الراوی؛ ماجرای سقوط بغداد و آخرین دیدارها با صدام

وزیر سابق بازرگانی عراق در گفت‌وگو با «الشرق الاوسط» درباره صحنه‌های «اجساد سوخته»، «نبرد فرودگاه» و اینکه چطور سوری‌ها او را دست بسته به آمریکایی‌ تحویل دادند می‌گوید

الراوی؛ ماجرای سقوط بغداد و آخرین دیدارها با صدام
TT

الراوی؛ ماجرای سقوط بغداد و آخرین دیدارها با صدام

الراوی؛ ماجرای سقوط بغداد و آخرین دیدارها با صدام

- هلیکوپترهای آپاچی در جاده «الدوره – مسجد ام‌الطبول – فرودگاه» از چپ و راست شهروندان عادی را به گلوله بستند ... اجسادی را دیدم که برخی از آنها هنوز می‌سوختند... آخرین نفس‌هاشان را در ماشین‌های در حال سوختن می‌کشیدند. 
- نیروهای آمریکایی وارد فرودگاه بغداد شدند و با مقاومت سختی مواجه شدند و عقب نشینی کردند و همین آنها را بر آن داشت تا از سلاح‌های ممنوعه مرگبار استفاده کنند که اکثر جنگجوها را از بین برد و تانک‌ها را ذوب کرد و قادرشان ساخت اشغالش کنند.
- دومین دیدار با صدام (بعد از تهاجم) با حضور قصیّ، عدیّ و وزیر دفاع صورت گرفت... فرماندهان نظامی در حال گفت‌وگو در باره وضعیت پس از ورود نیروهای آمریکایی به بغداد بودند ... رئیس جمهوری فقید از من خواست که به ارتش در جابه جایی سلاح کمک کنم. 
- من به سوریه رفتم (بعد از سقوط بغداد) و آصف شوکت من و سفیر عراق را به شام دعوت کرد... و شب بعد از شام اوضاع تغییر کرد... مستقیم به دست آمریکایی‌ها تحویلم دادند.
- به بازجوی آمریکایی گفتم: مردم عراق مردم سرسختی هستند که در طول تاریخ جز سارگون اکدی، حمورابی، آشوربانیپال، نبوکدنصر، حجاج، هارون الرشید و صدام حسین بر آنها حکومت نکردند... او پاسخم را می‌نوشت.
**************
الراوی شب شروع جنگ را به خوبی به یاد می‌آورد، اما تأکید می‌کند غافلگیر کننده نبود. می‌گوید: «حمله آمریکا به عراق و شروع حمله وحشیانه به کشور ما برای مقامات، وزرا، نیروهای مسلح، دستگاه‌های امنیتی و سازمان‌های حزبی غیرمنتظره نبود... همه در آن شب آماده بودند، حتی قبل از شروع حملات هوایی و نبردهای زمینی. حکومت و دستگاه‌های امنیتی در صحنه و در همه زمینه‌ها برای مقابله با دشمن آماده بودند. بنابراین، این تهاجم ناروا ما را غافلگیر نکرد. آمریکا از قبل تصمیم گرفته بود عراق را به هر بهانه‌ای اشغال کند».
و ادامه می‌دهد: «من با همکارانم در وزارتخانه ماندم. ما از مقر خود خارج نشدیم و پیگیر مسائل بودیم. ما با تأمین ذخیره شش ماهه مواد غذایی برای شهروندان، بر جنگ پیشی گرفتیم. هدف این بود که وقتی جنگ شروع شود، شهروندان مایحتاج خود را داشته باشند. ما این مأموریت را پیش از شروع بمباران هوایی بغداد انجام دادیم. من و مدیران کل و کارمندان در وزارتخانه ماندیم... شبی که بمباران شروع شد در وزارت بودیم و جای خود را ترک نکردیم. اما یک جای دیگر هم در میدان عدن نزدیک به سایت وزارت داشتیم. یکی از شرکت‌های ما که انبارهای آرد و نان را اداره می‌کند در آنجا واقع شده است. ما در تمام مدت حملات هوایی و نبردهای زمینی، تا زمان اشغال بغداد، بین مقر وزارتخانه و ستاد ذخیره چرخش داشتیم. ما ترک نکردیم.»
الراوی از آخرین جلسات رهبری عراق در زمان حمله و تا زمان سقوط رژیم می‌گوید. می‌گوید: «من در 3 جلسه بعد از حمله با رئیس‌جمهوری فقید صدام حسین شرکت کردم. اولین جلسه بیش از یک هفته پس از شروع بمباران هوایی و شروع نبردهای زمینی برگزارشد. من با وزیر نفت در آن شرکت کردیم. رئیس جمهوری از من خواسته بود که مواد غذایی را به شهر بغداد برسانم تا با دشمن در داخل نبرد شود. وی همچنین از دکتر عامر رشید وزیر نفت خواست تا میزان دود از نقاط مشتعل را تشدید کند تا موشک‌ها از اهداف مشخص منحرف شوند. جلسه دومی هم که با وزیر نفت شرکت کردم، بعد از اینکه دوباره رئیس جمهوری فقید ما را خواست. در آن زمان ما در جلسه رهبری شرکت کردیم و رئیس جمهوری صدام پیگیر موضوع تامین مواد غذایی در داخل بغداد بود. بنابراین من به او اطمینان دادم و به او گفتم که ما 6 ماه ذخیره شهروندان را کامل کرده‌ایم و بنابراین جای نگرانی در این زمینه وجود ندارد. من همچنین به او اطمینان دادم که به ویژه در بغداد جای نگرانی نیست؛ چون برای بیش از شش ماه ذخایر مواد غذایی مازاد داریم. او گفت: با این وجود، به تلاش خود ادامه دهید... این قبل از ورود تانک‌های آمریکایی به شهر بود. سومین جلسه در 3 آوریل و با حضور فرماندهان نظامی برگزار شد. (فرزندان صدام) قصی، عدی و وزیر دفاع (سلطان هاشم الطائی) حضور داشتند.

