داستایوفسکی، کازانتزاکیس و جواد سلیم از چشم همسران‌شان

شهادت‌های «زنانه» درباره هزینه سنگین زندگی با چهره‌های نوآور

 جواد سلیم و لورنا هیلز
جواد سلیم و لورنا هیلز
TT

داستایوفسکی، کازانتزاکیس و جواد سلیم از چشم همسران‌شان

 جواد سلیم و لورنا هیلز
جواد سلیم و لورنا هیلز

ابداع ادبی و هنری همیشه، نوعی جنون، عدم تعادل و «ناموزونی» در رفتار به نظرمی‌رسد. اگر این نگاه بر نویسندگان و هنرمندان به طورعام قابل انطباق باشد، نسبت به کسانی که از متون و مفاهیم حاکم بیرون می‌آیند تا قلمرو خود را بر سرزمین تازگی، تفاوت و بی یقینی بسازند، شکل واضح‌تری به خود می‌گیرد. و چون استعداد به تنهایی برای رساندن آن ماجراجویی به اوج نهایی خود کافی نیست، بخش زیادی از ابداعگران بزرگ برای کاوش ارزشمندترین گنج‌ها در درون خویش، خود را ناگزیر از گوشه‌گیری و انزوای بسته و جهان‌های درونی می‌بینند. نیاز دارند تا در این ماجراجویی تا دورترین نقطه حضور در جهان و کامل‌ترین سهم خود از آزادی و هوا، سرخوشی، عشق و میل به زندگی بروند. و چون اینگونه‌اند در طول زمان برای تن دادن و خانگی شدن و همراهی سنتی در سایه و کنف نهادها سخت نشان داده‌اند.

از این منظر می‌توان علت حقیقی اینکه چرا بسیاری از آنها عشق را بر ازدواج ترجیح می‌دهند فهمید، چرا که به گفته صادق جلال العظم، اولی نماد زمان «وابستگی» شدید و دومی بیانگر زمان «امتداد» ملال‌آور است. و از آنجا که تجربه‌های مبدعان در سراسیمگی و پشت کردن به واقعیت از یک گونه است، ترجیح دادم در این مقاله و مقاله بعدی این کار را به زنانی بسپارم که زندگینامه، خاطرات و اعترافات متفاوتی درباره روابط خود با شوهران ابداع‌گر خود نوشته‌اند. با همه تفاوت‌هایی که داشته‌اند، اما تجربه‌شان شبیه به «رقص با گرگ‌ها» می‌ماند.

خاطرات آنّا گریگوریونا

«هیچ وقت فکرنمی‌کردم خاطراتم را بنویسم، من از استعداد ادبی بی بهره‌ام و در طول عمر مشغول چاپ نوشته‌های شوهر فقیدم بود». این را آنا گریگوریونا زن دوم داستایوفسکی در مقدمه کتابی می‌گوید که بخش‌هایی از زندگینامه پدیده‌آورنده «جنایت و مکافات» را درآن نوشته است. درهمان حال اعتراف می‌کند که آنچه او را به سمت نوشتن کشاند، شدت گرفتن بیماری او بود و ترس از اینکه با مرگش بسیاری از جزئیات و حوداثی که خوانندگان می‌خواهند بدانند و پرده ازآنها بردارند از بین برود.

عدم انتساب گریگوریونا به جامعه نویسندگان و جهان تألیف او را از ارائه تصویری کافی از جامعه روسیه اواسط قرن نوزدهم و ناآرامی‌های سیاسی و اجتماعی که شاهدشان بود همچنین چهره‌ استبداد سزاری که جان شماری از نویسندگان حامی انقلاب را همچون پوشکین و لرمنتف گرفت و خود داستایوفسکی به شکل عجیبی از سرنوشتی مشابه جان سالم به دربرد، بازنمی‌دارد. اگر نجات جان نویسنده مخالف نظام بندگی و استبداد سزاری از حکم اعدام در بالا بردن میزان اضطراب روانی و بیماری او سهیم بود، از جهتی دیگر-همانگونه که همسرش نیزمی‌گوید- در وابستگی او به زندگی و تحول تجربه رمان نویسی‌اش نقش داشت.

