صالحه عبید: استقلال زنان پلی است به سوی خلاقیت و آزادی بیان 

رمان‌نویس اماراتی می‌گوید شارجه «حافظه را به او بخشید» 

صالحه عبید نویسنده اماراتی
صالحه عبید نویسنده اماراتی
TT

صالحه عبید: استقلال زنان پلی است به سوی خلاقیت و آزادی بیان 

صالحه عبید نویسنده اماراتی
صالحه عبید نویسنده اماراتی

صالحه عبید نویسنده اماراتی (متولد 1988) تاکنون سه مجموعه داستان کوتاه و دو رمان منتشر کرده و اولین مجموعه داستان او با نام «زهایمر: آلزایمر» (2010) به آلمانی ترجمه شد. پس از آن مجموعه داستان کوتاه او « ساعي السعادة: پیک خوشبختی» (2012) و « خصلة بيضاء بشكل ضمني: لاخ مویی سفید به شکل ضمنی» (2015) که برنده جایزه خلاقیت العویس (2016) شد و رمان « آيباد... الحياة على طريقة زوربا: آی پد... زندگی به سبک زوربا» را منتشر کرد (2014). او همچنین در سال 2017 برای همه آثارش برنده جایزه جوانان امارات در بخش نویسندگی خلاق شد و در سال 2018 دومین رمان خود را منتشر کرد: « لعلّها مزحة: شاید یک شوخی باشد». و این گفت‌وگوی با او اوست:

* شارجه به تو چه داده است؟
- قبل از هرچیز، اولین چیزی که امارت شارجه به من داد، حافظه است که همه چیز از آن شروع و از تمام جزئیات زندگی جدا می‌شود، به ویژه، بخش‌های زیادی از امارت شارجه وجود دارند که من در آنها رفت و آمد داشتم و امروز هنوز در طول عمر و تجربه دارم و با نخی شفاف از حافظه پدرم و مادر بزرگ وصل است. به یاد دارم چطور پدرم درباره فعالیتش در امتداد بندر و دریای شارجه که هنوز هم تقریباً به همین شکل باقی مانده می‌گفت. بعد شارجه قدیم را توصیف می‌کرد که به لطف توجه به ضرورت مرمت، بخش‌های مهمی را از بعد جغرافیایی و شهری حفظ کرده است. تخریب به منظور عبور از رنسانس تمدنی، با پایه‌ای استوار که هویت مکان است، آرام، که به نوبه خود به پروژه فرهنگی تجمعی و آرام شارجه اشاره دارد که از دهه هشتاد قرن گذشته آغاز شده است. به نوبه خود، هر چند غیرمستقیم، آن تمایل متفکرانه آرام برای مشاهده و نظارت را به من داد، با توجه به اینکه راوی در درجه اول ناظری آرام است و در پشت صحنه جزئیات، آنها را یکی پس از دیگری جمع می‌کند. واقعیت را توضیح می‌دهد و تخیل بعد دیگری تا نهایت بر آن می‌سازد که در فرآیند خلاق روایت ضروری است.

* مقاله‌ای با عنوان «اتاق ویرجینیا و برقع سلما» نوشتی. درباره خلاقیت زنان در خلیج و به ویژه امارات صحبت می‌کنی، این خلاقیت را چگونه می‌بینی؟
- نمی‌دانم آیا من شرایط ارزیابی این واقعیت را دارم یا نه، اما تمام آنچه بیان می‌کنم مجموعه‌ای از تأملات خصوصی از خوانش‌ها و مشاهدات بین داخلی نزدیک و دیگر دور است و همانطور که در مقاله تأملی گفتم، در زمانی که «ویرجینیا وولف» خواستار استقلال زنان به معنای حقیقی کلمه در مسکن و از نظر مادی است که بعداً پلی معنوی برای استقلال خلاقانه و آزادی بیان او خواهد بود، در خلیج و به ویژه در امارات تفاوت عجیبی برقرار است. با توسعه رنسانس و حضور زنان در فضای عمومی، به نام‌های بسیاری رسیدم که با اسم مستعار به سمت بیان خلاقانه رفته‌اند و در برخی از جنبه‌ها و آنچه زن به عنوان یک انسان در این جوامع که در مرحله پس از جهش به سرعت در حال توسعه‌اند شایستگی آن را دارد، جسورانه گفته‌اند. و برخی نمونه‌ها به طرز تحسین برانگیزی به ایده و قدرت آن و بین پایبندی به شرایط روایی متن مدرن و زبان جدید پایبند هستند.
* پنهان شدن پشت نام مستعار به دلیل برخی خواسته‌های مشخص بود یا مثلاً فرار از سانسور؟
- داستان فقط یک داستان برای دعوت به حقی مشخص نبود... بعدها تعداد نویسندگان زن زیاد شد و امروز صداهای زیبا و برجسته‌ای هستند که با نام صریح خود می‌نویسند و در سطح شعر به خلاقیت دست یافته‌اند. اما این افزایش عددی بر خلاف کمبود و پنهان شدن در پشت اسامی مستعار قبلی، همراه با اندکی مماشات در ارائه و بیان شد، چیزی که از برخی جهات نمی‌توانم خود را از آن استثنا کنم، شاید ساختار اجتماعی و نظارت اجتماعی در آنکه با وجود استقلال و حضور در فضای عمومی، نوعی نظارت مستمر است که در ضمیر ناخودآگاه زنانه زنان خلیجی و اماراتی نهفته است.

* رمان « لعلها مزحة: شاید یک شوخی باشد» تو به نظر می‌رسد گفت‌و گوی بین دو نسل در امارات را بافته است... با وجود تازگی تجربه در کشور، به سرعت می‌گذرد و فاصله بین نسل‌ها را دو چندان می‌کند... رمان چگونه بر این فاصله پل می‌زند؟
-من فکر می‌کنم این فاصله همیشه وجود داشته باشد به دلیل شرایط ویژه‌ای که خلیج و شبه جزیره عربی به طور کلی از آن عبور کردند، جهش‌های سریع پس از رونق، این جهش‌ها شکاف‌های بزرگی را در سطح اجتماعی بین نسل‌ها ایجاد کردند، بسیاری از سئوالات متعدد بدون پاسخ ماندند و شاید پاسخ‌ها هرگز وجود نداشتند، از این رو شاید ویژگی این جامعه امروز، ادبیات، مانند هنرهای دیگر، ممکن است تلاشی صرف برای پر کردن این شکاف تا حد امکان، از طریق انسانی‌سازی آن پرسش‌ها و پیامدهای آنها و آن مراحل بین نسل‌ها باقی بماند. از طریق نام شخصیت‌ها و داستان‌هایی که مراحل را شبیه‌سازی می‌کنند و پاسخ‌های ممکن را می‌اندیشند و دیالوگی که می‌تواند از دنیای تخیل به زمین واقعیت حرکت کند.
* در مقاله خود با عنوان « ينتابنا هلع جلجامش: هول گیلگمش ما فرامی‌گیرد» می‌گویید که «گیلگمش در وحشت قدیمی خود از ناتوانی به دست گرفتن سرنوشتش می‌ترسید» و «ما پایان گیلگمش را نمی‌پذیریم (...) زیرا ترس بزرگترین انگیزه در هر کاری است که انجام می‌دهیم.» آیا ترس خود محدودیت آفریننده و زندان خلاقیت نیست؟
- ترس یک احساس است و احساسات انسان شکننده‌ترین چیزهاست. آنچه بعد از این احساس می‌آید، تفاوت و عکس‌العمل است. انسان موجودی خردمند است که با توانایی آگاهی، تفکر و تحلیل مشخص می‌شود. از این رو فکر می‌کنم که احساس ترس در مؤلفه انسان همان چیزی است که اولین عکس‌العمل برای ایجاد تمدن را به همراه داشت. تمدن مدرن امروز که تلاش ما برای رسیدن به جاودانگی در سفر گیلگمش است که باورمان نمی‌شود پایان یافته است. چه می‌شد اگر گیلگمش از مرگ انکیدو و از سرنوشتی مشابه او احساس ترس کرده بود، پس به آن سفر بزرگی رفت که ما به نوعی امروز محصول آن هستیم، ترس یک محرک است، آنچه بعد از آن پیش می‌آید نتیجه آگاهی خاص است؛ یا ترست زندان تو می‌شود یا پلی به سوی تلاش برای بقا، تلاش‌هایی که در آن خلاقیت می‌آید تا خود و جسورانه‌ترین مسیر انسانی خود را شکل دهد، از زمانی که انسان به نوبه خود توانایی خلق کردن خود را درک کرد.
* مجموعه داستانی « زهايمر: آلزایمر» که در سال 2010 منتشر شد و به آلمانی ترجمه شد، بسیاری آن را تجربه‌ای متفاوت می‌دانستند زیرا از سختی از دست دادن حافظه و مرگ می‌گوید... پیامی که در این مجموعه وجود دارد چیست؟
- من معتقد به این نیستم که هر اثری پیامی روشن و آشکار داشته باشد وگرنه مشارکت خلاق راوی و مخاطب چه ارزشی دارد که یکی از مهم‌ترین شرط‌های آن باز گذاشتن دروازه‌های تفسیر است. و در بازگشت به «آلزایمر»، این اثر از نظر فنی اولین تلاش دختری در دهه بیست عمر خود بود که سعی کرده از روی حافظه و خود، دنیایی تخیلی و شخصیت‌هایی بسازد که با آنچه در دنیای روایت می‌خواند شبیه باشد و شاید این همان چیزی است که بسیاری از داستان‌ها را به طور ضمنی در تم حافظه، در تحقق وفاداری به حافظه بشری شرکت می‌دهد.
* رمان « دائرة التوابل: دایره ادویه‌ها» بین قهرمان رمان (شیریهان) که به رایحه‌های انسان اهمیت می‌دهد و قهرمان رمان (عطر) ژان باپتیست گرونوی که بیزاری او از رایحه‌های انسانی منجر به ساختن عطری برای کنترل مردم می‌شود ارتباط وجود دارد، زیرا « کسی که بوها را کنترل می‌کند قلب مردم را در دست می‌گیرد»، آیا ارتباطی بین این دو داستان می‌بینی؟
- به جز بو، تلاقی در بین نیست، وگرنه فقط به یک روایت از نفرت، یک روایت از عشق، یک روایت از دریا و... بسنده می‌کردیم. شاید زوسکید در رمان عطر به رائحه حضوری قوی‌تر داد و تمش را برجسته‌تر کرد، در حالی که در دنیای «شما» و «شیریهان» در لفافه بیشتری بود، در دنیایی که آهنگ بزرگ‌تر حضور داشت و به سمت دو تم خشم و مرگ حرکت داده می‌شد و دائره‌ای که بین آن دو شکسته نمی‌شود... و این فقط یک تفسیر از مجموعه‌ای از خروجی‌ها است که مخاطب ممکن است پس از خواندن اثر به آن برسد.
* نماد حضور عبدالله بن معتز خلیفه عباسی در این رمان چیست، او شاعری است که فقط یک روز و یک شب قدرت را به دست گرفت؟
- مدتی به طور شخصی مجذوب داستان ابن معتز شدم، مسحور کنایه نهفته در آن که لحظه‌ای که از شعر دست کشید و قدرت را برگزید، مرگ خود را انتخاب می‌کرد و با همه خونی که او را احاطه کرده بود و با وجود همه تلاش‌ها برای حذفش، در حضور شعر و فتنه و عوالم اغوا زنده ماند تا اینکه قدرت آمد و او را کشت. در سطح داستانی حضورش مهم بود برای ریشه کن کردن ایده خشم تاریخی جنون آمیز موجود در میراث عربی ما که حتی در دوران مدرن امروزی قطع نشده است.



