ژان ژاک روسو؛ رمانتیک تا مرز جنون

او آغازگر نوشتن از احساسات آتشین درادبیات فرانسه بود

ژان ژاک روسو؛ رمانتیک تا مرز جنون
TT

ژان ژاک روسو؛ رمانتیک تا مرز جنون

ژان ژاک روسو؛ رمانتیک تا مرز جنون

شاید اولین نویسنده رمانتیک حقیقی ژان ژاک روسو باشد. مشخص است رمان احساسی‌اش «هلوئیز جدید» وقتی در سال 1762 منتشر شد، موجب جاری شدن جویبار اشک‌ها در خیابان‌های پاریس شد. خانم‌ها و بانوان برسرنوشت قهرمان داستان(ژولی) و عشق باخته یا محالش پیوسته اشک می‌ریختند. در قرن هجدهم برای ورود به سالن مطالعه به نوبت می‌ایستادند تا در مقابل مقداری پول چند صفحه از کتاب را بخوانند. مردها هم گریه می‌کردند. از همدیگر خجالت نمی‌کشیدند و آشکارا اشک می‌ریختند... روسو جان و دل‌ها را پاک کرد. احساسات متراکم و انباشته شده را منفجرساخت. روی رگ احساسات زد. شکوه و عظمت ژان ژاک روسو در اینجا نهفته است. انسانیت عمیق و رمانتیک بودنش دراینجا نهفته بود. در هرحال رمانتیسم یک جریان ادبی و هنری بزرگی بود که با مکتب‌های کلاسیک پیشین بسیار تفاوت داشت. شاعران رمانتیک بسیار بیشتر از پیشینیان خود بر احساس و عاطفه تمرکز کردند. بی هیچ مانع و رادعی برای بیان دردهای عاشقانه خود از ضمیر«من» استفاده می‌کردند. اما شاعر کلاسیک از انجام این ابا داشت و احساسات شخصی یا درونی خود را پنهان می‌کرد چون شخص محترمی است! شرم دارد خلجان‌های درونی خود را عیان کند. رمانتیسم سوز و گداز و درد به خصوص رنج فراق را به زبان آورد. این جنبش ادبی مهم بزرگ‌ترین واکنش عاطفی علیه عقلانیت خشکیده یا خشک دوره روشنگری پیش از خود بود. به این باید اضافه کرد، شاعر رمانتیک خود را در آغوش طبیعت می‌افکند تا اندوه و غم‌هایش را فراموش کند یا از فراق محبوب آرام گیرد. و در نتیجه نمی‌توان شعر را از مناظر دلربای طبیعت جداکرد، خاصه در فصل بهار... اما فصل واقعا رمانتیک بهار نیست و پاییز است، وقتی که برگ درختان همانند اشک‌ها و ناله‌ها فرو می‌ریزند. و این برای شاعر فرانسوی لامارتین روی داد وقتی که با خود در دل طبیعت خلوت می‌کرد به خصوص پس از آنکه محبوبه‌اش ناگهانی فوت کرد درحالی که در سن گل‌ها بود.

نباید رمانتیک‌های انگلیسی همچون ویلیام وردزورث، کولریج، شلی و ... فراموش کنیم. این گروه زیباترین شعرها را به ادبیات جهانی و نه تنها انگلیسی تقدیم کردند. کدام ما در آغوش طبیعت ذوب نمی‌شود همان طور که سروده‌های ویلیام وردز ورث می‌شوند؟ بگذارید به او گوش دهیم وقتی از شعر می‌گوید و آن را با خود به بالاترین درجه می‌برد:

«شعر اولین و آخرین معرفت‌هاست. مانند قلب آدمی جاودان».

