را دچار زلزله کرد.
به نظرمی‌رسد آثار بزرگش را میان سال‌های 1912 و 1924در فضای تنهایی و سکوت مطلق نوشت؛ یعنی فقط درمدت زمان12 سال. هدفش این نبود که به شهرت برسد یا جوایزی بگیرد و به تشریفاتی برسد، فقط می‌خواست از غم‌ و اندوه و مشکلات روحی و عصبی که خواب ازچشمش می‌ربودند بنویسد. فقط می‌خواست یک چیز را بیان کند: اینکه نمی‌تواند با زندگی کنار بیاید. و چون نمی‌توانست مانند بقیه آدمیان غرق در زندگی شود، به یکی از نویسندگان درجه یک تبدیل شد. مشکل حیرت انگیز را دراینجا ببینید: یا زندگی را می‌بری و ادبیات را می‌بازی یا ادبیات را می‌بری و زندگی را ازدست می‌دهی؛ همه مردم ویکتور هوگو نیستند که زندگی و ادبیات را با هم برد!
درحقیقت تنها چیزی که در زندگی برایش مهم بود ادبیات بود که تا مرز جنون سرگرمش شد و می‌گفت: هرچیز جز ادبیات آزارم می‌دهد حتی سخن گفتن درباره خود ادبیات. همه توهمات و نگرانی و جنون و هراس‌ها و وحشتش را در ادبیات می‌ریخت.
در نتیجه ادبیات عبارت از علاج روانی برای شخصیت کافکا بود. مانند تحلیل روانیی بود که او را از بیماری و دردهایش شفا می‌داد و به همین دلیل همه ترس‌ها و رنج‌های درونی‌ و عقده‌های روانی‌اش را درشخصیت‌هایش می‌ریخت بلکه ازآنها سبک بشود و آسوده حتی اگر هم اندکی. اگر نویسنده بزرگی نمی‌شد شاید دیوانه می‌شد یا خودکشی می‌کرد و در نتیجه نویسندگی غول‌آسا او را از فروپاشی نجات داد یا از خودکشی حفظ کرد.
کافکا ادبیات را تا سطح دین مطلق بالا برد به طوری که دین و معبودش شد. با این کار وارث نویسندگان بزرگ قرن نوزدهم شد، مانند بالزاک، ژرار دو نروال، پروست، استاندال، داستایوفسکی، نیچه و روان‌پریشان بزرگ دیگر.
اما یک نقطه اساسی بلکه سرنوشت ساز وجود دارد که به هیچ وجه نباید نادیده‌اش گرفت: اغلب اینان پس از اینکه به ادبیات دل‌بستند ایمان‌شان به مسیحیت را از دست دادند؛ دین آبا و اجدادی‌شان را؛ ادبیات دین و نسب‌شان شد پس از اینکه دین در اروپا براثر اوج گرفتن مدرنیته و فلسفه پوزیتویسم و پیروزی دوران صعنتی و تکنولوژیک پس نشست و محدود شد.
در نتیجه، خلأیی که عقب‌نشینی دین به وجود آورد، ادبیات با شعر و نثرخود پرکرد. اما ادبیات هرچند هم عالی باشد، آیا می‌تواند آن آرامش عالی و طمأنینه مطلق را که دین بزرگ برایت تأمین می‌کند، مهیا سازد؟ پرسشی که این روزها به طور جدی دربرابر مدرنیته غربی مطرح می‌شود پس از اینکه بیش از اندازه غرق در شهوت و ماده و انحراف‌ها شد... به این هم باید اضافه کرد که کافکا خودش را خوار می‌شمرد و به شدت ریاضت می‌کشید. از عقده عمیق روحی رنج می‌برد و این را از خواندن یادداشت‌های روزانه‌ و مکاتبات پرو پیمانش با آن دختری که دوبار ازآن خواستگاری کرد بی آنکه با او ازدواج کند به اسم فلیسه باوئر می‌فهمیم! نگرانی هولناکی را که به درونش یورش برده و آرامش را از چشمش ربوده برایش شرح می‌دهد. در نتیجه او می‌ترسد زندگی و خوشبختی‌اش را از بین ببرد اگر با او باشد. عجیب و غریب اینکه همین اتفاق پیش از او برای کیرکگارد افتاد؛ هردو معشوقه خود را نه برای اینکه ازآن رنجیده باشند بلکه چون نگرانش بودند از دست دادند!