نشست یونسکو در ریاض و ۵۰ سایت تاریخی نامزد برای ثبت در فهرست جهانی


 
۱۱۵۷ سایت تاریخی در ۱۶۷ کشور جهان در فهرست یونسکو هستند (کمیته میراث جهانی)
  ۱۱۵۷ سایت تاریخی در ۱۶۷ کشور جهان در فهرست یونسکو هستند (کمیته میراث جهانی)
TT

نشست یونسکو در ریاض و ۵۰ سایت تاریخی نامزد برای ثبت در فهرست جهانی


 
۱۱۵۷ سایت تاریخی در ۱۶۷ کشور جهان در فهرست یونسکو هستند (کمیته میراث جهانی)
  ۱۱۵۷ سایت تاریخی در ۱۶۷ کشور جهان در فهرست یونسکو هستند (کمیته میراث جهانی)

چهل و پنجمین نشست کمیته میراث جهانی یونسکو از ۱۰ تا ۲۵ سپتامبر در ریاض برگزار می شود و ۵۰ سایت تاریخی برای ثبت در فهرست میراث جهانی نامزد شده اند که از این مجموع ۳۷ سایت فرهنگی و ۱۲ سایت طبیعی هستند.
اودری آزوله رئیس یونسکو گفت «رویدادهای آب و هوایی شدید موجودیت میراث جهانی را تهدید می کنند. از هر ده سایت تاریخی در جهان ۷ سایت دریایی و ساحلی در معرض خطر مستقیم هستند».
۱۱۵۷ سایت تاریخی از ۱۶۷ کشور جهان در فهرست میراث جهانی یونسکو ثبت شده اند که شامل سایت های طبیعی مثل جنگل و دره و اماکن دیگری همچون روستا و کاخ های مهم فرهنگی و تاریخی و نیز مقاصد طبیعی و فرهنگی و تاریخی می شوند.
سمینارها و کارگاه های مختلفی درباره میراث فرهنگی و ملی و طبیعی و چالش های آن در حاشیه این کنفرانس در راستای افزایش نقش جوانان و صاحبنظران این حوزه و بستر سازی برای پرورش نسل جدیدی از متخصصان این بخش در حاشیه کنفرانس یونسکو در ریاض برگزار می شود.


کفافیس شاعر فضای شرقی از تمدن یونانی 

كفافيس
كفافيس
TT

کفافیس شاعر فضای شرقی از تمدن یونانی 

كفافيس
كفافيس

مارگریت یوسنار درباره کنستانتین کفافیس (1863-1933) می‌نویسد: «کفافیس مشهورترین شاعر یونان معاصر است و همچنین در هر صورت بزرگترین و ماهرترین و شاید مبتکرترین و مدرن‌ترین باشد. با این وجود، او بیش از آن از عصاره گذشته تغذیه می‌کند که هرگز تمام نمی‌شود». ژرژ کاتوی فرانسوی دیگری نیز همین عقیده را دارد که می‌نویسد:« تاریخ برای کفافیس همان تعامل بین گذشته و حال است که خودش برای آینده کار می‌کند (...) و تاریخ را طوری زندگی می‌کند که گویی تاریخ امتداد شخصی او در زمانی با گستره بیشتر است. و این گذشته (زنده) نیز مبتنی بر ماندگاری است که در آن می‌تواند به صورت برگشت‌پذیر با گذشته و آینده ارتباط برقرار کند». این دو پاراگراف شیوا بازتاب دهنده دنیای کفافیس است که قبل از اقامت در زادگاهش اسکندریه، در جوانی سفر به قسطنطنیه و بسیاری از شهرهای شرقی و مدیترانه‌ای را انتخاب کرد و این شهرها به شدت در تمام شعر او حضور می‌یابند.
کفافیس نه چندان به آتن، قلب تمدن یونان و نه به فیلسوفان یا شاعران آن از جمله هومر اهمیت می‌داد، بلکه به فضای شرقی آن تمدن که تا دریای سیاه و آسیای صغیر و تا سواحل جنوب شرقی مدیترانه دریای سیاه امتداد دارد، علاقه داشت.
در این فضای شرقی، به ویژه در اسکندریه و انطاکیه، تمدن دیگری در خارج از دیوارهای آتن طی سه قرن پس از مرگ اسکندر مقدونی پدید آمد. و آن تمدن حاصل تحملات و جنگها نبود، بلکه حاصل آمیختگی فرهنگها و نژادها بود، به طوری که آنهایی که دور بودند نیز می‌توانند یونانی باشند. این را ایزوکراتوس سیاستمدار آتنی تأیید می‌کند که می‌گوید:« یونانی‌ها برای ما نه تنها از نژاد ما هستند، بلکه کسانی هستند که با آداب و رسوم ما توافق دارند». به همین دلیل، کفافیس حاضر نشد به بیزانس از یک زاویه نگاه کند، زاویه فروپاشی امپراتوری روم شرقی، نقش تمدنی قسطنطنیه را تجلیل کند و کسانی را که در تاریخ آن می‌درخشیدند، خواه از عالمان و فرهیختگان نخبه باشند یا از شخصیت‌های سیاسی یادآوری کند. در شعر او مردم اسکندریه، انطاکیه، مصر و سوریه به وابستگی خود به فضای هلنی افتخار می‌کنند که به سمت شرق گسترش یافت تا به ایران رسید.
کفافیس در طول دوران شاعری خود علاقه‌ای به رویدادهای مهم جهان نشان نداد. در اشعار او هیچ اشاره‌ای به جنگ‌های بالکان که در سال 1912 آغاز شد و نه به جنگ جهانی اول و نه به مصائب رخ داده در آسیای صغیر که باعث شد تعداد زیادی از یونانیان پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی و تأسیس جمهوری ترکیه را ترک کنند، نمی‌یابیم. گویی همه این وقایع را در حالی که بیرون از مکان و زمان بوده زیسته؛ زیرا دلمشغولی واقعی او جهان هلنیستی باستان و بیزانس بود. اکنون اما، او فقط از طریق احساسات، آرزوها، رؤیاها و دغدغه‌های روزانه خود به آن نگاه می‌کند، یا از طریق آنچه از آن صحنه‌های کوچکی که مردم به آنها اهمیتی نمی‌دهند، به تصویر می‌کشد. این در شعر «پیرمرد» او بازتاب می‌یابد که در آن می‌گوید:« پیرمردی پشت میز کافه پر سر و صدا نشسته است، خمیده بر میز و روزنامه‌ای، تنها همراهش در برابرش/ از اعماق پیری غمگین و نفرت انگیزش گمان می‌کند از سال‌های جوانی که نیرومند بوده اندکی لذت برده است/ زیبا بود و خوش‌گفتار/ و می‌داند که بسیار پیر شده/ و احساس می‌کند و می‌بیند این را اما خیال می‌کند هنوز مثل دیروز جوان/ چقدر کوتاه است آن فاصله زمانی/ و می‌گوید که خیلی ساده لوح بود (چه دیوانگی)/ و بیش از حد گوش داد به حکمت دروغینی که درگوشش زمزمه می‌شد (فردا وقت کافی خواهی داشت)/ و انگیزه‌های سرکوب شده و شادی‌های زیادی را که قربانی کرد به یاد می‌آورد/ و اینک هر فرصت از دست رفته را با احتیاط احمقانه‌اش تحقیر می‌کند/ با این حال بسیاری از افکار و خاطرات پیرمرد را دچار سرگیجه می‌کند/ سپس سر برمیز کافه می‌گذارد و به خواب می‌رود».
فضای شرقی تمدن یونان در بسیاری از اشعار حضور دارد. شعر «پادشاهان اسکندریه» یکی از این اشعار است:« مردم اسکندریه گرد هم آمدند تا پسران کلئوپاترا / سیسیریون و دو برادر کوچکترش اسکندر و بطلمیوس را ببینند که برای اولین بار به مدرسه ریاضیات آورده شدند تا پادشاه شوند، در حضور یک ردیف شگفت‌انگیز از سربازان/ اسکندر برای پادشاهی ارمنستان، ماد و پارت تاج گذاری شد/ و بطلمیوس پادشاه کیلیکیه و سوریه و فنیقیه/ سیسیریون کمی جلوتر ایستاده بود و لباس ابریشم صورتی برتن داشت/ روی سینه او دسته گلی از سنبل/کمربندش دو ردیف یاقوت و آمتیست/ کفش‌هایش با نوارهای سفید گلدوزی شده با مروارید صورتی/ و لباسش از جامه دو برادرش شکوهمندتر و شرافتمندانه‌تر بود چون تاج پادشاهی پادشاهان را بر سرش گذاشتند/ مسلم است که مردم اسکندریه احساس می‌کردند که همه اینها چیزی جز حرف و چیزهای مناسب برای تزئین نمایش نیست/ جز اینکه روز گرم و زیبایی بود و آسمان آبی ناب/ و مدرسه ریاضی اسکندریه مظهر پیروزی عظیم هنر است/ و زیاده‌خواهی مجیزگویان و چاپلوسان اغراق آمیز بود و سیسرو همه ظرافت و زیبایی (پسر کلئوپاترا، از سلسله فراعنه) / بنابراین مردم اسکندریه هیجان‌زده به مهمانی می‌شتافتند/ شعارهایی به یونانی، مصری و گاه به زبان عبری سرمی‌دادند/ از این منظره شگفت‌انگیز خوشحال بودند، اگرچه به خوبی می‌دانند ارزش واقعی/ و همچنین عناوین توخالی آن پادشاهی‌ها را می‌شناختند».
کفافیس ما را به مقبره ليسياس نحوی نامی در بیروت می‌برد و می‌نویسد:« در همین نزدیکی، سمت راست در ورودی، در کتابخانه بیروت، لیسیاس نحوی را به خاک سپردیم. مکان به خوبی انتخاب شده است: ما آن را در کنار حاشیه نویسی‌ها، تفسیرها، متون و دفترهایش قرار دادیم که مملو از تفاسیر و اشکال زبان محاوره‌ای است که شاید هنوز به یاد داشته باشد که کجاست. بنابراین قبر او هنگام عبور از قفسه‌ها دیده می‌شود و مورد احترام قرار می‌گیرد».
مادر کنستانتین کفافیس تباری بیزانسی داشت. و از آنجایی که پدرش در جوانی فوت کرد، حضور این مادر بیوه بسیار زیاد بود؛ او تتیس است که پسرش آشیل را در حالی که در اوج جوانی کشته می‌شود، می‌بیند، او الکساندرا است که پس از کشته شدن خیانتکارانه پسرش آریستوبول، مضطرب و اندوهگین است. او مادر غمگینی است که پسر ملوان خود را در طوفان از دست داده:« موج‌ها ملوانی را در اعماق غرق کردند و مادری که خواب آن را می‌بیند، شمعی در مقابل تصویر مریم باکره می‌افروزد و به درگاه خداوند دعا می‌کند که پسرش سالم برگردد و اینکه هوا زیبا باشد. نگران، گوش به باد دراز می‌سپارد، اما شمایل غمگین و با وقار به دعاهای او گوش می‌دهد، زیرا می‌داند پسری که منتظرش است باز نخواهد گشت». مادر ممکن است در آن شعر نیز حضور داشته باشد که در آن کفافیس در مورد کراتیسلیا، مادر کلمونس، پادشاه اسپارت، می‌گوید که پذیرفت به عنوان گروگان خود را به بطلمیوس تسلیم کند و در حالی که با گریه اشک می‌ریزد به پسرش می‌گوید:« برو ای شاه لاسيديمونيا... وقتی از اینجا بروی، هیچ کس ما را در حال گریه نخواهد دید و رفتاری که اسپارتا را گرامی نمی‌دارد از ما سرنمی‌زند»...
حضور بیزانس در شعر «ایتاکا» متجلی می‌شود:« آرزو کن راه طولانی باشد/ و صبح‌های تابستان بسیار(چه لذت بخش می‌شود)/ وارد بندرهایی می‌شوی که هرگز ندیده‌ای/ در مراکز تجاری فنیقی بایست و تا می‌توانی چیزهای خوب، صدف و مرجان و کهربا و آبنوس و عطرهای معطر مختلف بخر/ از بسیاری از شهرهای مصر دیدن کن و مشتاقانه از خردمندان آنها بیاموز.» بربرها در شعر «در انتظار بربرها» ممکن است آن دسته از مردمان وحشی باشند که هر از گاهی به قسطنطنیه یا هر شهر متمدن دیگری حمله می‌کردند تا در آنجا مرگ و ویرانی به بار آورند. بنابراین همه از آنها می‌ترسیدند، اعم از امپراتور، درباریان، وزیران و سناتورهای او. ورود این بربرها اغلب برق‌آسا و غیرمنتظره است. در آن روز هولناک، ترس و تنهایی شهر را فرا گرفت و چهره‌های مردم غم گرفته و کوچه‌ها و میدان‌ها به سرعت خلوت شد و مردم به سوی خانه‌های خود شتافتند. چون خبر رسیده تایید کرد که بربرها می‌آیند... بعد شب می‌شود اما بربرها نمی‌آیند...
برای کفافیس، بازگشت به تاریخ، لذت افشای دروغ‌های تاریخ، ترسیم تصویری دقیق و شدید از فروپاشی امپراتوری‌ها، و تراوش گند، فساد و پیری را برای مردم و جوامع فراهم می‌کند به ویژه هنگامی که به انحلال و نابودی نزدیک می‌شوند، تمدن، تجمل و اخلاق والای خود را از دست می‌دهند و در بربریت و هرج و مرج فرو می‌روند. از همه اینها، کفافیس روش‌های زیبایی شناسی منحصر به فردی را ایجاد کرد، زیرا ما به سختی می‌توانیم چیزی را پیدا کنیم که بتوان آن را با شاعران زمان او مقایسه کرد. هنر از نظر او «یک نظام فرهنگی و اخلاقی و یک جست‌وجوی بی‌وقفه با هدف نفوذ به اسرار حافظه فردی و جمعی بود، چه از طریق احساسات، چه از طریق اخلاق، چه از طریق دین و چه از طریق فلسفه». در پایان، کفافیس تبدیل به «جادوگری می‌شود که اعمال و جانفشانی مردگان را یادآوری می‌کند تا جایی در حافظه جهانی تاریخ به آن‌ها بدهد». شاید این را در شعر «آواها» بیان کرده باشد که در آن می‌گوید: «صداهای خیالی/ صداهای محبوب آنان که از دنیا رفته‌اند/ یا آنان که گم شدند و برای من چون مردگان شدند/ گاهی آن صداها با ما سخن می‌گویند در رؤیاها/ گاهی از اعماق قلب ما چنین می‌کنند و فکر ما آن را می‌شنود/ و در یک لحظه با طنین شعر به سراغ ما می‌آیند و مانند موسیقی دور، محو می‌شوند».