باید بدانیم که زبان رمانتیک با زبان کلاسیک از جهت تصویر، استعاره و مجازها تفاوت دارد. زبان شعر رمانتیک به هیچ وجه سودمندانه نیست بلکه واکنشی، احساساتی و همراه با جوشش احساساتی است که از اعماق بیرون می‌زنند. به همین دلیل شعر رمانتیک بسیار برما اثرمی‌گذارد و احساسات ما را تکان می‌دهد. و به طور کلی به گفته منتقد جان کوهن زبان شاعرانه «زبان والاست». زبانی است که از همه زبان‌ها فراتر است... به نظر من این منتقد توانمند یکی از مهم‌ترین افرادی است که به راز و کیمیای شعر و نوآوری خلاق رسیدند. مدت‌ها پیش افتخار داشتم در پاریس با او  گفت‌وگوی شخصی بکنم... با وجود اینکه مدرنیزم شعری از رمانتیک فراتر رفت و برآن قیام کرد همان طور که خود بر دوره کلاسیک انقلاب کرده بود، اما هیچ شعر حقیقی بدون دم یا طعم رمانتیک وجود ندارد.

ژان ژاک روسو اولین کسی بود که نوشتن از احساسات شعله‌ور در ادبیات فرانسه را آغاز کرد. یکی از منتقدان درباره‌اش چنین می‌گوید: روسو نه تنها اولین بشارت دهنده رمانتیسم بود بلکه انسانی کاملاً رمانتیک بود. او از سرتا پا رمانتیک بود. وقتی می‌نوشت ذوب می‌شد، در می‌آمیخت بی آنکه نرم شود. نرم و آب شدن بزرگ‌ترین خطری است که رمانتیسم و رمانتیک‌ها را تهدید می‌کند.

همه رمانتیک‌های بزرگی که پس از او آمدند، از شاتو بریان تا ویکتور هوگو و بالزاک تا ژرارد دونروال تا لامارتین و... از زیر شنل او بیرون آمدند. معبود و الگوی بزرگ آنها بود. هیچ کسی ازدلتنگی برای گذشته و ذوب شدن درآن نگفت آن اندازه که ژان ژاک روسو گفت. گاهی به لرزه می‌افتم، از خودبی‌خود می‌شود وقتی اعترافات را می‌خوانم. زیباترین صفحات ادبیات فرانسه را نگاشت در حالی که از هر سو تحت تعقیب بود. نگاه کنید در باره مادام دو وارنس چه می‌گوید: زنی که نجاتش داد، او را ساخت. اگر او نبود این شخص که ژان ژاک روسو خوانده می‌شود، نبود. گمگشته و در راه‌ها سرگشته بود تا به طور اتفاقی به خانه‌اش رسید.

می‌توان گفت، شاتو بریان یکی از اولین کسانی بود که از این جنبش جدید در ادبیات فرانسه پیروی کرد. این ادیب بزرگ که بین سال‌های (1768-1848) زندگی کرد، نثر نویس درجه یک بود. به کتابش نگاه کنید؛ خاطرات پس از قبر. عنوان به تنهایی شعر است... دوره‌ ناآرامی‌های بزرگ و جوشان انقلاب فرانسه را تجربه کرد. در نوجوانی یکی از مشتاق‌ترین افراد به ژاک روسو بود. به طور کلی رمانتیست آن فردی است که اولویت را به قلبش می‌دهد تا عقلش. او اسیر احساسات ملتهب می‌شود و اگر چنین نبود رمانتیک نمی‌شد. اما نویسنده کلاسیک، فردی است سرد و جاافتاده که در سمت وسوی عقل و سیستم می‌ایستد نه احساسات هیجانی و آشوب خلاق.

گرایش آزادی فردی از همه قیود خسته کننده اجتماعی با جنبش رمانتیسم درفرانسه همراه شد. و در نتیجه در ابتدا انفجاری آزادیبخش بود. و این را آشکارا در نقاشی‌های دولاکروا می‌بینیم که از انقلاب فرانسه و حرکت ملت‌ها به سوی آزادی تمجید می‌کند. تفاوت دیگر بین رمانتیسم و کلاسیک در اینجا نهفته است. نگاه شاعر رمانتیک به طبیعت به طور ریشه‌ای با موضع شاعر کلاسیک تفاوت دارد. به این دلیل چون برای او پدیده‌ای خارجی نیست بلکه درآن به طور کامل درمی‌آمیزد. گاهی شاعر رمانتیک درختان را به آغوش می‌کشد و بوسه برسنگ‌ها می‌نشاند. گاه روی علف‌ها پهن می‌شود و با دو دستش درآغوش می‌گیرد. گاهی صورتش را به خاک قبر می‌مالد همانطور که روسو با مادام دو وارنس انجام داد که در غیابش فوت کرد و دیوانه شد.