پس از ورود نیروهای آمریکایی به بغداد، رهبران نظامی در حال بحث و گفت‌وگو بودند، بنابراین رئیس جمهوری فقید از من خواست که در حمل سلاح به ارتش کمک کنم. در واقع یک سرتیپ از گارد جمهوری در یکی از شرکت‌های وزارت بازرگانی که شرکت عمومی تجارت غلات در باب المعظم در مرکز شهر بغداد است به همراه مدیر کل شرکت یوسف عبدالرحمن العانی مستقر شدند. بنا به درخواست نماینده گارد ریاست جمهوری، انتقال سلاح از انبارهای العظیم و تکریت به محل‌های مورد نظر ادامه یافت. حمل و نقل ادامه داشت تا اینکه بغداد اشغال شد و پس از ورود اوباش به مقر شرکت (پس از اشغال بغداد) کار متوقف شد. این آخرین دیدار ما با رئیس جمهوری صدام بود».
آیا صدام در آخرین دیدار با شما خداحافظی کرد؟ آیا احساس کردید که این یک جلسه خداحافظی خواهد بود؟ الراوی پاسخ می‌دهد: «نه، به هیچ وجه. ما هرگز این احساس را نداشتیم. ما احساس نمی‌کردیم که همه چیز به همان شکلی که پیش آمد به پایان برسد. ما از زمان تحمیل محاصره بیش از 13 سال تا آخرین لحظه در وزارت بازرگانی به وظیفه خود در تامین مواد غذایی برای مردم عراق عمل کردیم و به عنوان وزارت بازرگانی تا جایی که توانستیم و در حد توان به طرف‌های دیگر و به اندازه مأموریت خود کمک کردیم... البته وزارت بازرگانی ناوگان بزرگی برای حمل و نقل مواد در اختیار داشت و بر همین اساس رئیس جمهوری فقید از ما خواست تا اسلحه را منتقل کنیم. ما حدود 2000 کامیون بزرگ داریم که حتی قادر به حمل تانک هستند... در واقع ما وزارت دفاع را با حدود 45 کامیون برای حمل تانک قبل از شروع نبردها و 2750 موتور سه چرخ مجهز کردیم».
وقتی از الراوی پرسیده شد که با دیدن تانک‌های آمریکایی که وارد بغداد می‌شوند چه احساسی داشت، پاسخ داد: «البته احساسم احساس یک فرد میهن پرست است که در برابر اشغال وحشیانه و بدون دلیل کشورش مقاومت می‌کند... صحنه‌های ورود تانک‌ها به بغداد دردناک بود. اما نه جامعه جهانی و نه جامعه منطقه‌ای و نه حتی اتحادیه عرب نقش جدی در جلوگیری از این تجاوز نداشتند. اجلاس شرم الشیخ با صدور بیانیه‌ای هرگونه تجاوز به عراق را محکوم کرد، اما اقدام عملی برای جلوگیری از آن صورت نگرفت».
الراوی از مشاهدات خود از بمبارانی که در آغاز تهاجم، بغداد را هدف قرارداد می‌گوید: «بمباران بسیار شدید بود، به ویژه در بغداد. نابودی ساختمان‌ها و شهروندان را فراگرفت. من با کامیون‌های آرد که آرد را به نانوایی‌های شهر بغداد می‌رساندند، همراهی می‌کردم. یک بار دیدم هلیکوپترهای آپاچی شهروندان را در جاده (الدوره - مسجد ام‌الطبول - فرودگاه) از راست و چپ به گلوله می‌بندند و خودروهای عبوری و خودروهای پارک شده در دو طرف جاده را به آتش می‌کشیدند. مدیر بسیج و آمار وزارت بازرگانی به همراه همسرش به شهادت رسیدند. من خودم در سیلوی الدوره به محل حادثه رفتم. اجساد را دیدم، برخی از آنها پس از حمله هنوز می‌سوختند. برخی از آنها در داخل خودروهای در حال سوختن هنوز زنده بودند. متوجه شدم که کارمندم به نام نصرت و همسرش فوراً در ماشین‌شان زغال شده‌اند. با صحنه‌ای غیرانسانی روبه رو شدم که قوانین جنگ را نقض می‌کرد که حملات آمریکا به شهروندانی که در خیابان راه می‌روند مسببش بود. این صحنه هنوز در خاطر من است و اینکه چگونه قربانیان در حال مرگ در داخل اتومبیل خود می‌سوختند».
وی در توضیح می‌افزاید:« این حادثه آغاز نبرد فرودگاه بود که یک روز قبل اعلام شده بود نیروهای آمریکایی وارد فرودگاه شدند. من با وزیر حمل و نقل احمد مرتضی رفتم و رسانه‌ها صحنه سوار شدن ما به هواپیمای جامبو در داخل فرودگاه را گزارش کردند تا ثابت کنند خبری که آمریکایی‌ها منتشر کرده‌اند صحت ندارد. یک روز بعد نیروهای آمریکایی وارد فرودگاه شدند و با مقاومت شدید گروه‌های گارد جمهوری، گارد ویژه، (فداییان صدام) و داوطلبان عرب مواجه شدند و بسیاری از نیروهای دشمن نابود شدند و باقیمانده‌شان به بیرون از فرودگاه عقب نشستند و همین نیروهای امریکایی را برآن داشت تا در حمله دوم به فرودگاه از سلاح ویرانگر ممنوع استفاده کنند و بسیاری از جنگجویان را نابود و تانک‌ها را ذوب و امکان تصرف آن را فراهم کردند. یکی از مقامات ارشد عرب سه ماه قبل از شروع تجاوز به عراق به من گفت که از فرمانده نیروهای آمریکایی، ژنرال تامی فرانکس، مأمورفرماندهی ارتش کشورش برای اشغال عراق، فهمیده که در صورت وقوع جنگ، نیروهای آمریکایی با تمام سلاح‌های موجود عراق را اشغال خواهند کرد، حتی اگر نیاز به استفاده از بمب هسته‌ای میدانی (تاکتیکی) داشته باشد. این (مقام عرب) بر لزوم کشف سلاح‌های کشتار جمعی در صورت وجود آنها تاکید کرد، زیرا او مشتاق جلوگیری از جنگ بود. در این جلسه تایید کردم که عراق عاری از سلاح‌های تخریبی است و این اطلاعات به رئیس جمهوری ابلاغ شد... آنچه در اینجا می‌خواهم تاکید کنم این است که آنچه در نبرد دوم در فرودگاه با استفاده از سلاح‌های ممنوعه و مرگبار رخ داد بخشی از طرح از پیش آماده شده حمله به عراق و عزم برای اشغال آن بود».