چنین به نظرمی‌رسد که نویسنده نمی‌خواسته دست‌خالی از زندگی زناشویی نابرابر بین او و نویسنده «برادران کارامازوف» باقی بماند پس از آنکه در ابتدا به او در تدوین رمان‌هایش کمک کرد بلکه فهمید چگونه می‌تواند برای فرهنگ گسترده، ثروت بیانی و روشش در روایت مفید باشد. همچنین-درحد توان- تلاش کرد، پرتره قانع کننده با ذکرجزئیات از شریک زندگی «دارای چهره رنگ پریده همچون بیمار» خود ارائه کند که مردمک چشم‌هایش در رنگ و اندازه متفاوت بودند به طوری که به دلیل تأثیر بسیار زیاد داروی حملات صرع هریک از آنها تقریباً همه فضای چشم‌هایش را می‌گرفتند. اما به هیچ وجه در خاطرات آنّا گریگوریونا چیزی نمی‌یابیم که نشان دهد میان آنها حس رقابت ضمنی وجود داشته و در مقابل هم به چیزی که نشان از رابطه عاطفی و بدنی بین آنها داشته باشد نمی‌رسیم بلکه چهره مادرانه آنّا پر از مهربانی و گذشت در خدمت به همسرش به شکلی آشکار برچهره زنانه‌اش غلبه دارد و تقریباً آن را به طور کامل از ما پنهان می‌سازد.

اما اعتراف نویسنده خاطرات به عدم انتسابش به لایه ادبی جامعه قرن نوزدهم روسیه مانع از این نمی‌شود که نشان دهد آگاهی کاملی از تجربه داستایوفسکی دارد و برخی خطوط پنهانی که بین واقعیت و تخیل در بسیاری از آثارش وجود دارد را نشان دهد. او اشاره می‌کند که در رمان «قمارباز» بسیاری از جزئیات شخصیت شوهرش وجود دارند که معتاد به این بازی خطرناک بود که همه اموالی را که در زندگی سختش جمع کرده بود از او گرفت. همچنین نویسنده به ما می‌گوید، شوهرش از مربی پسرکوچک‌ترش الگویی تقریباً کامل برای شخصیت پیرزنی که در رمان «برادران کارامازوف» به خاطر روح پسر گمشده‌اش برای کلیسا دست به گدایی می‌زند، برداشت. همچنین رمان مذکور را از برخی هذیان‌گویی‌ها زن اولش پرکرد که براثرمرگ فرزندشان آلکسی متأثرشده بود. با اینکه آنّا به رابطه محکم بین داستایوفسکی و تولستوی اشاره می‌کند، اما خوانندگانش را با اشاره به اینکه قدرت بیانی هولناک اولی تولستوی را از شرکت دریک مناسب‌ سیاسی شلوغ فراری داد مبادا او را با همکار جادوگرش مقایسه کنند و «او را در یک موضع سخت قراردهد که چندان پسندیده نیست»، شگفت زده می‌کند.

 

النی سامیوس در سایه کازانتزاکیس

نویسنده یونانی النی سامیوس از جهتی دیگر اعتراف می‌کند، کتاب «جداشده» را که درآن فصل‌های مهمی از سرگذشت شوهرش نیکوس کازانتزاکیس را ارائه می‌کند، بنا به رغبت نویسنده «زوربای یونانی» نوشت که به او گفته بود تنها فردی که می‌تواند از عهده این کاربرآید اوست چون نزدیک‌ترین فرد به قلب او بود و یک سوم قرن را با خوشی‌ها و دردها و خستگی‌هایش گذراند. النی- به دلیل استعداد برجسته‌ و حضور و نقشش در حوادث- تلاش کرد کتاب را به پانورامایی فراگیر تبدیل کند که دایره آن شامل زندگی آن دوگانه عاشق و حوداث سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بشود.

