چه کسی نام ژاک بوورس را شنیده که تنها چند ماه پیش از این جهان رخت بربست؟ احتمال میدهم هیچ کس. این را میگویم با وجود آنکه او فیلسوفی مهم و حتی مهمتر از بسیاری نامهایی است که رسانههای عربی و فرانسوی مدام تکرارمیکنند. اما او در سایه و سکوت و به دور از نمایش و نور کار کرد. استاد فلسفه «کالج دوفرانس» بود که بالاتر از سوربن است و نخبه دانشمندان و متفکران بزرگ را درخود دارد. تألیفات زیادی از خود برجای گذاشت، اما به جز دو کتاب آخر سختفهمند:« نیچه علیه فوکو- مقالاتی درباره حقیقت، معرفت و قدرت»-2016. و کتاب دیگری که چند هفته پیش از مرگش منتشر شد عنوانی هجومی و هیجاتیتر دارد:«آذرخشهای نیچه و کوری شاگردان و پیروان»-2022. اینجا ژاک بوورس حمله صاعقهواری بر فیلسوفان شهیر فرانسوی میکند که در دهه هفتاد و نود قرن پیش بر صحنه فرانسوی مسلط شدند به خصوص فوکو، دلوز و دریدا و آنها را متهم به افتادن در دام نسبیّت، نهلیسم و صورتبندی به درک مغلوط از نیچه و فلسفهاش میکند. پس وارد جزئیات شویم و خواننده اندکی شکیبایی کند تا این اشکالات پیچیده را بفهمد. نتیجه نهایی ارزش همه این خستگی و رنج را دارد. شاید دراینجا بالاترین و خطرناکترین مناقشه فلسفه در دوران کنونی ما صورت گرفته است. آری مسئله خطرناکتر از خطرناک و شایسته توجه بسیار است چون به مسئله حقیقت، معرف، قدرت و روابط موجود میان آنها مربوط میشود. آیا حقیقت مستقل از قدرت است یا خیر؟ آیا شناخت عینیگرا وجود حقیقی دارد یا خیر؟ آیا شناخت عینیگرا در این جهان وجود دارد یا همه چیزی ذاتی، نسبی و ذوقی است؟ بسیاری بین فوکوی امریکایی و فوکوی فرانسوی تمایز قائل بودند براین اساس که درآنچه به بررسی مسئله عقل، حقیقت و جنون مربوط میشود، اولی که در دورهای بردانشگاههای امریکایی سیطره یافت عقلانیتر از دومی بود. اما ژاک بوورس عقیده دارد فوکوی فرانسوی به فوکوی حقیقی نزدیکتر است و نه فوکوی امریکایی که او را چنان ساختند و پرداختند تا مورد قبول و احترام قرارگیرد. فوکوی حقیقی فردی نسبیتگرا، پوچگرا، غیرعقلانی، هیجانی و جنونآمیز بود. نقطه سرخط. فردی بود که عقیده داشت باید یک بار برای همیشه از مفهوم حقیقت عام وشناخت عینیگرا خلاص شد. به اختصار بسیار او فیلسوفی آنارشیست بلکه خیلی خطرناک بود. چرا؟ چون تطابق کاملی بین حقیقت و قدرت یا بین اراده حقیقی و اراده قدرت برقرار ساخت. پس قدرت همان حقیقت است یا حقیقت را میسازد و در نتیجه حقیقت آبژکتیو دراین جهان وجود ندارد و همین. قدرت است که حقیقت را میآفریند و نمیتوان این را ازآن جداساخت. اگر قدرت را در دست دارم میتوانم عقیدهام را بر تو و برهمه تحمیل کنم به همان شکل که حقیقتی مطلق غیرقابل چون و چراست. بدین معنا به عقیده او حقیقت چیزی جزبرآیند روابط قدرت متغیر و متحول درطول تاریخ نیست. و فوکو بدینگونه درباره برنامه