سقوط بغداد... وافتادنش به دست آمریکایی‌ها
الراوی ماجرای خروجش از بغداد پس از اشغال و اینکه چگونه به دست آمریکایی‌ها افتاد را بیان می‌کند. می‌گوید: «ما در وهله اول انتظار نداشتیم که بغداد اشغال شود و عراق اشغال شود. بنابراین ما حداقل به عنوان وزیر، برنامه‌ای برای مقابله با اشغال عراق نداشتیم. اتفاقی که افتاد این بود که پس از ورود نیروهای آمریکایی به بغداد، در 9 آوریل، دبیر شورای وزیران، دکتر خلیل المعموری، با ما تماس گرفت و به نمایندگان وزرایی که روزانه دستورات شورا را دریافت می‌کنند یا اطلاعاتی را به این شورا می‌دهند، اطلاع داد وزرا می‌توانند به جایی که می‌خواهند بروند. شهر من راوه است و خانواده و آشنایانم آنجا هستند. به سمت راوه که حدود 100 کیلومتر با مرز سوریه فاصله دارد حرکت کردم. خانواده‌های الراوی ما در البوکمال، دیرالزور و حلب ساکن هستند. برای مدت طولانی میان خانواده‌ها در امتداد خط فرات بالا (بین عراق و سوریه) ارتباط وجود داشته است. وقتی به راوه رسیدم به من توصیه کردند که برای مدت دو هفته به سوریه بروم و اوضاع را زیر نظر بگیرم، در واقع از نظر روانی آمادگی سفر به هیچ کشوری خارج از عراق را نداشتم و فقط پاسپورت دیپلماتیک خود را داشتم. روز بعد با برادرم مزهر و مشاور ریاست جمهوری، عصام عبدالرحیم الراوی که بر نقطه مرزی طریبیل نظارت می‌کرد، به سوریه رفتم. ما وارد سوریه شدیم و در واقع من رابطه قوی با طرف سوریه داشتم. وقتی که درخواست دیدار با رئیس جمهوری بشار اسد می‌کردم، درخواستم برآورده می‌شد. رئیس جمهوری فقید صدام، زمانی که بشار به ریاست جمهوری منصوب شد، من را به عنوان فرستاده‌ای نزد وی فرستاد. قرارداد تجارت آزاد امضا و مرزها باز شد به طوری که عراق و سوریه به یک بازار اقتصادی واحد تبدیل شدند. خط لوله نفت راه اندازی شد که گام مهمی در چارچوب خروج از محاصره در سال 2000 به حساب می‌آید و بر این اساس وقتی به سوریه رفتم (بعد از اشغال عراق) هیچ نگرانی نداشتم به این دلیل که به کشوری می‌روم که با آن ارتباط قوی دارم. آصف شوکت در آن زمان مرا پذیرفت و به من گفت که اگر می‌خواهم خانواده‌ام را بیاورم، به او گفتم: متشکرم. می‌خواهم به عراق برگردم، اما همانطور که به مدیر اطلاعات دیرالزور گفتم، دو هفته در سوریه می‌مانم تا شاهد تحولات اوضاع عراق باشم. همان شب آصف شوکت ما را با سفیر عراق به شام برد... شب بعد از شام اوضاع تغییر کرد».
الراوی در توضیح اتفاقی که برایش افتاده است می‌افزاید: «من و همکارانم را به آپارتمانی در المزه بردند. حداقل می‌توانم بگویم آپارتمان بسیار کثیف بود. هیچ نداشت. معلوم بود که متعلق به کارکنان اطلاعات نظامی است. هیچی توی یخچال نبود. احساس کردیم که اولین پذیرایی قبل از ظهر خوب بود... اما تا شب اوضاع تغییر کرده. به نظر می‌رسد از همان زمان تصمیم گرفته شده است. مستقیماً خواستیم که به عراق برگردیم. بعد از دو روز ما را از هم جدا کردند. برادرم توسط اطلاعات دیرالزور دستگیر شد و من در روستایی به نام روستای الاسد در حصر خانگی قرار گرفتم، همانطور که فکر می‌کردم در انتظار تکمیل مقدمات تدارکاتی برای تحویل... من در خانه‌ای زندگی می‌کردم و پنج افسر همراهم ماندند و مرا می‌پاییدند و اجازه نمی‌دادند بیرون بروم. از این رو من نامه‌ای به رئیس جمهوری بشار نوشتم و اعلام کردم که من فلانی پسر فلانی هستم و دو هفته است که به سوریه آمده‌ام و از مهمان نوازی او تشکر کردم و درخواست برگشت به عراق را دارم و مرا از سرنوشت برادرم آگاه کنند. این 21 آوریل 2003، دو روز قبل از تحویلم بود. در روز 23 آوریل، سرتیپ یونس از طرف سرلشکر آصف شوکت نزد من آمد و به من گفت که موافقت (آقای رئیس جمهوری) را برای بازگشت شما گرفته‌ام... ساعت 12 (ظهر) دمشق را با یک ماشین اوپل ترک کردیم و یکی از کارمندانشان همراهم بود. به دیرالزور رسیدیم، گفتم: لطفاً کمی در شهر توقف کنید تا برادرم را ببینم، زیرا احتمال زیاد می‌دهم که او در دیرالزور بازداشت شده است. من این موضوع را در نامه خود به رئیس جمهوری بشار به صراحت بیان کرده بودم که در آن گفتم: لطفاً مرا از سرنوشت برادرم مطلع کنید، زیرا او را در سومین روز آمدنم به سوریه از دست دادم. به محض ورود به البوکمال، از سرتیپ یونس تشکر کردم و به او گفتم: ما شهر القائم را پیش رو داریم که به آن حصیبه می‌گویند، اجازه دهید وارد کشورم شوم. به من گفت: تو نمی‌توانی از نقطه رسمی وارد کشورت شوی، همان کسی که تو را اول به دمشق آورد، یعنی سرتیپ رکن نصیح از دیرالزور می‌آید و تو را به حصیبه می‌رساند، اما از طریق قاچاقچیان از راه بیابان. به او گفتم: به چه علت؟ جلوی من القائم است و مسافت کم، پیاده پنج دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد و حالا شب است و هوا سرد، پس چرا می‌خواهید مرا از مسیر قاچاقچیان ببرید؟ به من گفت: این دستور است. با ماشین به سمت صحرا رفتم و سرتیپ نصیح از اطلاعات دیرالزور همراهم بود. بعد از حدود 20 دقیقه به نقطه مشخصی رسیدیم. چراغ‌ها را خاموش کرد. در تاریکی راه رفتیم. وارد یک سرازیری کوچک شدیم و به خاک عراق رسیدیم. جلوی من هفت سرباز آمریکایی سبز شدند که از ما خواستند بایستیم و اسلحه‌های لیزری را به سمت من نشانه رفتند. ایستادم. سرتیپ رکن دستی مرا به آمریکایی‌ها تحویل داد. دست‌هایم را بستند و روی سرم کلاه گذاشتند و سوار یک هامر کردند که حدود یک ربع در صحرای عراق حرکت می‌کرد.
