چرا رابطه ژان جنه و محمد شکری شکرآب شد؟

طاهر بن جلون درباره او و رابطه‌اش با نویسنده «الخبز الحافی» می‌نویسد

  طاهر بن جلون
طاهر بن جلون
TT

چرا رابطه ژان جنه و محمد شکری شکرآب شد؟

  طاهر بن جلون
طاهر بن جلون

ساعت‌های شیرینی را با این کتاب گذراندم، ساعت‌ها و ساعت‌ها. کتاب طاهر بن جلون با این عنوان:«ژان جنه، دروغگوی دوست داشتنی». آیا لذتی بالاتر از همراه شدن با دو نویسنده بزرگ یا بهتر است بگویم نویسنده‌ای بزرگ در باره دو نویسنده بزرگ دیگر سخن بگوید، وجود دارد؟
طاهربن جلون تو را به شدت جذب می‌کند و لحظه‌ای رهایت نمی‌کند تا کتابش درباره ژان جنه را از اول تا آخر نخوانی. اما وقتی به آخرین صفحه برسی اندوه و غم به تو یورش می‌برند و آرزو می‌کنی کاش نمی‌رسیدی. آرزو می‌کنی کاش کتاب به آخرنمی‌رسید و حتی تا بی نهایت ادامه می‌یافت... و این بزرگ‌ترین نشانه موفقیت این کتاب یا هرکتابی است. به نظرمی‌رسد طاهربن جلون واقعاً رمان نویس درجه یک است و درهمان حال متفکری حقیقی نیزهم. داستان زمانی آغاز شد که بن جلون جوانی سی ساله بود و ژان جنه پیرمردی شصت و چهارساله. شاید تصورکنید اولی با دومی تماس گرفت و از او خواهش کرد تا با او ملاقات کند و او را به رسمیت بشناسد. اما عکس این قضیه درست است. وقت ژان جنه در شهردانشگاهی پاریس با او تماس گرفت، طاهر بن جلون چشم‌ها و گوش‌هایش را باورنمی‌کرد. چی؟ آیا نویسنده‌ای مشهور همچون ژان جنه با او تماس می‌گیرد حال آنکه او بی‌نام و ناشناخته‌ای است که هنوز درآغاز حیات ادبی قراردارد؟ آیا دنیا عوض شده است؟ ژان جنه مستقیم به او گفت: تو را برای نهار به رستوران اروپایی روبه روی ایستگاه مترو «لیون» دعوت می‌کنم. و اینگونه رابطه‌ای شروع شد که تنها با مرگ جنه درسال1986 و خاکسپاری او در مغرب، جایی که آرام در سواحل جادویی شهر العرائش خوابیده: آرامگاه ابدی در زیباترین مکان. متأسفانه نمی‌توانم وارد جزئیات بشوم و گرنه چندین مقاله پیاپی می‎نوشتم. و به همین دلیل تنها در برخی مراحل درنگ می‎‌کنم. 
اول بر رابطه ژان جنه با نویسنده نامی محمد شکری نویسنده کتاب «الخبز الحافی/نان خالی» و «زمن الاخطاء/روزگار اشتباه‌ها» و چند اثردیگر تأمل می‌کنیم. طاهربن جلون دراین باره چه می‌گوید؟ چنین می‌گوید: وقتی شکری شنید دوستش ژان جنه به طنجه سفرکرده خود را به آب و آتش زد تا او را ببیند و از طاهر بن جلون خواهش کرد نشانی‌اش را بدهد و بگوید ساکن کدام هتل است. اما جنه این ملاقات را نپذیرفت و سر بن جلون داد کشید: او خیال می‌کند ما دوستیم؟ این محمد شکری کیست؟ منظورت همان فردی است که در خیابان‌ها می‌چرخد و زیر بغل ده جلد کتاب زده و درباره ویکتور هوگو طوری صحبت می‌کند که گویی نویسنده جوانی است که همین الآن کشفش کرده؟ نه، نه تمایلی ندارم او را ببینم.
