نبوغ و شخصیت هر ملتی در شعرش، در سرودههایش تجسم مییابد. شعر جوهر ملتهاست: عصاره آنها، مغز آنها و جانمایه آنهاست. هند بدون تاگور چه معنایی دارد؟ یاعربها بدون المتنبی؟ یا فرانسویها بدون ویکتور هوگو؟ یا انگلیسیها بدون شکسپیر... و دیگران؟ یا ایتالیاییها بدون دانته؟ یا اسپانیاییها بدون سروانتس؟و... شعر همان زبان است و زبان همان شعر. همه شاعران بزرگ زبانی آفریدند که به آنها راهنمایی میکند، آنها را افشا میکند. این امر در مورد شاعران بزرگ آلمانی مانند گوته، هولدرلین، ریلکه و حتی نیچه نیز صدق میکند. بله نیچه! او شاعر بزرگی بود، نه فقط یک فیلسوف نابغه. او جلال را از هر دو سوی جمع کرد: شکوه شعر و شکوه نثر. این نادر است. و همه چیز به جنون ختم شد!
از جمله مهمترین شاعران قرن بیستم که بعد از دوران نیچه آمدند، از ریلکه، گئورگ تراکل، پل سلان و بسیاری دیگر نام میبریم. ریلکه در سال 1875 در پراگ به دنیا آمد و خیلی زود شروع به نوشتن شعر کرد. اما بعداً اولین شعرهای خود را رد کرد. سپس در جستوجوی افقهای دیگر پا در سفر به کشورها گذاشت؛ در آلمان زندگی کرد، بهویژه در شهر جادویی مونیخ، جایی که با زیبای فریبنده، لو آندریا سالومه آشنا شد، که ذهن مردان را گیج میکرد و نهایت لذت را از این مسئله میبرد بیآنکه به آنها چیزی بدهد! از نیچه ناراضی بپرسید! اما به ریلکه همه چیز بخشید و نجاتش داد. سپس با هم به روسیه سفر کردند. در آنجا با تولستوی در مزرعهاش آشنا شدند. اما این ملاقات خوب نبود زیرا نویسنده مشهور روسی به دلیل مشاجره شدید و مداوم با همسرش سوفیا در وضعیت روانی اسفناکی قرار داشت. به نظر میرسد آنها مشاجره بسیار تند و شدیدی را در اتاق بغلی بین آن دو شنیدهاند. در آن زمان از خود خجالت کشیدند، چرا که آنچه را نباید دید دیدند. مگر نگفتیم هیچکس در این زندگی آسوده نیست؟ دوست عزیز من، چرا ازدواج کردی در حالی که تو آن اشرافی ثروتمند و مجلل بودی و از ازدواج بینیاز؟ چرا 13 فرزند به دنیا آوردی، علاوه بر فرزند شماره 14 که حرام زاده بود؟ چرا با دست خود، خودت را بدبخت کردی ای نویسنده بزرگ؟ اگر آزاد میماندی و از گلی به گل دیگر و باغی به باغ دیگر میرفتی، بهتر نبود؟ جزخودت کسی را سرزنش نکن. اما ما چه ارتباطی با آن مسئله داریم؟ چرا هر بار به چیزی که به ما مربوط نیست سرک میکشیم؟ ای انسان پرنخوت و مبتذل، آیا مشکلات شخصی خودت کافی نیست؟ به چه حقی به دیگران درس میدهی؟ و آیا مردم به مشاورهات نیاز دارند، تو که در وهله اول قادر به نجات خود نیستی؟
ریلکه سپس در سال 1902 به پاریس، پایتخت هنر، ادبیات، عشق و دلدادگی رفت و درک شما کافی است. در آنجا با رودن مجسمه ساز معروف آشنا و منشیاش شد و دوازده سال متوالی در پاریس رفت و آمد کرد. در آنجا ریلکه واقعی شکل گرفت و شروع به نوشتن آثار اصلی منثور و منظوم خود کرد، از جمله رمان معروفی با عنوان:«دفترهای مالده لائوریس بریگه» 1910. یک زندگینامه با نقاب. به این معنا که قهرمان داستان کسی نیست جز همزاد همان نویسنده. از نظر فرم و محتوا، اولین رمان مدرن به زبان آلمانی است. او در آن پرسشهای اساسی متافیزیکی و وجودی را مطرح کرد: مانند عشق، فقر، مرگ، ترس، وحشت، رها شدن و جستجوی خدا. در سال 1912 نوشتن مرثیههای دوینو را آغاز کرد و تا ده سال بعد در سال 1922 به پایان رسید که او به اوج نویسندگی شاعرانه، فکری و ادبی رسیده بود.