کافکا بار مسئولیت عقده‌های روانی مزمنش را بردوش تربیت غلطی می‌افکند که در مرحله کودکی دریافته و آن رابطه‌ای پربرخورد خشنی که با پدرش داشت. مشخص است که ازاو هراس داشت و می‌ترسید؛ کابوس اولش بود. آن را عامل بیماری عمیق روانی دانست که هرگز نتوانست گریبانش را از آن رها سازد. به همین دلیل از او به اندازه نجس‌ها متنفر بود. چه کسی می‌تواند از کودکی‌اش نجات یابد؟ چه کسی یارای آن دارد که برکودکی‌اش پیروز شود؟
در نتیجه کافکا از درگیری بی وقفه و مزمن درونی  رنج می‌برد و به هیچ وجه با خودش در صلح و آرامش نبود. این نقطه اساسی را هرگز نباید از یاد ببریم. و همین عامل او را واداشت تا غرق درنوشتن بشود تا اینکه یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان در طول تاریخ شد. یکی از ویژگی‌های روحی ثابتش اینکه او دشمن درجه یک خودش بود، خود را شکنجه می‌داد و از این کار لذت می‌برد!
به این باید حالت برخوردش با جامعه زمانه‌اش مشخصاً در شهر پراگ را افزود. واقعیت اینکه همه چیز درزندگی کافکا ما را به شهری می‌کشاند که چک‌ها به آن «مادر کوچک» می‌گویند البته برای نویسنده رمان «محاکمه» زنی خشن و بی رحم بود و نه مادری مهربان.
پراگ در زمان کافکا پایتختی بوهیمی بود و مقر کاخ سلطنتی. از طرفی شهر کوچک چند فرهنگی و جهانی بود و از جهتی منطقه‌ای و ملی. یک اقلیت آلمانی درآن ساکن بودند که به طور کلی به طبقه بروکرات حاکم وابسته بودند و جززبان هیچ چیز آنها را به آلمان وصل نمی‌کرد. اکثریت را ملت پرتلاش و زحمتکش و شکیبای چک تشکیل می‌دادند. درکنار آنها یهودیانی که به تازگی از گتوی قدیمی مربوط به قرون وسطی بیرون آمده بودند و کافکا جزوشان بود. اینان معمولا حرفه تجارت و کارهای آزاد داشتند، اما گاهی از سوی اکثریت مسیحی اروپایی معمولا بلوند درمعرض تبعیض فرقه‌ای و نژادی قرارمی‌گرفتند.
در اوایل قرن بیستم این سه گروه ساکن پراگ بودند. مرزهای زبان و آداب و رسوم و جایگاه اجتماعی بین آنها فاصله ایجاد می‌کرد. آلمان‌ها درنوک قله هرم اجتماعی شهر قرارداشتند، چک‌ها درپایین و یهود در وسط آن بودند.
وقتی کافکا از محله‌ای به محله دیگر شهر می‌رفت احساس می‌کرد از جهانی به جهان دیگر رفته. هرگروه بسته و کاملا از گروه‌های دیگر جدا بود درست مانند مشرق عربی ما: این محله عرب‌ها و این محله کردها و این برای ارمنی‌ها و سریانی‌ها و شیعه و سنی... این تحقیر متقابل یا دشمنی ریشه دوانده میان گروه‌های مختلف ترس و نگرانی در دل کافکا می‌ریخت. گاهی احساس می‌کرد یک تبعیدی بی وطن است. دیگران به او چشم‌غره می‌رفتند و شاید هم به او تعدی کنند و کتک بزنند اگر مثلا خطرمی‌کرد و وارد محله آنها می‌شد.
این وضعیت اجتماعی رنج‌آور با همه سنگینی‌اش برزندگی نویسنده بزرگ فشار آورد و او را به این احساس رساند که میان چند وابستگی فرقه‌ای و تعدادی زبان تکه تکه شده است. درست است که به آلمانی می‌نوشت، اما در محاصره زبان ییدیش یهودی هم بود همچنین زبان بوهیمی‌های چک. درنتیجه احساس نمی‌کرد زبان وطن یا ملت خاص خودش را داشته باشد؛ میان زبان‌ها و ادیان و وابستگی‌ها و محله‌ها سرگردان بود.
واقعیت اینکه فشارهای داخلی و خارجی زندگی کافکا را نابود کردند و او را وارد جنگ درونی بی وقفه ساختند. بدون شک او در ابتدای جوانی احساس می‌کرد از جهت زبان، فرهنگ و تاریخ به آلمان وابسته است، و از خواندن گوته و بزرگان کلاسیک آلمانی سیراب شده بود. درنتیجه درسرداشت تا میوه خاص خودش را به زبان ادبیات بزرگ آلمان تقدیم کند اما دشواری‌های زندگی روزانه سد راهش می‌شدند و مانع جامه عمل پوشاندن به بلندپروازی‌هایش. کار کارمندی که ازآن به شدت متنفر بود بخش زیادی از وقتش را می‌بلعید و مقدار ناچیزی را به او می‌داد تا به ادبیات بپردازد.
ناچار بود شب‌ها یعنی پس از برگشتن از کار به نوشتن بپردازد. و همین موجب نابودی سلامت و ابتلای او به بیماری سل شد. اما سال 1912 جنگ اوج گرفت و به انتخاب وجودی تبدیل شد. آن زمان با دختر جوانی آشنا شد و به او دل داد و دوبار از او خواستگاری کرد، اما بعد همان طور که گفتم درآخرین لحظه از فکر ازدواج منصرف شد. درحقیقت او خودش را درمقابل انتخاب سخت می‌دید: یا ازدواج کند و خانواده تشکیل دهد و زاد و رود کند و از ادبیات دست بشوید یا اینکه برقلب و احساسات و عشق پا بگذارد و خودش را کاملا وقف ادبیات کند.
در نهایت راه دوم را برگزید. این گزینه هزینه سنگین عاطفی و انسانی برایش داشت؛ این جنگ درونی او را ویران کرد چون از زنی که دیوانه‌وار دوست می‌داشت دست شست و نوشتن رمان و ادبیات را براو ترجیح داد. احساس گناه کرد وقتی به این سمت آمد. اما شخصی همچون کافکا می‌توانست مانند همه آدمیان به طور طبیعی زندگی کند؟ آیا می‌توانی نیچه را تصور کنی که پشت فرمان ماشین نشسته و بغل دستش زن و بچه نشسته‌اند؟ عیب است و خجالت آور، یکی از چهار محال.



