تصویر لبنان «بزرگ» از جبران تا فیروز

«سرزمین ستاره‌ها» که دستمایه سروده‌های شاعران بود و سیاست‌مداران برای ویران ساختنش مشغول به کارند

تصویر لبنان «بزرگ» از جبران تا فیروز
TT

تصویر لبنان «بزرگ» از جبران تا فیروز

تصویر لبنان «بزرگ» از جبران تا فیروز

یک‌صد سال تمام فاصله زمانی میان ایستادن ژنرال گوروی فرانسوی در قصر الصنوبر بیروت برای اعلام تولد موجودیت لبنان جدید و حضور نوه جوانش ایمانوئل مکرون در همان مکان برای اعلام تکه‌تکه شدن همان کیان بود که حکومت قیمومیتی درآن زمان برآن صفت «بزرگ» نهاد؛ نه به خاطر وسعت جغرافیایی و نفوذ سیاسی‌اش بلکه به این دلیل که چهار منطقه را به آن ملحق ساختند که در زمان حکومت عثمانی از آن کنده شده بودند. این نشان دهنده طبیعت پیچیده لغزان جغرافیای موجودیت‌های سیاسی جدیدی است که منتهی به معاهده سایکس-پیکو شدند که حوادث تاریخی به تنهایی آن را مشخص نساختند بلکه توازن قدرت‌های موجود در واقعیت و تقسیم نفوذ میان دو کشور قدرتمند درآن زمان معین کرد. گفته‌های بالا به هیچ وجه قصد زیرسئوال بردن عناصر تشکیل دهنده تصویر موجودیت لبنان و هویت و مفهومش را ندارند که یک حقیقت ژئوپلتیک واقعی شده و جایگاهش در این باره همان جایگاه دیگر نقشه‌های مجاور است؛ به همان اندازه که به دنبال شفاف ساختن وجه اختلاف «فاجعه‌بار» میان دو تصویر گورو و مکرون است که در همان مکان برداشته شدند با تفاوت یک قرن کامل میان اولی و دومی؛ جایی که رهبران فرقه‌های لبنانی با دلیل و اتفاقات ملموس ثابت کردند که زمان خود را تنها به شکل خنده‌دار تکرار می‌کند.

ناتوانی تاریخی لبنان در تشکیل هویتی جامع و اختلافات تند فرقه‌ای‌شان که هریک ازآنها را وادار ساخت برای حفظ سهم خود از غنایم حکومت در خارج منطقه‌ای و بین‌المللی به دنبال حامی و پشتیبان باشند، تنها وجه تصویر لبنان نیست که همواره برآستانه اختلافات داخلی ایستاده است بلکه چهره دیگری هم دارد که به توان این کشور کاملاً آماده انفجار مرتبط است که می‌تواند همواره خود را بازسازی کند و اینکه مساحت یگانه‌ای است برای تجربه و غنای ابداعی برآمده از دل پرسش‌های استخوان سوز و نگرانی وجودی. هرکسی که تاریخ معاصر بیروت را دنبال کرده باشد بدون شک از توسعه هولناکی که از دو قرن پیش در این شهر روی داد وحشت می‌کند، وقتی تحول و توسعه با سرعت برق‌آسا آن را از بندری کوچک در دریای مدیترانه به شهری پر از دانشگاه، مراکز علمی، مطبوعات و چاپخانه مبدل کرد تا به شکلی مؤثر درآغاز نهضت عربی مشارکت کند و از آن اندیشه‌ورزان و نویسندگان پیشگامی همچون احمد فارس الشدیاق، شبلی الشمیل، فرح آنطون، مارون النقاش، سلیمان پطرس البستانی، ابراهیم الیازجی و... ظهور کنند.

