هنریش هاینه؛ شعر و عشق

نقش مثبتی در نزدیک ساختن ملت‌های اروپایی به همدیگر بازی کرد که تعصب ملی داشتند

هنریش هاینه؛ شعر و عشق
TT

هنریش هاینه؛ شعر و عشق

هنریش هاینه؛ شعر و عشق

هنریش ماینه شاعر، سال 1797 در دوسلدروف آلمان متولد شد و سال 1856 درسن شصت سالگی فلج و غریب در پاریس درگذشت. چون از اقلیت یهودی بود به فلسفه روشنگری جهانی امیدهای بزرگی بست و بسیار از وابستگی دینی‌اش فاصله گرفت بلکه تلاش کرد به طور کامل آن را محو سازد تا در زمینه مشترک وسیعی با دیگران گردآید که همه را فراگیرد. این همان کاری است که معاصرش کارل مارکس انجام داد. مارکس نیز از یک خانواده یهودی بود، اما پیش از تولد او دینش را تغییر داده و مسیحی پروتستانت شده بود. مشخص است که مارکس به طور کامل از فرقه‌گرایی رها شده و از اقلیت‌ها خواست گرفتار انزوا نشوند بلکه رو به گشایش به عناصر پیشرفت آزاد در نزد اکثریت و تلاش با آنها برای دوره روشنگری جدید بیاورند که درآن همه در حقوق و مسئولیت‌ها در برابر حاکمیت قانون و نهادها مساوی‌اند. و این همان اتفاقی است که یک یا دونسل پس از مرگ هاینه و مارکس درآلمان اتفاق افتاد. و اکنون نظام شهروندی مساوی درسراسر اروپای مدرن رسوخ پیدا کرده. دیگر یک آلمانی وقتی برای اولین بار و به طور تصادفی با یک آلمانی دیگر در یک کشور بیگانه برخورد می‌کند از خود نمی‌پرسد: آیا او کاتولیک است یا پروتستانت؟ او هم مذهب من است یا نه؟ بلکه آنچه برایش مهم است اینکه مانند او به زبان آلمانی سخن می‌گوید و به میراث طویل و عریضش وابسته است. اما فرقه یا مذهبش آخرین چیزی است که به آن فکرمی‌کند. سال 1871 هنریش هاینه تصمیم گرفت آلمان را ترک کند و درپاریس پایتخت تمدن و فرهنگ اروپایی درآن زمان ساکن بشود. چه کسی عاشق پاریس نمی‌شود و دوست ندارد یک زمانی مقیم آن شود، همان کاری که همینگوی، جویس، بکت و ده‌ها مبدع دیگر کردند؟ پاریس برای نفس کشیدن، ابداع کردن، زندگی بوهیمی و پرسه زدن به خصوص پرسه‌ها پیوسته، ضروری است... اهل پیاده‌روی بزرگی بود و پیاده روی بی انتهاست در شهری همچون پایتخت نور. لذتی که بالاتر ازآن لذتی نیست. در معاشرت «دختران» محله لاتینی بر بودلر پیشی گرفت قبل از آنکه باز زنی فرانسوی آشنا شود که عاشقش شد و به او خیلی کمک کرد تا استقرار یابد. زن معمولاً کلید میهن است. زن خود به تنهایی وطن است.