«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض
TT

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

در رمان «وادی الفراشات/ دره‌ پروانه‌ها» از ازهَر جرجیس (انتشارات مسکیلیانی - تونس / الرافدین - بغداد 2024) یک نظم روایی موضوعی خاص وجود دارد که به دنبال ردپاهای تقریباً ثابت در دو رمان قبلی از ازهَر جرجیس می‌گردد: «خواب در باغ گیلاس» 2019 و سپس «سنگ سعادت» 2022. این دو رمان یک مجموعه روایی با جهان‌ها و موضوعات تقریبا تکراری شکل داده‌اند. می‌توان گفت که تکرار ویژگی‌ای است که بیشتر چندگانه‌ها بر پایه‌ آن بنا می‌شوند، و حتی بدون ویژگی تکرار نمی‌توان یک سیستم روایی را به عنوان چندگانه توصیف کرد. این امر از آن جهت که به هیچ وجه ایرادی در اصول اساسی ندارد، بلکه نوشته‌های مختلف جهت‌گیری‌ها و موضوعات مختلفی در چارچوب کلی مجموعه خواهند داشت. اما تکرار فشار می‌آورد که اغلب منجر به تحولی یا ناپایداری در جهان روایی می‌شود. در دو رمان قبلی، دو موضوع عمده وجود داشت. رمان «خواب در باغ گیلاس» به بازگشت خیالی به کشور پس از تبعیدی طولانی پرداخته بود. و رمان «سنگ سعادت» به روایت اعتراض و دنیاهای بی‌خانمانی توجه داشت. آیا در رمان «دره‌ پروانه‌ها» موضوع جدیدی مطرح می‌شود؟

