از زمانی که مصیبت بزرگ اخیر جهانی ما را فراگرفت، اکثر ساکنان مناطق پیشرفته تغییری را که جهانشان را فراگرفته به شکل مضاعف احساس میکنند، تا جایی که سخن فیلسوفمآبانهای پیرامون «تغییر در ماهیت خود تغییر» رایج شد. واقعیت اینکه سرعت یافتنش- به شکل فراگیر اجتماعی- در تاریخ بشری مسئلهای نوپدید است که زیگموند باومن در کتابش «مدرنیزم سیال» آن را نشانه دوران مدرنیزم میداند که جامعه ویژگی آن را گرفته است، به طوری که«نظامهای زندگی مدرن در چندین جنبه تفاوت دارند، اما آنچه همه آنها را به هم وصل میکند، دقیقاً شکننده و موقتی بودن، سرعت تأثر آنها از تحولات و تسلیم بودن همیشگی آنها در مقابل تغییر است». اما فلسفه نتوانست با پژوهش و جستوجویی نو در ماهیت خود فرآیند تغییر، با دریافت باومن و دیگر فیلسوفان از وجود تغییر روبه افزایش در زندگی بشر همراه شود، در زمانی که علوم طبیعی و اجتماعی توصیفات دقیقی از چگونگی و دلایل تغییر در زمینههای مشخص ارائه میدهند: بیولوژی، شیمی، فیزیک، زمین شناسی و ازعلوم اجتماعی و انسانشناسی تا تاریخ و سیاست. با وجود اینکه مأموریت فیلسوفان- دستکم به گفته کارل مارکس- باید « به تفسیر جهان محدود نشود بلکه اساساً هدف آن تغییرجهان است».
کوتاهی فلسفه به شکل عجیبی در زمان «کووید-19» آشکار شد. اظهارات فی البداهه فلاسفه درباره آن بیشتر شبیه اظهارنظرهای روابط عمومی بود از جمله ابراز امیدواری به اینکه از عهده آن برآییم و جایگاههای تأثیر و رهنمودهای فکری را به دانشمندان و پزشکان و سیاستمداران سپردند. حتی خود را نسبت به دیگر تولیدات فکری عقبماندهتر از زمان نشان دادند، که چیز جدیدی ندارند تا به مردم بگویند و به درگیریهای درون برجهای عاج آکادمیک خود بسنده کردند، یا سرگرم نظریات موروثی در تاریخ فلسفه، یا مفاهیم بزرگ و مقاوم دربرابر رسیدن به راه حل نهایی به حکم منطق خود مانند عدالت چیست آزادی چیست، بودند.
به نظرمیرسد برخی افراد که سرگرم تفلسف و فلسفیدن هستند به برکت خود مصیبت بزرگ متوجه بریدن خود از جامعهشان شدند و به همین دلیل شروع به پرسش درباره چگونگی نجات حرفه «دوستداری دانایی» از خود و مواضع «کوتاهی» درآن کردند. برخی ازآنها –مانند فیلسوف آنارشیست جان زیرزان- براین نظر بود که تن دادن فلسفه به عنوان تمرین قدرت آن را عملاً از میدان سیاست بیرون ساخت که همیشه آزمایشگاه و نمایشگاه اندیشهها بود و آن را در سالنهای انواع آکادمیهای مستقل محصور کرد که جز روابطی سست آن را با دیگر بخشهای علمی پیوندی وجود ندارد و رابطهاش را با زندگی از دست داد و به صندلی تماشاگران منتقل شد. یکی از آنها پروفسور گراهام هارمن در مجله بریتانیایی«فیلسوف» با اعتراف به این کوتاهی نوشت:« بیاید صریح باشیم: فلسفه کمترین کار را برای کشف تفاوت بین تغییر کمی و تغییر نوعی تقدیم کرد». او خواستار متلاشی کردن ساختاری شد که اکنون شاخههای فلسفه براساس آن تقسیم میشوند و مثلاً میتوان از زمین شناسی آموخت که امروز بدون توجه به مفاهیم و فلسفههای ایدهآلگرا، برای بشریت نشانههای دیجیتال عرضه میکند که به آنها کمک میکند براساس آنها تغییرات زمانها و تأمل در ماهیت تغییرات بزرگ بفهمند. اما این بیداری همچنان استثناست و عزم بر تغییر همچنان گویی اسیر خانه است: نوکردن روشهای آموزش فلسفه برای اجازه دادن به خوانشهای خارج از آثار کلاسیک و از علوم مختلف، افزودن بخشهای درباره زنان، اقلیتها و بیگانگان به مواد درسی و دانشجویان پذیرفته شده و امکان ایجاد پلهای ارتباطی با علوم دیگر برای دستیابی به شایستگیها و به کاربستن راهحلهای پیشرفته تکنولوژیک تا بتوان با استفاده از دستآوردهای نوین تکنولوژیک تدریس و تحقیق کرد و همه اینها بی شک اقداماتی ستودنی و مطلوب است، اما نمیتوانند فاصله بین فلسفه و واقعیت سیال، شکننده وهمیشه تابع تغییر را پرکنند.