* نویسنده تونسی


زندگینامه جدید روسو و رمان او 

زندگینامه جدید روسو و رمان او 
TT

زندگینامه جدید روسو و رمان او 

زندگینامه جدید روسو و رمان او 

به تازگی زندگینامه جدیدی از ژان ژاک روسو منتشر شده که نویسنده آن یکی از متخصصان برجسته عصر روشنگری است. او پروفسور ریموند تروسون، استاد ادبیات فرانسه در دانشگاه آزاد بروکسل و عضو «آکادمی سلطنتی بلژیک» که کتابهای او در باره فیلسوفان روشنگری مرجعی برای همه محققان شرق و غرب شده است.
متأسفانه با وجود عظمت، اعتبار و اهمیت علمی هنوز به عربی ترجمه نشده است. چه زمانی عرب‌ها به ترجمه کتاب‌های ارزشمندی که واقعاً فرهنگ عربی را غنی و افق‌هایی را برای آن باز می‌کنند، علاقه‌مند می‌شوند؟ چه زمانی آن را در اولویت قرار می‌دهند؟
این استاد دانشگاه آکادمیک درباره ژان ژاک روسو به ما چه می‌گوید؟ او اطلاعات ارزشمند زیر را به ما می‌دهد: وقتی روسو رمان معروف خود را به نام «ژولی یا هلوئیز جدید» منتشر ساخت، فرانسه و حتی تمام اروپا به لرزه درآمد. او تصویری ایده‌آل، شاد و بی نظیر از عشق ارائه می‌کند که ما را به یاد شاعران پاک‌مان می‌اندازد: مجنون لیلی، جمیل بثینه، ذوالرمه، می و... همان صفا، همان آرامش، همان عشق طاقت فرسا که دل و جان را پاک می‌کند، بزرگترین و مقدس‌ترین احساس روی زمین است.
آیا می‌دانستید که این رمان از زمان انتشارش در سال 1761 تا پایان قرن هجدهم، 72 بار چاپ شده است؟ اگر در آن دوره حق چاپ واقعی وجود داشت، ژان ژاک روسو یک میلیونر بزرگ می‌شد، اما می‌دانیم که او تمام عمرش را در سایه تهیدستی زیست. اگر این رمان در قرن بیستم یا حتی در قرن نوزدهم در زمان بالزاک و استاندال منتشر می‌شد، صاحبش را به ثروت می‌رساند و شبح فقر را برای همیشه از او دور می‌کرد.

ضربه معلم

بی‌شک، به او اجازه می‌داد آپارتمانی مجلل در قلب پاریس بخرد، همان اتفاقی که برای بن جلون پس از بردن جایزه گنکور افتاد. اما می‌دانیم که او بی‌خانمان در جاده‌ها و مسیرها زندگی می‌کرد، رمانش را در کوچه و خیابان جلوی کتابخانه‌های عمومی می‌خواندند و سیل اشک‌هایشان سرازیر می‌شد. یکی از آنها به او نوشت: استاد گریه کردم، بارها و بارها گریستم، با تمام وجود از شما تشکر می‌کنم. اعماقم را پاکیزه کردی و حالا آرام شدم و آسودم. و دیگری به او نوشت: شایسته است کتابت با حروف طلا چاپ شود. در مورد آن شخص اشرافی به نام مارکی دو پولیناک، او تاب مرگ قهرمان داستان، «ژولی» را نیاورد. در بسترش زمین‌گیر شد، بنابراین بلافاصله برایش دکتری خواستند! در مورد بارون لا ساراز، او خودش را در اتاقش محبوس کرد تا صدای بلند، ناله و دردش را نشنوند... در مورد ژنرال تیبو، وقتی به پایان داستان نزدیک شد، دیگر نه تنها گریه می‌کرد که با صدای بلند جیغ می‌زد و مثل یک دیوانه هق‌هق سرمی‌داد. و یکی از جوانان به او نوشت: من بر لبه پرتگاه بودم، استاد، مرا نجات دادی، شفا دادی، درمانم کردی، شخص تو و نوشته‌های بلندت را تقدیس می‌کنم. بنابراین، روسو به یک قدیس سکولار تبدیل و جایگزین قدیس مسیحی سابق شد. او رمانی شبیه به «انجیل قلب‌ها» نوشت.
این همان کاری است که رمان روسو با مردم آن زمان کرد و اثر خود را گذاشت. عظمت ادبیات در اینجا نهفته است. ادبیات شفای جان تشنه است، برای روح تشنه مطلق: مطلق عشق و هستی. روسو با این رمان تمام دوران را پاک کرد، دل میلیون‌ها نفر را پاکیزه ساخت، معنای عشق، فضیلت و ارزش‌های متعالی را که فراتر از مادی‌گرایی است به آنها آموخت. این اثر نه تنها رمانی درباره عشق بود، بلکه به مسائل اخلاقی، اجتماعی، سیاسی و حتی مذهبی نیز می‌پرداخت. همه اینها یک جا جمع بود. و با یک «ضربه معلم»، همه اینها را با هم درآمیخت و روایت جاودانه خود را به تمام دوران عرضه کرد. در اینجا نبوغ ژان ژاک روسو نهفته است (آیا می‌دانیم که او تمام زندگی خود را با زنی که دوست نداشت گذراند، اما از نظر انسانی و مادی به او شفقت داشت و به او احترام گذاشت؟ و آیا می‌دانیم که او گرفتار عشق صاعقه‌وار زنی بود، اما یک روز با او زندگی نکرد و حتی به او دست نزد...).

