کافکا؛ کابوس‌های انزوا و سکوت

96سال پیش پس از آنکه لرزه بر ادبیات جهانی افکند درسن چهل سالگی درگذشت

کافکا؛ کابوس‌های انزوا و سکوت
TT

کافکا؛ کابوس‌های انزوا و سکوت

کافکا؛ کابوس‌های انزوا و سکوت

درچنین ماهی از سال 1924 فرانتس کافکا درسن چهل سالگی درگذشت. اما من کی برای اولین بار نام کافکا را شنیدم؟ دقیقا نمی‌دانم. همه آنچه می‌دانم این است که سال 1975دانشیار دانشکده ادبیات دانشگاه حلب بودم و خودم را با حسرت آماده پرواز به فرانسه می‌کردم تا مدرک دکترای نقد ادبیات معاصر بگیرم. به صورت هفتگی با ولید اخلاصی در کافه هتل جهانگردی قرارمی‌گذاشتم، اگر حافظه‌ام به خطا نمی‌رود... دور او و ادیب دیگر اهل حلب به نام جورج سالم حلقه می‌زدیم- ما گروه ادیبان جوان یا کسانی که خود را آماده می‌کردند روزی ادیب بشوند. فهمیدم آن نویسنده والا متخصص کافکاست و جهانش را خوب می‌شناسد یا از کتاب‌هایش اقتباس می‌کند یا درهرحال فریفته او بود. به نظر مثل او سودایی می‌آمد یا من این طور تصورکردم. اما من همیشه از این کافکا فاصله می‌گرفتم از ترس عقده‌های شخصی و دهلیزهای ترسناک روانی‌اش. به خودم می‌گفتم: مرد، کابوس‌های شخصی و خانوادگی و سوری بس نیست تا به پراگ بروی و کابوس‌های جدید وارد کنی؟ آیا کابوس‌های جهان عرب کافی نیستند؟ زندگی تو سراسر کابوس است. و اکنون چیزی جز کابوس کرونا را کم نداشتیم؛ مصیبت عظمی! دنبال نویسندگان خوش‌بینی باش که شادی و بهجت را در جان درهم شکسته‌ و کودکی نابود شده‌ات بریزند.
اما فکرمی‌کنی کافکا کیست؟
خیلی کوتاه: سال 1883 درپراگ متولد شد و سال 1924 درهمان شهر براثرسل درگذشت و این یعنی چهل سال بیشترعمرنکرد. ماجرا را تصورکنید: فقط چهل سال و با این حال ادبیات جهان را دچار زلزله کرد.
به نظرمی‌رسد آثار بزرگش را میان سال‌های 1912 و 1924در فضای تنهایی و سکوت مطلق نوشت؛ یعنی فقط درمدت زمان12 سال. هدفش این نبود که به شهرت برسد یا جوایزی بگیرد و به تشریفاتی برسد، فقط می‌خواست از غم‌ و اندوه و مشکلات روحی و عصبی که خواب ازچشمش می‌ربودند بنویسد. فقط می‌خواست یک چیز را بیان کند: اینکه نمی‌تواند با زندگی کنار بیاید. و چون نمی‌توانست مانند بقیه آدمیان غرق در زندگی شود، به یکی از نویسندگان درجه یک تبدیل شد. مشکل حیرت انگیز را دراینجا ببینید: یا زندگی را می‌بری و ادبیات را می‌بازی یا ادبیات را می‌بری و زندگی را ازدست می‌دهی؛ همه مردم ویکتور هوگو نیستند که زندگی و ادبیات را با هم برد!
