فانتزی در نویسندگی... وآشپزی

نویسنده‌ای که از شوخی سردرنمی‌آورد همان بهتر که به دروازه خطرناک آن نزدیک نشود

فانتزی در نویسندگی... وآشپزی
TT

فانتزی در نویسندگی... وآشپزی

فانتزی در نویسندگی... وآشپزی

«فانتاستیک!» صدای خوش زنانه‌ای این را گفت. صدا بلند بود به طوری که بی اراده برگشتم سمت میزسمت چپم، جایی که خانمی با قاشق سوپش را با لذت می‌خورد. یکی ازچهار نفری بود که دور میزنشسته بودند. بقیه هم بعد از او سوپ‌شان را مزه کردند بدون آنکه سرو صدایی راه بیاندازند.
چند لحظه بعد گارسونی رد شد که روی سینی چوبی بشقاب‌هایی از همان سوپ چیده بود و روی میزها می‌گذاشت. ترسیدم مبادا به اشتباه وارد کافه وابسته به یک دیرشده‌ باشم که یک نوع غذای تبرکی توزیع می‌کند. وقتی گارسون آمد تا سفارشم را بگیرد ازاو درباره بشقاب یک‌سان روی میزها پرسیدم و گفت: سوپ تخم مرغ است. امشب سرد است و خندان با دهانش ادای لرزیدن را درآورد.
دیگر کلمه «فانتاستیک» را به خاطر خوش آمدن از سوپ تخم مرغ نشنیدم، اما صدای اعجاب دیگری از همان زن شنیدم وقتی که با «واو» به استقبال بشقاب دوم رفت! همچنان میزش را زیرنظر داشتم البته طوری که یک چشم چرانی نسنجیده به حساب نیاید.
از همه همراهانش سرزنده‌تر بود، بیشتر ازهمه شلوغ می‌کرد و مراقب بود به آنها بد نگذرد؛ انگار همه درخانه‌اش مهمانش بودند. پس زن خوشبختی است وبه همین دلیل می‌تواند از یک بشقابه ساده شگفت زده بشود که مادرم آن را کلک فوری برای آماده کردن یک غذای پنج دقیقه‌ای با هرچه دم دستش بود می‌دانست.
شیوه‌های استقبال از یک بشقاب بین مردم تفاوت دارد، به دلایلی ازجمله آشنایی‌های قبلی، خاطرات، وضعیت روحی روانی درآن لحظه، آمادگی برای لذت بردن، اینها همه دلایلی هستند که یک کتاب «فنتاستیک» را ازنظر یک خواننده خوب و مقبول می‌سازد و از نگاه دیگری کم اهمیت و شاید هم برای خواننده سوم مزخرف باشد.
به خاطر همین فرد صاحب ذوق سوم(دلزده) آشپزها و رمان نویسان تخیلی را که فانتزی اجازه می‌دهد افزایش می‌دهند. تعریف « فانتزی» که درباره آن اختلافی وجود ندارد این است که با توجه به تجربه ما از واقعیت از درک آن عاجز می‌مانیم. بدین گونه چتر گسترده‌ای است که اسطوره و علمی-تخلی و وحشتناک را دربرمی‌گیرد.
دو شخصیت برجسته در رمان «الحرافیش/گدایان» وجود دارند؛ عاشور الناجی که ستون رمان است و جلال ذوالجلاله. عاشور نوزادی است که شیخ عفره زیدان وقتی برای نماز صبح به مسجد می‌رود آن را پیدا می‌کند. بعدا خیلی با بچه سرراهی مواجه نمی‌شویم و این آغازی هولناک و تا حدودی عجیب است. در طول زندگی با دادگری‌اش آدم شگفت انگیزی بود اما شایع شدن ظلم درمحله پس از او، او را تا مرز اسطوره بالا برد به طوری که بازگشت او یک آرزوی گروهی شد تا داد را دوباره برگرداند.
تولد جلال عادی بود و هیچ امرهولناکی درآن نبود، اما خودش سعی کرد عجیب و غریب باشد. همکارانش به او همان پیشنهادی را دادند که معمولا به لات‌ها می‌دادند؛ مواد مخدر و زن و گفت به هیچ یک از اینها علاقه‌ای ندارد و بلکه جاودانگی را می‌خواهد. عطاری که برایش نسخه پیچیده بود آمد و تجویزکرد؛ پنهان ماندن دریک اتاق تاریک و بسته به مدت یک سال. درلحظه‌ای معین درآن مدت شیطان به سراغش می‌آید و به او قدرت مطلق می‌بخشد و از آن انزوا بیرون نمی‌آید مگر به جاودانگی دست یافته باشد.
فانتزی درنوشتن گزینه کشنده‌ای است مانند دربسته‌ای که پشت آن فاجعه‌ای خوابیده باشد. خطر فانتزی درحساسیت بالایی است که می‌طلبد. به طور اصولی در دل خود طنز دارد و از جهتی دیگر طنز با بوسه نجات به کمکش می‌آید.
نویسنده‌ای که خوب از عهده شوخی برنمی‌آید بهتراست به فانتزی از درخطرناک نزدیک نشود. فانتزی همچنین به آمادگی دزد و سبکی دستش نیاز دارد. باید بازی را سبک و آراسته آغاز کرد و آراستگی همان ابهام درحالت فانتزی درطول زمانی است که راه روایی را طی می‌کند بعد هم براعت خروج از آن بدون آنکه قشقرقی راه بیفتد و خفتگان بیدار شوند.
اصولا خواننده پا روی پل طناب‌های لرزان نمی‌گذارد تا وارد کشتی فانتزی بشود مگر زمانی که از قدرت شعله‌هایی که روی زمین می‌بیند مطمئن شود. زبانه آتش ملغمه‌ای از تشابهات با واقعیت و تشابه با تمایلات و رؤیاهای خواننده است( کدام کودک خواب کلاهی نمی‌بیند تا آن را برسرکند و عدالت را خود برقرار کند و آدم ستمگر یا اشغالگری را بکشد؟).
پدیدآورندگان «هزار و یک شب» این حساسیت را داشتند تا میزان مناسب فانتزی را که با آن وارد روایت می‌شوند و مقدار مناسب زندگی فانتزی قصه و سپس بیرون آمدن مناسب را مشخص کنند.  کشتی که درجایی آرام روی آب می‌رود ناگهان با حمله یک جن یا سنگی که از چنگال پرنده‌ای غول آسا می‌افتد درهم می‌شکند. یا وارد دریاچه‌ای می‌شود که میان دوکوه از مغناطیس قراردارد و میخ‌هایش را به خشکی می‌کشد و کشتی به خودی خود تکه تکه می‌شود، اما ما نیاز داریم قهرمان قصه نجات پیدا کند. اینجا رویدادها به نخ واقعیت بسته می‌شوند که درآخرین قطعه چوب از کشتی خلاصه می‌شود و قهرمان به آن آویزان می‌شود و خواننده خود را دوباره روی زمین سفت و خشک می‌یابد که امنیت را به او برمی‌گرداند.
بدون اندکی واقعیت بازی‌های فانتزی گرفتار درگذشته می‌مانند هرچند هم نویسنده درصنعت تخیل یا اساطیر چیره دست باشد. نوشته‌هایش خوانندگانی نمی‌یابد مگر با سهل انگاری و تمسخر بسیار مانند کسی که امروز قصیده‌ای بنویسد با تصاویر و زبان و موسیقی شعر امرؤ القیس با همان عظمت امرؤ القیس.
حتی سوپ تخم مرغ ساده‌ای که بانوی خوش مرام با فریاد «فانتستیک» ازآن استقبال کرد ممکن است روی میزهای رستوران‌های فانتزی جا باز کند با چند جسم نرم سیاه که روی مایع شناورند. اینها قطعات قارچ نیستند، بلکه رستوران به طور انحصاری تنها دانه‌ای را که هربهار روی ریشه درختی می‌رویند که زنی نپالی زیر سایه‌اش می‌نشیند و کودکش را شیرمی‌دهد که بعدها بودا شد تهیه می‌شوند.



پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
TT

پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)

با صداقتی نادر، رمان‌نویس لیبیایی-بریتانیایی «هشام مطر» ترجمه‌اش از کتاب «رؤیاهای آخر» نجیب محفوظ را با یک اعتراف آغاز می‌کند.
مطر در تنها دیدارشان در دهه ۹۰ میلادی، از محفوظ پرسید که نویسندگانی را که به زبانی غیر از زبان مادری‌شان می‌نویسند، چگونه می‌بیند؟

این پرسش بازتاب دغدغه‌های نویسنده‌ای جوان بود که در آمریکا متولد شده و مدتی در قاهره زندگی کرده بود، پیش از آنکه برای در امان ماندن از رژیم معمر قذافی (که پدر مخالفش را ربوده بود) به بریتانیا برود و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی با هویتی جعلی نام‌نویسی کند.
و پاسخ محفوظ، همانند سبک روایت‌اش، کوتاه و هوشمندانه بود: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»

«خودم را یافتم... رؤیاهای آخ

اما مطر اعتراف می‌کند که در بازخوانی‌های بعدی‌اش از آن گفتگو، چندین بار خود را در حال افزودن حاشیه‌ای یافت که محفوظ هرگز نگفته بود: خلاصه‌ای که می‌گفت: «هر زبان، رودخانه‌ای است با خاک و محیط خودش، با کرانه‌ها و جریان‌ها و سرچشمه و دهانه‌ای که در آن می‌خشکد. بنابراین، هر نویسنده باید در رودخانه زبانی شنا کند که با آن می‌نویسد.»