تعقیب و گریزهای بی‌امان

اما آیا می‌دانید بعد از آن چه اتفاقی برای او افتاد؟ فکر می‌کنید به خاطر این خلاقیت‌های نابغه به او جایزه دادند؟ برعکس، او پس از انتشار این رمان، دو کتاب اساسی را منتشر کرد که نوگرایی مذهبی، فکری و سیاسی را در سراسر اروپا آغاز می‌کنند: «امیل یا تربیت» و «قرارداد اجتماعی». در نتیجه مقامات فرانسوی دستور پاره کردن دو کتاب و سوزاندن آنها را در مقابل کاخ دادگستری صادر کردند. همچنین دستور دادند نویسنده فوراً دستگیر و در زندان وحشتناک باستیل انداخته شود. اگر چند ساعت قبل از اجرای اين تصميم عده‌ای از ستايشگران بزرگ او را از اين تصميم مطلع نمی‌كردند، عواقب غير قابل پيش‌بيني آن رخ می‌داد. مارشال دو لوکزامبورگ، یکی از بزرگان آن زمان پس از شاه به او گفت: 24 ساعت فرصت داری که وسایلت را جمع کنی و فرار کنی، وگرنه فاجعه پیش می‌آید. فوراً برو! پس از آن او به سرعت فرار کرد. و وقتی به مرز سوئیس رسید، بر زمین افتاد و گفت: این سرزمین را می‌بوسم، سرزمین آزادی! معلوم است که او سوئیسی تبار است و برخلاف تصور ما فرانسوی نیست. زیرا او بیشتر عمر خود را در فرانسه گذراند، اما حتی در آنجا نیز او را راحت نگذاشتند. او که از عقاید متهورانه خود در مورد دین مسیحی راضی نبود، برخی از دگم‌های بنیادگرایانه پوپولیسم را زیر سئوال برد و گفت که دین رفتار اخلاقی است: اگر در برخورد با دیگران فردی درستکار و اخلاقی باشید، بزرگترین مؤمن هستید، چه مناسک مذهبی را به جا بیاورید یا اصلاً انجام ندهید. وی گفت: مفهوم فرقه‌ای و اعتقادی دین به پایان رسیده یا باید پایان یابد. زیرا این امر میلیون‌ها قربانی در اروپا گرفته است. دین واقعی فرقه‌گرایی نیست و فرقه‌گرایی دین نیست. از این رو، او هسته اصلی باورهای بنیادگرایانه تثبیت شده را شوکه کرد و تصویری روشنگرانه و عقلانی از دین مسیحی ارائه داد که در خور روح دوران معاصر است، به همین دلیل چشم‌ها براو از شدت خشم قرمز شد و بنیادگرایان و اخوان مسیحی این ایده‌های مخرب میراث و « بنیادهای امت» را براو نبخشیدند! از این رو با بغض فراوان از او و نوشته‌هایش متنفر شدند و به همین دلیل نسخه‌هایی از کتاب را جمع آوری و پاره کردند و در برن و ژنو و نه تنها در پاریس و حتی در دیگر پایتخت‌های اروپایی نیز سوزاندند.
یکباره از سوی شصت جریان تحت تعقیب قرارگرفت، هر وقت از یک جریان رها می‌شد، جریانی دیگر او را می‌گرفت و با او بدرفتاری می‌کردند و آتش به جانش انداختند، به خصوص برای امرار معاش او را تعقیب می‌کردند؛ چون نتوانستند او را بکشند. این همان راه قطع روزی یا زدن گردن بود. هیچ کس نمی‌توانست عقاید بیش از حد متهورانه او را در مورد دین تحمل کند، مگر ولتر که از راه دور به او سلام کرد، اگرچه او دشمن قسم خورده او و بزرگترین رقیبش برای تاج و تخت ادبیات فرانسه بود.
با این وجود چنین می‌گوید: من تمام دنیا را به آن چند صفحه شگفت‌انگیز می‌فروشم که در آنها فهم بنیادگرا، فرقه‌گرا و تاریک‌گرای دین مسیحیت را نابود کردم. اما این ولتر است! این آن توده‌های عظیم نیست که مثل گله یا گوسفند میلیونی از بنیادگرایان پیروی کنند. درجست‌وجوی «بهار عربی»، القرضاوی، اردوغان و بقیه اخوان باشید! الحق که ژان ژاک روسو، مانند پیشگامان بزرگ، زودهنگام آمده بود، و به همین دلیل آرامشش را گرفتند، تهدیدش کردند و او را از شهری به شهری، از روستایی به روستایی، از کوه به دره تعقیب کردند تا سرانجام به انگلستان گریخت.
اما ایده‌های جسورانه او در مورد دین تنها ده سال پس از مرگش پیروز شد و او می‌دانست که چنین خواهد شد. و سپس اروپا از عصر تاریکی به سمت عصر روشنایی حرکت کرد. دیگر فرقه‌گرایی و مذهب‌گرایی وجود نداشت و کشتن به دلیل هویت. ژان ژاک روسو سوخت تا راه را برای دیگران روشن کند.


محمود درویش: در محضر نیستی... در متن شعر 

لماذا تركت الحصان وحيدا
لماذا تركت الحصان وحيدا
TT

محمود درویش: در محضر نیستی... در متن شعر 

لماذا تركت الحصان وحيدا
لماذا تركت الحصان وحيدا

شعر از چه سرچشمه می‌گیرد و محمود درویش از کدام دری وارد کالبد وجدان عربی شد؟ از راههای آرمان(فلسطین) و نشانه‌های آن و طلب دمادم از دلداده‌ای که در برابر مرگ سرسختی نشان می‌دهد و تسلیم یا از پراکندگی جزئیات روزانه و لرزش‌های جان سرگردان در غربت، یا از مجادله با خویش و جهان و تناوب تازه‌شان، یا از پناه بردن به شعر و تخیل تکیه داده بر زندگی‌نامه شاعرانه در تماس‌هایش با مکان و لحظه‌ای نگران در زندگی ملت و جهان است آیا؟
آرمان و درخشش آغازها
از زمان انتشار مجموعه « أوراق الزيتون/ برگ‌های زیتون - 1964» مضمون خشم به‌عنوان موضوعی محوری در دستاورد شعری درویش تقویت شده و مکانیسم‌های بیان هنری آن با توجه به امواج زیبایی‌شناختی که با تنوع‌های پروژه شعری درویش آشکار می‌شود، متفاوت است. خلاقیت را نمی‌توان به‌عنوان یک توده کر و کور مورد بررسی قرار داد، بلکه در بدنه دستاورد خلاق شاعر، شکل‌گیری‌های متعددی وجود دارد که پرچم شعر را برای دهه‌ها به دوش می‌کشید، که در آن او یکی از معدود نمایندگان امکان فصاحت باقی ماند. شعری که در زمینه‌های توده‌ای بیرون می‌آید که فراتر از نخبگان کیفی و خوانندگان سنتی شعر است و در عین حال منحصربه‌فرد بودن زیبایی‌شناختی و نقش سبک‌شناختی خود را که به آن تعلق دارد و به دیگری تعلق ندارد، حفظ می‌کند.
درویش مجموعه «برگ‌های زیتون» را با شعر «به خواننده» آغاز می‌کند که نشان‌دهنده مقصود معنایی و زیبایی‌شناختی اوست، زیرا گفتار شعری را خطاب به مخاطبی نامشخص می‌کند، آن را در تراژدی خود - تراژدی ما، با او در میان می‌گذارد و اعلام می‌کند. به او که چیزی جز خشم برای رویارویی با واقعیتی تنها و خشن ندارد، در اشاره‌ای به موضوع محوری «فلسطین» در آثار درویش که سازوکارهای هنری فراوانی از مرحله‌ای به مرحله دیگر درباره آن وجود دارد: «ای خواننده من– از من نخواه که زمزمه کنم! -درخواست شادی نکن - این عذاب من است – ضربه‌ای بی‌هدف در شن - و دیگری در ابرها! - همین بس که خشمگینم - و آتش آغاز خشم است!».
تماس با مخاطب و تلاش برای شکستن توهم میان متن و خواننده‌اش، شور و شوق درویش در اشعار او باقی ماند. علاوه بر تم خشم که نمایانگر ساختاری مسلط در فضای مجموعه «برگ زیتون» و مجموعه‌های بعدی اوست، حرکت متن شعری میان برانگیختن معانی پایداری، آرزوها، غم و اندوه و مقاومت می‌چرخد؛ بنابراین، اشعار او «درباره استواری - در مورد آرزوها - غم و خشم - لورکا» تا برسد به متن معروف او «شناسنامه» که علیرغم گرایش مستقیم او به گزارشگری که شاید ضرورت سیاسی و فرهنگی آن را الزام می‌‌کرد تاکنون در جهان عرب ما دست به دست شده است، هرچند تجربه زیبایی شناختی که آن بلوغ هنری را که در گذارهای کیفی که بعداً متن غنی او شاهد آن بودیم، در بر نداشت: «بنویس! - من عربم - و شماره شناسایی‌ام پنجاه هزار- و فرزندانم هشت‌تا - و نهمین‌شان... پس از تابستانی می‌آید! - بنویس! - من عربم - و با رفقای تلاش در معدن سنگ کار می‌کنم - و فرزندانم هشت‌تا- برایشان قرص نانی - لباس و دفتر - از صخره‌ها می‌کنم »...
روح عاشقانه در مجموعه «عاشقی از فلسطین – 1966» ادامه یافت و در شعر اصلی او که عنوان کتاب را با خود داشت نمایان شد و در آن معشوق با وطن ربوده شده یکی می‌شود و اندوه با گریه در آمیخته و فراق به رؤیای بازگشت و سروده بیانی می‌شود از حالت فقدان و درد جانسوز.
و در کتاب «آخر شب - 1967» که با شعر «زیر پنجره‌های کهن - تا شهر قدس» آغاز و از تکنیک هجاهای شاعرانه استفاده می‌کند، شعر به مثابه حفاظت از حافظه ملی از محو و تلاش خلاقانه- مانند همه متون دیگر او برای چسبیدن به ریشه‌ها و به تن کردن جامه هویت با همه انباشته‌های فرهنگی و جلوه‌های فضایی‌اش نیز نمودار می‌شود.
در مجموعه «گنجشک‌ها در الجلیل می‌میرند - 1969» غم و اندوه خفیفی وجود دارد، جایی که خود به یاد «ریتا» می‌افتد که بیش از یک معشوق به نظر می‌رسید و حضور مکرر او در شعر مرکزی مجموعه معانی متعدد به همراه داشت، چه با اعلام نام و چه با به کار بردن ضمیر سوم شخص در شعر، استعاره از آن: «کمی بعد دیدار می‌کنیم- پس از یک سال - بعد از دو سال - و یک نسل... و در دوربین - بیست باغ – وگنجشک‌های الجلیل انداخت- و به پشت دریا رفت - در جستجوی معنایی جدید از حقیقت - - وطنم بند رخت - برای دستمال‌های خون ریخته.

