به نظر ارکون ابن خلدون درباره اعتقادات موضعی بسته و بنیادگرایانه را به کارمیگرفت. به جهاد و وارد ساختن مردم به دین و به گفته خودش «به میل یا اکراه» دعوت میکرد. این سخن شاید خوانندگانی را که عقیده دارند ابن خلدون متفکر روشنگرای طراز اول است شگفتزده کند. و این با کمال تأسف درست نیست. او مانند دیگر بنیادگرایان تندرو برخود بسته است و براین باور که دیگر ادیان باطل و گمراهی اندر گمراهیاند. و این مخالف آن چیزی است که درخود قرآن آمده، آنجا که آیه کریمه میگوید:« ان الذین آمنوا و الذین هادوا و النصاری و الصابئین من آمن بالله و الیوم الآخر و عمل صالحاً فلهم اجرهم عند ربهم و لاخوف علیهم و لاهم یحزنون»(بقره-62).
بدین معنا پس اصطلاح «دیانت ابراهیمی» خطا نیست بلکه کاملا درست و بلکه قرآنی است بی آنکه این به معنای درآمیختن ادیان درهمدیگر و نشاندن دین جدیدی به جای آنها باشد! این محال است، ناپسند و اصلاً غیرممکن است. اما تقارب بین ادیان ابراهیمی ممکن بلکه پسندیده است.
محمد ارکون سراسر زندگی خود را صرف گشودن قفلبودنهای تنگ فرقهای و تحقق تقارب و تفاهم بین سه دین به جای تحقیر و دشمنی درطول تاریخ کرد. این کار را با همه سرآمدی و اقتدار و وسعت افقهای اندیشه اسلامی تا دورترین حد ممکن انجام داد. و اصلاً به گفته فیلسوف لاهوتی شهیر سوئیسی هانتس کونگ که برای ارکون احترام قائل بود و میزان اهمیت فکری او را میشناخت« بدون صلح بین ادیان هیچ صلحی درجهان وجود ندارد». باید افزود که داستانهای انبیای بنی اسرائیل سراسر قرآن را پرکردهاند. نام موسی ابن عمران بیش از130 بار آمده و نام ابراهیم الخلیل بیش از شصت بار تکرارشده است. و در نتیجه دین کاملاً ابراهیمی است. و هدف سه دین توحیدی یکی است. این نکته قطعی است. و با این ویژگی از همه ادیان شرق دور مانند بودیسم و هندوئیسم و... کاملاً متفاوتاند.
در هرحال قرآن کریم به صراحت تعدد دینی(پلورالیزم) و مشروعیت دیگر ادیان ابراهیمی را میپذیرد، اما ابن خلدون و دیگر بنیادگرایان بسته تندخو نمیپذیرند. آیا سخن آنان مهمتر ازقرآن است؟ کلام الهی بالاتر است و چیزی بالاتر از آن نیست. و درنتیجه اشتباه است که ابن خلدون را پیشگام اندیشه آزاد، روشن با تسامح در میراث عربی اسلامی برشمرد. این از حقیقت بسیار دور است.
ابن خلدون از جهت بازبودن تفکر نسبت به دیگران فارانی، ابن سینا، المعری و ابن عربی نیست. چه جایگاهی نسبت به آنها دارد؟ بی شک تحقیقاتش درباره عمران و جامعهشناسی شایسته تقدیر است و همین طور نظریههایش درباره چگونگی تولد، صعود و سپس فروپاشی تمدنها. اما درسطح اعتقادی بنیادگرای بسته بلکه دشمن فلسفه به طور قاطع باقی ماند. این مسئله را درنهایت وضوح بیان کرده وقتی که در «المقدمه» فصل کاملی با عنوان:«فی ابطال الفلسفه و فساد منتحلها/ درباره بطلان فلسفه و فساد رهروش» اختصاص داد و درآن میگوید، فارابی و ابن سینا از کسانی بودند که «خداوند آنها را گمراه ساخت» چون پیرو فلاسفه یونان بودند. همچنین ادعا میکند هرچه گفتند یا «به سمت آن رفتند درهمه شکل باطل است». و در نتیجه شایسته نیست اوهام بزرگی پیرامون ابن خلدون بسازیم. همه این هاله افسانهای که دور او به وجود آمده باید بدون اهمال برخی درخششها و جرقهها تفکیک شود. باید محدودیت فکری او را بشناسیم و بیش از حجم و ارزشش به آن بها ندهیم.