دفتر ارواح

آسان‌ترین روش برای نوشتن یک رمان موفق این است که از سیستم نسخه‌نویسی استفاده کنید. این باور در «دره‌ پروانه‌ها» به روش‌های مختلفی نمایان می‌شود. بیایید به یاد بیاوریم که این همان روشی است که در دو رمان قبلی هم استفاده شد و آن‌ها موفقیت چشم‌گیری را به دست آوردند، چه از نظر انتشار و خوانده‌شدن، یا از نظر رسیدن به جایگاه بالایی در جوایز رمان عربی. آیا این توجیه برای تکرار تلاش برای بار سوم کافی است؟ دلیل قانع‌کننده این است که سیستم نسخه‌نویسی نظم روایی لازم را برای دو رمان فراهم کرده است. بنابراین، راوی‌ای وجود دارد که ابتدا به ما می‌گوید، یک پایان از پیش نوشته‌شده در آغاز رمان برایمان آورده شده. آیا پیش‌بینی یا اطلاع‌رسانی از پیش در مورد پایان، کارکرد ساختاری اساسی در رمان دارد؟ احتمالاً پاسخ به این سؤال مرتبط است با یک مشکل اساسی که به خود سیستم نسخه‌نویسی ارتباط دارد. بیایید پاسخ را خلاصه کنیم و بپرسیم: چرا سیستم نسخه‌نویسی در نوشتن یک رمان موفق مؤثر است؟ به نظر من نسخه‌نویسی به رمان این امکان را می‌دهد که بسیاری از مسائل را انجام دهد که مهم‌ترین آن شاید این باشد که امکان بازنویسی داستان همانند یک منطق دیگر را فراهم می‌کند. این امکان، راهی مناسب برای پیشنهاد تاریخ جدیدی است که با تاریخ روایی پذیرفته‌شده کاملاً متفاوت یا حتی متناقض است. بنابراین، «دره‌ پروانه‌ها» چه تاریخی پیشنهاد می‌دهد؟تاریخ «ارواح» یا تاریخ «مرده‌ها»، وظیفه بزرگی است که «مرده‌ها» به «زنده‌ها» واگذار می‌کنند؛ زیرا نوشتن تاریخ خاص مرگ، کاری است که باید «زنده‌ها» انجام دهند، اما «مرده‌ها» هر آنچه که از دستشان بر می‌آمد انجام داده و مرده‌اند، و این مسئولیت را به زنده‌ها می‌سپارند که تاریخشان را بنویسند. اما چه نوع «ارواحی» را «عزیز جواد»، قهرمان داستان و راوی آن، می‌خواهد بنویسد؟ رمان برای خود نوع جدیدی از ارواح را پیشنهاد می‌کند، ارواح «پروانه‌های بی‌نام»، یا کسانی که حتی فرصتی برای داشتن نام خاصی نداشته‌اند. بخشی از وظیفه مورخ این است که اجساد ناشناسی که در پیاده‌روها یا در سطل‌های زباله افتاده‌اند را نامگذاری کند، قبل از اینکه آن‌ها را در یک حفره یا دامنه تپه‌ای خارج از پایتخت دفن کند، و قبرستان پیشنهادی را «دره‌ پروانه‌ها» می‌نامد. و به طور مفروض، یا همانطور که خود رمان از ابتدا با عنوانش پیشنهاد می‌دهد، جمع‌آوری پروانه‌های مرده از خیابان‌ها موضوع جایگزین برای موضوعات بزرگ است، مانند روایت زندگی در سرزمین دیکتاتور یا اینکه رمان به موضوع اعتراض مربوط باشد. پس آیا «دره‌ پروانه‌ها» می‌خواهد روایت را در مقابل شلوغی روایت‌های بزرگ تا حدودی به ریتم آرام‌تر خود بازگرداند؟