و مهم‌ترین مسائلی که رمانتیک‌ها را مشغول خود ساخت؛ مسئله عشق، فراق محبوب، مرگ، گرایش عرفانی، دلتنگی برای شرق دور، دلتنگی برای یک چیز ناشناخته و مبهم که شاعر نمی‌داند چیست و چه رازی دارد، اما در عمق اعماقش هست. همچنین از جمله مسائلی که آنها را سرگرم ساخت، عصیان برزندگی، جامعه، سنت‌های حاکمی که آنها را سرکوب‌گر یا آزاردهنده و ملال‌آور می‌دیدند. می‌توان مسئله عدم و بی‌نهایت‌ها و دلتنگی برای مطلق سپس فنا شدن درآن را به این فهرست افزود، همچنین فرو رفتن در شب تاریک وحشتناک و... سپیده دمان و شست‌وشو درآغوش طبیعت زیر آبشارها را فراموش نکنیم...

با عطر تن شستی و از نور هوله ساختی؟

این جبران خلیل جبران یکی از بزرگان رمانتیسم عربی است. اما میخائیل نعیمه را فراموش نکنید، او نیز در برخی جنبه‌ها نویسنده رمانتیک درجه بالایی بود: خرمن‌ها، تاکستانی درراه، نجوای غروب، در مسیرباد، نور و دیجور، پچپچه مژه‌ها! چیزی نمانده مست شوم، گیج بزنم درحالی که فقط عنوان‌ها را مرور می‌کنم...

نیازی به گفتن نیست که عشق رمانتیک بیش ازدیگر عشق‌ها آتشین است. عشقی شکست خورده، رایگان، بیشتر وقت‌ها اگر نگوییم همیشه بی فایده. بزرگ‌ترین عشق تاریخ، عشق رایگان است. و بزرگ‌ترین فرد در جهان کسی است که به نتیجه نرسد و تنها به گریه بر ویرانه‌های خانه محبوب بسنده کند. من شخصاً با عشق به شعر عربی بزرگ شدم به خصوص شعر جاهلی با ایستادن بر ویرانه‌های خانه محبوب. سراسر زندگی‌ام سراب اندر سراب بود با این حال من خوشبخت‌ترین فرد جهانم. زیباترین مسئله در شعر عرب یا شاید جهان باشد. بی آن زیستن نتوانم. همه زندگی‌ام ویرانه خانه محبوب، عشق و دلدادگی است یا بهتراست بگویم، دلدادگی و انتقام!

درباره رمانتیک گفته‌اند:

«هیچ وقت به این اندازه درباره رمانتیسم سخن نگفته بودند جز زمانی که یکی ازآنها ادعا کرد، رمانتیسم مرد!»

ویکتور هوگو

«زندگی را آنگونه که هست بپذیر: این اولین ضرورتی است که رمانتیسم نمی‌پذیرد. در حقیقا جنون را می‌پذیرید چون آن را ترجیح می‌دهد. چیزی را ترجیح می‌دهد که آنگونه که هست نیست. گناه کشنده رمانتیک اینجا نهفته است».

فرانسوا موریاک

«شاهکارهای ادبیات کلاسیک تنها به دلیل رمانتیسم رام و خانگی شده‌شان قوی و زیبا هستند».

آندره ژید

عالی. این نویسنده بزرگ می‌داند دقیقاً درباره چه صحبت می‌کند. رمانتیسم لگام زده بسیار قوی‌تر از رمانتیسمی است که دروازه‌اش چارطاق باز باشد.



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.