مسکنش را زیاد تغییر می‌داد، اما کم اتفاق می‌افتاد از محله فقیر نشین مونمارتر دور شود. می‌دانیم بر روی بلندی مونمارتر کلیسای زیبایی وجود دارد به نام؛ قلب مقدس. به اسم دقت کنید! اشراف پانورامایی باشکوهی بر پاریس دارد و همه هنرمندان و نقاشان «پورتره‌ها» یا تصاویر شخصی دور آن جمع می‌شوند... درآن زمان با بسیاری از سوسیالیست‌های آرمانگرا و در مقدمه آنها متفکر بزرگ سن سیمون نشست و برخاست داشت. در حقیقت هاینه پیش از هرچیز شاعری رمانتیک بود سپس خواستار عبور از مکتب رمانتیک شد. اما در عین حال روزنامه‌نگار و اندیشمندی بود که درگیر دغدغه‌ها و مسائل دوران خود بود. بین شعر و فکر و ادبیات جمع کرد. او به هرحال یکی از شاعران بزرگ آلمان در قرن نوزده بود. شایسته است بدانیم پاریس در آن زمان پایتخت آزادی بود، اگر آن را با شهرهای آلمان مقایسه کنیم که همچنان زیرسلطه فئودالیزم و بنیادگرایی و استبداد بودند. پاریس نیم قرن پس از انقلاب فرانسه سطح قابل توجهی آزادی اندیشه و نشر و بیان برای نویسندگان مهیا می‌ساخت. اما قدرت‌های مرتجع ژرمن گروه «آلمان جوان» که هاینه و گروه بسیار دیگر به آن وابسته بودند محکوم ساخت. گروهی که خواستار تجدد ادبیات و زندگی سیاسی آلمانی همانند آنچه درفرانسه روی داد، بودند. تمایلات لیبرالی روشنی داشت و مخالف فرقه‌گرایی و تفکر فئودالیزیم قدیم و کشیشی بود. مشخص است ترک‌ها با تأسیس جمعیت «ترکیه جوان»، ازآنها تقلید کردند. و رابطه بین ترک‌ها و آلمان‌ها کاملاً قدیمی است مانند رابطه مغربی‌ها و فرانسوی‌ها به معنای وسیع کلمه. هاینه پس از آنکه ساکن پاریس شد شروع کرد به ایفای نقش واسطه فرهنگی میان آلمان و فرانسه بازی کردن و فرانسوی‌ها را با اندیشه آلمانی آشنا ساخت و آلمانی‌ها را با جریان‌های فکری و ادبی فرانسه آشنا کرد. اینگونه به پل فرهنگی میان دو کشور و دو تمدن تبدیل شد. و این همان کاری است که فرهیختگان عرب مقیم پاریس، لندن یا... انجام می‌دهند... آنها نیز پل فرهنگی میان دو زبان و ادبیات و دو جهان‌اند... و چه پل‌های زیبایی! چه زیباست داد و ستد مثبت با تمدن‌ها و فرهنگ‌های دیگر. چرا باید منزوی بود؟ اما نباید ویژگی‌ها خودمان را از دست بدهیم و در دیگران ذوب بشویم. نه افراط و نه تفریط. و اینگونه نقش مثبتی میان ملت‌های اروپایی بازی کرد که درآن زمان تعصب ملی داشتند. و به دلیل همین تعصب‌های ملی بین فرانسوی‌ها، آنگلیسی‌ها، آلمان‌ها و... جنگ‌های بسیاری علیه همدیگر به راه می‌انداختند. می‌دانیم که او برای آشنایی فرانسوی‌ها کتاب مهمی درباره تاریخ دین و فلسفه درآلمان تألیف کرد. همچنانکه مقالات متعددی درباره زندگی ادبی، تئاتر و حیات سیاسی فرانسه نوشت تا آلمان‌ها با آن آشنا شوند. در حقیقت هنریش هاینه استعدادهایی داشت که انسان را نویسنده می‌سازند. بسیار حساس بود، احساسات و تخیلاتش شعله‌ور بودند، در سبک نوشتن چیره دست بود. به نظرمی‌رسد مادرش بر طبیعت و گرایش‌هایش اثرگذاشته باشد. و می‌دانیم او زنی فرهیخته بود که چند زبان می‌دانست از جمله فرانسه، انگلیسی، لاتین و این البته در کنار زبان آلمانی بود. متأثر از ژان ژاک روسو بود و پسرش را با عشق او بزرگ کرد. و این یعنی اینکه او مادر باشکوهی بود. چه کسی ژان ژاک روسو بزرگ‌ترین نویسنده دوران مدرن را دوست ندارد؟

آیا گوته نگفت: ولتر دوره‌اش را بست روسو اما آغازگر دوران جدید است؟ آیا هولدرلین قصیده‌ای ناب در رثایش نگفت؟ اینجا می‌توان گفت: جنون هولدرلین درحالی که در اوج جوانی بود بر هر شعر و نثر بالاتر نبود؟ آیا جنون به خودی خود بزرگ‌ترین فریاد اعتراض بر تهی بودن جهان نیست؟...

هاینه از پاریس شعر دلتنگی برای آلمان را نوشت که درآن می‌گوید:« آه ای آلمان، ای عشق دور من! وقتی به تو می‌اندیشم اشک چشمانم را می‌پوشاند و فرانسه سرخوش در چشمم گرفته می‌آید. مردم مهربانش به نظرم رنج آور و سنگین. تنها احساس درست سرد و خشک درپاریس چیره می‌شود. آه ای ناقوس‌های جنون! آه ای زنگ‌های ایمان. چقدر آهنگ‌تان بر دلم زیبا می‌آید!

