آیا ادوارد سعید عذرخواهی کرد؟

آلبرت حورانی او را متهم کرد که ارزش تحقیقات و تألیفاتی که مستشرقان بزرگ تقدیم کردند را ناچیز دیده است

آیا ادوارد سعید عذرخواهی کرد؟
TT

آیا ادوارد سعید عذرخواهی کرد؟

آیا ادوارد سعید عذرخواهی کرد؟

در مقاله سابقم نوشتم، ادوارد سعید پس از آنکه متوجه خطر بهره‌برداری بنیادگراها از نظریه‌های کتاب مشهورش شد که آن را براساسی تفسیر کردند که نه تنها با شرق‌شناسی خصومت دارد بلکه با تمدن غربی به عنوان یک کل دشمن است، پشیمان شد. و برای آنکه این خطر را دورکند و ازآن فاصله بگیرد، پس از 15 سال از انتشار کتاب، «پیوستی» طولانی برای آن نوشت. گفتم پیوست چون آن را در انتهای چاپ جدید کتاب قرارداد. و درآن چنین می‌گوید:« اجازه بدهید در ابتدا تأسف بسیار زیادم را بیان کنم از اینکه این کتابم چنین فهمیده شد که با سراسر غرب دشمنی دارد. و قصدم این بوده. صاحبان این تفسیر اشتباه فکرکردند که به نظرمن شرق‌شناسی تصویر کوچک شده از همه غرب است. و برهمین اساس نتیجه گرفتند که از نظر من همه غرب به مثابه دشمن عرب‌ها و مسلمانان است و ... و در نهایت چنین نتیجه‌گیری ‌کردند: نقد من بر شرق‌شناسی به معنای حمایت از اسلام‌گرایی یا بنیادگرایی اسلامی است».

این اعتراف روشن و صریح به چه معناست؟ آیا بدین معنا نیست که از اینکه کتابش اینگونه فهمیده شده پشیمان است؟ آیا به این معنا نیست که از این تفسیر اشتباهی که او را دوست بنیادگرایی تاریک‌اندیش و دشمن تمدن روشنگرا می‌سازد تبری می‌جوید؟ و در نتیجه شایسته نیست آنچه را که نگفته در دهانش بگذاریم یا تصویری غلط از او ارائه کنیم.

آری ادوارد سعید در بازبینی و تصحیح‌هایش به این بسنده نکرد بلکه از بنیادگرایی که پشت آن پناه گرفته و از کتاب مشهورش به عنوان سلاح اثرگذاری علیه غرب استفاده می‌کند به نقد کشید و چنین گفت: اشتباه اپیستمولوژیک، یعنی شناخت عمیق که بنیادگرایی مرتکب آن شد این است که تصورکرد اصول و بنیادها عبارت از مقوله‌های غیر تاریخی‌ یا فراتاریخی‌اند که از هر بررسی نقدی بالاترند.