ابن خلدون پایهگذار جامعه شناسی یا آنتروپولوژی نیست! این یاوه است! این نادیده انگاشتن اکنون به سود گذشته است. ابن خلدون مؤسس فلسفه تاریخ نیست. ابن خلدون مونتسکیو و هگل و کارل مارکس نیست! همه اینها اغراقاند و بزرگسازی.
اما به نظر ارکون، بنیادگرایان دیگر ادیان مانند مسیحیت و یهود نیز از جهت بسته بودن و تعصب مانند ابن خلدون بودند. بنیادگرای مسیحی با جزم براین باور است که روی کره زمین تنها مسیحیت دین درست است و دیگر ادیان برخطایند و نزد خدا پذیرفته نیستند. همین طور بنیادگرای یهودی. پس از همه این ارکون به متبلور ساختن این فکر اساسی میرسد: و آن اینکه باید بین عقلانیت قرون وسطی و عقلانیت دوران مدرن تفاوت قائل شد. اولی تکفیری و سرکوبگر بود و دومی برعکس با تسامح و باز بود و به مشروع بودن تعدد دینی و اعتقادی ایمان داشت و هیچ فردی را پیشاپیش تکفیرنمیکند. هیچ کسی را با هردیانتی از نعمت خدا محروم نمیسازد به شرط آنکه خوب، با اخلاق و نیکوکار باشد.
به همین دلیل مشاهده میکنیم برای نمونه حکومت سکولار مدرن در فرانسه همه ادیان را به رسمیت میشناسد و به آنها احترام میگذارد و برای شهروندانش امکان برگزاری نماز و آیینهای دینیشان را هرطور که بخواهند و دوست داشته باشند به جابیاورند مهیا میسازد. تعداد مساجد فراسه بیش از 2500 مسجد است. چه کسی باور میکند. این درحالی است که حکومت بنیادگرای مسیحی سابق جز مسیحیت هیچ دین دیگری را به رسمیت نمیشناخت و حتی در مسیحیت تنها یک مذهب را قبول داشت آن هم مذهب کاتولیک پاپی. و به همین دلیل به مذهب دیگر پروستانتی درطول تاریخ فشار وارد شد تا اینکه مدرنیته روشنگرایی پیروز شد. این همان الهیات بنیادگرای تکفیری است که درسراسر قرون وسطی بر باورها سیطره داشت.
اما باید اعتراف کرد مسیحیت اروپایی در نسخه کاتولیک پاپیاش سرانجام متحول شد و نسبت به این الهیات قرون وسطایی تکفیری جهشی کرد. الهیات قدیمش را تجدید کرد و از انحصار حقیقت مطلق الهی برای خود دست کشید و مشروعیت دیگر ادیان را پذیرفت از جمله اسلام: دشمن سرسخت تاریخی.
همچنین مسیحیت غربی از مفهوم جنگ مقدس که مفهوم «جهاد» با آن برابری میکند و جنگهای صلیبی را در گذشته شعلهورکرد، دست کشید. و حتی مشروعیت وجود «غیرمؤمن» یا بهتر است بگوییم افراد بی دین را به رسمیت شناخت. و اعلام کرد اگر ایمان به شکل آزاد از عمق نجوشد بی معناست. ایمان را نمیتوان با زور به مردم تحمیل کرد. و این با آنچه در قرآن کریم آمده که:«لا اکراه فی الدین» مطابق است. بعد کلیسای مسیحی گفت، ایمان به خدا و حلال شمردن خشونت متضادند و با هم جمع نمیشوند. ایمانی که میکشد یا بر کشتن و سربریدن جامه الهی میپوشاند ایمان نیست.
