آیا هیتلر دانش‌آموخته بود؟

کتابخانه‌اش 16 هزار جلد کتاب داشت

آیا هیتلر دانش‌آموخته بود؟
TT

آیا هیتلر دانش‌آموخته بود؟

آیا هیتلر دانش‌آموخته بود؟

وقتی فهمیدم هیتلر کتاب دوست و کتاب‌خوانی سیری ناپذیر بود، بسیار متعجب و حتی شوکه شدم! در ابتدا نمی‌توانستم چشمانم را باور کنم تا اینکه اخیراً به موضوع پرداختم و روی آن تأمل کردم. بیش از 70 سال پس از سقوط نازیسم، ما فکر می‌کردیم که همه چیز را در مورد هیتلر می‌دانیم. کتاب‌هایی که درباره او به زبان‌های مختلف منتشر شده بی‌شمارند. هیچ ریز و درشتی در زندگی او باقی نگذاشتند مگر اینکه در آن کاوش و بررسی کردند و آن را به دقت موشکافی کردند. اما تاکنون هیچکس به بررسی موضوع بعدی فکر نکرده است: رابطه هیتلر با فرهنگ و کتاب. آنها او را به سوزاندن کتاب متهم می‌کنند، حال آنکه او به شدت به آن علاقه داشت. در واقع، او میلیون‌ها نسخه کتاب را سوزاند، اما هزاران نسخه از آنها را نیز در کتابخانه خصوصی خود جمع آوری کرد. چه قرائتی است که فرهنگ و شخصیت او را شکل داد؟
اولین نتیجه‌ای که می‌گیریم این است که هیتلر نسبت به فرهنگ و به طور کلی روشنفکران عقده حقارت داشت. چرا؟ نه به این دلیل که برخلاف تصور ما از آنها متنفر بود. بلکه به این دلیل که نسبت به افراد تحصیلکرده یا دارای مدارج بالاتر احساس عقده حقارت می‌کرد. چون از آن محروم بود. حتی مدرک لیسانس هم نداشت! چه کسی این را باور می‌کند؟ بنابراین، تمام فرهنگش خود آموخته و به اتکای خود شکل داد. به همین دلیل با اشتیاق به تهیه کتاب و خواندن آن پرداخت تا کمبود را جبران کند. و وقتی در سال 1945 خودکشی کرد، در کتابخانه خصوصی او دست‌کم شانزده هزار کتاب پیدا کردند! برای آن زمان و حتی برای زمان ما عدد بسیار بزرگی است. اما در زمانی که در رأس کشور بود، چگونه وقت کافی برای ارضای سرگرمی خود یعنی مطالعه یا عطش خواندن پیدا کرد؟ و چه کشوری! بزرگترین کشور در آن تاریخ. در مقاطعی بر اروپا و تقریباً کل جهان تسلط یافت. خبرها حکایت از آن دارد که او هر روز غروب بی‌صبرانه منتظر آخرین قرارهای رسمی خود بود تا با یک فلاکس پر چای در کتابخانه خود خلوت کند و تا پاسی از شب کتاب بخواند. می‌گویند هر شب یک کتاب می‌خواند! عجیب و غریب. چیزی تقریبا باور نکردنی. من که کاملاً وقف نوشتن و خواندن شبانه روزی هستم، نمی‌توانم یک کتاب کامل را در یک روز بخوانم. شاید نصف یا یک چهارم آن را خوانده باشم، نه بیشتر. این را وقتی می‌گویم که رئیس هیچکس و هیچ کشوری نیستم جز کشور خودم تقریباً! من توده‌ها را رهبری نمی‌کنم و به ذهنم خطور نمی‌کند که یک لحظه درگیر سیاست باشم. من جز با خودم با کسی جلسه نمی‌گذارم. عصر سیاست هنوز نرسیده است. این دوران، دوران تفکر، تحلیل و عقلانیت بزرگ است. سیاست ممکن است بعد از بیست یا سی سال در جهان عرب امکان پذیر شود. تنها سیاست ممکن امروز، سیاست تفکر خلاق است:

جهان و امرجهان راست نگردد
صادقانه بگویم، جز با فکری مانند نور
(بدوی کوه از المعری صحبت می‌کند)