لبنانی‌ها باید پس ازآن شش دهه کامل از نظام والی‌گری و جنگ جهانی ویرانگری که با شکست حکومت عثمانی توسط متحدین به پایان رسید صبر می‌کردند تا به کشور جدید خود به شکل وسیع آن دست یابند، اما همزمانی قابل توجه میان اعلام تولد لبنان «بزرگ» توسط ژنرال گوروی فرانسوی در سال 1920 و اعلام تأسیس « انجمن قلم» در نیویورک به وسیله جبران خلیل جبران و جمعی از نویسندگان و شعرا درهمان سال (با چند ماه اختلاف) از حد و حدود تصادف صرف فراتر می‌رود تا نشانه‌های دیگری از حجم جغرافیایی موجودیت تازه متولد شده به خود بگیرد و به نقش پیشگامانه در زمینه‌های ابداع و اندیشه و ارتباط میان فرهنگ‌ها وصل شود. اگر فرمانده فرانسوی پس از بده بستان فشرده با بریتانیایی‌ها که منجر به برخی تعدیل‌ها در جغرافیای لبنانی شد، به کشور مدیترانه‌ای صفت «بزرگ» داد این صفت دلایل موجه خود را در ادبیات و شعر یافت و نه در سیاست و اقتصاد و ارتش‌های جرار. نویسنده «پیامبر» شاید از این زاویه خود تجسم گویای تصویر لبنان و معنای حقیقی آن باشد که «یاوه سرایی» شاعرانه و فولکلوریک درباره سرزمین تبوله و صنوبر و آب‌نخود و مزه‌های خوش‌طعم و مکان‌های خوشگذرانی نیست بلکه سرزندگی و ماجراجویی نوآورانه‌ای است که گمشده مورد نظر خود را از طریق جبران به دست آورد. اگر ارزش والا‌تر جبران با عبور بی سابقه او از دوره انحطاط عربی که به پایین‌ترین نقطه رکیک بودن و کلیشه برداری و قحط بیانی رسید و به قدرت در پایه‌‌گذاری زبانی جدید و سرشار از زندگی می‌آمد که گویای واقعیت متغیر بود و به دور از تکلف و ساختگی بودن، آن دست‌آورد نتیجه استعداد صرف نبود بلکه ثمره درهم پیچیدگی خلاق میان داخل و خارج، ملی و بین‌المللی بود همان طور که میان ریشه‌ها و امواج.

جبران-به این معنا- توانست نوآوری‌های تجددخواهانه خود را در دو جبهه محقق سازد: جبهه زبان در حساسیت‌ها و زیبایی‌های مختلفش و جبهه طرح فرهنگی و فکری نهضتی؛ جایی که جست‌وجوی راه برون شد از دالان‌های نادانی و عقب ماندگی و تعصب نفس‌گیر بود و جست‌وجوی ابزاری کارا برای آزادی از قیدهای تاریک‌منشانه فرقه‌ای و استبداد سطله‌جو. همچنان که تولیدات نوآورانه او میان اوج گیری رمانتیک بر واقعیت دردناک سرزمین و سرشار از جهل و فساد و تعصب در نوسان بود آنجا که در «دمعة و ابتسامة/اشک و لبخند» و «عرائس المروج/ عروسان دشت‌ها» و میان میل به عصیان و مخالفت و تشویق به تغییر واقعیت با هر روش ممکن همان طور که در «العواصف/ طوفان‌ها» و «الارواح المتمردة/ روان‌های عصیانگر» و «المجنون/ دیوانه» و دیگر آثار. اگر «الاجنجة المتکسرة/ بال‌های شکسته شده» آمیزه‌ای از دو کشش را در خود دارد، به طوری که شکست عاطفی رمانتیک و بلای آشکار بر اکلروس همپیمان با فئودالیزم چیره، این تناوب دائمی میان درد تلخ و بلای پرطنین در بیش از یک اثر از نشانه‌های ادبیات جبران می‌ماند. به این دلیل دو لفظ غربت و غریب درآثار جبران تکرار می‌شوند چون او از هر دو با هم رنج می‌برد: غربت در وطنش و دروی از او. البته این درکنار غربت وجودی و متافیزیکی است که مبدعین به طور کلی تجریه می‌کنند و این را این گفته‌اش تأکید می‌کند:« من با این جهان غریبه‌ام. مشرق و مغرب زمین را زیرپاگذاشتم و زادگاه خود را نیافتم و کسی که مرا بشناسد و به من گوش فرا دهد ندیدم». در کتاب « العواصف/ طوفان‌ها» نویسنده دو حالت شکست و گرسنگی را به یاد می‌آورد که در اوایل جنگ جهانی اول با مرگ و کوچ بر لبنانی‌ها چیره شدند که بار دیگر تشابه بین دیروز و امروز را یادآوری می‌کند:« بستگانم گرسنه مردند و هرکس از آنها که گرسنه نمرد با تیغ شمشیر کشته شد».