تولید یا ساختن حقیقت سخن میگوید. اما ژاک بوورس براین عقیده است که فوکو قربانی درآمیختن حقیقت حقیقت و «حقیقت» سوسیولوژی یا اجتماعی جمعی شد. همچنین او قربانی خلط بین حقیقت و عقیده ایمانی دوگمایی شد. و این دو کاملا متفاوتند و نباید با هم درآمیخت. و میدانیم جامعه، هرجامعهای اندیشههایی بسیار یا افکار رایج یا کلیشههای عام براساس اینکه حقایق بزرگاند تولید میکند درحالی که آنها تنها عقاید اجتماعی و شایعاتی که هوسهای افکار عمومی را سیراب میکنند. دروغها یا اوهام بزرگی وجود دارند که جامعه با آنها زندگی میکند و به آنها نیازدارد تا زندگی کند و به زندگی ادامه دهد. و این اوهام سوسیولوژی را به گونهای که حقایقی حقیقیاند تحمیل میکند. جامعه تنها براساس حقیقت حقیقی زندگی نمیکند! بلکه نیازمند اوهام، تخیلات، دروغهای زرق و برقدار است که شکل حقیقت به خود میگیرند. اما فلاسفه بزرگ بعداً نقاب از این اوهام کنارمیزنند و عریان میسازند تا حقیقت از زیر آوار دوران روی بنماید. پس تفاوتی اساسی بین شناخت علمی عینیگرا از یک سو و باورهای بزرگ رایج، اما غلط از سوی دیگر وجود دارد. اینجا هرچند برای لحظهای به احکام منفی پیشینی فکرکنیم که مخیله فرانسوی مثلا درباره عربها و مسلمانان به طورکلی صورتبندی میکند. حقایقی عمیق برای مردم فرانسه تشکیل میدهند اما درحقیقت از حقیقت عینیگرا بسیار دورند. تنها بیشتر اوهام و کلیشهها و شایعاتاند. همین را هم درباره خودمان میتوان گفت. ما مثلاً فکرمیکنیم هر زن فرانسوی تنفروش و پتیاره است درحالی که حقیقت اینگونه نیست. او خود را به کسی نمیدهد مگر آنکه عاشق شود و واقعاً به او دل بسپارد. و این همان چیزی است که احمق جاهل متهور درک نمیکند وقتی یکی از آنها را در آشپزخانه مشترک شهرک دانشگاهی میبیند دستش را محکم میگیرد تا با او به اتاق برود با این تصور که مسئله به همین سادگی است. مگر نه اینکه زن فرانسوی آن قدر در دسترس است و کافی است با انگشت کوچک به آن اشاره کنی تا به اتاقت بیاید؟ تا به شکلی خاص نگاهی به او انداخت خون در رگهایش منجمد شد و به سرعت پاپس کشید به طوری که پیش پایش را ندید و ... این اتفاق در شهر بیزانسون فرانسوی روی داد. و آن فرد کوچک با گذشت چهل سال از آن ماجرا هنوز از کرده خویش احساس شرم و ننگ میکند!
بیشتر احکام منفی پیشینی که ملتها در باره همدیگر دارند را برهمین اساس قیاس کن. و حتی مشخصاً در درون خود ما عربها: شیعیان چه کلیشههای سیاه ترسناکی نسبت به سنیها و برعکس میسازند؟ یا آنهایی که مسلمانها نسبت به مسیحیان دارند و برعکس آن نیز؟ مسئله ترسناکی است. حقیقت عینیگرا در این میان کجاست؟ پس برعکس ادعای فوکو دراین میان حقیقت آبژکتیو و «حقیقت» سوسیولوژی جمعی وجود دارد؛ یعنی دروغ و شایعه یا کلیشههایی که خود را به عنوان حقیقت تحمیل میکنند در حالی که چنین نیستند.