درحقیقت تنها چیزی که در زندگی برایش مهم بود ادبیات بود که تا مرز جنون سرگرمش شد و می‌گفت: هرچیز جز ادبیات آزارم می‌دهد حتی سخن گفتن درباره خود ادبیات. همه توهمات و نگرانی و جنون و هراس‌ها و وحشتش را در ادبیات می‌ریخت.
در نتیجه ادبیات عبارت از علاج روانی برای شخصیت کافکا بود. مانند تحلیل روانیی بود که او را از بیماری و دردهایش شفا می‌داد و به همین دلیل همه ترس‌ها و رنج‌های درونی‌ و عقده‌های روانی‌اش را درشخصیت‌هایش می‌ریخت بلکه ازآنها سبک بشود و آسوده حتی اگر هم اندکی. اگر نویسنده بزرگی نمی‌شد شاید دیوانه می‌شد یا خودکشی می‌کرد و در نتیجه نویسندگی غول‌آسا او را از فروپاشی نجات داد یا از خودکشی حفظ کرد.
کافکا ادبیات را تا سطح دین مطلق بالا برد به طوری که دین و معبودش شد. با این کار وارث نویسندگان بزرگ قرن نوزدهم شد، مانند بالزاک، ژرار دو نروال، پروست، استاندال، داستایوفسکی، نیچه و روان‌پریشان بزرگ دیگر.
اما یک نقطه اساسی بلکه سرنوشت ساز وجود دارد که به هیچ وجه نباید نادیده‌اش گرفت: اغلب اینان پس از اینکه به ادبیات دل‌بستند ایمان‌شان به مسیحیت را از دست دادند؛ دین آبا و اجدادی‌شان را؛ ادبیات دین و نسب‌شان شد پس از اینکه دین در اروپا براثر اوج گرفتن مدرنیته و فلسفه پوزیتویسم و پیروزی دوران صعنتی و تکنولوژیک پس نشست و محدود شد.
در نتیجه، خلأیی که عقب‌نشینی دین به وجود آورد، ادبیات با شعر و نثرخود پرکرد. اما ادبیات هرچند هم عالی باشد، آیا می‌تواند آن آرامش عالی و طمأنینه مطلق را که دین بزرگ برایت تأمین می‌کند، مهیا سازد؟ پرسشی که این روزها به طور جدی دربرابر مدرنیته غربی مطرح می‌شود پس از اینکه بیش از اندازه غرق در شهوت و ماده و انحراف‌ها شد... به این هم باید اضافه کرد که کافکا خودش را خوار می‌شمرد و به شدت ریاضت می‌کشید. از عقده عمیق روحی رنج می‌برد و این را از خواندن یادداشت‌های روزانه‌ و مکاتبات پرو پیمانش با آن دختری که دوبار ازآن خواستگاری کرد بی آنکه با او ازدواج کند به اسم فلیسه باوئر می‌فهمیم! نگرانی هولناکی را که به درونش یورش برده و آرامش را از چشمش ربوده برایش شرح می‌دهد. در نتیجه او می‌ترسد زندگی و خوشبختی‌اش را از بین ببرد اگر با او باشد. عجیب و غریب اینکه همین اتفاق پیش از او برای کیرکگارد افتاد؛ هردو معشوقه خود را نه برای اینکه ازآن رنجیده باشند بلکه چون نگرانش بودند از دست دادند!