هرگونه بازخوانی همراه با تأمل آثار جبران نه تنها این احساس را به ما منتقل می‌کند که این آثار قابل تکرار و بازخوانی در هر زمانی هستند و حتی ما را به این پرسش می‌برند که آیا سیلان و تغییر از ویژگی‌های زمان شرقی است یا اینکه این زمان جامد، منجمد و غیر قابل جاری شدن است؟ اگر تاریخ‌های مربوط به متن‌هایی مانند این را برداریم:« دین شما ریا و دنیای شما ادعا و آخرت‌تان تباه، پس چرا زنده‌اید؟» یا « ما گریه می‌کنیم چون فلاکت بیوه و بیچارگی یتیم را می‌بینیم و شما می‌خندید چون جز برق طلا چیزی نمی‌بینید». یا این گفته او بر زبان «خلیل کافر» رو به آزادی:« با عزم و اراده‌ات این ابرهای سیاه را پراکنده ساز و همچون طوفانی فرودآ و همچون منجنیق پایه تخت‌های برافراشته شده بر استخوان‌ها و جمجمه‌ها و آراسته به طلای جزیه و رشوه و غرق در خون و اشک ویران کن» بدون کم‌ترین شکی احساس می‌کردیم منظور این مرثیه‌خوانی، لبنانی‌های گرسنه و تحت فشاری هستند که بر ویرانه‌های شهر خود ایستاده‌اند و متهمان همان صاحبان قدرتند کنونی با همه عیب‌ها و زشتی‌ها و جنایت‌های توصیف شده‌اند.

برادران رحبانی البته فرصت دیدار با جبران را نیافتند چون چند سال پیش از مرگش در سال 1913 متولد شدند. فیروز اما چهار سال پس از درگذشت صاحب «المواکب» دیده به جهان گشود. با این حال هیچ یک از لبنانی‌ها مانند خانواده الرحبانی بر تبدیل رؤیای جبران به حقیقت ابداعی ملموس کار نکرد. اگر جبران به پیشواز تولد لبنان پیام و نماد رفت و با دوره انتقالش از دوره والی‌گری به دوره قیمومیت و اعلام کشور همراه شد، رحبانی‌ها و فیروز با کارهای تئاتری و آوازی خود منعکس کننده تحول رؤیای لبنان به حقیقت واقعی در دوره «طلایی» پس از استقلال بودند بی آنکه از نظر دور بدارند برخی درخشش‌ها فریبنده‌اند و از چنگال می‌آیند. همانگونه که جبران چند وجهی با نثر و شعر و نقاشی‌هایش روح کیان لبنانی را که از جهتی به ستون صاف اصالت و از جهتی دیگر به فریادهای مدرنیزم و صداهایش که از دورترین قاره‌ها می‌رسید تجسم می‌بخشید، رحبانی‌ها و فیروز همین مأموریت را ادامه دادند به طوری که بهره بردن از فولکلور و عناصر میراث ملی مانع مدرن و روزآمد شدن متن‌ها و شاعرانگی عالی‌شان یا گوش دادن به آهنگ‌های سریع دوران متغیر و به موسیقی آمده از چهار جهت جهان نمی‌شود. همان طور که جبران در سفر گسترده ادبی‌اش از «بال‌های شکسته» تا «پیامبر» و بشرّی(زادگاهش) تا نیویورک با عبور از بوستن و پاریس بین ملی و جهانی جمع کرد، رحبانی‌ها همان کار را کردند به طوری که آثار غنایی آنها از جهان‌های روستای کوچک با شادی‌ها و درگیری‌ها و آداب و سنن زراعی پله پله می‌روند تا در گام آخر به پرسش‌هایی درباره زندگی و مرگ و زمان و آزادی و سراسر وجود می‌رسند.

همان طور که جبران در بسیاری از آثارش جهانی از احساسات جوانانه و گشایش اثیری قلبی را خلق کرد که از آلودگی واقعیت و کوچک بودنش والاتر می‌رود که مجذوب شدن جوانان در ابتدای جوانی به متن‌ها و شخصیت‌ها او را توضیح می‌دهد، صدای فیروز همین مأموریت را به عهده می‌گیرد به طوری که صدایش با شکفتن صبح و روان شدن اشیاء و تازگی مستمر عمرها به دور از پیری و خستگی‌های آن همراه می‌شود. اینجا همه چیز بر خیمه قرار دارد و آمادگی تبدیل شدن به اسطوره را دارد. همان طور که به پیشواز برف رفتن در ترانه‌های فیروز منعکس کننده طبیعی احترام گذاردن به کوه‌های بلند لبنان است از جهتی دیگر نوعی «آماده شدن» آیینی همراه با بیکاری زمان است درست همان طور که حال و روز «شادی» مورد خیانت قرارگرفته است که همچنان کودکی‌اش را بر روی برف‌های مرگ پاک می‌کند. یا حال «نگهبانان برف» کسانی که از رؤیاهای انسان‌های خفته پاسداری می‌کنند و نمی‌گذارند ذوب بشوند. جبران برخاسته خشمگین عصیانگر بر واقعیت، اما در مقابل چیزی دارد که در هنر رحبانی و صدای فیروز همتراز و کامل کننده آن است. همانگونه که دیوانه در کتابی به همین نام فریاد می‌زند:« گوش‌های من پر از ناله‌های ملت‌های به بند کشیده شد و حسرت کشیدن برکشورهای به خودرها شده است» فیروز در نمایش «پترا» صدای خود را که از اعماق برخاسته چنین روان می‌سازد:« ای کاش جانی داشتم تا این بردگان را آزاد کنم/ نور شادی در قلب‌هایشان پیش از عید روشن کنم/ در یک دست شمشیر و در دستی دیگر کشورم می‌گیرم». همان طور که خلیل کافر در «روح عصیانگر» آزادی گمشده را فریاد می‌‌کند و می‌گوید:« از اعماق این اعماق تو را فریاد می‌زنیم ای آزادی پس گوش کن/ از کناره‌های این تاریکی دست‌هایمان را به سوی تو بلند می‌کنیم پس به ما نگاه کن»، فیروز در «ناطور کلیدها» رو به مستبد می‌گوید:« کسی نمی‌تواند دردم را حبس کند/ و مردم مانند درد منند، تا روزنه‌ای می‎‌بینند از آن بیرون می‌زنند».

