بلقیس و نزار؛ داستان عشقی پیچیده که مرگ آن را به مرز اسطوره رساند

تیزهوشی به او کمک کرد احساس حسادت و غیرتش را کنترل کند تا قلب شاعر ستاره را ازآن خود کند

بلقیس و نزار؛ داستان عشقی پیچیده که مرگ آن را به مرز اسطوره رساند
TT

بلقیس و نزار؛ داستان عشقی پیچیده که مرگ آن را به مرز اسطوره رساند

بلقیس و نزار؛ داستان عشقی پیچیده که مرگ آن را به مرز اسطوره رساند

بسیاری از شاعران عرب، قدیم و جدیدشان که به شدت مجذوب و شیفته زن شدند، فضای نه چندان اندکی از سروده‌ها و آثار شعری خود را به آن اختصاص دادند. با این وجود به استثنای عمربن ابی ربیعه هیچکدام‌شان زن را قبله، منشأ الهام و محور زندگی و شعر خود نساختند آن طور که نزار قبانی ساخت. و حتی درهرمناسبت یا محفلی نامی از نزار به میان نمی‌آید مگر آنکه همراه با زن باشد و زنانگی هستی که بسیار کم پیش آمده شاعر بیرون ازآن برچیزی حساب بازکرده باشد، دقیقاً همانند محی الدین بن عربی چند قرن پیش از او چنین کرد.
اگر قبانی به این یا آن شکل تجسم چهره شاعر دون خوان دارای روابط متعدد عاطفی و جست‌وجوگر بی وقفه تجلی‌های متضاد مطلق زنانه است او خود در مقاله‌ای با عنوان «من و دون خوانیسم» چنین صفتی را منکر می‌شود و تأکید می‌کند، بخش عاطفی و روانی رابطه برایش اهمیت دارد. می‌گوید با جسد زنانه به شیوه قصاب‌ها تعامل نمی‌کند، او هرگز زنی را اغوا نمی‌کند بلکه روابطش با زن‌ها براساس رضایت دوطرفه و همآهنگی قلبی و فکری بوده است. اما اینکه برخی اذعان می‌کنند قصاید فراوانی که نزار در دو موضوع غزل و عشق نوشت لزوماً به زن‌های ملموس یا ماجراجویی‌های عاطفی حقیقی تکیه ندارند بلکه زن‌هایی هستند که از آسمان تخیل فراخوانده شده‌اند، این ادعایی است که به گفته او به بازخوانی و دقت بسیار نیاز دارد چون او در کنف خانواده‌ای متمول و گشاده بر فرهنگ و هنر بزرگ شده و رشد کرده علاوه براینکه به طور ارثی عشق و دلدادگی را تجربه کرده‌ است و او خود دقیقاً می‌گوید« این دو با فرزندان خانواده متولد می‌شوند، درست همانند شیرینی در سیب».
براین اساس ولع نزار به زن بدین معنا نیست که هرقصیده عشقی که در زندگی‌اش نوشته لزوماً با بدن زنی متفاوت مهر شده یا مهری متفاوت پای آن نشسته باشد. چرا که مجموعه‌ای کامل یا بیشتر ازآن پیرامون یک زن متمرکز شوند که رابطه‌ای عاشقانه یا میلی سرکش به شاعر داشته... او در یکی ازگفت‌وگوهایش می‌گوید، زن در زندگی‌اش به هیچ وجه تصویری معلق در قاب عکس نبوده بلکه زن دارای احساس و گوشت و خون است و او به هیچ وجه درباره زنان خیالی که هیچ رابطه عاطفی با آنها نداشته نمی‌نویسد.
اما خالق «نقاشی با کلمات» نسبت به خواندن ظاهری متن‌هایش هشدار می‌دهد. نه تنها به این دلیل که شعر اساساً بر اغراق و تخیل بنا می‌شود بلکه به این دلیل که ضمیر متکلم در بسیاری از شعرهایش لزوماً به خود او بازنمی‌گردد بلکه به شخصیتی که در زمان نوشتن در پوستینش می‌رود. با این وجود اصرار قبانی برای توضیح بیت مشهورش «طرّزت من جلد النساء عباءة/ و بنیت اهراماً من الحلمات: عبایی از پوست زن‌ها آراستم/ و هرم‌ها از نوک پستان‌شان بنا کردم» لزوماً منعکس کننده تجربه شخصی‌اش نیست بلکه بیانی برخاسته از نگاه مردانه بیمار خود شهریاربینی است. و این مانع از گرایش شاعر برای پنهان شدن پشت نقاب‌ها یا الگوهای مردانه نمی‌شود.
اگر همه این مقدمه چینی‌ها باید به هدفی برسند یا در دایره‌ای مشخص قرارگیرند، جدای از این نیست که ما را به این نتیجه‌گیری برساند که شاعر ملول و تربیت یافته با آزادی و بسیار سرکشی همچون نزار قبانی لزوماً نسبت به همه انسان‌ها با نهاد خانواده همآهنگی و با آهنگ تکراری و الزامات سرخوردگی آوارش همگامی کمتری دارد. پس چطور می‌توانیم در این حالت اقدام شاعر به دو ازدواج را تفسیرکنیم، کسی که در طول زندگی از سوی زن‌های بسیاری دنبال می‌شد و سوار رؤیاهای صدها دختر جوان و نوجوان بود؟
دیدار با بلقیس الراوی
با هر مطالعه دقیق ازدواج اول دختر دمشقی زهرا آقبیق درسال1946 بی‌شک ما را به این نتیجه‌گیری رهنمون می‌شود که عشقش  به زهرا با آن زیبایی درخشان و چشم‌گیر، یکی از عواملی بود که او را به برداشتن چنین گامی کشید، اما دیگر عوامل «کمکی» نیز نقشی درآن بازی کردند از جمله رابطه فامیلی بین آن دو، چون دو خانواده به دنبال تعمیق رابطه بین خود از راه پیوند ازدواج بودند، همین طور آداب موروثی اجتماعی که ازدواج زودهنگام را راه درست برای جلوگیری از فروغلتیدن جوانان در روابط ممنوع می‌دید. اما همه این عوامل گردهم‌آمده طولی نکشید که اثر خود را بر زمین پیچیده صحنه زندگی زناشویی از دست دادند. زهرایی که به نزار دخترش هدباء و پسرش توفیق را هدیه کرد نتوانست با شهرت روبه افزایش شاعر کنار بیاید و احساس حسادت ویرانگرش در برابر حلقه زدن بسیاری از زنان شیفته‌ دور شوهر خوش سیمایش را کنترل کند. مسئله‌ای که همسر سال‌ها پس از جدایی در سال1952 به آن اعتراف می‌کند، جایی که درگفت‌وگوی مطبوعاتی اقرارکرد، حسادت مفرط به نزار بود که رابطه‌شان را به سمت فروپاشی سریع کشاند.