امواج زیبایی شناختی

فضاهای رمانتیسیسم در « حبيبتي تنهض من نومها/ محبوبه من از خواب برمی‌خیزد - 1970» گسترش می‌یابد و غزلیات با دراماتیک در ساختار شاعرانه‌ای همگن در هم می‌پیچد که شاید بعداً در مجموعه «اعراس/عروسی‌ها - 1977» مشهودتر شد. شعر «احمد الزعتر» که متکی بر برانگیختن شخصیت خیالی در متن شعری است، حضور آن در قالب‌های سبکی متعدد تکرار می‌شود، بنابراین گاهی با «احمد المنسی بين فراشتين/احمد فراموش شده بین دو پروانه» روبه رو می‌شویم و بار دیگر با «احمد العربی» و بار سوم پیش روی«احمد الزعتر» و به همین ترتیب: «ليدين من حجر وزعتر هذا النشيد... لأحمد المنسي بين فراشتين - مضت الغيوم وشرّدتني - ورمت معاطفها الجبال وخبأتني... - نازلاً من نخلة الجرح القديم إلى تفاصيل البلاد وكانت السنة انفصالَ البحر عن مدن الرماد، وكنت وحدي - ثم وحدي... - آه يا وحدي؟ وأحمد - كان اغتراب البحر بين رصاصتين - مخيماً ينمو، ويُنجب زعتراً ومقاتلين - وساعداً يشتد في النسيان/ برای دو دستی از سنگ و آویشن است این سرود... برای احمد المنسی بین دو پروانه - ابرها گذشتند و مرا آواره کردند - و کوهها پالتوهاشان را افکندند و مرا پنهان کردند ... - فرود آمده از نخل زخم کهنه به زیر و درشت سرزمین و سال جدایی دریا از شهرهای خاکستر بود و من تنها بودم – و باز تنها ... - آه، ای من تنها؟ و احمد - بیگانگی دریا بین دو گلوله بود - اردوگاهی که می‌روید و آویشن و جنگجویان می‌زاید - و بازویی که در فراموشی محکم می‌شود».
مجموعه « لماذا تركت الحصان وحيداً/ چرا اسب را تنها گذاشتی - 1995» رو به تاریخ باز می‌شود، شعر خود را از بطن تراژدی مکرر وام می‌گیرد، بنابراین از شدت غزل به نفع دراماتیک کاسته می‌شود و شاعرانگی ظریفی حاصل می‌شود که شاعر با سازوکار پرسش بی‌قرار جاودانه «پدر مرا کجا میبری؟» آغاز می‌کند، گرایش چند صدایی آب شعر، و سیر خود را تا اعماق روح می‌کند.

در محضر فلسفه و نیستی

کتاب « في حضرة الغياب/در محضر نیستی» محمود درویش گونه‌ای متفاوت از دستاوردهای خلاق این شاعر برجسته بود و عبارت «نثر پالوده» او می‌تواند به عنوان مدخلی برای خوانش او باشد. درویش روی جلد آن واژه «متن» را نگاشت تا درک زیبایی شناختی وضعیت تناظر بین هنرهای ادبی که درویش از آن بهره برده است باشد. محمود درویش متن «در محضر نیستی» را با بیت شعر معروف مالک بن الریب آغاز می‌کند: « گویند: دور نشو وقتی مرا به خاک می‌سپارند - و جای دوری جز مکانی کجاست؟» فلسفه بیگانگی و ترس از دست دادن وجود دارد و عنصر غالب متن می‌شود.
نویسنده و منتقد مصری


ژان زیگلر: گرسنگی یک سلاح کشتار جمعی است 

جان زيغلير
جان زيغلير
TT

ژان زیگلر: گرسنگی یک سلاح کشتار جمعی است 

جان زيغلير
جان زيغلير

ژان زیگلر (متولد 1934) یکی از متفکران با وجدان بزرگ عصر ماست. او یک فیلسوف، یک مقام سیاسی و در عین حال یک نماینده پارلمان سوئیسی است. او همچنین یک کارشناس ارشد جهانی است زیرا به مدت هشت سال (2000-2008) گزارشگر جهانی تغذیه سازمان ملل متحد بود. او اکنون نایب رئیس کمیته مشورتی شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد است. او پیش از این چندین کتاب قابل توجه منتشر کرده بود. از آن جمله می‌توان به «کتاب سیاه سرمایه‌داری»، «شرح گرسنگی جهان برای پسرم»، «اربابان جدید جهان و کسانی که در برابر آنها مقاومت می‌کنند»، «امپراتوری شرم» (یعنی امپراتوری سرمایه‌داری غربی و شرکت‌های چندملیتی و فراقاره‌ای که مردم جنوب را به گرسنگی می‌کشند و کشورهایشان را زیر بار بدهی می‌اندازند و آنها را به زانو در می‌آورند)، « حق بشری تغذیه»، «چرا دیگران از غرب متنفرند؟»، «سلاح‌های کشتار جمعی: جغرافیای گرسنگی در جهان»، سپس «شرح سرمایه داری برای دختر کوچکم» و غیره اشاره کرد... مجموعه‌ای از کتاب‌های اساسی که واقعیت سرمایه‌داری وحشی را افشا می‌کند و نقشه گرسنگی جنایتکارانه را توضیح می‌دهد که اکنون دست درکار ویرانی جهان دارد.

"کشتار جمعی"

نویسنده به ما می‌گوید که دو نظریه متضاد در مورد سرمایه‌داری وجود دارد: نظریه مورخ مشهور هلندی راتگر برگمن و نظریه او. مورخ هلندی از سرمایه‌داری دفاع می‌کند و چنین می‌گوید: در طول 99 درصد از تاریخ جهان، 99 درصد از مردم به شدت فقیر، گرسنه، کثیف، نادان، زشت و بیمار بودند... اما همه چیز در طول دو قرن گذشته با ظهور نظام سرمایه‌داری تغییر کرد. به لطف آن، میلیاردها نفر ثروتمند شده‌اند، با غذا و لباس مجلل، تمیز، ایمن و گاهی زیبا! .. حتی کسانی که ما آنها را فقیر می‌نامیم شروع به خوردن و آشامیدن به اندازه کافی برای رفع گرسنگی کرده‌اند و دیگر از گرسنگی نمی‌میرند و این بدان معناست که نظام سرمایه داری بهترین نظام اقتصادی در تاریخ جهان است. نه تنها تجملات زندگی را برای بشریت تضمین کرد، بلکه آزادی و لیبرالیسم را نیز تضمین کرد.

ژان زیگلر

اما ژان زیگلر به او پاسخ می‌دهد و می‌گوید: این نظریه کاملاً اشتباه است، زیرا برعکس آن چیزی است که در سرمایه‌داری اتفاق افتاده است. و من می‌گویم که نظام سرمایه‌داری مسئول جنایات بی‌شماری است. هر پنج ثانیه یک کودک زیر ده سال از گرسنگی می‌میرد. گفتم هر پنج ثانیه، نه هر پنج دقیقه یا پنج ساعت. هر سال سه و نیم میلیون کودک از گرسنگی جان خود را از دست می‌دهند، به طور متوسط روزانه ده هزار کودک. هر چهار دقیقه یک نفر به دلیل کمبود ویتامین A نابینا می‌شود. هر سال سی میلیون نفر از گرسنگی می‌میرند. صدها میلیون نفر دیگر در آستانه قحطی زندگی می‌کنند: از سوءتغذیه و کمبود تغذیه رنج می‌برند. و همه اینها در زمانی اتفاق می‌افتد که بشریت هیچ وقت مانند امروز مملو از ثروت نبود. جنایت سرمایه‌داری غربی یا جهانی شدن سرمایه‌داری در اینجا نهفته است. سازمان جهانی غذا در یک نامه به ما گفت: ثروت جهان در حال حاضر می‌تواند 12 میلیارد نفر را به راحتی تغذیه کند. از آنجایی که جمعیت جهان در حال حاضر کمتر از 8 میلیارد نفر است، از رهبران جهانی‌سازی سرمایه‌داری و شرکت‌های چند ملیتی و فراقاره‌ای این سئوال را می‌پرسیم: چرا میلیون‌ها نفر به ویژه در کشورهای جنوب از گرسنگی می‌میرند؟ چه کسی مسئول این جنایت فجیع است؟ به همین دلیل است که شعارهای زیر را مطرح کرده‌ایم: گرسنگی بزرگترین رسوایی دوران ماست. گرسنگی یکی از بزرگ‌ترین سلاح‌های کشتار جمعی است که هیچ کس درباره آن صحبت نمی‌کند. گرسنگی جنایت علیه بشریت است. و مسئول آن سیستم جهانی شدن سرمایه‌داری است که جهان امروز را کنترل می‌کند. رهبران جهان امروز رؤسای شرکت‌های بزرگ چند ملیتی و بین قاره‌ای هستند. آنها افرادی هستند که فقط به فکر انباشت سود و سرمایه در جیب خود هستند. و آنها در میان سازمان تجارت جهانی، بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول نمایندگان مزدور دارند. من شخصاً آنها را نشان دادم و آنها را افشا کردم و با توجه به تجربه و موقعیتم در سازمان ملل آنها را به نام می‌شناسم.

جلد کتاب «شرح سرمایه‌داری برای دختر کوچکم »

سپس فیلسوف معروف سوئیسی می‌افزاید: همه باید این واقعیت را بدانند: امروز بیش از 8 میلیارد نفر روی زمین زندگی می‌کنند که دو سوم آنها در کشورهای فقیر جنوب به طور کلی زندگی می‌کنند در مقایسه با کشورهای شمال اروپایی- آمریکایی، که مملو از ثروت ظالمانه‌اند. حدود 5 میلیارد نفر در جنوب زندگی می‌کنند. در میان آنها، صدها میلیون نفر زیر خط فقر شدید زندگی می‌کنند. آنها در شرایط وحشتناکی زندگی می‌کنند که حتی مناسب حیوانات نیست. مادران هر روز از این می‌ترسند که نتوانند برای فرزندانشان چیزی بپزند. یکی از مادران در یک کشور فقیر ساعت به ساعت در حالی که گریه می‌کند سنگریزه روی آتش می‌گذارد و با آن فرزندانش را سرگرم می‌کند! آنها منتظر غذا می‌مانند و نمی‌دانستند که او در حال پختن سنگریزه است! او بر این حساب بازمی‌کند که آنها در نهایت به خواب خواهند رفت. اما کسی که گرسنه است چگونه می‌خوابد؟ گرسنگی کافر است. این چیزها را باید گفت حتی اگر درون شما را تکه پاره کند.
با تشکر از شما، پروفسور ژان زیگلر، و هزاران سپاس. او قطعا نوه ژان ژاک روسو است. بالاخره او سوئیسی است. مردان یا پدران اما، آنها نمی‌توانند کار پیدا کنند. بنابراین در مقابل همسر و فرزندان خود احساس شرمندگی می‌کنند. آنها احساس شرم و ننگ می‌کنند زیرا در وضعیت بیکاری دائمی هستند. آنها احساس می‌کنند که تمام ارزش خود را به عنوان مرد از دست داده‌اند... نتیجه گیری: سرمایه‌داری یک سیستم حیوانی درنده و آدمخوار ایجاد کرده است. ثروت سهم ساکنان شمال یا اکثریت آنهاست و بدبختی شدید و مهلک سهم اکثریت ساکن در کشورهای جنوب است، مگر کسانی که خداوند به آنها رحم کرده است.