در هر صورت هیتلر تا حد هوس، ولع مطالعه داشت. او علاقه‌مند به خواندن زندگی‌نامه فاتحان بزرگ تاریخ بود: ناپلئون، ژولیوس سزار، اسکندر مقدونی و فردریک کبیر، که احتمالاً آخرین کتابی بود که قبل از خودکشی‌اش در 30 آوریل 1945 خواند. ممکن است در اینجا این سئوال به ذهن‌تان برسد: اما مهم‌ترین کتاب‌های ادبی که مورد پسندش قرار می‌گرفتند کدامند؟ اول: دُن کیشوت، رابینسون کروزوئه، سفرهای گالیور و غیره. او این کتاب‌ها را از شاهکارهای ادبیات جهان می‌دانست. او آثار کامل ویلیام شکسپیر را داشت که با وجود عصبیت آریایی-آلمانی‌اش بالاتر از گوته و شیلر قرار می‌داد. و گاهی با خشم می‌پرسید: چرا در عصر روشنگری آلمان نمایشنامه «ناتان حکیم» اثر لسینگ فیلسوف به وجود آمد که داستان آن خاخام را روایت می‌کند که سعی در آشتی دادن بین مسیحیان، مسلمانان و یهودیان داشت، در حالی که شکسپیر با نمایشنامه معروفش «تاجر ونیزی» و شخصیت منزجر کننده شایلاک تصویر واقعی از یهودی، یعنی تصویری زشت، به جهان ارائه می‌داد؟ به این دلیل؛ هیتلر شکسپیر را ترجیح می‌داد زیرا این ایده با نفرت شدیدش می‌خواند؛ نه تنها از یهودیان بلکه از سامی‌ها به طور کلی، از جمله مشخصاً ما عرب‌ها!
چرخش او علیه عصر روشنگری، ارزش‌های مدارا، عقلانیت، انسان‌گرایی و هرگونه امکان آشتی بین نژادهای بشری و ادیان مختلف از اینجا است. نخوت آریایی او و شعله‌ور ساختن همه گرایش‌های هیجانی و غیرمنطقی که آلمان را در دوره‌اش فراگرفت و به نتیجه فاجعه باری که می‌دانیم منجر شد در اینجا ریشه دارد.
ترجمه آلمانی کتاب هنری فورد صنعتگر مشهور آمریکایی درباره «یهودی جهان وطن: مشکل بزرگ جهان» را خواند. به نظر می‌رسد که او بسیار تحت تأثیر آن قرار گرفت. این را از ملاحظات فراوانی که او در حاشیه کتاب نوشته است، نتیجه می‌گیریم. به طور کلی، او با ولع تمام ادبیات نژادپرستانه‌ای را می‌خواند که بر دوره او تسلط داشت و خصلت حقیقت علمی مطلق را به خود می‌گرفت. این بعد از داروین و نظریه انتخاب طبیعی، بقای بهترین‌ها و غیره بود. او معتقد بود که نژادهای پست‌تر باید منقرض شوند تا فقط نژادهای برتر، به ویژه نژاد آریایی ژرمنی خالی بماند. این فهم نادرست از داروین و نظریه بیولوژیکی مدرن همان چیزی است که هیتلر را کشت و تمام پروژه سیاسی او را نابود کرد زیرا او از هر گرایش اخلاقی یا انسانی تهی شد. مرگ هیتلر دقیقاً در اینجاست. زیرا هیچ پروژه سیاسی که صرفاً بر اساس نفرت و تحقیر دیگران باشد نمی‌تواند موفق شود. تمام تمدن‌های بزرگ بشری، از جمله تمدن عربی و اسلامی ما، بر دوش عشق و انسان‌گرایی عظیم بنا شده‌اند. خوشبختانه، این نظریه بیولوژیکی نژادپرستانه بعداً از بین رفت. با این حال، راست افراطی اروپایی همچنان به آن وابسته است، به عنوان مثال، به دلیل دیدگاه منفی‌اش نسبت به عرب‌ها و سیاه‌پوستان. از نظر آنها، ما از نژاد پستی هستیم که برای تمدن مناسب نیست. ما برای همیشه وحشی عقب‌مانده خواهیم ماند. نژادهای بشری هستند که برای تمدن آفریده شده‌اند و نژادهایی هستند که برای آن خلق نشده‌اند. این دیدگاه اصلی است که بر ذهن هیتلرسایه انداخته بود.