نزار باید پس ازآن ده سالی صبرمی‌کرد تا با بلقیس الراوی دیدار کند که همه روایت‌ها حکایت دارند با حضور درخشانش در شب شعرنزار که سال 1962 در بغداد برپا شد، توجه شاعر را جلب کرد. نزار آن زمان دریافت بانویی که روبه رویش نشسته همان گمشده اوست که سال‌ها انتظارش را می‌کشید. تردیدی به خود راه نداد تا درجست‌وجوی مشخصات و محل اقامتش بپردازد و فهمید با خانواده خود در منطقه الاعظمیه مشرف بردجله زندگی می‌کند. شاعر بی درنگ به خواستگاری‌اش رفت و با مخالفت قاطع پدرش با این خواستگاری شگفت‌زده شد. پدر براساس شناختی که از شهرت شاعر درجهان عرب داشت که دست از شکار زن‌ها و فریب و بازی با احساسات آنها برنمی‌دارد جواب رد داد. اینگونه بود که نزار باید ناکامی را بپذیرد و به سلک دیپلماتیک سوری دراسپانیا ملحق شود بی آنکه بتواند درهفت سالی که آنجا سپری کرد «زرافه عراقی» را از یاد ببرد که با اولین نگاهه در دامش افتاد. نکته قابل توجه اینکه اتفاق مشابهی در شرایطی با پیچیدگی کمتر برای محمود درویش روی داد که در شب شعر مشابهی در واشنگتن چشمش به دختر جوان سوری رنا قبانی، برادر زاده نزار افتاد و با درخواست ازدواج از سوی محمود غافلگیر شد که بدون تردید به او جواب موافق داد و همراه او به بیروت برگشت بدون آنکه خانواده دمشقی روشنفکرش هیچگونه مخالفتی با این ماجرا نشان دهد.
مسائل می‌توانست در همین نقطه متوقف شوند اگر پایان‌شان به دوطرف بی‌نهایت سرسخت نمی‌رسید که قصد دارند از عشق مشروع خود دفاع کنند: نزاری که مخالفت پدر بلقیس بر شدت تمسکش به بلقیس و میل به انتقام برای کرامت «لگدمال»شده‌ و خودشیفتگی عمیقش افزود؛ شاعری که هزاران زن عرب آرزوی ازدواج با او را دارند. از طرف دیگر بلقیس با سیمای اسطوره‌ای و زنانگی رو به تعالی که سرنوشت خود را در سرزمین بین‌النهرین به دست گرفته است. اینگونه بود که دو طرف سرسخت هفت سال آزگار به دور از چشم پدر شروع به رد و بدل کردن نامه‌های آکنده از اشتیاق و عشق کردند تا اینکه شاعر درسال 1969 برای شرکت در جشنواره شعر المربد به عراق دعوت شد و برای مخاطبان خود، فصل‌های از داستان هیجان انگیزش با بلقیس را روایت کرد:
مرحباً یا عراق، جئت اغنیک/ایا عراق آمدم برایت ترانه بخوانم
و بعض من الغناء بکاء/ و برخی ترانه‌ها گریه‌اند
اکل الحب من حشاشة قلبی/عشق از رشته‌های قلبم خورد
و البقایا تقاسمته النساء/ و باقیمانده‌اش زن‌ها میان خود قسمت کردند
تا اینکه می‌گوید:
کان عندی هنا امیرة حب/اینجا ملکه عشقی داشتم
ثم ضاعت امیرتی الحسناء/ گم گشت سپس ملکه زیبا چهره‌ام
این وجه فی الاعظمیة حلو/ کجاست آن روی زیبای اعظمیه
لو رأته تغار منه السماء؟/ که گرآسمان بیندش به غیرت افتد؟
همه حاضران می‌دانستند سخن شاعر محبوب از کیست و قصه آن رابطه سوزناک بین عاشق دمشقی و معشوقه عراقی با همه معانی و ابعاد مهم ملی و سیاسی به گوش رئیس جمهوری وقت عراق احمد حسن البکر رسید. رئیس گروهی مرکب از وزیر جوانان عراق شفیق الکمالی و معاون وزیر خارجه شاذل طاقه که هر دو شاعران شهیری بودند را به نمایندگی خود برای خواستگاری نزار قبانی فرستاد.
و جمیل الراوی پدر چاره‌ای جز موافقت با پیشنهاد فرستادگان و خواست رئیس جمهوری نداشت و مراسم ازدواج بدون معطلی برگزار شد. زن و شوهر به بیروت برگشتند که نزار آن را برای اقامت برگزیده بود چون شهری بود که به سروده‌هایش می‌ماند و با وجود شرایط سخت فضای مناسبی برای افکار جسورانه و وابستگی بیمارش به آزادی داشت.
درطول سیزده سال زندگی مشترک، شاعر نامی و همسرش که شانزده سال از او کوچک‌تر بود با زیبایی و ویرانی شهر کنار آمدند به همان میزان که در ماجراجویی سختی که با همدیگر دست به آن زدند و بدون تلاش و شکیبایی و سختی بسیار نمی‌توانستند از دام‌های آن جان سالم به در ببرند.
شاید نتوان پاسخی دقیق به پرسش درباره تداوم سیزده سال زندگی مشترک درمقابل زندگی مشترک کوتاه اول داد. اما می‌توان گفت هر انسانی جهانی است جدا و در نتیجه هیچ تشابهی بین دو رابطه وجود ندارد نه به این دلیل که ترکیبات شیمیایی افراد با هم متفاوت یا به هم شبیهند بلکه مسئله دیگری است که زهرا موفق به عبور از چاله‌های آن نشد درحالی که بلقیس به شکلی بی سابقه و توانی هولناک در شکیبایی و انعطاف با آن کنار آمد؛ منظورم آزمون حسادت ویرانگر است.
با اینکه زنی که به کرامت همچنین زیبایی و زیرکی خود اهمیت می‌دهد از گزش غیرتی که معمولاً زن‌های مرتبط با مردان نامی همچون شوهرش نزار دچارش می‌شوند به دور نبود، اما او هرچه در توان داشت به کاربرد تا آن سرکشی غیرت و حسادت را کنترل کند و در سیطره خود بگذارد و همه تلاش خود را می‌کرد تا در چاله‌هایی فرونغلتد که همسر اول شاعر افتاد.
و شاید قبانی در قصیده معروفش «اشهد ان لا امرأة الا انت/سوگند که جز تو زنی نیست» به همین اشاره می‌کند که در دهمین سالگرد ازداوجش برای بلقیس نوشت.
اما این ازدواج موفق که درمقابل بسیاری موانع و پیچیدگی‌ها تاب آورد، نتواست دربرابر ضربه قاتل تقدیر مقاومت کند که خواست جان همسر استثنایی و مادر عمر و زینب را به شکل تراژیک و در زیر آوار انفجار وحشتناک سفارت عراق در بیروت بگیرد...
بلقیس تذبحنی التفاصیل الصغیرة/بلقیس جزئیات کوچک مرا می‌کشد
فی علاقتنا/دررابطه‌مان
و تجلدنی الدقایق و الثوانی/و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها مرا به شلاق می‌بندند



پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
TT

پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)

با صداقتی نادر، رمان‌نویس لیبیایی-بریتانیایی «هشام مطر» ترجمه‌اش از کتاب «رؤیاهای آخر» نجیب محفوظ را با یک اعتراف آغاز می‌کند.
مطر در تنها دیدارشان در دهه ۹۰ میلادی، از محفوظ پرسید که نویسندگانی را که به زبانی غیر از زبان مادری‌شان می‌نویسند، چگونه می‌بیند؟

این پرسش بازتاب دغدغه‌های نویسنده‌ای جوان بود که در آمریکا متولد شده و مدتی در قاهره زندگی کرده بود، پیش از آنکه برای در امان ماندن از رژیم معمر قذافی (که پدر مخالفش را ربوده بود) به بریتانیا برود و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی با هویتی جعلی نام‌نویسی کند.
و پاسخ محفوظ، همانند سبک روایت‌اش، کوتاه و هوشمندانه بود: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»

«خودم را یافتم... رؤیاهای آخ

اما مطر اعتراف می‌کند که در بازخوانی‌های بعدی‌اش از آن گفتگو، چندین بار خود را در حال افزودن حاشیه‌ای یافت که محفوظ هرگز نگفته بود: خلاصه‌ای که می‌گفت: «هر زبان، رودخانه‌ای است با خاک و محیط خودش، با کرانه‌ها و جریان‌ها و سرچشمه و دهانه‌ای که در آن می‌خشکد. بنابراین، هر نویسنده باید در رودخانه زبانی شنا کند که با آن می‌نویسد.»

به این معنا، کتاب «خودم را یافتم... رؤیاهای آخر» که هفته گذشته توسط انتشارات «پنگوئن» منتشر شد، تلاشی است برای ساختن پلی میان سه رودخانه: زبان عربی که محفوظ متن اصلی‌اش را به آن نوشت، زبان انگلیسی که مطر آن را به آن برگرداند، و زبان لنز دوربین همسر آمریکایی‌اش «دیانا مطر» که عکس‌های او از قاهره در صفحات کتاب آمده است.