خیال می‌کنم از دور صدای بوق نگهبان شب را می‌شنوم. صدایی آشنا و مهربان. ترانه‌های نگهبان شب از فاصله‌ها می‌گذرند تا آمیخته به چهچه بلبل وارد قلبم بشوند».

اینگونه می‌بینیم که هاینه نمی‌تواند آلمان را فراموش کند با وجود اینکه به او اهانت کرد و عذابش داد و بیرونش ساخت. خاطرات کودکی و نوجوانی امکان ندارد فراموش شوند. و شاعر غریب حتی اگر هم در تبعیدگاهش خوشبخت باشد، همچنان غریب می‌ماند و هیچ چیزی نمی‌تواند جای وطن را پرکند جز خود وطن. اما وطن آلمانی درآن زمان برای نویسندگان و شعرایش آغوش نمی‌گشود. همچنان مستبدی بود که از فرهیختگان بدش می‌آمد و با تمایل نامفهوم‌شان به آزادی و تنفس و رهایی می‌جنگید. شمار فرهیختگان تبعیدی آلمانی درآن زمان بسیار زیاد بود. بخش عظیمی از آنها یا به پاریس می‌رفتند یا به لندن.

بزرگ‌ترین نمونه آن کارل مارکس بود که پیش از آنکه ساکن لندن شود، اول به بروکسل و پاریس گریخت. روشن است مارکس بزرگ‌ترین «پرسه زن» اروپا بود آن‌طور که نویسنده فرانسواز ژیرو می‌گوید.

هانیه یک بار به یکی از دوستانش نوشت:« مدتی طولانی از زندگی‌ام بیمار و بیچاره بودم. اما اکنون آن طور نیستم. یا می‌توان گفت تنها نیمه بیمار و نیمه بیچاره‌ام. و شاید این وضعیت نمایانگر بالاترین حد سعادت روی این خاک باشد. نمی‌توانیم از زندگی بیشتر از آنچه می‌تواند بخواهیم».

هنریش هاینه به نسل سوختن و گذشتن برمی‌گشت: یعنی نسلی که برای روشنگری و تغییر تلاش کرد. اما آن قدر به آن فرصت داده نشد تا سورمه‌ای ازآن به چشمش بکشد، آن قدر زنده نماند تا ازآن لذت ببرد و میوه‌هایش را بچیند. به نظرمن این همان وضعیت ما فرهیختگان عرب است. این جمله عمیق و بسیار گویا در مقایسه بین فرانسوی‌ها و آلمانی از او رسیده. گفت آلمان‌ها انقلاب بزرگ را در سطح فلسفه علیه دوران فئودالیزم بنیادگرای لاهوتی قدیم به وجود آوردند. این کار توسط کانت و فیخته و هگل انجام شد. و این هدف فلسفه ایده‌آلیزم آلمانی است که بزرگ‌ترین فلسفه دوران جدید است. اما فرانسوی‌ها علیه خود این دوره قدیم در سطح سیاسی انقلاب به راه انداختند وقتی که انقلاب فرانسه آغاز شد. و این بزرگ‌ترین زلزله‌ای بود که در دوران جدید روی داد. و در نتیجه آنها دو انقلاب مکمل یکدیگرند: انقلاب فکر و انقلاب سیاست. اولی برای آلمان‌ها و دومی برای فرانسوی‌ها.

اما مسائل پیچیده‌تر از این است. فرانسوی‌ها نیز انقلاب فکری ایجاد کردند پیش ازآنکه انقلاب سیاسی به راه بیاندازند. و گرنه معنای ولتر و دیدرو و ژان ژاک روسو چیست؟

*قطعه‌ای کوتاه از شعرهای او:

همه بیچارگی و دردهایم

را در این کتاب نهادم

وقتی آن را می‌گشایید

در قلبم می‌خوانید

بهاری جدید را

میان گل‌ها فرو می‌روم

و من نیز شگفته می‌شوم

میان رؤیاها فرو می‌روم

و در هر قدمی لنگر می‌زنم

آه! عشق من مرا بگیر

تا همچون مست نیفتم

برپاهایت

و باغ پر از مردم است

 

*از گفته‌های هاینه

عشق جنون آمیز: سخنی تهی. عشق می‌تواند جنون آمیز نباشد؟

مورخ پیامبری است که به پشت نگاه می‌کند!

شکوه ازآن نسل‌های آینده است: از ما زیباتر و خوشبخت‌تر خواهند بود.

تجربه مدرسه خوبی است، اما هزینه بالایی دارد.

باید دشمنان‌مان را ببخشیم، اما نه پیش ازآنکه آنها را برسر دار ببینیم!



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.