و پس از اتمام آن، او احساس شادی و آرامش بینظیری کرد و دانست که از نظر شاعری و فلسفی با یک ضربه نهایی پیروز شده است! در باره آن میگوید:« من آن را فقط در چند روز به پایان رساندم. این یک طوفان بینام بود، یک طوفان معنوی درونی که هرگز در تمام عمرم آن را تجربه نکرده بودم. آن طوفان من و زندگیام را نابود کرد. حالا کارم تمام شده و هرچه داشتهام را خالی کردم. دیگر چیزی در دل من نیست. حالا حق دارم نفس راحتی بکشم و بگویم: رسالتم را در زندگی انجام دادم». در واقع او چند سال بعد در سال 1926 در سن پنجاه سالگی درگذشت (مانند المتنبی).
با وجود تمام دستآوردها و خلاقیتهای خارق العادهاش، آیا میدانستید که ریلکه هرگز جایزه نوبل نگرفت؟ بلکه دیگران دریافت کردند که از نظر خلاقیت و نبوغ به پای او نمیرسیدند. حتی تولستوی هم دریافت نکرد!
سالخوردگان نوبل کی از خواب بیدار میشوند؟ کی شرم میکنند و عذرخواهی؟
بیایید فقط این قطعه کوچک از شعری با عنوان: تابستان را بخوانیم، اینکه برای چند روزی با گلها زندگی کنی و از فضای پیرامون جانهای گشوده سرزنده شوی. ریلکه بینهایت عاشق گل به خصوص گل رز بود که عطر را در اطراف خود میپراکنند... مست میشد، از این فضا و گیج میشد. گلها را تقدیس میکرد و میپرستید.
شاید آنها را به عنوان شخصیتهای زنده به مانند معشوقه به حساب میآورد. اصلاً چه تفاوتی وجود دارد؟ معروف است که این شاعر نابغه در تمام عمر خود در فقر شدید زندگی کرد. علاوه بر این، او در لبه پرتگاهی زندگی میکرد: پرتگاهی از اضطراب دیوانهکننده مرگبار و فروریختن که هر بار با ضربهای از خلاقیت خارقالعاده به تعویق میافتاد.