جلد کتاب «شرح سرمایه‌داری برای دختر کوچکم »

ستایش سرمایه‌داری پس از مذمت آن!

باوجود این همه مبارزه شدید علیه سرمایه‌داری، فیلسوف سوئیسی ما آن را با یک مزیت می‌شناسد: این که سیستم تولید سرمایه‌داری بدون شک پویاترین، خلاق‌ترین و بدیع‌ترین شیوه در تاریخ بشر است. در طول قرن نوزدهم و بیستم، سرمایه‌داری چندین انقلاب شگفت‌انگیز متوالی ایجاد کرد، مانند انقلاب صنعتی، علمی و فن‌آوری. و سرانجام در انقلاب اطلاعات الکترونیکی از اینترنت و چیزهای دیگر به اوج خود رسید. این انقلاب‌ها رفاه واقعی را برای اکثریت جمعیت شمال تضمین کرد، اما فقط برای طبقات پیشرو و بالا در جنوب. تمام اختراعات پزشکی و دارویی به لطف سرمایه‌داری به دست آمد. و حتی کشف جوهای فضا و اعماق دریا... و غیره. سرمایه‌داری استعدادهای خلاق را در همه زمینه‌ها بسیج کرد. همچنین بر رشته رقابت‌ها و مسابقات بین افراد نواخت تا بهترین عملکرد خود را ارائه دهد. نظام تولید سرمایه‌داری ثروت هنگفتی را خلق کرد که بشر پیش از آن هرگز رؤیای آن را نمی‌دید. این همه درست است. اما مشکل اینجا نیست. مشکل این است که این ثروت‌ها در انحصار یک الیگارشی کوچک بانکی است (الیگارشی به معنای سلطه اقلیت است). فیلسوف سوئیسی مثال زیر را مطرح می‌کند: 500 شرکت جهانی وجود دارد که از قاره‌ها فراتر می‌روند. در سال 2017، بیش از نیمی از تولید نفت خام کل بشریت را کنترل کرد. صاحبان این شرکت‌های غول پیکر قدرت بسیار زیادی فراتر از اختیارات امپراتوران، پادشاهان و پاپ‌های سابق دارند. در مقابل آنها سران کشورها و رهبران جهان تعظیم می‌کنند. آنها رهبران جهانی‌سازی سرمایه‌داری پیروز و ناعادلانه هستند. این الیگارشی سرمایه‌داری جهانی شده یک نظام سرکوبگر و آدمخوار برقرار کرده است. اگر ذره‌ای اخلاق یا کوچکترین گرایش انسانی داشتند، نمی‌پذیرفتند که تقریباً یک چهارم جمعیت جهان گرسنه و تحقیر شوند. و همه اینها جایی اتفاق می‌افتد که آنها می‌شنوند و می‌بینند، اما پس از مرگ احساسات و وجدان در آنها، نمی‌بینند و اهمیتی نمی‌دهند. این یک سرمایه‌داری سرد و یخبندان است که از تمام احساسات و حرارت انسانی تهی است. هیچ گوش شنوایی برای صدایی که می‌کنی نیست. بزرگترین نقص تمدن کنونی غرب در همین جا نهفته است.
پروفسور زیگلر به ما می‌گوید: امروزه در جهان هزار میلیاردر یا کمی بیشتر وجود دارد، در مقایسه با تنها 25 میلیاردر در سال 1991. در میان آنها، 8 میلیاردر وجود دارند که دارای ثروت هنگفتی با اعداد نجومی هستند، معادل ثروت تقریباً 4 میلیارد نفر. وضعیت را تصور کنید: هشت نفر در برابر چهار میلیارد نفر! یا به عبارتی: چهار میلیارد انسان دربرابر هشت دزد! چطور ممکن است این دنیا منفجر نشود؟ این «تمساح‌ها» چه نیازی به این همه میلیارد دارند؟ آیا آن را با خود به قبر خواهند برد؟ فلسفه اخلاق کجاست؟ ارزش‌های معنوی و آرمان‌های والا کجاست؟ چگونه چنین تمدنی می‌تواند زنده بماند؟ در اصل آیا تمدن نامیده شدن معقول و قابل قبول است؟ هیچ تمدنی بدون گرایش همبستگی انسانی که به درد مردم احترام بگذارد و با گرسنگی تا حد مرگ مخالفت نکند، وجود ندارد!


برهان غلیون، نخبگان عرب را به ناتوانی در پرداختن به «مسئله سرنوشت» متهم می‌کند 

برهان غلیون، نخبگان عرب را به ناتوانی در پرداختن به «مسئله سرنوشت» متهم می‌کند 
TT

برهان غلیون، نخبگان عرب را به ناتوانی در پرداختن به «مسئله سرنوشت» متهم می‌کند 

برهان غلیون، نخبگان عرب را به ناتوانی در پرداختن به «مسئله سرنوشت» متهم می‌کند 

دکتر برهان غلیون در کتاب خود با عنوان « سؤال المصير... قرنان من صراع العرب من أجل السيادة والحرية/ مسئله سرنوشت... دو قرن مبارزه جهان عرب برای حاکمیت و آزادی» که اخیراً توسط « المركز العربي للأبحاث ودراسة السياسات/مرکز تحقیقات و مطالعات سیاسی عرب» منتشر شده است، به یکی از دلایل مهمی می‌پردازد که چرا جوامع ما دچار مشکل شده‌ و وارد جهان مدرنیته نشده‌اند که در «نفرین ژئوپلیتیک» تجسم می‌یابد. در یکی از جنبه‌های آن، مشکلی با بعد عربی-عربی است، زیرا یکی از دلایل مهم درگیری‌های آشکار و پنهان اقتصادی، سیاسی و حتی رنسانس است، به طوری که برادران بزرگتر فشارهای مختلفی را بر برادران خود که از نظر جمعیت و وسعت اقتصادی از آنها کوچکتر هستند، اعمال می‌کنند تا آنها را از بهره بردن از ثروت‌های خود بازدارند، وقتی تصمیماتی را بر آنها تحمیل می‌کنند که در خدمت منافع آنها نباشد... این به وضوح از طریق مداخله رژیم سوریه در لبنان و از بین بردن پروژه جنبش ملی که دموکراتیک و رنسانسی بود، مشهود است. در مورد بعد بین‌المللی این مشکل که در نزدیکی یا دور بودن از «مرکز» که به طور کلی کشورهای غرب است، کشوری مانند ژاپن به دلیل دوری از مرکز موفق به ایجاد رنسانس مدرن و صنعتی خود شد. غلیون از اقداماتی که کشورهای استعماری پس از «سایکس پیکو» انجام دادند، در مورد فرآیند دقیق تکه تکه‌کردن جوامع پیرامونی از همه جهات انجام دادند تا بتوانند بر آن‌ها کنترل داشته باشند و بتوانند ابتدا آنها را مهار کنند می‌گوید. او در (ص 62) می‌نویسد:« تضعیف رؤیای دولت-ملت یکی از اهداف اصلی سیاست‌های اروپا خالی کردن منطقه از قدرت و ایجاد خلاء استراتژیک است که مداخله دائمی خارجی را توجیه می‌کند. و خاورمیانه را به منطقه‌ای تحت کنترل مستقیم و کمربند ایمنی و ایالت‌های آن را به تحت الحمایه‌ها، دستورات و مستعمرات تبدیل کند...». با این حال، می‌توان گفت که اکثر صفحات کتاب، محاکمه نخبگان جوامع عربی است با طیف‌های مختلف و گرایش‌های متعددشان که غلیون آنها را جدای از مردم، جاه طلبی‌ها و امیدهاشان می‌بیند و در مدیریت سکان جوامع به سمت مدرنیته و تغییر به طرز بدی شکست خوردند و آنها را در برابر مسئولیت‌های تاریخی، انسانی و ملی خود قرار می‌دهد. از نظر او همه به تناسب و متناسب محکوم‌اند، اما روشنفکران پیش از همه و در ردیف اول قراردارند، یا به دلیل تنگ نظری‌شان به این دلیل که گروه قابل توجهی از آنها پروژه مدرنیته را تنها از راه ارتباط با غرب می‌بینند و تمام تلاش خود را معطوف به مسائل مربوط به هویت و استقلال فکری و ایدئولوژیک می‌کنند یا به دلیل اختلافات و درگیری‌های بین خود که از ریشه بی جهت است چون به دلیل انحراف قطب‌نما از مسیرهای صحیح خود روی می‌دهند و یا به دلیل چینش مبانی و اولویت‌ها و در نتیجه چرخش آنها در حلقه‌های باطل و یا به دلیل اینکه از زبان خشک و چوبی آنها که سدی بتنی بین آنها و توده‌ها تشکیل می‌دهد... غلیون در نهایت راه در کنار توده‌های شهروندانی که از مراکز تصمیم‌گیری حذف شده‌اند می‌ماند و در مقابل روشنفکران با طیف سکولار، اسلام‌گرا و خاکستری می‌ایستد که بیشتر آنها سدی تسخیرناپذیر برای دفاع از رژیم‌ها تشکیل می‌دهند و آنها را به خاطر وارد نشدن ما به دنیای مدرنیته سرزنش می‌کند!