 داستان تأثیرپذیری او از نیچه، شوپنهاور و فیشته اما، بسیار اغراق آمیز است. به یک دلیل ساده: فرهنگ فلسفی او سطحی بود و به او اجازه نمی‌داد مقاصد عمیق فیلسوفان بزرگ را درک کند. او کتاب‌های سیاسی و تاریخی را درک می‌کرد، اما نه کتاب‌های عمیق فلسفی را که نیاز به تخصص و مسیریابی دارند. اما از آنجایی که به خانه نیچه رفت و خواهرش الیزابت با اشتیاق از او پذیرایی کرد و عصای فیلسوف را به او هدیه داد و در مقابل مجسمه برادر بزرگش از او عکس گرفت، مردم فکر کردند که او کاملاً نیچه‌ای است! در واقع، تبلیغات نازی، فلسفه نیچه را ربود و از آن برای اهداف دماگوجیک عوام‌فریبانه و غوغاسالارانه خود بهره برد، همان کاری که جنبش‌های سیاسی معمولاً با روشنفکران بزرگ انجام می‌دهند. معلوم است که نیچه در آن زمان در اوج شهرت و شکوه بود. و بیش از سی سال پیش قبل از آنکه «فهرر» از خانه و موزه‌اش بازدید کند و رکابش را جارو کرد و مدعی شد که از شاگردان مورد تحسین اوست، مجنون مرده بود! ما این را می‌گوییم که می‌دانیم شهرت نیچه پس از مرگش مانند یک بمب ساعتی منفجر شد.
اما در زمان حیاتش هیچ کس توجهی به او نکرد و از کتاب‌های سرآمد پی در پی‌اش در روزنامه‌ها یادی نشد. فقط چند نسخه فروخته شد و به همین دلیل روی قفسه‌ها ماندند تا تقریباً فرسوده شدند. با وجود فقر و تنگدستی با هزینه شخصی منتشر می‌کرد. اما پس از مرگش، چاپ  میلیونی شدند! تصور کنید اگر نیچه به اندازه کافی عمر می‌کرد، تنها با فروش کتاب‌هایش میلیونر یا میلیاردر می‌شد. از اینجا به راز جمله معروف او پی می‌بریم:« مردمی هستند که بعد از مرگشان متولد می‌شوند»! او می‌دانست که لحظه‌اش قطعا فرا می‌رسد، اما او اینجا نخواهد بود تا از ثمره شهرت و نبوغ خود لذت ببرد. بیچاره نیچه!
در هر صورت، تمام اسنادی که به ما رسیده نشان می‌دهد که هیتلر همنشینی با کتاب را بر همنشینی با مردم و هدردادن وقت خود در وراجی با این یا آن ( کاری که دیگران انجام می‌دهند) ترجیح می‌داد. سخن المتنبی در مورد او صدق می‌کند: بهترین همنشین زمان کتاب است! اما مشکلش این بود که مطالعاتش بسیار پراکنده و گسسته بود.
در پایان باید این سئوال را پرسید: چگونه ممکن است فردی ناشناخته، گمنام، بیکار، پرسه زن در خیابان‌ها و گرسنه‌ای مانند هیتلر در عرض اندک سال‌هایی رهبر و یگانه رهبر آلمان شود؟ ما نمی‌توانیم در چند کلمه به چنین سئوال بزرگی پاسخ دهیم. اما باید توجه داشت که شخصیت‌های استثنایی تاریخ به معنای واقعی کلمه مشکل‌‌دار، روان رنجور و حتی بیمارگونه هستند. وگرنه جرأت نمی‌کردند خود را در دهانه ناشناخته بیندازند و مراحل را بسوزانند و به سرعت موشک از پایین به بالا حرکت کنند. یک انسان عاقل که بیش از حد متعادل است نمی‌تواند رهبر تاریخی شود، زیرا هر چیز کوچک و بزرگ را در محاسبه می‌گیرد، بر جان خود و فرزندانش می‌ترسد و جرأت حمله در لحظه مناسب را ندارد. او فاقد دوز لازم از جنون است. هیچ نابغه‌ای بدون دوز یا حتی دوزهای جنون وجود ندارد، همانطور که در کتابم که به زودی توسط «دارالمداء» با عنوان « العباقرة وتنوير الشعوب/ نوابغ و روشنگری ملت‌ها» منتشر می‌شود نوشتم. از این رو؛ افراد عادی و معمولی که از ظاهر ما می‌ترسند، نمی‌توانند نابغه یا خارق‌العاده شوند. هیتلر در هر لحظه از ریسک کردن خود بی میل نبود، درست مانند ناپلئون و بقیه رهبران بزرگ. پس از اینکه به این نقطه رسیدیم، باید گفت که تاریخ بشر به طور کلی به دو نوع نوابغ تقسیم می‌شود: نوابغ خیر و نوابغ شر. تراژدی هیتلر این است که او به نوع دوم تعلق داشت نه نوع اول. دلیل آن اینکه پروژه او با خودکشی شخصی و جمعی آلمان که بسیار برای او عزیز بود به پایان رسید. و عشقی که کشت! آلمان به دلیل پروژه نازی‌ها کاملاً ویران شد و فروپاشید. بنابراین، هیتلر یک نابغه شرور درجه اول بود، برخلاف ناپلئون که فلسفه روشنگری را به کارگرفت و اصول آزادی، برابری و برادری را در سراسر اروپا گسترش داد. حتی زمانی که به مصر حمله کرد، صدها عالم و فیلسوف را با خود آورد تا نور تمدن را به شرق برساند! چه کسی آنجا شرق را می‌لرزاند؟ شاعر بزرگ عرب (آدونیس) می‌گوید.
 



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.