بین نبوغ و جنون رابطهای نزدیک وجود دارد. در کتاب جدیدم که بعداً توسط «دارالمداء» با عنوان «نابغهها و روشنگری ملتها» منتشر خواهد شد، به طور مفصل به آن پرداختهام. شاعر گئورگ تراکل اما در سال 1887 به دنیا آمد و در سال 1914 در سن بیست و هفت سالگی در اثر خودکشی درگذشت. در نتیجه، زندگی ادبی او بسیار کوتاه بود، حتی کوتاهتر از زندگی رمبو که ضربالمثل کوتاهی عمر است. به طور کلی مضامینی چون پاییز، تنهایی و مرگ بر شعرهای او غالب است. بیایید بشنویم که میگوید: پشت پنجره من شب گریه میکند. شب ساکت است، اما باد گریه میکند. باد مثل کودک گمشده است. چرا باد گریه میکند و زوزه میکشد؟
زوال مسیحیت از چهره اروپای غربی در قرن نوزدهم و بیستم اثرات فاجعه باری داشت
در ماه نوامبر 1914 گئورگ تراکل مقادیر زیادی داروهای تجویزی یا مواد مخدر را بلعید و برای همیشه به خواب رفت. با مرگ او یکی از شاعران بزرگ آلمان ناپدید میشود. شاید او آموزه امپرسیونیستی را که در آن زمان در هنر نقاشی حاکم بود، در شعر تجسم بخشید. این مکتبی بسیار دلبسته به طبیعت است. از جمله معروفترین نمایندگان آن: مانه، مونه، دگا، ون گوگ، کوربه و غیره. آنها طبیعت را به شیوهای چشمربا و در همه فصول به تصویر میکشیدند. چه کسی نقاشیهای امپرسیونیستی را دوست ندارد؟ من شخصاً در آن ذوب میشوم. همانطور که در بالا ذکر شد، با وجود عمر کوتاه، او را یکی از شاعران بزرگ قرن بیستم میدانند. گفته میشود که اندکی قبل از خودکشی با یکی از دوستان وفادار خود درباره اضطراب وحشتناکی که از درون او را فراگرفته صحبت کرده بود. به او گفته بود که از افتادن در دریای جنون کامل میترسم. و این کلمات را افزوده بود: خدای من! چه اتفاقی برای من افتاد؟ چه ضربه سرنوشتی بر سرم خورد؟ روحیهام را بالا ببر دوست من روحیهام را بالا ببر. بگو دیوانه نمیشوم. به من بگو من قدرت غلبه بر ناملایمات را خواهم داشت. به من اطمینان بده دوست من. بگو من دیوانه نیستم. تاریکی هولناکی مانند سنگی کر، مانند قبر بر سرم نشسته است. آه ای دوست من خیلی کوچک و فرسوده شدم... خیلی بدبختم دوست من، خیلی غمگین و ویران هستم. (یک پیام دلخراش و دردناک). این گئورگ تراکل است. و این بهای شعر و شکوه است. برخی میگویند که او از چیزی اساسی که تمدن غرب را نابود کرد ناراحت بود: از دست دادن ایمان به خدا.
در اینجا، اجازه دهید به این نظریه بپردازیم: تمام جنونهایی که شاعران اروپایی را گرفتار کرد، و تمام خودکشیهایی که آنها به آن مبتلا شدند، به عقب نشینی دین از چهره جوامع اروپایی مربوط میشود. آنها احساس میکردند که پس از نبود آن حضور عظیم که قلب را پر از ایمان به آن موجود بزرگی میکرد که از هستی میگذرد و از آن فراتر میرود، قلبشان بیابانی برهوت شده و روحشان میمیرد. بدون دیدن این نکته، نمیتوان ادبیات اروپا را درک کرد، نمیتوان غرق شدن آن در باتلاق پوچی، نامعقول، جنون، مواد مخدر و انواع ناهنجاریها را درک کرد. افول مسیحیت از چهره اروپای غربی در قرن نوزدهم و بیستم اثرات فاجعه بار عظیمی داشت. و اثرات بسیار رهایی بخش نیزهم!
پاول سلان شاعر نیز، برخی او را مهمترین شاعر آلمانی پس از جنگ جهانی دوم میدانند. او در سال 1920 در رومانی به دنیا آمد و همچنین در سال 1970 پس از انداختن خود از بالای پل پاریس بر روی رودخانه سن در پاریس جان باخت. او در بیستم آوریل خودکشی کرد، اما جسدش تا ده روز بعد یعنی اول می کشف نشد. (در پرانتز: چرا شاعران اینقدر خودکشی میکنند؟ و چرا من هم خودکشی نکردم؟ قطعاً به این دلیل که شاعر نیستم: فقط یک وراج در حاشیه شعر...).