چرا اکنون نجیب محفوظ می‌خوانیم؟

رقابت‌ بین ناشران برسر چاپ آثارش

 
آغاز چاپ جدید آثار نجیب محفوظ
  آغاز چاپ جدید آثار نجیب محفوظ
TT

چرا اکنون نجیب محفوظ می‌خوانیم؟

 
آغاز چاپ جدید آثار نجیب محفوظ
  آغاز چاپ جدید آثار نجیب محفوظ

انتشارات الشروق مصری روز چهارشنبه گذشته خبر از آغاز چاپ آثار نجیب محفوظ داد، با وجود آنکه قرارداد انتشارات در ماه آوریل آینده به پایان می‌رسد. آغاز چاپ جدید با اعلام کسب حقوق نشر کاغذی و صوتی آثار نویسنده توسط کتابفروشی «دیوان» به مدت بیست و پنج سال همزمان شد. به دست آوردن این حقوق پس از رقابت دوماهه بین ناشران مصری برای کسب حقوق نشر آثار سالار رمان عربی پس از پایان قرارداد نشر الشروق صورت گرفت.
نکته قابل توجه اینکه رقابت بین ناشران حتی پس از امضای قراردادی به مدت بیست و پنج سال توسط ام کلثوم دختر نجیب محفوظ با مؤسسه فرهنگی غیر انتفاعی هنداوی ادامه یافت که به آن ناشر اجازه می‌دهد همه آثار را به طور رایگان روی اینترنت منتشر سازد. مسابقه به سود کتابخانه «دیوان» به پایان رسید که وارد تجربه انتشار آثار نویسنده بزرگ می‌شود.
قرارداد هنداوی به شش میلیون جنیه مصری رسید، اما پرده از قرارداد دیوان برداشته نشد، ولی دور نه میلیون می‌چرخد. و این رقابت بیهوده نیست بلکه بازتاب دهنده رسوخ نام نجیب محفوظ به عنوان نمادی ملی با انتخاب مردمی از راه اقبال به مطالعه اوست که روز به روز افزایش می‌یابد بی آنکه قدرت رسمی یا قدرت پولی حمایت کند و پیش از آنکه نجیب محفوظ برنده نوبل شود وجود نداشت.
و این مسئله اجازه طرح این پرسش را می‌دهد:« چرا اکنون نجیب محفوظ می‌خوانیم؟».

همه ما این پرسش ایتالو کالوینو را به یاد می‌آوریم:« چرا ادبیات کلاسیک را می‌خوانیم؟» و تعریف ابتکاری برای آن ادبیات پیشنهاد کرد؛ آنکه می‌گوییم قصد مطالعه دوباره‌اش را داریم چون شرم داریم بگوییم آن را نخوانده‌ایم یا برای اولین بار می‌خوانیم. شاید رشد مطالعه نجیب محفوظ بخشی از آن شرم باشد و چیزی از میل به عذرخواهی دیرهنگام از مردی که با بردن جایزه نوبل در معرض طعن و تمسخر قرارگرفت و شاید هنوز کسانی باشند که گمان می‌کنند پشت برنده شدنش درسال 1988 دلایل سیاسی مربوط به موضعش نسبت به صلح با اسرائیل نهفته باشد!
از میان القاب نجیب محفوظ سکاندار رمان عربی و نویسنده نوبل است، اما لقب اسبق و پرنفوذترش همان «نویسنده محله مصری»است. همه این القاب که از زمان پیشین آمده برای نسل‌های جدید خوانندگان که نگاه‌شان به ادبیات فرق کرده و تنها با گمان خود محفوظ را می‌خوانند، بی معناست.
نجیب محفوظ تنها نویسنده محله مصری نیست؛ بخش بزرگی از ادبیات مصری سرشار از محتوای اجتماعی و سیاسی است و شمار بزرگی از رمان نویس‌ها یا در باره محله می‌نویسند یا روستا. و ادبیات به دلیل آنچه در فرم می‌گوید خوانده می‌شود، اما از محک زدن زمان فراتر نمی‌رود مگر به برکت لایه مخفی که در مطالعه اول به دست نمی‌آید.

و پنهان در رمان‌ها و داستان‌های کوتاه نجیب محفوظ بسیار است و لایه‌هایش از مطالعه‌ای تا مطالعه دیگر ما را غافلگیر می‌کنند. مسئله به رمان‌های بزرگش محدود نمی‌شود بلکه شامل همه رمان‌هایش می‌شود حتی آنهایی که از منظر منتقدان رمان‌های ساده توصیف می‌شوند.
برای نمونه نگاهی به رمان «حضرة المحترم/جناب محترم» بیندازیم که سال 1975 درباره مبارزه قهرمانش، کارمند عثمان بیومی نوشت؛ از زمان به دست آوردن کار کوچکی در آرشیو یکی از سازمان‌های دولتی تا زمان مرگش در بینوایی بدون آنکه از رؤیای کارمندی که همه زندگی خود را وقف آن ساخت، لذت ببرد.
نقدها «حضرة المحترم» را به عنوان یکی از رمان‌های مهم محفوظ نمی‌بینند. یک رمان فریبنده است؛ در سطح آن همه جزئیات دراماتیکی که سینما و سریال‌های تلویزیونی در آثار نجیب محفوظ دوست دارند، وجود دارد. مبارزه حماسی یک جوان از طبقه پایین جامعه تا رشوه گیری و دو رویی کارمند تا داستان‌های عاشقانه همه حضور دارند.
خواننده رمان می‌تواند آن کارمند بیچاره را ببیند و نفس‌هایش را حس کند و شاید واقعیتش اولین مخاطبان رمان را وسوسه کرد تا به دنبال جست‌وجوی یک کارمند واقعی مشخص بروند که محفوظ او را از میان همه کارمندانی که در طول تاریخ کارمندی‌اش شناخته هجو می‌کند. حکایتی که خیلی خوب درباره عمری طولانی روایت شده که آن کارمند درآن پلکان کارمندی را از درجه هشت تا درجه اول سپری کرد. می‌توان درآن هجو بروکراسی و نفاق را دید، اما دورویی عثمان بیومی و چاپلوسی‌اش برای رؤسایش به درجه پااندازی نمی‌رسد مانند حال و روز محفوظ عجب در «القاهره الجدید/قاهره نو».

برخی رمان را هشداری به بردگی کارمندی تفسیرمی‌کنند که زندگی قهرمان شایسته دلسوزی‌اش را نابود کرد. همچنین پرسش درباره معنای زندگی و فایده دوندگی درآن وجود دارد. و این معنا را دائم در آثار محفوظ می‌یابیم. اینها نیز درست است که رمان هشدار بزرگی به خواننده برای فراموشی وجود و از دست دادن فرصت خوشبختی می‌دهد، از طریق زندگینامه این مرد رؤیا دار که به آرزویش نمی‌رسد مگر در میان دستان همسری پنهانی که به آرامش ازدواج با او نمی‌رسد.
و زیر همه این لایه‌های تفسیری که رمان می‌دهد، مضمون عمیق‌تر فلسفی در «حضرة المحترم» می‌ماند.
محفوظ در این رمان مذهب انسانی فلسفه را محک می‌زند که به سمت جهت‌های مختلف شاخه شاخه می‌شود که دریک اصل عریض با هم مشترکند که در چارچوب انقلاب علیه نفوذ کلیسا متولد شد و انسان را در مرکز هستی نشاند...



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.