جمهوری وحشت

شاید تصادف کور، «عزیز جواد» را به کشف روایت «دره پروانه‌ها» هدایت کند؛ زمانی که او با تاکسی قدیمی جسدهای تازه را جمع‌آوری کرده و آنها را در دره کم‌عمق نزدیک شهر «دیالی» دفن می‌کند. این تصادف شباهت زیادی به تصادف ورود پلیس به کتابخانه دایی «جبران» و یافتن کتاب «جمهوری وحشت» دارد که باعث زندانی شدن او به اتهام کتاب ممنوع مخالف با روایت دیکتاتور می‌شود. اما کتاب به «جواد» از طریق دوست دیروز او، که اکنون «متدین» شده و تاریخ بی‌خانمانی و گم‌شدگی خود را کنار گذاشته، می‌رسد؛ پس چگونه یک فرد تغییر کرده می‌تواند به روایت‌های لیبرال مخالف اعتماد کند؛ در حالی که او به روایت‌های دینی خود با اصل شناخته‌شده «فلسفه‌مان مثلاً» نزدیک‌تر است؟ اما نظم فرضی در «دره پروانه‌ها» تفسیری جدید از فقدان مستندات کافی برای روایت همان تصادف ارائه می‌دهد؛ چرا که زندگی «جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست؛ تصادف زندگی در کنار پدری که قادر به صحبت و ابراز خود نیست و این تصادف تبدیل به سرنوشتی می‌شود که راه فراری از آن نیست و زندگی ناقصی را تحت قدرت برادر بزرگ ادامه می‌دهد. آیا تصادف‌ها به پایان رسیده‌اند؟ زندگی «عزیز جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست که آخرین آن تصادفی است که او را به طور اتفاقی به روایت «دره پروانه‌ها» می‌رساند؛ بنابراین تصادف، به طنز، دلیل عشق میان او و «تمارا»، دختری از خانواده‌ای ثروتمند است و سپس ازدواج با او. و این تصادف است که دلیل اخراج او از شغل دولتی‌اش می‌شود. هیچ داستان منسجمی جز خود تصادف وجود ندارد. حتی لحظه‌ای که به داستان اصلی می‌رسد، داستان پروانه‌ها، که ربوده شدن «سامر» از سوی افراد ناشناس از درب خانه‌شان است، هیچ تفسیر منسجمی ندارد مگر اینکه این اتفاق پیش‌زمینه‌ای برای داستان پروانه‌ها و دره آن باشد. گویی رمان به‌طور ضمنی به ما می‌گوید که زندگی در سرزمین دیکتاتور و سپس زندگی قربانیانش فاقد صلاحیت برای توجیه است. و هیچ اشکالی ندارد، چرا که این خود ماهیت روایت پسامدرن است؛ روایت بدون توجیه‌ها و تفسیرهای اساسی، روایتی از نسخه‌نویسی که رمان جدید آن را با نگرش و منطقی متفاوت بازنویسی می‌کند.