اینگونه یک قرن تمام بر تولد موجودیت لبنان کنونی می‌گذرد بی آنکه در سطح احتماعی وسیاسی به اندازه بند انگشتی رو به آینده رفته باشد و بی آنکه رؤیای جبران و رحبانی-فیروز درسطح واقعیت تکیه‌گاهی بیابند. در سایه نظام سهم‌خواه ملالت «سیمانی»، روزگار دور خود می‌چرخد، نه به معنای جبرانی آن که مترادف با بازگشت جاودانه چرخه زندگی است و نه به معنای فیروزی آن که مترادف با جوانی همیشگی و سعادت فردوسی است بلکه به معنای دلمه‌بستن و آهکی شدن و تبدیل وطن به مردابی از عفونت و بیهودگی است. با این حال اگر خمیرمایه‌ای باشد که این کشور کوچک رنج‌کشیده برای نسل‌های آینده‌اش ذخیره کرده باشد همان قطعاتی است که هیچ نسبت قابل ذکری با سران سیاسی ندارند بلکه آفرینش‌های هنرمندان و ابداع کنندگان و نویسندگان بزرگی است که آن را در مسیر آینده قرارمی‌دهند و شعله‌ درخشانش را از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌کنند.



نوابغ شعر عربی

طه حسين
طه حسين
TT

نوابغ شعر عربی

طه حسين
طه حسين

اعتراف می‌کنم که از روبه رو شدن با تمام این ویرانی که در حال حاضر شاهدش هستیم، ناتوانم. اما فلسفه تاریخ به ما می‌گوید که همین فجایع بزرگ، ملت‌ها و جوامع را شکل می‌دهند. آیا فراموش کرده‌ایم که چه بر سر این غرب متکبر آمد؟ آلمان پس از جنگ جهانی دوم تقریباً به‌کلی ویران شد. با این وجود، از زیر آوار و خاکسترهایش برخاست و به اوج رسید. حتی پیش از آن، در جریان جنگ مذهبی میان کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها در قرن هفدهم نیز ویران شده بود، جنگی که جان یک‌سوم یا شاید نیمی از جمعیتش را گرفت. همچنین فرانسه را در نظر بگیرید، کشوری که به دست هیتلر اشغال شد و در اعماق وجود خود تحقیر و خوار گردید. مردم گمان می‌کردند که دیگر هرگز قد علم نخواهد کرد. اما همه این‌ها با کمک یک رهبر تاریخی خارق‌العاده به نام شارل دوگل، به گذشته پیوست. اینجا اهمیت مردان بزرگ در تاریخ نمایان می‌شود. در مورد ملت عرب نیز همین را می‌توان گفت که هنوز سخن نهایی خود را نگفته است. لحظه‌اش بی‌گمان خواهد آمد، اما پس از آنکه در کوره رنج‌ها ذوب و دگرگون شود. آرام باشید: «پشت ابرها طوفانی می‌بینم.» و منظورم از طوفان، طوفان دیگری است: طوفان اندیشه نو و روشنگری که جهان عرب را از تاریکی‌های قرون وسطی به روشنایی عصر جدید خواهد برد. پس از آن است که آن‌ها بر علم و تکنولوژی مسلط خواهند شد.