و از طرف خود می‌افزاییم: اما چه کسی دست به این بررسی نقدی بنیادهای میراثی زد جز شرق‌شناسی دانشگاهی رفیع؟ چه کسی میراث را از تصویر قدیم غیبی که زنگار زده و غبار گرفته، آزاد کرد؟ چه کسی تصویر تاریخی-یعنی حقیقی- میراث را کشف کرد؟ سپس ادوارد سعید در مقدمه این چاپ جدید مذکور در نقد خود بر بنیادگرایی به عمق می‌رود. مقدمه را سال 2003 یعنی مدتی پیش از مرگش نوشت و این یعنی شبیه آخرین وصیت است. آن را همچنین با عنوان:« گرایش انسانی به عنوان آخرین سنگر ما علیه بربریت» در نشریه «لوموند دیپلماتیک» منتشر کرده بود. و در اینجا چنین چیزی می‌گوید:« اختفای تدریجی اجتهاد از صحنه میراث اسلامی یکی از فجایع بزرگ فرهنگی دوره ما بود. چرا؟ چون منجر به محو هر فکرنقدی در صحنه فکرعربی اسلامی شد». این سخن ادوارد سعید است. این مضمون اندیشه عمیق اوست. و در نتیجه دست از به‌کارگیری اندیشه ادوارد سعید به عنوان سلاح علیه تمدن، روشنایی‌ها و گرایش انسانی برداریم. کاملاً بر عکس آن بود. حتی دشمنی بین شرق و غرب را مطلقاً خطا و ناپسند می‌دید. او با گرایش انسانی و جهانی است که شامل همه می‌شود. او مخالف نظریه اشتباه برخورد تمدن‌ها بود و این را بارها و بارها تکرار کرد. مردم شرور همچنین نیک‌نهاد در دو سمت حضور دارند. و حتی می‌توان افزود که برخورد پیش از آنکه بین دو تمدن متفاوت اتفاق بیفتد در درون خود یک تمدن روی می‌دهد. نگاه کنید به جنگ‌های درون جهان اسلام که بین پیشروها و واپسگراها یا بین روشنگراها و تاریک‌اندیش‌ها وجود دارد. جنگ با «داعش» خطرناک‌تر از هر جنگ دیگر است. جنگ تمدن با بربریت است. همچنین نگاه کنید به جنگ موجود بین تمدن غربی و گرایش‌های راست و چپ یا بین جریان‌های نژادپرست و جریان‌های روشنگرای انسانی.

کار با ادوار سعید بدان جا رسید که گفت:

« در طول سی و پنج سال اخیر از عمرم، بخش بزرگی از زندگی‌ام را در دفاع از حق ملت فلسطین برای تعیین سرنوشت گذراندم. اما همیشه تلاش کرده‌ام این کار را با در نظر گرفتن ملت یهود و عذاب‌هایی که در طول تاریخ کشیده، از ستم‌های پیشین تا کشتار بزرگ به دست نازی‌ها انجام دهم. و مهم‌ترین در نگاه من این بود که برقراری مساوات بین اسرائیل و فلسطین نباید جز یک هدف داشته باشد و آن هدف انسانی یعنی: همزیستی صلح‌آمیز مشترک است و نه ادامه ریشه کن کردن و پس زدن دائمی».

دقیقاً این همان سخنی است که ادوارد گفت. شرط می‌بندم هیچ فرهیخته عرب جرأت به زبان آوردن چنین کلماتی را ندارد و گرنه فوراً به خیانت بزرگ متهم می‌شود! نمی‌دانم چرا به امارات و بحرین دشنام می‌دهند و درباره اظهار نظر فراتر از عادی سازی روابط ادوارد سعید حتی کلمه‌ای نمی‌گویند؟ صرفا برای پرسیدن بود...

سپس سعید مدتی طولانی بر واکنش‌های جهان عرب به کتاب درنگ می‌کند چرا که مخاطب اول موضوع این جهان است و چنین به ما می‌گوید: به نظر آنها این کتاب به عنوان اولین واکنش جدی به غرب آمد که هرگز به صدای انسان شرقی گوش نداده و حتی بر او نمی‌بخشد که شرقی است. هنوز یکی از اولین ارائه‌ها از کتابم را به یاد دارم. ارائه‌ای که به من صفت قهرمان عربیت می‌دهد، مرا به عنوان مدافع ضعیفان و مظلومان و سرکوب شده‌ها تصویرمی‌کند. و در نتیجه براساس این تصور به قهرمانی بدل شدم که به روشی حماسی و رمانتیک پا در نبردی تن به تن با غرب و مقامات غربی گذاشته است. سعید سپس می‌افزاید: با وجود همه این اغراق‌ها و شطحیات، این ارائه بخشی از احساس مردم عرب را منعکس می‌کند که عقیده دارند غرب با آنها دشمن است و از آنها نفرت دارد. همچنین به نظرم رسید که بخش بزرگی از نخبگان عرب کتاب را پاسخ مناسبی به کبریا و نخوت غرب می‌بینند. و از خود می‌افزایم به همین دلیل کتاب در جهان عرب موفقیتی عظیم و می‌توان گفت اسطوره‌ای به دست آورد.