مطر با انتخاب سیاه و سفید تلاش کرده فاصله زمانی بین قاهره خودش و قاهره محفوظ را کم کند (عکس‌: دیانا مطر)

کاری دشوار بود؛ چرا که ترجمه آثار محفوظ، به‌ویژه، همواره با بحث و جدل‌هایی همراه بوده: گاهی به‌خاطر نادقیق بودن، گاهی به‌خاطر حذف بافت و گاهی هم به‌خاطر دستکاری در متن.
اندکی از این مسائل گریبان ترجمه مطر را هم گرفت.
مثلاً وقتی رؤیای شماره ۲۱۱ را ترجمه کرد، همان رؤیایی که محفوظ خود را در برابر رهبر انقلاب ۱۹۱۹، سعد زغلول، می‌یابد و در کنارش «امّ المصریین» (لقب همسرش، صفیه زغلول) ایستاده است. مطر این لقب را به‌اشتباه به «مصر» نسبت داد و آن را Mother Egypt (مادر مصر) ترجمه کرد.

عکس‌ها حال و هوای رؤیاها را کامل می‌کنند، هرچند هیچ‌کدام را مستقیماً ترجمه نمی‌کنند(عکس‌: دیانا مطر)

با این حال، در باقی موارد، ترجمه مطر (برنده جایزه پولیتزر) روان و با انگلیسی درخشانش سازگار است، و ساده‌گی داستان پروژه‌اش را نیز تداعی می‌کند: او کار را با ترجمه چند رؤیا برای همسرش در حالی که صبح‌گاهی در آشپزخانه قهوه می‌نوشید آغاز کرد و بعد دید ده‌ها رؤیا را ترجمه کرده است، و تصمیم گرفت اولین ترجمه منتشرشده‌اش همین باشد.
شاید روح ایجاز و اختصار زبانی که محفوظ در روایت رؤیاهای آخرش به‌کار برده، کار مطر را ساده‌تر کرده باشد.
بین هر رؤیا و رؤیای دیگر، عکس‌های دیانا مطر از قاهره — شهر محفوظ و الهام‌بخش او — با سایه‌ها، گردوغبار، خیالات و گاه جزئیات وهم‌انگیز، فضا را کامل می‌کنند، هرچند تلاش مستقیمی برای ترجمه تصویری رؤیاها نمی‌کنند.

مطر بیشتر عکس‌های کتاب را بین اواخر دهه ۹۰ و اوایل دهه ۲۰۰۰ گرفته است(عکس‌: دیانا مطر)

در اینجا او با محفوظ در عشق به قاهره شریک می‌شود؛ شهری که از همان جلسه تابستانی با نویسنده تنها برنده نوبل ادبیات عرب، الهام‌بخش او شد.
دیانا مطر با انتخاب سیاه و سفید و تکیه بر انتزاع در جاهایی که می‌توانست، گویی تلاش کرده پلی بسازد بین قاهره خودش و قاهره محفوظ.
هشام مطر در پایان مقدمه‌اش می‌نویسد که دلش می‌خواهد محفوظ را در حالی تصور کند که صفحات ترجمه را ورق می‌زند و با همان ایجاز همیشگی‌اش می‌گوید: «طبعاً: البته.»
اما شاید محتمل‌تر باشد که همان حکم نخستش را دوباره تکرار کند: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»
شاید باید بپذیریم که ترجمه — نه‌فقط در این کتاب بلکه در همه‌جا — پلی است، نه آینه. و همین برایش کافی است.


ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت
TT

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

با درگذشت ناهید راچلین، رمان‌نویس ایرانی-آمریکایی و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان ایرانی که به زبان انگلیسی درباره گسست‌های هویتی، رنج‌های تبعید و برخورد فرهنگ‌ها می‌نوشت، در ۳۰ آوریل ۲۰۲۵، در سن ۸۵ سالگی، زندگی خلاقانه‌ای به پایان رسید. به گفته منتقدان، راچلین «پراکند‌ه‌ترین رمان‌نویس ایرانی در آمریکا» بود و نخستین کسی بود که تصویری دقیق از درون جامعه ایران پیش از سقوط حکومت شاه ارائه داد.
ناهید راچلین– که نام خانوادگی او پس از ازدواج چنین شد و نام خانوادگی ایرانی‌اش «بُزرگمهر» بود – در ۶ ژوئن ۱۹۳۹ در شهر اهواز به دنیا آمد. او در خانواده‌ای با ده فرزند رشد یافت؛ خانواده‌ای که در آن سنت‌های ایرانی با تأثیرات غربی درآمیخته بودند. پدرش ابتدا قاضی بود و سپس پس از استعفا، وکیل شد. به‌نظر می‌رسد دوران کودکی‌اش پرآشوب بوده، چرا که در ماه‌های نخست زندگی به عمه‌اش مریم سپرده شد تا او را بزرگ کند. وقتی به سن ۹ سالگی رسید، پدرش برای جلوگیری از ازدواج زودهنگام او – همان‌گونه که مادرش در همین سن ازدواج کرده بود – دختر را از عمه باز پس گرفت.
این واقعه تأثیر عمیقی بر شخصیت راچلین گذاشت. او بعدها نوشت که حس می‌کرد از مادر واقعی‌اش ربوده شده است، و هرگز او را «مادر» خطاب نکرد. در تمام عمر، همیشه در رؤیای بازگشت به آغوش امن عمه مریم بود.
راچلین در این فضای خانوادگی پرتنش و با وجود مخالفت پدر، برای فرار از فشارهای خانواده و جامعه، با کمک برادرش پرویز، بر رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل پافشاری کرد. سرانجام در کالج زنانه «لیندوود» در ایالت میزوری پذیرفته شد و بورسیه کامل گرفت، اما تنها پس از وعده بازگشت به ایران برای ازدواج، پدرش به او اجازه سفر داد.
ناهید در دنیای جدید آمریکایی، با نوعی دیگر از انزوا روبه‌رو شد. او بعدها در خاطراتش «دختران پارسی» (۲۰۰۶) نوشت: «گمان می‌کردم از زندانی گریخته‌ام، اما خود را در زندانی دیگر از تنهایی یافتم.»
در این زندان تازه، نوشتن برایش پناهگاه شد و زبان انگلیسی فضایی از آزادی برای او گشود؛ فضایی که هنگام نوشتن به فارسی احساس نمی‌کرد. او در مصاحبه‌ای گفته بود: «نوشتن به زبان انگلیسی آزادی‌ای به من داد که هنگام نوشتن به فارسی هرگز حس نمی‌کردم.»
راچلین در سال ۱۹۶۱ مدرک کارشناسی روان‌شناسی گرفت. پس از فارغ‌التحصیلی، نامه‌ای کوتاه برای پدرش نوشت و او را از تصمیمش برای عدم بازگشت به ایران آگاه کرد. در پی آن، پدرش تا دوازده سال با او قطع رابطه کرد. در این مدت، راچلین تابعیت آمریکایی گرفت (۱۹۶۹)، با روان‌شناس آمریکایی هاوارد راچلین ازدواج کرد و صاحب دختری به نام لیلا شد. او بورسیه «والاس استگنر» در نویسندگی خلاق را دریافت کرد و در همین دوران شروع به نوشتن نخستین رمانش «بیگانه» (Foreigner) کرد که در سال ۱۹۷۸ – تنها یک سال پیش از انقلاب ایران – منتشر شد.

رمان «بیگانه» با احساسی لطیف، دگرگونی تدریجی شخصیتی به نام «فری» را روایت می‌کند؛ زیست‌شناسی ایرانی در اوایل دهه سوم زندگی‌اش که پس از ۱۴ سال زندگی آرام و یکنواخت در حومه سرد بوستون، به هویتی سنتی و محافظه‌کار در ایران بازمی‌گردد. رمان نشان می‌دهد چگونه دیدگاه‌های غربی فری به‌تدریج در بستر جامعه ایرانی محو می‌شوند. او شوهر آمریکایی‌اش را ترک می‌کند، کارش را کنار می‌گذارد، حجاب را می‌پذیرد و از خود می‌پرسد که آیا آمریکا واقعاً کشوری منظم و آرام است و ایران آشفته و غیرمنطقی یا برعکس، آمریکا جامعه‌ای سرد و عقیم است و ایران سرزمینی پرشور و با قلبی گشوده؟ منتقد آمریکایی «آن تایلر» در نقدی در نیویورک تایمز چنین پرسشی را مطرح کرد. از سوی دیگر، نویسنده ترینیدادی «وی. اس. نایپول» در توصیف این رمان گفت: «بیگانه»، به‌گونه‌ای پنهان و غیرسیاسی، هیستری قیام‌هایی را پیش‌بینی کرد که منجر به سقوط نظام شاه شد و به استقرار جمهوری دینی تحت رهبری خمینی انجامید.
آثار ناهید پیش از انقلاب در ایران منتشر نشدند. سانسور حکومتی آنها را به‌خاطر تصویر منفی از جامعه ایران، به‌ویژه توصیف محله‌های فقیر و هتل‌های ویران، ممنوع کرده بود؛ تصویری که در تضاد با روایت مدرن‌سازی دوران شاه بود. پس از انقلاب نیز دولت خمینی، که نسبت به هرگونه تصویر منفی از ایران حساس بود، به ممنوعیت آثار راچلین ادامه داد. در نتیجه، هیچ‌یک از آثارش تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌اند و کتاب‌هایش در ایران ممنوع بوده‌اند.
راچلین همچنین رمان «ازدواج با بیگانه» (۱۹۸۳) را نوشت که با نگاهی تند، چگونگی تحمیل قدرت نظام دینی خمینی بر جامعه ایران را به تصویر کشید. پس از آن آثار دیگری نیز منتشر کرد، از جمله: «آرزوی دل» (۱۹۹۵)، «پریدن از روی آتش» (۲۰۰۶)، «سراب» (۲۰۲۴) و دو مجموعه داستان کوتاه: «حجاب» (۱۹۹۲) و «راه بازگشت» (۲۰۱۸). همچنین خاطراتش با عنوان «دختران پارسی» (۲۰۰۶) منتشر شد. آخرین رمانش «دورافتاده» قرار است در سال ۲۰۲۶ منتشر شود؛ داستان دختری نوجوان که زودهنگام به ازدواج واداشته شده است، الهام‌گرفته از سرگذشت مادر خودش.
راچلین در تمامی آثارش، به کندوکاو زخم‌های ایران در نیمه دوم قرن بیستم می‌پرداخت: سرکوب سیاسی، سلطه سنت، ناپدید شدن معلمان و نویسندگان منتقد، سلطه ساواک، و نیز آن حسرت سوزان برای کودکی‌ای که ناتمام ماند و دردهای هویت دوپاره. مضمون مادری نیز در نوشته‌هایش پررنگ است؛ از رابطه پیچیده با مادر زیستی، تا عشق عمیقش به عمه‌اش، و در نهایت رابطه‌اش با دخترش لیلا که از او به عنوان «بهترین دوست زندگی‌ام» یاد کرده است. راچلین با زبان، احساسات متلاطم خود میان دو جهان را به‌دقت بیان می‌کرد، اما ژرف‌ترین لحظه فقدان برایش در سال ۱۹۸۱ رخ داد، زمانی که از مرگ خواهر عزیزش باری – پس از سقوط از پله – باخبر شد. غم چنان بر او چیره شد که تا ۲۵ سال نتوانست درباره باری بنویسد، اما در پایان خاطراتش فصلی صمیمی به او اختصاص داد و نوشت: «آری، باری عزیز، این کتاب را می‌نویسم تا تو را به زندگی بازگردانم.»
ناهید راچلین در نیویورک بر اثر سکته مغزی درگذشت – به گفته دخترش – و با مرگ او، ادبیات مهاجرت ایرانی یکی از ژرف‌ترین نویسندگان خود را از دست داد؛ صدایی نادر که شجاعت رویارویی و شفافیتِ حسرت را در کنار هم داشت، و توانست با دقت، تصویر شکاف‌های روانی و فرهنگی نسلی از ایرانیان را ثبت کند که سرنوشت‌شان گسست میان شرق و غرب بود.