اینجا درنگ میکنم تا چنین بگویم: اشتباه بزرگی که ادوارد سعید مرتکب آن شد این بود که برای نابود ساختن شرقشناسی نظریه فوکو را بهکار بست. فوکو او را گمراه ساخت چون درآن زمان در اوج شهرت و شکوه خود بود و در صحنه پاریسی، امریکایی و جهانی به اسطورهای بدل شد. سخنانش گویی وحی و عاری ازخطا بود. و استشراق دانشگاهی سطح بالا نتیجه سلطه کولونیالی نیست آن طور که سعید گمان میبرد بلکه حاصل کنجکاوی شناختی بود که در ذهن و مخیله هرانسانی وجود دارد چه رسد به دانشمندانی با ذهن باز همچون نولدکه، ژوزف شاخت، گلدزهیر، بلاشر، مونتهگمری و دهها چهره برجسته بزرگ دیگر؟ تنها شرقشناسی سیاستزده سطحی به طور مستقیم به قدرتهای استعماری ارتباط دارد و هیچ روشنگری علمی جدید ارائه نمیکند. شرقشناسی محکم و سنجیده آکادمیک شناخت عظیمی از میراث اسلامی تولید کرد. نمیتوانیم با کشیدن قلمی بر آن خط بطلان بکشیم مگر اینکه قوم تصمیم گرفته باشند درنادانیهای خود باقی بمانند. ادوارد سعید متهورانه رفتار کرد چرا که نظریه فوکو را که خود متهورانه بود به سراسر صحنه استشراق منتقل کرد. و در نتیجه نباید به شکل خودکار بین معرفت و قدرت یا معرفت و اراده قدرت رابطه برقرارکرد. به این دلیل معرفت علمی عینیگرا مستقل از سلطه و قدرت است و آن طور که فوکو ادعا میکند حاصل مستقیم آن نیست. سلطه حقیقت نیست و حقیقت سلطه نیست آقای فوکو! این هذیان باید متوقف شود چرا که خیلی ساده به معنای قربانی ساختن حقیقت عینیگرای علمی و معرفت درست و همه چیزاست. خطر فوکو در اینجاست که آشکارا معلوم شد پس از آنکه اسطورهاش به دست ژاک بوورس و دیگران دودهوا شد.
پس از آنکه سخن را به اینجا رساندم جز این ندارم که این پرسش را پیش بکشم: چرا فوکو میخواهد مفهوم حقیقت را قربانی کند؟ چرا میخواهد مفهوم حقیقت را ذوب کند و آن را صرفاً دیکته سلطه و روابط قدرت و هیمنه برشمارد؟ چرا میخواهد هاله قداست را از مفهوم حقیقت کنار بزند؟ از ترس بدفهمی جرأت نمیکنم علت را نشان دهم. آری جرأت میکنم و چنین میگویم: ازآنجا که فوکو قطعاً همجنسگرا و دگرباش بود نفعی در جدا ساختن درست و نادرست، حقیقت و ناحقیقت یا بین ذوق درست و ذوق منحرف نداشت. نفعی در به رسمیت شناختن چیزی به نام حقیقت در زمینه عشق و سکس و وجود شناخت عینیگرا در این جهان نداشت. به مصلحتش بود که کاملاً برعکس بگوید: یعنی بگوید دگرباشی مانند تمایلات جنسی طبیعی بین زن و مرد کاملاً مشروع است. ازدواج مرد با مرد یک حق مشروع است درست مانند ازدواج یک مرد با یک زن. این با آن برابر است. و «هیچ یک بهتر از هیچ یک نیست». به همین دلیل میگویم او نسبیتگرا، پوچگرا و اباحهگراست. به نفعش بود که مسائل را سیال سازد و به شکل ضروری مفهوم حقیقت عینی در زمینه مسائل جنسی و غیرجنسی را نابود کند. شاید در درون خود گمان میکرد دگرباشی همان حقیقت عینی مطلق است! به همین دلیل میگویم فوکو خطرناک است و باید اندیشهاش دستکم در برخی جنبهها به زیرکشیده شود. گوینده این سخن یکی از بزرگترین افراد دلبسته و مجذوب میشل فوکو درسالهای اولیه پاریسی بود. اما آن زمان هنوز حقیقتش را نفهمیده بودم. به این باید اضافه کرد او نویسندهای بزرگ و دارای سبک نیچهای، آتشفشانی وانفجاری است که سخت میتوان در برابرش ایستادگی کرد. هرکسی با زبان فرانسه آشنا باشد میداند چه میگویم. ما عربها مردمی هستیم که از جادوی گفتار طربناک میشویم.
ژاک بوورس و ابطال اندیشه میشل فوکو
«آذرخشهای نیچه و کوری شاگردان و پیروان» چند هفته پیش و پس از مرگش منتشر شد
ژاک بوورس و ابطال اندیشه میشل فوکو
لم تشترك بعد
انشئ حساباً خاصاً بك لتحصل على أخبار مخصصة لك ولتتمتع بخاصية حفظ المقالات وتتلقى نشراتنا البريدية المتنوعة