نزار قبانی

اما اکنون قصد ندارم به این موضوع بپردازم؛ بلکه می‌خواهم خود را در آغوش شعر بیندازم تا تسلی یابم، فراموش کنم و دل‌تنگی‌هایم را فرو نشانم.

«شک من در آن‌ها شدت می‌گیرد تا
آن‌ها را با دستانم لمس کنم»

المعری در دیوان اول خود، «سقط الزند»، این بیت مشهور را سروده بود:

وإني وإن كنت الأخير زمانه
لآت بما لم تستطعه الأوائل

نزار قباني

چرا این را گفت؟ چون می‌دانست که پس از رشته طولانی و پیوسته‌ای از شاعران عرب آمده است که از امرئ القیس تا ابوالطیب المتنبی امتداد داشتند. او از سختی آوردن چیزی جدید پس از همه این بزرگان آگاه بود. آیا شاعران جای خالی برای نغمه جدید گذاشته‌اند؟ او از این کار بیم داشت و آن را تقریباً غیرممکن می‌دانست. باید به‌ویژه ذکر کرد که وی به عظمت شاعران پیش از خود، به‌ویژه المتنبی، احترام می‌گذاشت. المعری درباره او می‌گفت: «معجزه احمد را به من بدهید»، یعنی دیوان المتنبی را. با این حال، او توانست از ناممکن عبور کرده و چیزی تازه را بیاورد که برای پیشینیان ناشناخته بود و به فکرشان خطور نکرده بود. دلیلی برای این گفته او، قصیده‌ای است که با این بیت آغاز می‌شود:

غير مجدٍ في ملتي واعتقادي
نوح باكٍ ولا ترنم شاد

این قصیده در شعر عربی بی‌نظیر است. و به نظرم المعری با سرودن این ابیات، از تمامی شاعران عرب فراتر رفته است:

صاح هذي قبورنا تملأ الرحب
فأين القبور من عهد عاد

سر إن اسطعت في الهواء رويداً
لا اختيالاً على رفات العباد

خفف الوطء ما أظن أديم
الأرض إلا من هذه الأجساد

اینجا معنی کاملاً نوآورانه و بی‌سابقه‌ای در تاریخ شعر عربی وجود دارد. هیچ‌کس نمی‌داند این افکار از کجا به ذهن او آمده‌اند. به همین دلیل، المعری جوان واقعاً توانست به چیزی دست یابد که پیشینیان، از جمله خود المتنبی، نتوانستند به آن برسند. او دقیقاً برنامه خود را محقق ساخت، زیرا احساس می‌کرد در درونش نیروهای خلاقی وجود دارند که ماهیت و منشأ آن‌ها را نمی‌شناسد. اما می‌دانست که روزی این نیروها شکوفا یا منفجر خواهند شد. المعری آگاه بود که در آستانه دستاوردی عظیم قرار دارد و می‌دانست که «نابینایی» خود را به شکلی شگفت‌انگیز پشت سر خواهد گذاشت.

و اکنون بگذارید این سئوال را مطرح کنیم:
اگر المعری احساس می‌کرد که در پایان دوران به دنیا آمده است، ما که هزار سال یا بیشتر پس از او آمده‌ایم، چه باید بگوییم؟ المتنبی نیز فکر می‌کرد که بیش از حد دیر به این دنیا آمده است:

أتى الزمان بنوه في شبيبته
فسرهم وأتيناه على الهرم

اما نبوغ شعری پایان‌ناپذیر است و تمام‌شدنی نیست، و نبوغ فلسفی نیز چنین است. اگر خلاقیت پایان می‌یافت، کانت پس از دکارت، یا هگل پس از کانت، یا مارکس پس از هگل ظهور نمی‌کرد... و ارسطو نیز به‌طور مستقیم پس از استادش افلاطون ظهور نمی‌کرد.
چرا درباره شعر در عصر حاضر صحبت نکنیم؟ آیا قصیده بدوی الجبل درباره المعری را در جشنواره معروف دمشق در سال ۱۹۴۴ با حضور بزرگان ادبیات عرب فراموش کرده‌ایم؟ او می‌گوید:

أعمى تلفتت العصور فلم تجد
نوراً يضيء كنوره اللماح

من كان يحمل في جوانحه الضحى
هانت عليه أشعة المصباح

المجد ملك العبقرية وحدها
لا ملك جبار ولا سفاح

هنگامی که بدوی به اینجا رسید، طه حسین از شدت شوق برخاست و گفت: «دیگر خرگوشی باقی نماند»، یعنی از همه پیشی گرفته است. زیرا طه حسین می‌دانست که او نیز در این ابیات مورد خطاب است، نه تنها المعری.