«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض
TT

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

در رمان «وادی الفراشات/ دره‌ پروانه‌ها» از ازهَر جرجیس (انتشارات مسکیلیانی - تونس / الرافدین - بغداد 2024) یک نظم روایی موضوعی خاص وجود دارد که به دنبال ردپاهای تقریباً ثابت در دو رمان قبلی از ازهَر جرجیس می‌گردد: «خواب در باغ گیلاس» 2019 و سپس «سنگ سعادت» 2022. این دو رمان یک مجموعه روایی با جهان‌ها و موضوعات تقریبا تکراری شکل داده‌اند. می‌توان گفت که تکرار ویژگی‌ای است که بیشتر چندگانه‌ها بر پایه‌ آن بنا می‌شوند، و حتی بدون ویژگی تکرار نمی‌توان یک سیستم روایی را به عنوان چندگانه توصیف کرد. این امر از آن جهت که به هیچ وجه ایرادی در اصول اساسی ندارد، بلکه نوشته‌های مختلف جهت‌گیری‌ها و موضوعات مختلفی در چارچوب کلی مجموعه خواهند داشت. اما تکرار فشار می‌آورد که اغلب منجر به تحولی یا ناپایداری در جهان روایی می‌شود. در دو رمان قبلی، دو موضوع عمده وجود داشت. رمان «خواب در باغ گیلاس» به بازگشت خیالی به کشور پس از تبعیدی طولانی پرداخته بود. و رمان «سنگ سعادت» به روایت اعتراض و دنیاهای بی‌خانمانی توجه داشت. آیا در رمان «دره‌ پروانه‌ها» موضوع جدیدی مطرح می‌شود؟