بعد با ماشین وارد یک هواپیما (چینوک) شدم و به پایگاهی رسیدم که به نظر می‌رسید پایگاه الولید در نزدیکی مرز اردن باشد. یک هواپیمای بال ثابت منتظرم بود و مرا به بغداد بردند».
او ادامه می‌دهد: «حدود ساعت 10 شب رسیدم و بازجویی از من به مدت 5 ساعت طول کشید. یک مترجم لبنانی با بازجوی آمریکایی کار می‌کرد. به او گفتم که نیازی به مترجم ندارم. من فارغ التحصیل بریتانیا هستم (دارای مدرک دکترا از دانشگاه منچستر) و می‌توانم با شما به زبان انگلیسی صحبت کنم. تحقیقات پنج ساعت به طول انجامید. ساعت چهار صبح مرا به اتاقی بردند که وزیر آموزش عالی عراق، دکتر همام عبدالغفور، دکتر سطام الکعود و فردی به نام (ابومحمود الخلایله) وابسته به گروه فلسطینی ابونضال که در آن زمان خود را تسلیم کرده بود و تحت تعقیب نیروهای آمریکایی نبود حضور داشتند. یک کیسه زباله مشکی به من دادند تا به عنوان زیرانداز از آن استفاده کنم، هوا سرد بود اما ما چهار نفر در این اتاق بدون پتو روی یک پتو خوابیدیم. صبح شخصی نزد من آمد و پرسید: چرا برگشتی؟ گفتم: از مقامات سوریه - نگفتم رئیس جمهوری بشار – درخواست کردم به کشورم بازگردم. از من در مورد چیزهای دیگری پرسید: چه کسی با تو رفت؟ گفتم: کسی با من نرفت. البته من نمی‌توانستم درباره همکارانم گزارش بدهم. روز بعد، رئیس بازجویان اطلاعات نظامی مرا احضار کرد و به من گفت که واشنگتن از دست تو بسیار ناراحت است، زیرا اطلاعات درستی ارائه نکردی. به او گفتم چطور؟ گفت: تو می‌گویی که به تنهایی به سوریه رفته‌ای، اما در نامه‌ای که به رئیس جمهوری بشار اسد ارسال کرده‌ای، جویای سرنوشت برادرت مزهر مهدی صالح می‌شوی، بنابراین اطلاعات درستی به ما نمی‌دهی. به او گفتم: برادرم مزهر کاری به سیاست ندارد و با من آمده تا به من خدمت کند، پس چرا نامش را به شما بدهم؟ حتی نامه من به رئیس جمهوری سوریه به دست آمریکایی‌ها رسید و آنها آن را به من نشان دادند».
وقتی از الراوی درباره محتوای نامه‌اش به رئیس جمهوری سوریه سؤال می‌شود، می‌گوید که این نامه شامل چندین موضوع از جمله «موضوع مربوط به دو کشور و آینده امنیت سوریه» است. پرزیدنت صدام به من دستور داده بود که آن را به رئیس جمهوری بشار گزارش کنم. در آن زمان شورای فرماندهی انقلاب و رهبری عراق تشکیل جلسه دادند و پس از پایان جلسه، طارق عزیز معاون نخست وزیر با من تماس گرفت و به من گفت که رئیس جمهوری می‌گوید تهدیدی برای سوریه وجود دارد و ما آماده‌ایم ارتش عراق‌ را آماده کنیم، رئیس جمهوری بشار را در جریان این موضوع قراربده. من با سرتیپ ذوالهمه تماس گرفتم و به او گفتم که این پیامی است از طرف صدام رئیس جمهوری به رئیس جمهوری بشار است که در آن می‌گوید ارتش عراق حاضر است و آماده حمایت از سوریه در برابر هر تهدیدی، پس از اینکه باخبر شدیم  تهدیدی علیه شما وجود دارد. سرتیپ ذوالهمه پس از ساعتی با پاسخ بازگشت و از صدام رئیس جمهوری تشکر کرد و گفت: وضعیت فعلی ما خوب است و هیچ خطری احساس نمی‌کنیم و در صورت نیاز به شما اطلاع خواهیم داد. موضوع برای من تمام شد، اما رئیس جمهوری وزیر دفاع عراق را به دمشق فرستاد و سپس ارتش را به دو جهت حرکت داد؛ اولی التنف و دیگری البوکمال به سمت سوریه برای حمایت از آن در برابر تهدید اسرائیل علیه سوریه. این پیام در واقع منبع تحقیق از سوی آمریکایی‌ها با من بود که خواستند دلیلی را که صدام را بر آن داشته تا این وظیفه را به طور خاص به من محول کند، بدانند، بنابراین به آنها گفتم: من کسی هستم که درگیر رابطه با سوریه هستم».
الراوی خاطرات خود را با این گفته به پایان می‌رساند: « پس از اتمام سؤالات بازپرس، این سئوال را از او پرسیدم: چرا برای اشغال عراق آمدید؟ در دهه هشتاد با این کشور رابطه‌ای متین داشتید و سالانه به آن وام یک میلیارد دلاری می‌دادید و من توافقنامه وسیع همکاری تجاری، اقتصادی، علمی و فن‌آوری امضا کردم. پاسخ داد: ما برای ایجاد دموکراسی آمده‌ایم و پس از تکمیل آن عقب نشینی می‌کنیم. در پاسخش گفتم: شما دموکراسی واقعی را در عراق برقرار نخواهید کرد و از آن عقب نشینی نخواهید کرد و عراق توسط نهادهای مذهبی و قبیله‌ای اداره خواهد شد و عراق امن به کشوری تبدیل خواهد شد که در آن افراط گرایی متولد می‌شود. قیمت نفت بسیار بالاتر از قیمت فعلی بشکه‌ای 20 دلار خواهد رفت و بی ثباتی در کشور ایجاد خواهد شد. فروپاشی عراق در طول تاریخ منجر به فروپاشی در منطقه می‌شود و وضعیتی از بی ثباتی و آشفتگی به وجود می‌آید که منجر به عدم تعادل منطقه‌ای در خاورمیانه می‌شود. مردم عراق مردم سرسختی هستند که در طول تاریخ جز سارگون اکدی، حمورابی، آشوربانیپال، نبوکدنصر، حجاج، هارون الرشید و صدام حسین بر آنها حکومت نکردند. و جوابم را یادداشت می‌کرد. و این در صبح روز 25 آوریل 2003 بود».