اما البته آنچه برای ادوارد سعید مهم بود پاسخ شرق‌شناسان به آن بود چون او جز عده‌ای معدود از آنها را در قفس اتهام گذاشت. در حقیقت از نظر اکثر شرق‌شناسان این کتاب تبلیغات غوغاگرایی بود که بر رگ غرایز و احساسات می‌زند تا احساسات عرب‌ها و مسلمانان را علیه شرق‌شناسی و غرب شعله‌ور کند. و در نتیجه ارزشی از جهت علمی ندارد و حتی شایسته پاسخ دادن نیست. اما به نظر برخی از آنها کتاب در خود دیدگاهی دارد که شایسته توجه جدی است هرچند از طرف کسی منتشر شده که متخصص در مطالعات عربی و اسلامی نیست. ماکسیم رودنسون و دیگران از جمله آنها بودند. این را هم باید گفت که رودنسون پس از تمجید از جنبه‌های مثبت کتاب، به شدت از آن انتقاد کرد و نسبت به خطرات دکترینش بر تحقیقات علمی و معرفتی آزاد هشدار داد. همین کار را هم مورخ بزرگ آلبرت حورانی انجام داد و بر او عیب گرفت که به اصطلاح شرق‌شناسی حمله کرده تا جایی که این کلمه دیگر از بی طرفی  خارج شده و به ننگ و دشنام تبدیل گشته. حتی دیگر قابل کاربرد نیست. و در نتیجه با وجود مزایای این کتاب و قدرت استدلالش، اما آثار منفی از خود برجای گذاشت. شرق‌شناسی به گفته آلبرت حورانی سراسر امپریالیزم، استعمار و نخوت نیست بلکه در درجه نخست علمی متخصص در پژوهش مسئله‌ای مشخص است: مطالعات عربی و اسلامی. و این علم موفقیت‌هایی را رقم زده و نمی‌توان دست‌کم گرفت. و در نتیجه آلبرت حورانی بر او عیب می‌گیرد که این بخش از مطالعات شرق شناسانه را نادیده گرفته است. و این ستمی به شرق‌شناسی است. نمی‌توان ارزش تحقیقات و تألیفاتی را که شرق‌شناسان بزرگی همچون مارشال هادگسون، کلود کوهن، آندره ریمون و همین طور دست‌آوردهای شرق‌شناسان بزرگ آلمان را نادیده گرفت. این پژوهش‌ها نقش بزرگی در معرفت و گرایش انسانی و علم داشته‌اند. و شایسته نیست آنها را کوچک شمرد یا به این بهانه که شرق‌شناسانه‌اند به آنها حمله برد!

ادوارد سعید چگونه به این نقد مهم که دانشمند بزرگی همچون آلبرت حورانی به او وارد می‌کند پاسخ می‌دهد؟ او چنین می‌گوید: در هیچ جای کتابم نگفتم که شرق‌شناسی شرور یا بدنیت، سطحی یا نزد همه شرق‌شناسان یکی است، بلکه گفتم بخش بزرگی از شرق‌شناسی با قدرت‌های امپراطوری همدست بود و این بر آثار و تألیفات شرق‌شناسان منعکس شده است.

درپایان شایسته است که اعتراف کنیم شرق‌شناسی پژوهش‌های علمی روشنگرانه عظیمی درباره میراث عربی و اسلامی تولید کرد. فهم و هضم آنها برای تغذیه فرهنگ عربی و بیرون کشیدن آن از مرداب تکرار و نشخوار مسئله‌ای بسیار ضروری شده است. باید مرکز ترجمه بزرگی در شرق یا غرب تنها برای ترجمه و بررسی آن آثار تأسیس شود. شرط می‌بندم هیچ چهره فرهنگی عرب بدون اطلاع از مهم‌ترین کتاب‌های بزرگ شرق‌شناسانه، نمی‌داند میراث دقیقاً چیست. به این هم اضافه کنم که فرهنگیان عرب تنها با امکانات خاص خود نمی‌توانند مشکل میراث را حل کنند. داستان بزرگ‌تر، عمیق‌تر و خطرناک‌تر ازآن چیزی است که تصور می‌کنیم.



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.