کافکا بار مسئولیت عقده‌های روانی مزمنش را بردوش تربیت غلطی می‌افکند که در مرحله کودکی دریافته و آن رابطه‌ای پربرخورد خشنی که با پدرش داشت. مشخص است که ازاو هراس داشت و می‌ترسید؛ کابوس اولش بود. آن را عامل بیماری عمیق روانی دانست که هرگز نتوانست گریبانش را از آن رها سازد. به همین دلیل از او به اندازه نجس‌ها متنفر بود. چه کسی می‌تواند از کودکی‌اش نجات یابد؟ چه کسی یارای آن دارد که برکودکی‌اش پیروز شود؟
در نتیجه کافکا از درگیری بی وقفه و مزمن درونی  رنج می‌برد و به هیچ وجه با خودش در صلح و آرامش نبود. این نقطه اساسی را هرگز نباید از یاد ببریم. و همین عامل او را واداشت تا غرق درنوشتن بشود تا اینکه یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان در طول تاریخ شد. یکی از ویژگی‌های روحی ثابتش اینکه او دشمن درجه یک خودش بود، خود را شکنجه می‌داد و از این کار لذت می‌برد!
به این باید حالت برخوردش با جامعه زمانه‌اش مشخصاً در شهر پراگ را افزود. واقعیت اینکه همه چیز درزندگی کافکا ما را به شهری می‌کشاند که چک‌ها به آن «مادر کوچک» می‌گویند البته برای نویسنده رمان «محاکمه» زنی خشن و بی رحم بود و نه مادری مهربان.
پراگ در زمان کافکا پایتختی بوهیمی بود و مقر کاخ سلطنتی. از طرفی شهر کوچک چند فرهنگی و جهانی بود و از جهتی منطقه‌ای و ملی. یک اقلیت آلمانی درآن ساکن بودند که به طور کلی به طبقه بروکرات حاکم وابسته بودند و جززبان هیچ چیز آنها را به آلمان وصل نمی‌کرد. اکثریت را ملت پرتلاش و زحمتکش و شکیبای چک تشکیل می‌دادند. درکنار آنها یهودیانی که به تازگی از گتوی قدیمی مربوط به قرون وسطی بیرون آمده بودند و کافکا جزوشان بود. اینان معمولا حرفه تجارت و کارهای آزاد داشتند، اما گاهی از سوی اکثریت مسیحی اروپایی معمولا بلوند درمعرض تبعیض فرقه‌ای و نژادی قرارمی‌گرفتند.
در اوایل قرن بیستم این سه گروه ساکن پراگ بودند. مرزهای زبان و آداب و رسوم و جایگاه اجتماعی بین آنها فاصله ایجاد می‌کرد. آلمان‌ها درنوک قله هرم اجتماعی شهر قرارداشتند، چک‌ها درپایین و یهود در وسط آن بودند.
وقتی کافکا از محله‌ای به محله دیگر شهر می‌رفت احساس می‌کرد از جهانی به جهان دیگر رفته. هرگروه بسته و کاملا از گروه‌های دیگر جدا بود درست مانند مشرق عربی ما: این محله عرب‌ها و این محله کردها و این برای ارمنی‌ها و سریانی‌ها و شیعه و سنی... این تحقیر متقابل یا دشمنی ریشه دوانده میان گروه‌های مختلف ترس و نگرانی در دل کافکا می‌ریخت. گاهی احساس می‌کرد یک تبعیدی بی وطن است. دیگران به او چشم‌غره می‌رفتند و شاید هم به او تعدی کنند و کتک بزنند اگر مثلا خطرمی‌کرد و وارد محله آنها می‌شد.
این وضعیت اجتماعی رنج‌آور با همه سنگینی‌اش برزندگی نویسنده بزرگ فشار آورد و او را به این احساس رساند که میان چند وابستگی فرقه‌ای و تعدادی زبان تکه تکه شده است. درست است که به آلمانی می‌نوشت، اما در محاصره زبان ییدیش یهودی هم بود همچنین زبان بوهیمی‌های چک. درنتیجه احساس نمی‌کرد زبان وطن یا ملت خاص خودش را داشته باشد؛ میان زبان‌ها و ادیان و وابستگی‌ها و محله‌ها سرگردان بود.
واقعیت اینکه فشارهای داخلی و خارجی زندگی کافکا را نابود کردند و او را وارد جنگ درونی بی وقفه ساختند. بدون شک او در ابتدای جوانی احساس می‌کرد از جهت زبان، فرهنگ و تاریخ به آلمان وابسته است، و از خواندن گوته و بزرگان کلاسیک آلمانی سیراب شده بود. درنتیجه درسرداشت تا میوه خاص خودش را به زبان ادبیات بزرگ آلمان تقدیم کند اما دشواری‌های زندگی روزانه سد راهش می‌شدند و مانع جامه عمل پوشاندن به بلندپروازی‌هایش. کار کارمندی که ازآن به شدت متنفر بود بخش زیادی از وقتش را می‌بلعید و مقدار ناچیزی را به او می‌داد تا به ادبیات بپردازد.
ناچار بود شب‌ها یعنی پس از برگشتن از کار به نوشتن بپردازد. و همین موجب نابودی سلامت و ابتلای او به بیماری سل شد. اما سال 1912 جنگ اوج گرفت و به انتخاب وجودی تبدیل شد. آن زمان با دختر جوانی آشنا شد و به او دل داد و دوبار از او خواستگاری کرد، اما بعد همان طور که گفتم درآخرین لحظه از فکر ازدواج منصرف شد. درحقیقت او خودش را درمقابل انتخاب سخت می‌دید: یا ازدواج کند و خانواده تشکیل دهد و زاد و رود کند و از ادبیات دست بشوید یا اینکه برقلب و احساسات و عشق پا بگذارد و خودش را کاملا وقف ادبیات کند.
در نهایت راه دوم را برگزید. این گزینه هزینه سنگین عاطفی و انسانی برایش داشت؛ این جنگ درونی او را ویران کرد چون از زنی که دیوانه‌وار دوست می‌داشت دست شست و نوشتن رمان و ادبیات را براو ترجیح داد. احساس گناه کرد وقتی به این سمت آمد. اما شخصی همچون کافکا می‌توانست مانند همه آدمیان به طور طبیعی زندگی کند؟ آیا می‌توانی نیچه را تصور کنی که پشت فرمان ماشین نشسته و بغل دستش زن و بچه نشسته‌اند؟ عیب است و خجالت آور، یکی از چهار محال.



ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت
TT

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

با درگذشت ناهید راچلین، رمان‌نویس ایرانی-آمریکایی و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان ایرانی که به زبان انگلیسی درباره گسست‌های هویتی، رنج‌های تبعید و برخورد فرهنگ‌ها می‌نوشت، در ۳۰ آوریل ۲۰۲۵، در سن ۸۵ سالگی، زندگی خلاقانه‌ای به پایان رسید. به گفته منتقدان، راچلین «پراکند‌ه‌ترین رمان‌نویس ایرانی در آمریکا» بود و نخستین کسی بود که تصویری دقیق از درون جامعه ایران پیش از سقوط حکومت شاه ارائه داد.
ناهید راچلین– که نام خانوادگی او پس از ازدواج چنین شد و نام خانوادگی ایرانی‌اش «بُزرگمهر» بود – در ۶ ژوئن ۱۹۳۹ در شهر اهواز به دنیا آمد. او در خانواده‌ای با ده فرزند رشد یافت؛ خانواده‌ای که در آن سنت‌های ایرانی با تأثیرات غربی درآمیخته بودند. پدرش ابتدا قاضی بود و سپس پس از استعفا، وکیل شد. به‌نظر می‌رسد دوران کودکی‌اش پرآشوب بوده، چرا که در ماه‌های نخست زندگی به عمه‌اش مریم سپرده شد تا او را بزرگ کند. وقتی به سن ۹ سالگی رسید، پدرش برای جلوگیری از ازدواج زودهنگام او – همان‌گونه که مادرش در همین سن ازدواج کرده بود – دختر را از عمه باز پس گرفت.
این واقعه تأثیر عمیقی بر شخصیت راچلین گذاشت. او بعدها نوشت که حس می‌کرد از مادر واقعی‌اش ربوده شده است، و هرگز او را «مادر» خطاب نکرد. در تمام عمر، همیشه در رؤیای بازگشت به آغوش امن عمه مریم بود.
راچلین در این فضای خانوادگی پرتنش و با وجود مخالفت پدر، برای فرار از فشارهای خانواده و جامعه، با کمک برادرش پرویز، بر رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل پافشاری کرد. سرانجام در کالج زنانه «لیندوود» در ایالت میزوری پذیرفته شد و بورسیه کامل گرفت، اما تنها پس از وعده بازگشت به ایران برای ازدواج، پدرش به او اجازه سفر داد.
ناهید در دنیای جدید آمریکایی، با نوعی دیگر از انزوا روبه‌رو شد. او بعدها در خاطراتش «دختران پارسی» (۲۰۰۶) نوشت: «گمان می‌کردم از زندانی گریخته‌ام، اما خود را در زندانی دیگر از تنهایی یافتم.»
در این زندان تازه، نوشتن برایش پناهگاه شد و زبان انگلیسی فضایی از آزادی برای او گشود؛ فضایی که هنگام نوشتن به فارسی احساس نمی‌کرد. او در مصاحبه‌ای گفته بود: «نوشتن به زبان انگلیسی آزادی‌ای به من داد که هنگام نوشتن به فارسی هرگز حس نمی‌کردم.»
راچلین در سال ۱۹۶۱ مدرک کارشناسی روان‌شناسی گرفت. پس از فارغ‌التحصیلی، نامه‌ای کوتاه برای پدرش نوشت و او را از تصمیمش برای عدم بازگشت به ایران آگاه کرد. در پی آن، پدرش تا دوازده سال با او قطع رابطه کرد. در این مدت، راچلین تابعیت آمریکایی گرفت (۱۹۶۹)، با روان‌شناس آمریکایی هاوارد راچلین ازدواج کرد و صاحب دختری به نام لیلا شد. او بورسیه «والاس استگنر» در نویسندگی خلاق را دریافت کرد و در همین دوران شروع به نوشتن نخستین رمانش «بیگانه» (Foreigner) کرد که در سال ۱۹۷۸ – تنها یک سال پیش از انقلاب ایران – منتشر شد.