بعد ازآن طاهر بن جلون فهمید ژان جنه هیچ ارزشی برای دوستی قائل نیست و حتی در کتابش «خاطرات یک دزد» از خیانت بسیار ستایش می‌کند. البته حس دوستی در او وجود نداشت. و به همین دلیل محمدشکری و رابطه دوستانه طولانی مدتی را که بین‌شان بود فراموش کرد و با چرخش قلمی برهمه آن خط کشید. اما دلیل دیگری هم وجود داشت همانگونه که بعداً می‌بینیم. و در نتیجه شایسته نیست خیلی درحق او اجحاف کنیم. پشت پرده بازی‌های پنهان است. بعد بن جلون داستان محمد شکری را شرح می‌دهد و می‌گوید: در دهه پنجاه از روستاهای کوهستانی به شهر طنجه آمد درحالی که بیست ساله بود و نمی‌توانست بخواند یا بنویسد. و نکته عجیب و غریب اینکه زبان مادری‌اش امازیغی بود ولی نویسنده‌ای بزرگ به زبان عربی شد. چطور موفق شد به چنین نوآوری ادبی در مدت زمانی کوتاه برسد؟ خدا داند. بی شک انفجار سرآمدی بود. اضافه براین، فقر افراد را می‌سازد. به هرحال شکری یکی از قربانیان ژان جنه بود که از هیچ حس دوستی برخوردار نبود. این را هم باید گفت که جنه خود اولین بار تلاش کرد با شکری رابطه برقرارکند و نه برعکس. و این اتفاق روز 18 نوامبرسال 1968 و کاملاً اتفاقی روی داد وقتی ژان جنه به محمد در یکی از خیابان‌های طنجه برخورد و از او خواست همسخنش بشود. اما شکری اول شک کرد و گمان برد جاسوس است. و به همین دلیل دیدار با او را به صبح روز بعد انداخت، که برای نوشیدن فنجان قهوه‌ای در یکی ازکافه‌های طنجه دیدارکردند. آیا زیباتر از کافه‌های مشرف به نقطه دیدار دو دریا در طنجه وجود دارد؟ همه اندلس به فاصله پرتاب سنگی روبه روی توست. کافه اندک اندک از خواب خود بیدار می‌شود. الصباح رباح(صبح می‌شود و قصه آغاز می‌کنیم). خانم‌ها و آقایان دوره‌‌ات کرده‌اند. روبه رویت حضور دلرباها. خدای من زندگی چقدر زیباست! و در این دیدار مدتی طولانی در باره مسائل و رنج‌های ادبیات گفت‌وگو کردند. وقتی یک نویسنده بزرگ عرب با یک نویسنده بزرگ فرانسوی دیدار کنند درباره چه سخن می‌گویند؟ ممکن است درباره چیزی جز سفره ادب باشد؟ شکری به او گفت بسیار شیفته رمان «سرخ و سیاه» استاندال و رمان «بیگانه» آلبر کامو است. بعد هم اضافه کرد خود را کاملاً در شخصیت ژولین سورل قهرمان رمان مشهور استاندال می‌بیند. و دراینجا طاهربن جلون توضیح می‌دهد و می‌گوید: باید بدانیم که پدر محمد شکری پسرش را درمقابل 300 فرانک به فرماندار شهر طنجه نفروخت بلکه دربرابر ماهیانه30 قرش به تاجر حشیش از تطوان فروخت! این نکته خطرناک را اصلاً نمی‌دانستم.