همچنین کلیسا برای اولین بار آزادی وجدان و عقیده را پذیرفت. کوتاه سخن اینکه: کلیسای مسیحی دراینجا از لاهوت تفکیری دست شست و لاهوت روشنگری را پذیرفت و با مدرنیزم آشتی کرد. این انقلاب لاهوتی بزرگ همزمان با برگزاری مجمع دوم واتیکان بین سالهای 1962 و 1965 به وجود آمد و پس ازآن تا به امروز بیشتر و بیشتر راسخ شد. به اظهارات پاپ فرانسیس و مواضع انسانی والایش نگاه کنید.
همه این انقلاب لاهوتی آزادیبخش بزرگ که درطول دو قرن گذشته در اروپا روی داد تاکنون درجهان اسلام اتفاق نیفتاده است. و این دلیل لرزهها و جنگهای داخلی و کشتارها و «داعشیها» و... را برای ما تفسیرمیکند. چون در اینجا انقلاب روشنگرانه براندیشه تاریکروش عمیق اتفاق نیفتاد آن طور که در اروپا روی داد. این حقیقت برای دور و نزدیک و غرب و شرق روشن شده است. این حقیقت حقایق است. اما ممنوع است به زبان بیاوری!
و به همین دلیل ملتهای ما از اختلافات و انفجارهای هولناک تعصبهای فرقهای و مذهبی رنجها میکشند. تعصبهای جوشان شعلهور که آبهای دجله و فرات هم خاموششان نمیکنند. مشکل پس دینی لاهوتی است پیش از آنکه سیاسی باشد. و این تعصبهای انفجاری است که مانع شکلگیری وحدت ملی میشوند و تهدید به شکاف و اختلاف میکنند... و دراین فضای درهم ریختگی و نگرانی و وحشت دیگر کسی به کسی اعتماد نمیکند.
اما ارکون میبیند که در صحنه عربی اسلامی موضع دیگری وجود داشت که مخالف موضع بسته تعصبی ابن خلدون بود. موضع اخلاقی با گرایش انسانی حقیقی وجود داشت که موضع مسکویه و ابی حیان توحیدی و ابی الحسن العامری و همه آن نسل عالی که رشد کرد و درآن قرن بزرگ نوشت. و عنوان پروژه بزرگ دکترایش را از اینجا گرفت: گرایش انسانی عربی قرن چهارم هجری/دهم میلادی. و ما آن را دوره طلایی مینامیم که بر همه جریانهای فکری ابداعی باز بود و به یک جریان محدود نشد: یعنی جریان سنتی محافظهکار دشمن «علوم دخیله(وارداتی)» یا آنچه اکنون «تهاجم فرهنگی» میگوییم. ابن خلدون اما در عصر انحطاط در قرن چهاردهم زندگی کرد و نوشت. دشمنیاش با فلسفه یعنی تفکر عقلانی نقدی از اینجا ناشی میشود.
در پایان میتوان گفت که پرسشهای نقدی جسورانهای که فارابی و التوحیدی و ابن سینا و دیگر قطبهای عصر طلایی برمیراث مطرح میکردند ما اکنون نمیتوانیم مطرح کنیم از ترس خشم افکار عمومی بنیادگرا که شامل بخش بزرگی از دانشآموختگان نیز میشود! حالا چه کسی میتواند به المعری درباره «آزادی اندیشه» استشهاد کند یا ابیات جاودانه ابن عربی درباره «دین عشق»؟ خشمآگین به آن نگاه میکنند و شاید هم او را مزدور بیگانه به حساب بیاورند. این یعنی آنچه هزارسال پیش ممکن بود اکنون پس از هزار سال محال شده است. آنچه در قرن دهم و یازدهم ممکن بود درقرن بیست و یکم محال شده است...