آیا هنوز ورود به جهان مدرن ممکن است؟

غلیون بدون ابهام به این سئوال با یک«بله» بزرگ پاسخ می‌دهد... اما با شرایطی که به اعتقاد او در جوامع و مردم ما وجود دارند، اما به کسی نیاز دارند که آنها را بر اساس قوانین صحیح از بستر خود خارج کند که مهم‌ترین آنها بازسازی نظام‌های سیاسی بر پایه‌های واقعی دموکراتیک و خلاص شدن از شر همه اشکال قیمومیت است، خواه قیمومیت استعماری غرب بر رژیم‌های حاکم، یا قیمومیت دولت‌ها بر مردمشان و روشنفکران بر افکار و عقاید... همچنین پایان دادن به قیمومیت روحانیون بر دین و اعتقادات دینی و سپس انجام فرآیند بازنگری تاریخ، علاوه بر آگاهی و درک دقیق از وقایع جاری و محرک‌های آن،« تا از طریق همه اینها به عظمت مسئولیت خود پی ببریم و روش‌های سیاستی که باید دنبال شود و بدین ترتیب به مرحله آشتی با خود در همه سطوح انسانی، عقلانی، دینی و اجتماعی می‌رسیم و مهمتر از همه، درک اینکه غرب (همه غرب) برای ما عرب‌ها دوست نیست، مادر دلسوز ما نیست و اصلاً به پیشرفت ما اهمیت نمی‌دهد، بلکه اوست که موانع و سد پیشرفت ملت و جوامع ما را ساخته و می‌سازد. و اینکه غرب خاستگاه اکثر مشکلات سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، آموزشی و غیره ماست... به عبارت دیگر، نابودی نظام سلسله مراتبی سرپرستی که به شکل پیچیده‌ای ساخته شده و همه اعضای آن در روندی از دور و تسلسل در پیوند به یکدیگرند که ناامیدی را وارد روح هرکسی می‌کند که بخواهد انگشت بر هر یک از گوشه‌های آن بگذارد و درآن کند وکاو و بحث و تحلیل کند...! با اشاره به موضوعی مهم آن‌گونه که غلیون اشاره می‌کند مدرنیته،« الگویی آماده‌ نیست که برای دستیابی به آن کافی است از آنچه جوامع اروپایی در دو قرن گذشته شناخته‌اند تقلید کرد، بلکه یک نبرد تاریخی است که هرجامعه برای تغییر جبری قرارگرفتن در مجموعه مدرنیزم یعنی منظومه‌های اقتصادی، تکنولوژیک، استراتژیک و فرهنگ جهانی پا درآن بگذارد..» (ص 15). در خاتمه، وقتی خواننده این کتاب را ورق می‌زند، پرسش‌های بسیاری پیش می‌آید که مهم‌ترین آنها سئوال اصلی است: - آیا آن روز خواهد رسید که فاصله و شکاف بین شرق (جهان عرب و اسلام) و غرب، همه غرب کم شود و این دو جهان در باغ مدرنیته به هم برسند؟ من فکر می‌کنم که پاسخ آن به تاریخ، نسل‌های آینده ما و همچنین متفکران ما از جمله برهان غلیون سپرده شده است. * نویسنده لبنانی


«شکوفه پنبه»... آرام و رازآلود مانند صحرا

غلاف الرواية
غلاف الرواية
TT

«شکوفه پنبه»... آرام و رازآلود مانند صحرا

غلاف الرواية
غلاف الرواية

این گزاره که «رمان یک هنر شهری است» کاملاً درست به نظر می‌رسد، اگر منظور از شهری آگاهی نویسنده آن باشد و نه جهان آن؛ چه بسیار رمان‌های بزرگ تاریخ این هنر در جهان‌های غیرشهری می‌گذرند و همین بس که مادر رمان‌ها، «دن کیشوت» را به یاد بیاوریم که از دهکده‌ای شروع می‌شود و قهرمان شریف نابغه‌اش به همراه سایه‌اش سانچو از روستای محل استراحت مفلوکی به یکی دیگر کوچ می‌کنند. آخرین گواه بر این فرضیه، رمان «زهرالقطن/ شکوفه پنبه » نوشته خلیل النعیمی است که توسط مؤسسه مطالعات و انتشارات عربی منتشر شده و بیشتر وقایع آن در بخش سوری صحرای حماد عربی رخ می دهد که به مساحتی با سعودی، اردن، عراق و سوریه متصل است. محیطی فقیر و مردمی ساده. خبری از رویداد بزرگ یا شخصیت‌های خیلی مهم با رفتارشان نیست، اما ساختار، آگاهی و پایبندی نویسنده به موضوع خود، خواندن رمان را به تجربه‌ای لذت‌بخش تبدیل می‌کند و مسائل بی اهمیت، مهم می‌شوند و ما را مشتاق دنبال کردن آنچه در داخل یک چادر قدیمی رخ می‌دهد می‌سازد که توسط میخ‌هایی ضعیف به زمین محکم شده و بادی شدید وقتی در فضا می‌وزد یا از داخل سینه ساکنانش می‌برد از جا درمی‌آورد و آنها تصمیم می‌گیرند میخ‌ها را بردارند و بروند تا در اطراف یک اجتماع انسانی دیگر خانه کنند. در رمان عربی، تجربه‌های زیادی از نوشتن درباره روستا و صحرا وجود دارد. شاید از رمان‌های شهری بیشتر باشند، به دلیل اتفاقی که بسیاری از نویسندگان عرب در روستاها و بیابان‌ها بزرگ شده‌اند، اما همگی در آن مکان‌ها به زندگی خود ادامه ندادند، بلکه آن محیط‌ها را به سمت شهرها ترک کردند و هر یک از آنها شانس موفقیت خود را بر اساس معیارهای نقد ادبی تجربه نمودند، اما یک معیار نیمه پنهان باقی می‌ماند که بهره نوشتن را از اصالت مشخص می‌کند، که آن رابطه نویسنده با موضوعش و مکانی است که از آن به شخصیت‌هایش می‌نگرد. این رابطه با سوژه را اتفاقاتی مشخص می‌کنند که برای نویسنده پس از خروج از فضاهای دوران کودکی‌اش رخ می‌دهند؛ آیا او از نظر روانی و طبقاتی به طور کامل آنجا را ترک کرده یا اینکه همچنان همان کشاورز و آن بادیه نشین هنوز در درون او ساکن هستند؟ پاسخ به این پرسش، ملاک پنهانی است که در تعیین اصالت تجربه ادبی نقش دارد و مرزهای بین یک نویسنده و نویسنده دیگر را تعیین می‌کند. برخی این جهان را با انسان‌های ساده‌اش به عنوان «تماشاگهی» معرفی می‌کنند که مخاطب شهری را که با آن همذات پنداری می‌کند یا مخاطب خارجی که را می‌خواهد تحت تأثیر قرارش دهد راضی می‌کند. و برخی با نوشتن سازگار و همدل با جهانی که ترک کرده و دوست دارند دین خود را به آن ادا کنند خود را راضی می‌کنند و در نهایت نویسندگانی وجود دارند که درباره «تجربه روانی» ویژه خود می‌نویسند و از این نوشتن لذت شخصی می‌برند که به زندگی ناکرده بازگردند و آنچه را که رؤیایش را داشته و نزیسته‌اند حس کنند. نمی‌دانم چگونه در زمانی فرضیه جدایی نویسنده از اثرش (مرگ نویسنده) را پذیرفتیم که فرضیه‌ای کاملا گمراه کننده است؛ ما نمی‌توانیم زندگی‌نامه خلیل النعیمی، فرزند صحرای سوریه را نادیده بگیریم تا بفهمیم او در «زهرالقطن» چه نوشته است. مدت زمان اقامت پاریسی النعیمی از زندگی‌اش در سوریه یا در صحرا فراتر رفت، او جراحی برجسته شد، اما همچنان همان بادیه نشین ساده است. ما از نوشته‌هایش پی به بادیه نشینی و زندگی او برای نوشتن آن پی می‌بریم. از این وحدت میان نویسنده و نوشته، «شکوفه‌ پنبه» یکی از بدیع‌ترین آثار در بیان مکان و جایگاهی متمایز در نگارش صحرای عربی به نظر می‌رسد. این رمان سرگذشت کودکی را نشان می‌دهد که در جامعه فقیر بادیه نشین گرفتار شور و شوق محال «آموزش» شده است، اما رؤیای او محقق می‌شود و به دانشگاه می‌رسد، در رشته پزشکی و فلسفه فارغ التحصیل می‌شود، سپس به خارج از مرزهای سوریه و جهان عرب مهاجرت می‌کند، با گریختن از مرز سوریه و لبنان و سپس فرار در شکم یک کشتی به لطف تساهل پلیس بررسی کننده مدارک در ورودی کشتی؛ و رمان با سوت حرکت کشتی به پایان می‌رسد. این افشای موضوع هیچ آسیبی به «شکوفه‌ پنبه» نمی‌زند؛ راه از بادیه الحماد تا بندر بیروت، جایی که رمان به پایان می‌رسد، مهمتر از رسیدن به بندر است و آرزوهای بلند مهمتر از کارهای بزرگ. تضاد طعنه آمیزی بین نویسنده سالخورده‌ای که تغییر نکرده و کودک رمانی که به محض بیان جمله بسیار فشرده خود «میخواهم به مدرسه بروم» تغییر کرد و قول لرزانی از پدرش دریافت کرد وجود دارد. او احساس می‌کرد دیگر کاچی ذرت برای او به عنوان یک فرده آماده تحصیل مناسب نیست؛ بنابراین غیرممکنی را از مادرش خواست: «من نان می‌خواهم.» و به این ترتیب حماسه‌ای برای به دست آوردن قرص نانی شروع می‌شود، از کجا، چگونه؟ آیا جرات کند و از همسایه‌ها کمی آرد بخواهد؟ اما به یاد می‌آورد مشتی آرد پنهان کرده است و به زودی این شادی با شکست مادر از بین رمی‌رود، زیرا آن مشت آرد را پیدا نکرد، بلکه ذراتی آمیخته به فضله‌های موش و نخ پارچه‌ای یافت که باقیمانده لباس پسر بزرگ مرده اوست و سیل اشک‌هایش جاری شد. کوچولو از صحبت کردن با دختر کوچک همسایه‌ای که دوستش دارد لذت می‌برد و مادر یک بار از تنگنای پریشانی نجات می‌یابد، اما بار دوم پسر «آب پیاز» می‌خواهد؛ شاید سوپ پیاز باشد و مادر کمی آب و روغن دارد، اما پیاز ندارد و تصمیم می‌گیرد از همسایه بخواهد. پیشش می‌رود، مدت زیادی می‌نشینند و گهگاهی از ذهنش می‌گذرد موفق شده سرصحبت را به سمت غذا سوق دهد تا طبیعتاً به درخواست پیاز برسد، اما بعد از هر بار نزدیک شدن، شرم‌زده پاپس می‌کشد تا جایی که بدون به دست آوردن پیازی که آرزوی پسرش را برآورده می‌کند، آنجا را ترک می‌کند. رنج نان و پیاز برای من یادآور رنج پسر مرفه در «جستجوی زمان از دست رفته» بود، او درحسرت رسیدن به بوسه‌ای است که مادر هر شب قبل از خواب به او می‌داد، اما چرخش سیاره به هم می‌خورد و آن بوسه در غروب‌هایی که مادر دوستان را می‌پذیرد دشوار می‌شود. فاصله بین دنیای ریاضت‌کشی النعیمی و دنیای اسراف‌آمیز مارسل پروست بی ارزش است. کلمه برای صداقت هنری و تنشی که نویسنده در انتظار پیاز یا بوسه ایجاد می‌کند مهم است! دنیای خشن صحرا، خالی از عشقی نیست که خود به خود با بی رحمی و نقص در همه چیز ترکیب شود، به طوری که بسیاری از چیزها نامی برای تعریف آنها پیدا نمی‌کنند، خود انسان‌ها نامی ندارند! نام نشان بودن در جامعه شهری و در تمدن‌هایی است که کارهای بزرگ را انباشته می‌کنند، اما بادیه نشین کوچ‌رو مانند دانه شنی در فضای وسیعی است که نیازی به نام ندارد. هیچ کس در این رمان نامی ندارد، به جز زنی که پسر جوان در بیروت با او آشنا می‌شود و با حرف «س» متبرک شده! غیر از این، نه پسر، نه پدرش، نه هیچ یک از همسایه‌های موقت، و نه محبوبه‌های در حال گذر نامی ندارند. برخی از آنها فقط به عنوان سایه‌ای شروع می‌شوند که همه تهدیدها و وعده‌ها را برمی‌انگیزد، تا زمانی که نزدیک می‌شوند و نشان از کوچ نشینی می‌دهند که باید دست یاری به سمتش دراز کرد، یا زنی که در غروب خورشید یک برخورد عاشقانه طوفانی و خاموش را به ارمغان می‌آورد که با یک جدایی و دور شدن سریع به پایان می‌رسد، زیرا تاریکی هر دوی آنها را می‌بلعد.