دفتر ارواح

آسان‌ترین روش برای نوشتن یک رمان موفق این است که از سیستم نسخه‌نویسی استفاده کنید. این باور در «دره‌ پروانه‌ها» به روش‌های مختلفی نمایان می‌شود. بیایید به یاد بیاوریم که این همان روشی است که در دو رمان قبلی هم استفاده شد و آن‌ها موفقیت چشم‌گیری را به دست آوردند، چه از نظر انتشار و خوانده‌شدن، یا از نظر رسیدن به جایگاه بالایی در جوایز رمان عربی. آیا این توجیه برای تکرار تلاش برای بار سوم کافی است؟ دلیل قانع‌کننده این است که سیستم نسخه‌نویسی نظم روایی لازم را برای دو رمان فراهم کرده است. بنابراین، راوی‌ای وجود دارد که ابتدا به ما می‌گوید، یک پایان از پیش نوشته‌شده در آغاز رمان برایمان آورده شده. آیا پیش‌بینی یا اطلاع‌رسانی از پیش در مورد پایان، کارکرد ساختاری اساسی در رمان دارد؟ احتمالاً پاسخ به این سؤال مرتبط است با یک مشکل اساسی که به خود سیستم نسخه‌نویسی ارتباط دارد. بیایید پاسخ را خلاصه کنیم و بپرسیم: چرا سیستم نسخه‌نویسی در نوشتن یک رمان موفق مؤثر است؟ به نظر من نسخه‌نویسی به رمان این امکان را می‌دهد که بسیاری از مسائل را انجام دهد که مهم‌ترین آن شاید این باشد که امکان بازنویسی داستان همانند یک منطق دیگر را فراهم می‌کند. این امکان، راهی مناسب برای پیشنهاد تاریخ جدیدی است که با تاریخ روایی پذیرفته‌شده کاملاً متفاوت یا حتی متناقض است. بنابراین، «دره‌ پروانه‌ها» چه تاریخی پیشنهاد می‌دهد؟تاریخ «ارواح» یا تاریخ «مرده‌ها»، وظیفه بزرگی است که «مرده‌ها» به «زنده‌ها» واگذار می‌کنند؛ زیرا نوشتن تاریخ خاص مرگ، کاری است که باید «زنده‌ها» انجام دهند، اما «مرده‌ها» هر آنچه که از دستشان بر می‌آمد انجام داده و مرده‌اند، و این مسئولیت را به زنده‌ها می‌سپارند که تاریخشان را بنویسند. اما چه نوع «ارواحی» را «عزیز جواد»، قهرمان داستان و راوی آن، می‌خواهد بنویسد؟ رمان برای خود نوع جدیدی از ارواح را پیشنهاد می‌کند، ارواح «پروانه‌های بی‌نام»، یا کسانی که حتی فرصتی برای داشتن نام خاصی نداشته‌اند. بخشی از وظیفه مورخ این است که اجساد ناشناسی که در پیاده‌روها یا در سطل‌های زباله افتاده‌اند را نامگذاری کند، قبل از اینکه آن‌ها را در یک حفره یا دامنه تپه‌ای خارج از پایتخت دفن کند، و قبرستان پیشنهادی را «دره‌ پروانه‌ها» می‌نامد. و به طور مفروض، یا همانطور که خود رمان از ابتدا با عنوانش پیشنهاد می‌دهد، جمع‌آوری پروانه‌های مرده از خیابان‌ها موضوع جایگزین برای موضوعات بزرگ است، مانند روایت زندگی در سرزمین دیکتاتور یا اینکه رمان به موضوع اعتراض مربوط باشد. پس آیا «دره‌ پروانه‌ها» می‌خواهد روایت را در مقابل شلوغی روایت‌های بزرگ تا حدودی به ریتم آرام‌تر خود بازگرداند؟

جمهوری وحشت

شاید تصادف کور، «عزیز جواد» را به کشف روایت «دره پروانه‌ها» هدایت کند؛ زمانی که او با تاکسی قدیمی جسدهای تازه را جمع‌آوری کرده و آنها را در دره کم‌عمق نزدیک شهر «دیالی» دفن می‌کند. این تصادف شباهت زیادی به تصادف ورود پلیس به کتابخانه دایی «جبران» و یافتن کتاب «جمهوری وحشت» دارد که باعث زندانی شدن او به اتهام کتاب ممنوع مخالف با روایت دیکتاتور می‌شود. اما کتاب به «جواد» از طریق دوست دیروز او، که اکنون «متدین» شده و تاریخ بی‌خانمانی و گم‌شدگی خود را کنار گذاشته، می‌رسد؛ پس چگونه یک فرد تغییر کرده می‌تواند به روایت‌های لیبرال مخالف اعتماد کند؛ در حالی که او به روایت‌های دینی خود با اصل شناخته‌شده «فلسفه‌مان مثلاً» نزدیک‌تر است؟ اما نظم فرضی در «دره پروانه‌ها» تفسیری جدید از فقدان مستندات کافی برای روایت همان تصادف ارائه می‌دهد؛ چرا که زندگی «جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست؛ تصادف زندگی در کنار پدری که قادر به صحبت و ابراز خود نیست و این تصادف تبدیل به سرنوشتی می‌شود که راه فراری از آن نیست و زندگی ناقصی را تحت قدرت برادر بزرگ ادامه می‌دهد. آیا تصادف‌ها به پایان رسیده‌اند؟ زندگی «عزیز جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست که آخرین آن تصادفی است که او را به طور اتفاقی به روایت «دره پروانه‌ها» می‌رساند؛ بنابراین تصادف، به طنز، دلیل عشق میان او و «تمارا»، دختری از خانواده‌ای ثروتمند است و سپس ازدواج با او. و این تصادف است که دلیل اخراج او از شغل دولتی‌اش می‌شود. هیچ داستان منسجمی جز خود تصادف وجود ندارد. حتی لحظه‌ای که به داستان اصلی می‌رسد، داستان پروانه‌ها، که ربوده شدن «سامر» از سوی افراد ناشناس از درب خانه‌شان است، هیچ تفسیر منسجمی ندارد مگر اینکه این اتفاق پیش‌زمینه‌ای برای داستان پروانه‌ها و دره آن باشد. گویی رمان به‌طور ضمنی به ما می‌گوید که زندگی در سرزمین دیکتاتور و سپس زندگی قربانیانش فاقد صلاحیت برای توجیه است. و هیچ اشکالی ندارد، چرا که این خود ماهیت روایت پسامدرن است؛ روایت بدون توجیه‌ها و تفسیرهای اساسی، روایتی از نسخه‌نویسی که رمان جدید آن را با نگرش و منطقی متفاوت بازنویسی می‌کند.