 



الحجيلان: ملک خالد از من خواست بیانیه برکناری ملک سعود را بخوانم

TT

الحجيلان: ملک خالد از من خواست بیانیه برکناری ملک سعود را بخوانم

ملک سعود در طول اقامتش در آتن (گتی)
ملک سعود در طول اقامتش در آتن (گتی)

در دومین قسمت از خاطرات دولت‌مرد سعودی، شیخ جمیل الحجيلان، که تمام دوره‌های پادشاهان کشور را تجربه کرده، اولین وزیراطلاع‌رسانی سعودی درباره جزئیات پخش بیانیه تاریخی برکناری پادشاه سعود و بیعت با ولیعهد، شاهزاده فیصل به عنوان پادشاه جدید کشور سخن می‌گوید. در این ماجرا شاهزاده خالد بن عبدالعزیز،که بعدها ولیعهد شد، شاهزاده فهد بن عبدالعزیز، وزیر کشور، و شاهزاده مساعد بن عبدالرحمن، وزیر دارایی و اقتصاد ملی، او را احضار کرده و از او خواستند که مسئولیت خواندن بیانیه را بر عهده بگیرد.
الحجيلان سال‌ها بعد، به یاد می‌آورد که ملک فیصل چه واکنشی نشان داد هنگامی که خبر درگذشت برادرش، شاه سعود، را در آتن، پایتخت یونان، به او رساندند (۱۹۶۹). روزنامه «الشرق الأوسط» بخش‌هایی از این خاطرات را منتشر می‌کند که در غرفه «شرکت رف للنشر» در نمایشگاه بین‌المللی کتاب ریاض تحت عنوان «جمیل الحجيلان: مسیری در دوران هفت شاه» در دسترس خواهد بود.

 

اولین وزیر اطلاع‌رسانی سعودی

ملک فیصل جمیل الحجيلان را از کویت احضار کرد تا فرمان ملکی برای منصوب کردن او به عنوان وزیر اطلاع‌رسانی و عضو شورای وزیران (مارس ۱۹۶۳) صادر کند و او اولین کسی شد که عنوان وزیراطلاع‌رسانی را در سعودی دریافت کرد. این تنها تغییر در افراد یا عنوان‌ها نبود؛ بلکه معرفی یک سیاست رسانه‌ای جدید نیز بود.
انقلاب یمن و اختلاف میان مصر و سعودی که به دنبال آن پیش آمد، چالشی برای رسانه‌های سعودی ایجاد کرد و باعث شد که دولت به طور مجدد به وضعیت مطبوعات و رسانه‌های خود نگاه کند. با گذشت زمان، این باور که رسانه‌ها دیگر در سطح چالش‌های کشور نیستند و نیاز به رسانه‌ای جدید و توانمند در همه سطوح وجود دارد، تقویت شد.

الحجیلان با «الشرق الأوسط» از خاطراتش می گوید (عکس: محمد عثمان).