به این معنا، کتاب «خودم را یافتم... رؤیاهای آخر» که هفته گذشته توسط انتشارات «پنگوئن» منتشر شد، تلاشی است برای ساختن پلی میان سه رودخانه: زبان عربی که محفوظ متن اصلی‌اش را به آن نوشت، زبان انگلیسی که مطر آن را به آن برگرداند، و زبان لنز دوربین همسر آمریکایی‌اش «دیانا مطر» که عکس‌های او از قاهره در صفحات کتاب آمده است.

مطر با انتخاب سیاه و سفید تلاش کرده فاصله زمانی بین قاهره خودش و قاهره محفوظ را کم کند (عکس‌: دیانا مطر)

کاری دشوار بود؛ چرا که ترجمه آثار محفوظ، به‌ویژه، همواره با بحث و جدل‌هایی همراه بوده: گاهی به‌خاطر نادقیق بودن، گاهی به‌خاطر حذف بافت و گاهی هم به‌خاطر دستکاری در متن.
اندکی از این مسائل گریبان ترجمه مطر را هم گرفت.
مثلاً وقتی رؤیای شماره ۲۱۱ را ترجمه کرد، همان رؤیایی که محفوظ خود را در برابر رهبر انقلاب ۱۹۱۹، سعد زغلول، می‌یابد و در کنارش «امّ المصریین» (لقب همسرش، صفیه زغلول) ایستاده است. مطر این لقب را به‌اشتباه به «مصر» نسبت داد و آن را Mother Egypt (مادر مصر) ترجمه کرد.

عکس‌ها حال و هوای رؤیاها را کامل می‌کنند، هرچند هیچ‌کدام را مستقیماً ترجمه نمی‌کنند(عکس‌: دیانا مطر)

با این حال، در باقی موارد، ترجمه مطر (برنده جایزه پولیتزر) روان و با انگلیسی درخشانش سازگار است، و ساده‌گی داستان پروژه‌اش را نیز تداعی می‌کند: او کار را با ترجمه چند رؤیا برای همسرش در حالی که صبح‌گاهی در آشپزخانه قهوه می‌نوشید آغاز کرد و بعد دید ده‌ها رؤیا را ترجمه کرده است، و تصمیم گرفت اولین ترجمه منتشرشده‌اش همین باشد.
شاید روح ایجاز و اختصار زبانی که محفوظ در روایت رؤیاهای آخرش به‌کار برده، کار مطر را ساده‌تر کرده باشد.
بین هر رؤیا و رؤیای دیگر، عکس‌های دیانا مطر از قاهره — شهر محفوظ و الهام‌بخش او — با سایه‌ها، گردوغبار، خیالات و گاه جزئیات وهم‌انگیز، فضا را کامل می‌کنند، هرچند تلاش مستقیمی برای ترجمه تصویری رؤیاها نمی‌کنند.

مطر بیشتر عکس‌های کتاب را بین اواخر دهه ۹۰ و اوایل دهه ۲۰۰۰ گرفته است(عکس‌: دیانا مطر)

در اینجا او با محفوظ در عشق به قاهره شریک می‌شود؛ شهری که از همان جلسه تابستانی با نویسنده تنها برنده نوبل ادبیات عرب، الهام‌بخش او شد.
دیانا مطر با انتخاب سیاه و سفید و تکیه بر انتزاع در جاهایی که می‌توانست، گویی تلاش کرده پلی بسازد بین قاهره خودش و قاهره محفوظ.
هشام مطر در پایان مقدمه‌اش می‌نویسد که دلش می‌خواهد محفوظ را در حالی تصور کند که صفحات ترجمه را ورق می‌زند و با همان ایجاز همیشگی‌اش می‌گوید: «طبعاً: البته.»
اما شاید محتمل‌تر باشد که همان حکم نخستش را دوباره تکرار کند: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»
شاید باید بپذیریم که ترجمه — نه‌فقط در این کتاب بلکه در همه‌جا — پلی است، نه آینه. و همین برایش کافی است.