دره پروانه‌ها... جدل پنهان

بگذارید به اصل داستان بازگردیم، دقیقاً به سؤال اصلی: موضوع رمان چیست؟ بلکه موضوع دست‌نوشته پیشنهادی چیست؟ دو مسیر مختلف، به ظاهر، بر دنیای رمان «دره پروانه‌ها» حاکم‌اند. مسیر اول نمایانگر داستان «عزیز جواد» است، که زندگی او را می‌بینیم؛ زندگی‌ای به تعویق افتاده و از اتفاقات مختلف تغذیه می‌شود. این مسیر بخش عمده‌ای از فضای نوشتاری متن را اشغال می‌کند؛ به طوری که سه فصل از پنج فصل که اندازه کل متن رمان است را تشکیل می‌دهد. به زبان اعداد، داستان عزیز جواد ۱۵۱ صفحه را در اختیار گرفته، به علاوه آنچه که در دو فصل دیگر فرامی‌گیرد. دست‌نوشته «دفتر ارواح»، که نسخه‌ای از دست‌نوشته ناتمام یا ناقص است، مشابه وبلاگ شب‌های مشهور است؛ همان‌طور که هزار و یک شب را داریم، دست‌نوشته ارواح تمام نمی‌شود و «دیگران» آن را می‌نویسند یا فصول جدیدی به آن اضافه می‌کنند. ما این موضوع را بدون کاوش بیشتر رها نمی‌کنیم تا به دست‌نوشته ارزش افزوده‌ای بدهیم؛ پیرمرد دست‌نوشته را در خودروی «جواد» رها می‌کند و به حال خود می‌رود، پس از آنکه پروانه‌ای جدید را در «دره پروانه‌ها» دفن کرده و ما را گمراه می‌کند که او «قرآن» را جاگذاشته. با «جواد» درمی‌یابیم که قرآن تنها نسخه‌ای از دست‌نوشته «دفتر ارواح» است. این گمراهی دارای کارکرد مفیدی است که به دست‌نوشته ارزش جدیدی می‌بخشد؛ تسویه اولیه‌ای که به طور غیرمستقیم بین «قرآن»، که در اینجا به معنی کتاب «قرآن» است، و «دفتر ارواح» صورت می‌گیرد، به سرعت معنای ضمنی پنهانی از توصیف «قرآن» را آشکار می‌کند؛ اصل لغوی قرآن همان‌طور که ابن منظور می‌گوید این است که قرآن: «وَإِنَّمَا سُمِّيَ الْمُصْحَفُ مُصْحَفًا؛ لِأَنَّهُ أُصْحِفَ، أَيْ جُعِلَ جَامِعًا لِلصُّحُفِ الْمَكْتُوبَةِ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ/ مصحف( قرآن) به این دلیل مصحف خوانده شد چون میان جلد خود همه صحف نوشته شده را شامل می‌شود». این معنی فراتر از دلالت اصطلاحی کتاب است و همچنان در معنای صحیفه‌های جمع‌شده در میان جلد کتاب اثرگذار است، چیزی که در اینجا با فرمول کتابی ناتمام یا ناقص هم‌راستا است و با دلالت «دست‌نوشته» ناقص هم‌خوانی دارد. اما این ارتباطات واقعی یا خیالی نمی‌توانند تناقض اساسی را که رمان آن را پنهان نمی‌کند، نادیده بگیرند؛ داستان اصلی داستان «عزیز جواد» است و نه حکایت یا دست‌نوشته «دفتر ارواح». این چیزی است که ارقام ادعا می‌کنند و حجم واقعی نوشتاری هر دو مسیر در رمان آن را تقویت می‌کند. آیا دلالت‌های اولیه عنوان رمان «دره پروانه‌ها» فرضیه پیشین را تأیید می‌کنند؟رمان با آخرین ملاقات دايی «جبران» با پسر خواهرش «عزیز جواد» در زندان آغاز می‌شود. در این دیدار اولین اشاره به داستان «دفتر ارواح» می‌آید؛ زیرا دایی «دست‌نوشته» را تحویل می‌دهد و به سوی قبر خود می‌رود. سپس دست‌نوشته و اثر آن به فراموشی سپرده می‌شود تا آنکه «عزیز جواد» با پیرمردی روبرو می‌شود که جنازه‌های کودکان را در دره پروانه‌ها دفن می‌کند. آیا این موضوع نشان می‌دهد که روایت به دلیل تقابل دو موضوع یا دو داستان که یکی از آنها به دیگری مرتبط نمی‌شود، به ترک خوردگی می‌رسد؟ آیا ما، خوانندگان، با ظاهر متن با حجم‌ها و تمایلاتش همراه می‌شویم یا فرض می‌کنیم که دره پروانه‌ها همان دلالت کلی تمام داستان‌هاست؟ شاید؛ زیرا ترک خوردگی و تقابل داستان‌ها و موضوعات، ویژگی داستان‌های پس از فروپاشی دیکتاتوری‌هاست و نیز نتیجه دست‌نوشته‌های ناتمام است. هرچه که تفسیر تقابل مورد نظر در «دره پروانه‌ها» باشد، رمان می‌کوشد تا جان سالم به در ببرد و به هیچ‌یک از تصادفات سازنده دنیای خود تمایل نداشته باشد. آنچه می‌تواند انجام دهد این است که تا حد ممکن از هرگونه تفسیر با تمایل آشکار پرهیز کند، اما حیف است؛ زیرا این همان «دره پروانه‌ها» است، داستان «عزیز جواد» و همین‌طور «دفتر ارواح»!

*منتقد عراقی