جمیل این سمت را در شرایط بسیار پیچیده داخلی و منطقه‌ای بر عهده گرفت و با چالش‌ها و مشکلات فراوانی روبه‌رو شد و بحران‌های متعددی را مدیریت کرد. وزارت اطلاع‌رسانی در زمانی ایجاد شد که مسئولیت‌های داخلی دولت بسیار افزایش یافته بود و سعودی خود را در یک اختلاف بزرگ سیاسی با رئیس‌جمهوری مصر، جمال عبدالناصر، بر سر یمن می‌دید. همچنین، این کشور در یک نبرد ایدئولوژیک و سیاسی خاموش با چپ عربی قرار داشت که از حمایت علنی شوروی برخوردار بود، شوروی که دشمن همه نظام‌های سیاسی محافظه‌کار در منطقه بود.
رویدادهای بزرگی منطقه عربی را تحت تأثیر قرار داد که توازن قدرت را در آن مختل کرد و معادلات سیاسی که پایه‌ روابط عربی - عربی بودند را دچار اختلال کرد. دشمنی سعودی، به ویژه در دوران ملک فیصل، با اندیشه کمونیستی، به طور علنی از طریق رسانه‌های آن کشور ابراز می‌شد و این موضع مورد تعجب ناظران قرار می‌گرفت.
شوروی هرگز فراموش نکرد که سعودی تنها کشور جهان است که از برقراری روابط دیپلماتیک با آن خودداری کرده است، با وجود تمام تلاش‌هایی که مسکو برای رسیدن به این هدف انجام داده بود. این موضع سعودی، احزاب چپ عربی حامی مسکو را خشمگین کرد و آن‌ها به صف شوروی پیوستند و در دشمنی پنهان و جنگ خاموش علیه سعودی شرکت کردند.
مسکو و احزاب چپ عربی حامی آن تلاش می‌کردند تا سیاست‌های سعودی را تضعیف کنند و آن را به «وابستگی مطلق به سیاست‌هایآمریکا و خیانت به اهداف ملی عربی» متهم کنند. اما سعودی همچنان به عنوان «دژ مقاومت» در برابر نفوذ شوروی در منطقه شناخته می‌شد.

داستان پخش بیانیه برکناری ملک سعود

یکی از «پرچالش‌ترین لحظات» زندگی الحجيلان، به گفته خودش، زمانی بود که از او خواستند بیانیه برکناری ملک سعود و بیعت با ولیعهد، شاهزاده فیصل، به عنوان شاه جدید کشور را بخواند. جالب این‌جاست که جلسه مشترک بین هیئت وزرا و مجلس شورا در همان سالن غذاخوری برگزار شد که ۱۲ سال قبل از آن، الحجيلان در دیداربین ملک سعود و وزیر خارجه اسپانیا در آنجا ترجمه کرده بود.
الحجيلان به یاد می‌آورد:« صبح روز دوشنبه ۲۷ جمادی‌الآخر ۱۳۸۴ هجری قمری، برابر با ۲ نوامبر ۱۹۶۴، جلسه مشترکی برای اعضای شورای وزرا و مجلس شورا در کاخ الحمرا در ریاض، به ریاست شاهزاده خالد بن عبدالعزیز، نایب رئیس هیئت وزرا و با حضور اعضای دو مجلس برگزار شد. در این جلسه، خطاب خاندان آل سعود و بیانیه علما که تصمیم به برکناری شاه سعود و بیعت با ولیعهد شاهزاده فیصل بن عبدالعزیز به عنوان پادشاه کشور گرفته بودند، مطرح شد و حاضرین به اتفاق آرا با این تصمیم موافقت کردند و تصمیم به بیعت با شاهزاده فیصل به جای برادرش شاه سعود گرفتند.»

خبر بیعت با ملک فیصل و عزل ملک سعود در صفحه اول روزنامه رسمی پادشاهی «ام القری»

بیانیه «برکناری» و «بیعت» برای پخش و اطلاع‌رسانی به جهان آماده شد، اما در آن زمان هنوز رادیو در ریاض وجود نداشت و رادی ویپادشاهی در جده بود.

الحجيلان می‌گوید:« من در حال صحبت با شاهزاده خالد، که قرار بود ولیعهد شود، شاهزاده فهد بن عبدالعزیز، وزیر کشور، و شاهزاده مساعد بن عبدالرحمن، وزیر دارایی و اقتصاد ملی بودم. از من خواسته شد که آن را پخش کنم. گفتم: فوراً آن را به رادیو در جده می‌فرستم تا به طور استثنایی قبل از خبرها پخش شود.»
شاهزاده خالد موضوع را متوجه شد و به من گفت: خودت آن را پخش کن.»

ملک خالد و ملک فهد در فرودگاه ریاض در سال 1978 (گتی)

در این نظر، شاهزاده مساعد و شاهزاده فهد نیز با او هم‌نظر بودند. به آن‌ها گفتم: معمول نیست که وزیر اطلاع‌رسانی خبری در مورد سعودی را پخش کند؛ مهم این است که بیانیه پخش شود، نه اینکه چه کسی آن را می‌خواند. اما هر سه شاهزاده متقاعد بودند و به اتفاق نظر رسیدند که من باید این بیانیه را بخوانم. من از این کار بیزار بودم؛ زیرا برکناری و بیعت امری مربوط به خانواده سلطنتی است و نمی‌خواستم که با پخش آن، تصور شود من هم در این موضوع دخیل هستم، به‌ویژه که ملک سعود در قصر خود نشسته بود و هر لحظه منتظر شنیدن این بیانیه سرنوشت‌ساز بود. او هرگز نخواهد بخشید که من این خبر را بخوانم، در حالی که همیشه مورد لطف و حمایت او بودم.
تصمیم گرفته شد که فوراً به جده سفر کنم و بیانیه را برای پخش با خود ببرم. حوالی ساعت یازده صبح به وقت ریاض، هواپیمای بوئینگ ۷۰۷ که تنها هواپیمای فعال و جدید در خطوط هوایی سعودی بود، مرا منتقل کرد. در هواپیما، مواجهه با خودم آغاز شد و دچار تردید شدم درباره آنچه که قصد انجامش را داشتم. تمامی تغییرات سرنوشت‌ساز زندگی‌ام را به یاد آوردم، در حالی که خود را برای خواندن بیانیه برکناری از سلطنت آماده می‌کردم. چه آزمونی بود که من در پی آن نبودم، بلکه برایم نوشته شده بود. احساس شرمندگی می‌کردم، که هیچ توجیهی برای آن کارگر نبود.
برکناری ملک سعود را مسئله‌ای خانوادگی برای خاندان آل سعود می‌دیدم و اعلام آن را نیز امری مربوط به آن‌ها می‌دانستم. اما این رویداد بزرگ وجه دیگری نیز داشت. من به خوبی از اهمیت این واقعه آگاه بودم و همچنین می‌دانستم که جهان از آن شگفت‌زده خواهد شد و بسیاری از پرسش‌ها و تحلیل‌های سیاسی نادرست را برانگیزد. از این رو، اهمیت داشت که وزیر اطلاع‌رسانی این بیانیه را برای جهانیان بخواند.