دره پروانه‌ها... جدل پنهان

بگذارید به اصل داستان بازگردیم، دقیقاً به سؤال اصلی: موضوع رمان چیست؟ بلکه موضوع دست‌نوشته پیشنهادی چیست؟ دو مسیر مختلف، به ظاهر، بر دنیای رمان «دره پروانه‌ها» حاکم‌اند. مسیر اول نمایانگر داستان «عزیز جواد» است، که زندگی او را می‌بینیم؛ زندگی‌ای به تعویق افتاده و از اتفاقات مختلف تغذیه می‌شود. این مسیر بخش عمده‌ای از فضای نوشتاری متن را اشغال می‌کند؛ به طوری که سه فصل از پنج فصل که اندازه کل متن رمان است را تشکیل می‌دهد. به زبان اعداد، داستان عزیز جواد ۱۵۱ صفحه را در اختیار گرفته، به علاوه آنچه که در دو فصل دیگر فرامی‌گیرد. دست‌نوشته «دفتر ارواح»، که نسخه‌ای از دست‌نوشته ناتمام یا ناقص است، مشابه وبلاگ شب‌های مشهور است؛ همان‌طور که هزار و یک شب را داریم، دست‌نوشته ارواح تمام نمی‌شود و «دیگران» آن را می‌نویسند یا فصول جدیدی به آن اضافه می‌کنند. ما این موضوع را بدون کاوش بیشتر رها نمی‌کنیم تا به دست‌نوشته ارزش افزوده‌ای بدهیم؛ پیرمرد دست‌نوشته را در خودروی «جواد» رها می‌کند و به حال خود می‌رود، پس از آنکه پروانه‌ای جدید را در «دره پروانه‌ها» دفن کرده و ما را گمراه می‌کند که او «قرآن» را جاگذاشته. با «جواد» درمی‌یابیم که قرآن تنها نسخه‌ای از دست‌نوشته «دفتر ارواح» است. این گمراهی دارای کارکرد مفیدی است که به دست‌نوشته ارزش جدیدی می‌بخشد؛ تسویه اولیه‌ای که به طور غیرمستقیم بین «قرآن»، که در اینجا به معنی کتاب «قرآن» است، و «دفتر ارواح» صورت می‌گیرد، به سرعت معنای ضمنی پنهانی از توصیف «قرآن» را آشکار می‌کند؛ اصل لغوی قرآن همان‌طور که ابن منظور می‌گوید این است که قرآن: «وَإِنَّمَا سُمِّيَ الْمُصْحَفُ مُصْحَفًا؛ لِأَنَّهُ أُصْحِفَ، أَيْ جُعِلَ جَامِعًا لِلصُّحُفِ الْمَكْتُوبَةِ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ/ مصحف( قرآن) به این دلیل مصحف خوانده شد چون میان جلد خود همه صحف نوشته شده را شامل می‌شود». این معنی فراتر از دلالت اصطلاحی کتاب است و همچنان در معنای صحیفه‌های جمع‌شده در میان جلد کتاب اثرگذار است، چیزی که در اینجا با فرمول کتابی ناتمام یا ناقص هم‌راستا است و با دلالت «دست‌نوشته» ناقص هم‌خوانی دارد. اما این ارتباطات واقعی یا خیالی نمی‌توانند تناقض اساسی را که رمان آن را پنهان نمی‌کند، نادیده بگیرند؛ داستان اصلی داستان «عزیز جواد» است و نه حکایت یا دست‌نوشته «دفتر ارواح». این چیزی است که ارقام ادعا می‌کنند و حجم واقعی نوشتاری هر دو مسیر در رمان آن را تقویت می‌کند. آیا دلالت‌های اولیه عنوان رمان «دره پروانه‌ها» فرضیه پیشین را تأیید می‌کنند؟رمان با آخرین ملاقات دايی «جبران» با پسر خواهرش «عزیز جواد» در زندان آغاز می‌شود. در این دیدار اولین اشاره به داستان «دفتر ارواح» می‌آید؛ زیرا دایی «دست‌نوشته» را تحویل می‌دهد و به سوی قبر خود می‌رود. سپس دست‌نوشته و اثر آن به فراموشی سپرده می‌شود تا آنکه «عزیز جواد» با پیرمردی روبرو می‌شود که جنازه‌های کودکان را در دره پروانه‌ها دفن می‌کند. آیا این موضوع نشان می‌دهد که روایت به دلیل تقابل دو موضوع یا دو داستان که یکی از آنها به دیگری مرتبط نمی‌شود، به ترک خوردگی می‌رسد؟ آیا ما، خوانندگان، با ظاهر متن با حجم‌ها و تمایلاتش همراه می‌شویم یا فرض می‌کنیم که دره پروانه‌ها همان دلالت کلی تمام داستان‌هاست؟ شاید؛ زیرا ترک خوردگی و تقابل داستان‌ها و موضوعات، ویژگی داستان‌های پس از فروپاشی دیکتاتوری‌هاست و نیز نتیجه دست‌نوشته‌های ناتمام است. هرچه که تفسیر تقابل مورد نظر در «دره پروانه‌ها» باشد، رمان می‌کوشد تا جان سالم به در ببرد و به هیچ‌یک از تصادفات سازنده دنیای خود تمایل نداشته باشد. آنچه می‌تواند انجام دهد این است که تا حد ممکن از هرگونه تفسیر با تمایل آشکار پرهیز کند، اما حیف است؛ زیرا این همان «دره پروانه‌ها» است، داستان «عزیز جواد» و همین‌طور «دفتر ارواح»!

*منتقد عراقی