رمان «بیگانه» با احساسی لطیف، دگرگونی تدریجی شخصیتی به نام «فری» را روایت می‌کند؛ زیست‌شناسی ایرانی در اوایل دهه سوم زندگی‌اش که پس از ۱۴ سال زندگی آرام و یکنواخت در حومه سرد بوستون، به هویتی سنتی و محافظه‌کار در ایران بازمی‌گردد. رمان نشان می‌دهد چگونه دیدگاه‌های غربی فری به‌تدریج در بستر جامعه ایرانی محو می‌شوند. او شوهر آمریکایی‌اش را ترک می‌کند، کارش را کنار می‌گذارد، حجاب را می‌پذیرد و از خود می‌پرسد که آیا آمریکا واقعاً کشوری منظم و آرام است و ایران آشفته و غیرمنطقی یا برعکس، آمریکا جامعه‌ای سرد و عقیم است و ایران سرزمینی پرشور و با قلبی گشوده؟ منتقد آمریکایی «آن تایلر» در نقدی در نیویورک تایمز چنین پرسشی را مطرح کرد. از سوی دیگر، نویسنده ترینیدادی «وی. اس. نایپول» در توصیف این رمان گفت: «بیگانه»، به‌گونه‌ای پنهان و غیرسیاسی، هیستری قیام‌هایی را پیش‌بینی کرد که منجر به سقوط نظام شاه شد و به استقرار جمهوری دینی تحت رهبری خمینی انجامید.
آثار ناهید پیش از انقلاب در ایران منتشر نشدند. سانسور حکومتی آنها را به‌خاطر تصویر منفی از جامعه ایران، به‌ویژه توصیف محله‌های فقیر و هتل‌های ویران، ممنوع کرده بود؛ تصویری که در تضاد با روایت مدرن‌سازی دوران شاه بود. پس از انقلاب نیز دولت خمینی، که نسبت به هرگونه تصویر منفی از ایران حساس بود، به ممنوعیت آثار راچلین ادامه داد. در نتیجه، هیچ‌یک از آثارش تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌اند و کتاب‌هایش در ایران ممنوع بوده‌اند.
راچلین همچنین رمان «ازدواج با بیگانه» (۱۹۸۳) را نوشت که با نگاهی تند، چگونگی تحمیل قدرت نظام دینی خمینی بر جامعه ایران را به تصویر کشید. پس از آن آثار دیگری نیز منتشر کرد، از جمله: «آرزوی دل» (۱۹۹۵)، «پریدن از روی آتش» (۲۰۰۶)، «سراب» (۲۰۲۴) و دو مجموعه داستان کوتاه: «حجاب» (۱۹۹۲) و «راه بازگشت» (۲۰۱۸). همچنین خاطراتش با عنوان «دختران پارسی» (۲۰۰۶) منتشر شد. آخرین رمانش «دورافتاده» قرار است در سال ۲۰۲۶ منتشر شود؛ داستان دختری نوجوان که زودهنگام به ازدواج واداشته شده است، الهام‌گرفته از سرگذشت مادر خودش.
راچلین در تمامی آثارش، به کندوکاو زخم‌های ایران در نیمه دوم قرن بیستم می‌پرداخت: سرکوب سیاسی، سلطه سنت، ناپدید شدن معلمان و نویسندگان منتقد، سلطه ساواک، و نیز آن حسرت سوزان برای کودکی‌ای که ناتمام ماند و دردهای هویت دوپاره. مضمون مادری نیز در نوشته‌هایش پررنگ است؛ از رابطه پیچیده با مادر زیستی، تا عشق عمیقش به عمه‌اش، و در نهایت رابطه‌اش با دخترش لیلا که از او به عنوان «بهترین دوست زندگی‌ام» یاد کرده است. راچلین با زبان، احساسات متلاطم خود میان دو جهان را به‌دقت بیان می‌کرد، اما ژرف‌ترین لحظه فقدان برایش در سال ۱۹۸۱ رخ داد، زمانی که از مرگ خواهر عزیزش باری – پس از سقوط از پله – باخبر شد. غم چنان بر او چیره شد که تا ۲۵ سال نتوانست درباره باری بنویسد، اما در پایان خاطراتش فصلی صمیمی به او اختصاص داد و نوشت: «آری، باری عزیز، این کتاب را می‌نویسم تا تو را به زندگی بازگردانم.»
ناهید راچلین در نیویورک بر اثر سکته مغزی درگذشت – به گفته دخترش – و با مرگ او، ادبیات مهاجرت ایرانی یکی از ژرف‌ترین نویسندگان خود را از دست داد؛ صدایی نادر که شجاعت رویارویی و شفافیتِ حسرت را در کنار هم داشت، و توانست با دقت، تصویر شکاف‌های روانی و فرهنگی نسلی از ایرانیان را ثبت کند که سرنوشت‌شان گسست میان شرق و غرب بود.