ملک فیصل در ریاض پس از بیعتش (گتی)

برکناری ملک سعود مانند کودتاهای نظامی فصلی عربی (یکی در تابستان و دیگری در زمستان) که جهان به آن‌ها عادت کرده و آن‌ها را رویدادهایی برای تفریح و سرگرمی می‌دانست، نبود. برکناری ملک سعود یک واقعه سیاسی عظیم بود که از کشوری می‌آمد که به عنوان الگوی ثبات سیاسی شناخته می‌شد و از خانواده‌ای سلطنتی که از زمان تأسیسش توسط ملک عبدالعزیز، به فضیلت انسجام خانوادگی و احساس مسئولیت در قبال حکومت معروف بود، و می‌دانست که این مسئولیت نیازمند حفظ ثبات کشور و دور نگه داشتن آن از خطرات اختلاف است. این خبر، خبر مرگ یک شاهزاده، برکناری یک وزیر یا اجرای حکم قصاص یک قاتل نبود. این برکناری یک پادشاه حاکم و بیعت برای سلطنت با یک پادشاه جدید بود؛ پس به دلیل اهمیتش، باید توسط وزیر اطلاع‌رسانی به جهانیان اعلام می‌شد.
الحجيلان بیانیه تاریخی را از استودیوهای رادیو در جده در ظهر روز دوشنبه، ۲ نوامبر ۱۹۶۴، خواند.

ملک سعود در طول اقامتش در آتن (گتی)

خبر درگذشت ملک سعود به ملک فیصل

یکی از نکات جالبی که الحجيلان در خاطراتش به آن اشاره می‌کند، این است که بیش از چهار سال پس از خواندن بیانیه برکناری ملک سعود، مجبور شد که خبر درگذشت ملک سعود را به ملک فیصل در پایتخت یونان، آتن، در سال ۱۹۶۹ منتقل کند. الحجيلان واکنش ملک فیصل را در حضور شیخ صباح الأحمد الصباح، وزیر امور خارجه کویت در آن زمان و امیر بعدی کویت، این‌گونه توصیف می‌کند:« پاسخ او یک کلمه بود که با صدایی بلند و لحنی سرشار از اندوه به من گفت: "چه؟!" این کلمه را با نگاهی سرشار از نفرت و انکار آنچه می‌گفتم به من گفت! و دیدم که چشمان درشتش بی‌صدا از اشک پر شده بود، بدون آنکه حتی یک کلمه دیگر بگوید. گوشه‌های دستار خود را بالا برد و شروع به خشک کردن اشک‌هایش کرد. سپس به شیخ صباح الأحمد الصباح نگاه کرد و در حضور من گفت:« به خدا قسم، ای صباح، من و برادرانم آرزو داشتیم که ملک سعود در وطن خود بماند تا همگی در خدمت او باشیم، همان‌طور که به خدمت پدرمان بودیم. اما اراده خدا در بندگانش جاری است.»

اعتراض به برنامه‌های تفریحی

الحجيلان به یاد می‌آورد که در طول هشت سالی که وزارت اطلاع‌رسانی را بر عهده داشت، کار رسانه‌ای را توسعه داد و تا جایی که ممکن بود با توجه به شرایط و امکانات موجود، پیشرفت‌هایی ایجاد کرد. اما همان‌طور که او به یاد می‌آورد، با چالش‌ها و مخالفت‌هایی از سوی نیروهای محافظه‌کار مواجه شد. او می‌گوید:« از ما می‌خواستند بخش تفریحی برنامه‌هایمان را حذف کنیم.

درخواست داشتند که از پخش آهنگ‌ها، نمایش‌ها و هر چیزی که مردم دوست دارند و آن‌ها را خوشحال می‌کند، خودداری کنیم؛ برنامه‌هایی که شادی می‌آورند و فساد نمی‌آورند، دل‌خوشی ایجاد می‌کنند و کسی را نمی‌رنجانند. ما به ارزش‌های اجتماعی یک ملت مذهبی و محافظه‌کار پایبند بودیم، اما این ملت عاشق زندگی است، نه از آن بیزار، و در دیدگاه‌های متعصبانه و بسته نسبت به خود و دیگران محصور نیست.»

الحجیلان (نخستین نفر از چپ) در حال امضای قراردادی در زمان تصدی وزارت اطلاع‌رسانی

الحجيلان همیشه منتظر عرایضی بود که به ملک فیصل علیه او و وزارتش ارائه می‌شد و از دربار به او ارجاع می‌شد، بدون اینکه نظر پادشاه را بداند. او سکوت ملک فیصل را به عنوان نشانه‌ای از رضایت تفسیرمی‌کرد. همچنین، ملک فیصل همراه با تعدادی از شاهزادگان، اولین فیلم سینمایی تولید شده توسط وزارت اطلاع‌رسانی را در سینمای تابستانی جده متعلق به شرکت «آرامکو» تماشا کرده بود.