اتفاقی نیست که النی سامیوس، نامه‌هایی را که کازانتزاکیس برایش می‌نوشت به ستون فقرات کتاب «جدا شده» تبدیل کند، نامه‌هایی که به مضامین فاش ساختن روابطه عاطفی گرم محدود نمی‌شود بلکه نویسنده چپ از آنها به عنوان تریبونی مهم برای بیان مواضع جسورانه خود درباره حوادث دوران خود و افکار پیشروانه‌اش درباره ادبیات و اندیشه بهره می‌برد. اما نقطه مهم‌تر که خواننده باید برآن درنگ کند، مضامین مربوط به عجیب بودن رابطه بین دوطرف است که کازانتزاکیس خواست براساس سلیقه شخصی و شرایط زندگی خود باشد. نویسنده به النی پیشنهاد کرد در بیست سال پیش از ازدواج دیدارهای مستقیم آنها از ده روز در سال بیشتر نشود و بقیه سال را در حال دوری کامل بگذرانند؛ به استثنای نامه‌هایی که با هم رد و بدل می‌کنند. با اینکه هدف کازانتزاکیس از این کار آن طور که به سامیوس گفته بود، جلوگیری از خمودی طوفان عشقی بود که آن دو را به هم رساند، درعین حال با هدف آزاد بودن برای انجام طرح دشوار روایی خود هم بود و این به شدت برای النی که نیاز داشت در لحظه‌های وحشت و ضعف و بارهای زندگی روزانه کنارش باشد، سخت و سنگین بود. نکته عجیب اینکه این کتاب قطور که تعداد صفحاتش از 500صفحه هم فراتر می‌رود خالی از نامه‌هایی است که النی برای کازانتزاکیس فرستاده بود که می‌توانست ازبار مردانه کتاب بکاهد.

 

سال‌های لورنا با جواد سلیم

هرگز از مخیله هنرمند بریتانیایی لورنا هیلز نمی‌گذشت که برخی وقایع زندگی مشترکش با هنرمند نامدار عراقی جواد سلیم را به کتاب مستقلی بدل کند، اگر نویسنده عراقی انعام کجه‌جی نبود و پیشنهادی که به بیوه سلیم کرد و در عملی ساختن این ایده در زمان برگزاری نمایشگاه هنری که هیلز سال 1989 در لندن برپا کرده بود. اینگونه کتاب «لورنا/سال‌هایش با جواد سلیم» ثمره گفت‌وگوهای طولانی بود که لورنا درآنها به روایت داستان‌ اثرگذار خود با پدیدآورنده «یادمان آزادی» می‌پردازد. انعام نیز به روشی برجسته و زبانی شیک و به دور از درازگویی و زوائد انشایی آن را پرداخت.

با اینکه لورنا و سلیم به دو محیط کاملاً متفاوت از نظر تمدنی و اجتماعی وابسته بودند، اما او در این کتاب هیچ گلایه‌ای از سبک زندگی حاکم برعراق اوایل دهه پنجاه قرن پیش نشان نمی‌دهد بلکه به عنوان یک نقاش از شیفتگی خود به آفتاب چشم‌نواز آن سرزمین می‌گوید که همیشه می‌درخشید و طیف‌های از رنگ‌ها خلق می‌کرد.

هیلز از گشایش قابل ملاحظه در جامعه عراقی دوران پادشاهی می‌گوید که بعداً –به گفته او- به عقب‌گرد رفت و رو به کاهش گذاشت. از میل عبدالکریم قاسم به هنر و فرهنگ می‌گوید که انقلاب علیه نظام پادشاهی را رهبری کرد، مسئله‌ای که او را واداشت تا سلیم را به ایتالیا اعزام کند تا آن یادمان بزرگ را بسازد. همچنین لورنا دقت می‌کند شوهرش را در تصویر یک مرد آرمانی نشان دهد که در عشقش به همسرش و دخترش اخلاص داشت همان قدر که به هنر و کشورش اخلاص ورزید و اینکه ماجراهای عاطفی بیرون از خانواده را تجربه کرده باشد رد می‌کند و او را شوهری درست می‌بیند که می‌توان به او اعتماد کرد، طبق اعترافاتی که برای کجه‌جی می‌کند.



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.