از نظر تاریخی فلسفه از همان نوپا بودن دو موضع متضاد دربرابر تغییر به عنوان یک پدیده کلی گرفت. پارمیدس یونانی(متولد حدود 515 پیش از میلاد) منکر هرگونه تغییر شد و براین نظر بود که« تنها داستانی واحد و راه واحدی وجود دارد. هر اشاره به راه زندگی بشر این وجود متکامل، نادر، ثابت و رو به فنای قطعی را فریاد میکند». در مقابل هموطنش هراکلیتوس(متولد سال 540 پیش از میلاد) اصرار داشت، همه چیز به طور مطلق موضوع تغییر است و « هیچ چیز ثابت جز تغییر وجود ندارد». فیلسوفان، در طول دههها بین این دو موضع چیزی به ما ارائه ندادند که به ما در فهم خود روند تغییر کمک کند، یا آنها تلاش کردند-چه بسا پس از شکست تجربههای بزرگ برای تغییر جهان درقرن بیستم- ما را به سمت چند و چون جدلی محض بکشانند که نهایت آن این است، تنها راه برای تغییر جهان تغییر درک ما از «حقیقت» است. همچنانکه نخبگان حاکم، مفهوم تغییر را به طور انحصاری به کارگرفتند تا سلطه خود را تثبیت کنند و امتیازات خود را وسعت بخشند.
اما اگر فلسفه روزی باید طرف اثرگذاری در تعامل با تغییر و ایجاد آن داشته باشد، بدون شک باید از توهم در دست داشتن «حقیقت» بیرون بیاید و –همان طور که نیچه در «فراسوی نیک و بد» خواستار آن شد- به فضای پرسشگری استنکاری درباره نیاز ما به «حقیقت» و ارزش آن برای مواجهه با تقدیر منتقل شود، در زمانی که « بی حقیقتی» گاهی بتواند نقش بهتری ایفا کند.
آنچه مصیبت بزرگ نشان داد و امروز از فیلسوفان میخواهیم این است که ما را از مفاهیم مجرد و لفاظیها و قیود پیشینی و اصول ثابت و نظامهای بسته و راه حلهایی نهایی رها سازند و ابزار تفکری به ما بدهند که بتواند به ما- به عنوان افراد اکثریتی که از پشت پرده فلسفهسازی بی خبرند- توان ارزیابی وضعیتمان را در سایه واقعیت و جهتگیری براساس آن ارزیابی با هدف تعامل با تغییر و رسیدن به نوعی تسلط بر واقعیت با داشتن انعطاف برای تغییر جهتگیری در زمان تغییر شرایط پیرامونی را بدهند.
البته جهتگیریهای افراد ضرورتاً از ذهن خالی نمیآیند چرا که ریشه در منابع، مرجعیتها، باورها، فرهنگها و هویتها دارند- به تناسب سطوحشان- و ضروری است که فلسفه به ما فهمی مشخص برای کیفیتی که آن منابع براساس آنها با پدیدههای نو در زمان شکل دادن به جهتگیری تعامل میکنند، ارائه دهد.
این به معنای دورساختن فلسفه از ساحت عام به سود خدمت افراد-به خودشان- نیست تا امور خود را با تغییر مدیریت کنند؛ آن هم براساس تصورات محدود از کیفیتی که در جهتگیری آنها- و به تبع آن رفتارهای آنها- براساس تعامل منابع آنها با مسائل نو در واقعیت زندگیشان تعدیل مییابد و به ما به عنوان جوامع مدرن اجازه میدهد راههایی را که میتوانیم برای جستوجوی جهتگیریهای مشترک بین شمار بیشتری از افراد درک کنیم و براساس آنها در طراحی پاسخهای جمعیمان در مقابل مسائل نوپدید جهانمان بهره ببریم. و به همین دلیل مأموریت فیلسوف نیز- آنگونه که استاد چیارا رسریادونی در مقالهاش «فلسفه سیال» میگوید- متضمن این است که به افراد قدرت دیدن رؤیای مشترک درباره آینده را چنان میبخشد که گویی از کابوس کنونی ما واقعیتر به نظر میآید. و این اساساً به معنای داشتن جرأت مقتدر بر قطع ارتباط با زمان لحظهای در خوانش تغییر و شکل دادن آن و جدا ساختن عناصر(متغیّر) در تغییر از عناصر(غیر متغیر) است.
جرأتی فلسفی مانند این به صاحبش چشم اندازی برای تعامل با آینده به عنوان یک واقعیت میبخشد تا از آن برای نگاه به حال حاضر به عنوان گذشته آن بهره ببرد، سپس عناصر کنونی را جدا سازد که شایسته است از آنها به دلیل اهمیتشان در آینده محافظت شود. و این متضمن نوعی سیاستهای محافظهکارانه برگزیده و تثبیتی آگاهانه از بافت واقعیت کنونی و تضمین استمرار آن درتلاش برای تأثیر بر چگونگی تغییراست تا به آینده-رؤیا برسیم وگرنه در کابوس سقوط میکنیم.
و همه اینها تفنن و تفریح نیست که فیلسوفان بتوانند آن را رها کنند و خود را سرگرم مسائل دیگر کنند، بلکه در بسیاری از جنبههای زندگی معاصر ما حضور دارند و مسئله مرگ و زندگی است نه تنها به دلیل مصیبت بزرگ کنونی و نتایج آن بلکه همچنین به دلیل مسائل فرامرزی است که در نهایت به وجود ایمن بشر آسیب میزنند؛ مانند اسلحه اتمی، تهدیدهای کشتار جمعی، بحرانهای زیست محیطی، مسائل انرژی فسیلی، ویروس و دیگر مسائل بسیار.
حضرات فیلسوفان بفرمایید: مأموریتهای شما سنگین و بسیارند و ما از هر زمان دیگر بیشتر به شما نیاز داریم.