واقعه «رموز روی تابلو»

در سال ۱۹۶۸، عبدالله السعد، وزیر پیشین ارتباطات، به دیدار الحجيلان در دفتر کارش در وزارت اطلاع‌رسانی رفت و خواستار صدور مجوز برای کتابش با عنوان «رموز روی تابلو» شد. الحجيلان این واقعه را این‌گونه روایت می‌کند: «السعد گفت که کتاب درباره تحلیل و نقد عیوب رفتاری انسان است و بحثی از سیاست در آن وجود ندارد. به او گفتم: جنابعالی یکی از برجسته‌ترین نویسندگان در مسائل اجتماعی هستید، اما با این حال باید روند معمول نظارت تکمیل شود و سپس مجوز چاپ و توزیع کتاب صادر گردد.»
باور من این بود که کتابی که عبدالله السعد نوشته و در آن به بررسی و تحلیل مسائل اجتماعی پرداخته، به عنوان یکی از مطبوعاتی که ما به دنبال افزایش آن‌ها هستیم، به شمار می‌آید. این کتاب از مردی فرهنگ‌دوست و آگاه به کشور و مردم خود نشأت گرفته و بررسی نظارتی بر کتاب او صرفاً یک مسئله تشریفاتی بود که بر اساس قانون باید انجام می‌شد. من وظیفه بررسی کتاب را به آقای نبیه الأنصاری که معاون مدیرکل مطبوعات بود و تجربه زیادی در کار خود داشت، سپردم تا کتاب را مطالعه کند و گزارشی از آن برایم ارسال کند.»

پس از چند روز گزارش رسید. الحجيلان مقدمه را خواند و به جزئیات نپرداخت. او می‌گوید:« اتفاق ناگواری رخ داد. کتاب را با عجله برداشتم و آن نیز با عجله مرا گرفت... به یاد دارم که دیدارم با عبدالله السعد در دفترم و گفتگوی ما، در حالی انجام شد که ذهنم بسیار مشغول بود. باید درک می‌کردم که السعد نسخه‌ای چاپ‌شده از کتاب خود (رموز روی تابلو) را به من ارائه کرده بود، نه پروژه‌ای برای کتابی که قرار است پس از تأیید به چاپ برسد. نسخه‌ای که به من داده بود، شاید تنها نسخه موجود نبود و ممکن است نسخه‌های دیگری نیز وجود داشته باشد که پیش از موافقت وزارت اطلاع‌رسانی، به دست مردم برسد و توزیع شود.»
الحجيلان ادامه می‌دهد:« ما می‌توانستیم اثرات این اشتباه را با توقیف نسخه‌های چاپ‌شده کنترل کنیم، اگر وزیر السعد به من اطلاع داده بود که نسخه‌های دیگری از کتاب چاپ شده است. چند روزی نگذشته بود که شایعات درباره اینکه السعد کتابی نوشته که مراجع بالاتر در خانواده سلطنتی را ناراحت کرده است، بیشتر شد؛ زیرا او به طور غیرمستقیم به برخی از شاهزادگان بلندپایه اشاره کرده بود. کتاب را از اداره مطبوعات پس گرفتم و خواندم. حیرتم تا جایی بود که نفس‌ام بند آمده بود.»
السعد در بررسی شخصیت‌های مورد نظر خود، اشارات روشنی نکرده بود که « نیاز به پرسش مستقیم داشته باشد»، به گفته الحجيلان. اما او ادامه می‌دهد:« پرهیز او از اشاره مستقیم به نام‌ها، مناصب، وضعیت خانوادگی یا ویژگی‌های شخصیتی آن‌قدر واضح بود که نمی‌شد رمزهای کتاب را پنهان کرد، به‌ویژه برای کسانی که به خانواده سلطنتی نزدیک بودند و اعضای آن را می‌شناختند.»
او توضیح می‌دهد:« عناوین مقالاتی که السعد در کتابش آورده بود، اصطلاحاتی بودند که نزدیکان به خانواده سلطنتی در محافل خصوصی استفاده می‌کردند، به همراه عباراتی که خشم‌برانگیز بود و حاوی انتقادات شدید بود. او، با وجود اینکه مردی محتاط و متین بود، متوجه نشد که چگونه این عبارات ممکن است زبان‌های بدگو را به کار اندازد. قلمش او را به کاری کشاند که دیگر نویسندگان از نزدیک شدن به آن پرهیز می‌کردند! آنچه بر موج رنجش و خشم افزود، این بود که وزارت اطلاع‌رسانی این کتاب را شایسته انتشار و توزیع دانست، گویی که همدستی با نویسنده کتاب داشت.»
این واقعه به سادگی نگذشت. الحجيلان به یاد می‌آورد که « نوعی خشم و انتقاد به من رسید، و برای وزارت اطلاع‌رسانی هیچ توجیهی نداشت که کتاب بدون اطلاع و موافقتش چاپ شده بود. برخی از اعضای بلندپایه خانواده سلطنتی متقاعد شده بودند که آن‌ها هدف این اشارات پنهانی در نوشته‌های السعد بودند. من قادر به توضیح در این باره نبودم تا بتوانم از شدت این واکنش‌ها بکاهیم. وزارت اطلاع‌رسانی متهم و حتی مقصر شناخته شد که کتاب را تایید کرده است.

به این ترتیب، نسخه‌هایی از کتاب قبل از اینکه نظر ناظر اعلام شود، به بیرون درز کرده بود و تحسین وزارت اطلاع‌رسانی از کتاب و تلقی آن به عنوان اثری شایسته انتشار، موجبات افزایش خشم و نارضایتی از وزارت، نویسنده و کتاب را فراهم کرد.»
با این حال، مداخله ملک فیصل اوضاع را سامان داد، همان‌طور که الحجيلان روایت می‌کند. « ملک فیصل از من پرسید: آیا وزارت اطلاع‌رسانی این کتاب را تایید کرده است؟ گفتم بله، ما آن را تایید کردیم. او گفت: پس باید فردی که آن را تایید کرده است محاکمه شود. سپس از دیوان ریاست شورای وزیران حکمی اداری و تنبیهی سختی علیه استاد نبیه عبد القدوس الأنصاری، که از کتاب تعریف کرده و پیشنهاد تایید آن را با اعمال برخی تغییرات در برخی عبارات داده بود، صادر شد. و من نیز به خاطر نخواندن کتاب قبل از تایید آن، مورد انتقاد ضمنی قرار گرفتم. اما عبدالله السعد تحت پیگردی سخت قرار گرفت که نزدیک بود او را از پا درآورد.»