طاهربن جلون
به هرحال به نظرمی‌رسد که خشم بعدی ژان جنه از محمد شکری به دلیل کاملاً متفاوت دیگری مربوط می‌شود. پس ازآنکه دوستی بین آنها ریشه دواند و با هم در کافه‌های جادویی طنجه دیدارهای زیادی کردند، محمد شکری وقتی به خانه برمی‌گشت همه صحبت‌هایی را که بین او و ژان جنه در ملاقات‌ رد و بدل می‌شد به تفصیل در دفتری مخصوص یادداشت می‌کرد. صحبت‌ها در دفتر انباشته شد تا به یک جلد کامل تبدیل شدند. آن زمان آن را به نویسنده امریکایی پل پاولز داد که ساکن دائمی طنجه شده بود. این یکی چه کرد؟ فوری دستور داد کتاب به انگلیسی ترجمه و با عنوان:« ژان جنه در طنجه» منتشر شود. عنوانی بسیار اغواگر و وسوسه برانگیز. بدون شک کتاب با توجه به شهرت اسطوره‌ای جنه به شکل گسترده‌ای فروش کرد به خصوص در طنجه! وقتی جنه مسئله را شنید دیوانه شد و آن را نارو و خیانت شکری به خود به حساب آورد چرا که رازهای بین خودشان را فاش و همچون لقمه‌ای آماده به دیگران تقدیم کرده. به همین دلیل دوستی با او را منکر شد و پس از آن حاضر به برقراری هرگونه ارتباطی نشد و گفت: نباید بدون مشورت یا اطلاع من صحبت‌های خصوصی ما را منتشرمی‌کرد یا به فردی دیگر می‌داد.
بعد طاهربن جلون بیشتر توضیح می‌دهد: در حقیقت محمد شکری بسیار شیفته ژان جنه بود و حتی خودش را در او می‌دید چون جنه فردی گمگشته و بچه سرراهی بود که پدر و مادر و اصل و نسبش را نمی‌شناخت. با او همذات‌پنداری می‌کرد چون شرایط‌شان مشابه بود هرچند کاملاً مطابق نبود. هر دو بدون ریشه و اگر بتوان گفت هر دو فرزند خیابان و با این وجود هر دو نویسنده بزرگی شدند. هر دو بدل به اسطوره شدند. و این درحقیقت کمیاب است و هر روز اتفاق نمی‌افتد. فردی ولگرد به مردی سرآمد تبدیل شود! اضافه براین شکری در ژان جنه پدری می‌دید که جایگزین آن پدر جنایتکاری می‌شد که از او همچون موجودات نجس متنفر بود چون نه تنها او را فروخت بلکه پسر دومش را نیز خفه کرد. خیلی کوتاه، بزرگ شدن فاجعه بار محمد شکری و رشد عجیب و غریب ژان جنه تا حدودی و شاید هم تا حد زیادی شبیه همدیگرند. سرنوشت‌ها و دردها آن دو را به هم رساند.

محمد شکری
بعد طاهر بن جلون این اتفاق تک را برای ما روایت می‌کند: یک بار ادوارد سعید این سئوال را از ژان جنه پرسید: نظرت درباره کتاب قطوری که سارتر با عنوان« قدیس جنه؛ هنرپیشه و شهید» به تو اختصاص داد چیست؟ این تو را به دردسرنمی‌اندازد؟ به این معنا که این همه تعریف و تمجید و حاشیه نگاری و به مرتبه قداست رساندن مایه آذیت و آزارت نمی‌شود؟ جنه درپاسخش گفت: به هیچ وجه. اگر سارتر می‌خواست از من قدیسی شهید بسازد چرا که نه؟ این مشکل اوست مشکل من نیست. آزاد است هرچه می‌خواهد بنویسد.
درکتاب صفحات زیادی وجود دارد که درباره دلبستگی ژان جنه نسبت به قضیه فلسطینی و دفاع سفت و سخت او از آن وجود دارد تا جایی که آخرین متنی که نوشت درباره آن بود. و این همان متن معروف به نام «اسیر عاشق» است. اما من ترجیح می‌دهم آن را این طور ترجمه کنم: اسیری عاشق یا حتی اسیری دلداده!



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.