رمان یکی از بدیع‌ترین آثار در بیان مکان و جایگاهی متمایز در نگارش صحرای عربی است 

احتیاط قانون بیابان است. احتیاط از فقر طبیعت، از خطرات آن و حتی از گفتار. هیچ کلمه‌ای به اندازه کلمات احتیاط و سکوت در رمان تکرار نمی‌شود. سکوت نه تنها یک فضیلت و اعتقادی است که بادیه نشین به آن معتقد است، بلکه یک راهبرد در گفتمان است. جملات دیالوگ در رمان بریده‌اند و بسیاری از پرسش‌ها با یک نگاه پاسخ داده می‌شوند. 
گفتار بزرگ‌ترین مسئولیت است و اگر انسان حرف می‌زند، گفتارش بخشی از آن است:« اگر کسی به کلامش تعرض کند، مانند آن است که به وجودش تعرض کند. پس احتیاط لازم است. احتیاط مرز بین حماقت و بی پروایی است». این خطری است که در گفتار نشان داده می‌شود، همان چیزی است که پسر را به رؤیای تحصیلی که برای خانواده‌اش بیگانه است، امیدوار کرد، زیرا او درخواست خود برای رفتن به مدرسه را با گفتن این جمله توجیه کرد:« می‌خواهم حرف زدن یاد بگیرم». 
احتیاط که مردم را مجبور به سکوت می‌کند همیشه سودمند نیست، زیرا:« هیچ دیواری وجود ندارد که کسی را بپوشاند، و نه سدی که مانع از رسیدن حس یا بینایی به مرزهای خود شود. هر موجودی در آن، از حیات وحش ساکن گرفته تا انسان‌های گذرا، از هر نوع و جنسیتی، در معرض دید قرار می‌گیرد. در شکل و عمل او آشکار می‌شود. راز در آن تنها چیزی است که موجود نمی‌تواند در دستیابی به آن با دیگران شریک شود. این نیستی است.» 
در رمان به زندگی و مرگ، رابطه با زمان و مکان، عشق و تحمل فراوان برمی‌خوریم. نویسنده با استفاده از راوی مستقل خود را گسترش داده است، بنابراین محتوای فلسفی بدون توجه به آگاهی شخصیت‌ها قانع کننده به نظر می‌رسد، اما او از خرد ساده و عمیق خود که از زندگی آموخته بود نیز لذت می‌برد. پدر می‌گوید:« دنیا مانند نشانه‌هایی است که در راه‌ها پراکنده شده‌اند. رهگذران برای برآوردن نیازهای خود به آنجا می‌آیند، قبل از اینکه آن را ترک کنند. و مشکوک‌ترین آن کسی است که هر جا می‌رود خانه‌ای برای او بیابد.» و اما فضای ستایش او شامل دلایل بقا و دلایل مرگ است:« فقط باید آنچه را که می‌خواهم انتخاب کنم».


محمود درویش: چرا زمان آراستن را طولانی نکردی؟ 

محمود درویش: چرا زمان آراستن را طولانی نکردی؟ 
TT

محمود درویش: چرا زمان آراستن را طولانی نکردی؟ 

محمود درویش: چرا زمان آراستن را طولانی نکردی؟ 

محمود درویش پدیده شعری منحصر به فردی است که مسیرها و راه‌هایش را نمی‌توان به سادگی توضیح داد. و محمود درویش بهترین شاعری است که فلسطین هدیه کرد و او فراتر از آن، حلقه‌ای خاص در سلسله طولانی شاعران فاخر مانند، عبدالکریم الکرمی (ابو سلمی)، ابراهیم طوقان، سمیح القاسم، هارون هاشم رشید، راشد حسین، توفیق زیّاد، حنا ابوحنا، معین بسیسو، عزالدین المناصره و دیگران است. نکته قابل توجه این است که فلسطینیان در طول تاریخ معاصر خود در مورد هیچ مسئله، موضوع، فکر یا رهبر توافق نداشتند، آن گونه که در مورد محمود درویش اتفاق نظر داشتند؛ به او علاقه داشتند و شیفته اشعارش بودند، از این رو بنا به ذائقه خود او را به عنوان پادشاه تاج گذاری کردند و «یازده ستاره» در کف دستانش نهادند. از این رو، محمود درویش برای فلسطینیان قدیس شد و به آنها امید بخشید و به آنها گفت که می‌توانند بر تبعید پیروز شوند و چیزی وجود دارد که ارزش زندگی در این زمین را داشته باشد. پس زخم‌های آنها را درمان کرد و به آنها گفت که شما «رهگذرانی در سخنانی گذرا» نیستید.
محمود درویش شاعری فلسطینی به معنای جغرافیایی آن یعنی با هویت مکان و زادن است. اما او شاعر اضطراب، سرگشته و جست‌وجوگر یقین به معنای وجودی است. شعر او به امر جهانی می‌پردازد تا روزمرگی، به ویژه زمانی که صحنه آغازهای طوفانی را رها کرد و به سوی هستی و معنای هستی و مرگ و بیگانگی رفت. محمود درویش در این سفر توانست موضوع فلسطین را از یک مسئله مستقیم سیاسی به موضوعات عمده بشردوستانه تبدیل کند و سرودهای پناهندگی و تبعید را به حماسه شگفت انگیز بازگشت معوق تبدیل کند. در این مبارزه شعر او به چالشی خلاقانه برای همه شاعرانی که با او معاصر بودند یا بعد از او آمدند تبدیل شد.

پس راز او چیست؟
راز او این است که در این خلأ عربی امیدی آفرید و در این مه چراغی کاشت و در این کوری نویدهای شگفت آفرید تا اشعار او بادبان ما و چراغ راه ما و تاریخ داغدار ما و حال وحشتناک ما شد. با این حال، بسیاری از فلسطینی‌ها متوجه نشدند که یک پیامبر سرگردانی در میان آنها وجود دارد و او را نمی‌شناختند.

شعر ناب و تجربیات زمان
اشعار او سرشار از زیبایی شناسی ریتم است و او در تمام مراحلش به جست‌وجوی افقی تازه برای شعر خود می‌پرداخت و هرگز از هیچ دست‌آورد شعری خود اطمینان نداشت، بنابراین هر مجموعه جدید اوج جدیدی را در کار شعری مستمر او نشان می‌داد. در بحبوحه آن سیر، تناقضات شعری او در جست‌وجوی کشف برای او تنش ایجاد کرد و این در گرایش متافیزیکی او به تفکر، به ویژه پس از تجربه مرگ ظاهر شد. و چقدر از سفر عارف نهفته در خود با انگیزه شهوانی متحیر شد، بنابراین آتش خلاقانه‌اش شعله‌ور شد و خود او در دوگانه‌های متضاد مانند عشق و مرگ، وطن و غربت، درد و لبخند، زیبایی و تیرگی، سرگردانی و امید، شهرها و تبعیدگاه‌ها، سردرگمی و یقین، زندگی و بی نهایت شعله‌ور شد. اینها عناصری بودند که در شعر او دنیایی از نغمه‌های کیهانی را شعله‌ور ساختند و اشعار او مانند سوزاندن عود هندی در معبدی خلوت در انتهای زمین یا بوی مشک جاوه‌ای در مراسم شرک‌آلود در فضای باز شد.
اگر به سیر زمانی تجربه شعری او نگاه کنیم، چهار مرحله در آن می‌یابیم: قبل از خروج از فلسطین در سال 1970، که در آن «عصافیر بلا اجنحة/ گنجشکان بدون بال»،«اوراق زیتون/برگ‌های زیتون»، «عاشق من فلسطین/عاشقی از فلسطین»، «آخر اللیل/ پایان شب»، «يوميات جرح فلسطيني/ خاطرات یک زخم فلسطینی»، « حبيبتي تنهض من نومها/معشوقه‌ام از خوابش برمی‌خیزد»، « العصافير تموت في الجليل/ پرندگان در الجلیل می‌میرند»، « كتابة على ضوء بندقية/نوشتن در سایه تفنگ» را نوشت. سپس قبل از ترک بیروت در سال 1982 که در آن: « أحبك أو لا أحبك/ دوستت دارم یا دوستت ندارم»، « محاولة رقم 7/ تلاش شماره 7»، « تلك صورتها وهذا انتحار العاشق/ این عکس اوست و این خودکشی دلداده»، « أحمد الزعتر»، « دورة الحزن واكتمال الجرح/ چرخه اندوه و کامل شدن زخم»، « أعراس/ عروسی‌ها»، « حصار لمدائن البحر/ محاصره شهرهای دریا»، « الكتاب الشجر الليل/ کتاب، درختان، شب» و « مأساة النرجس ملهاة الفضة/ تراژدی نرگس، کمدی نقره» را پدید آورد. سپس پیش از بیرون رفتن از مرگ در سال 1998 که در آن:« مديح الظل العالي/ ستایش سایه بلند»، « ورد أقل/ گل کمتر»، « أرى ما أريد/ آنچه می‌خواهم می‌بینم»، « أحد عشر كوكباً/ یازده سیاره»، « لماذا تركت الحصان وحيداً/ چرا اسب را تنها گذاشتی»، و « هي أغنية هي أغنية/ این یک ترانه است، یک ترانه است» را نوشت. و مرحله آخر مرحله قبل از ترک زندگی در سال 2008 است و در آن درخشان‌ترین کتاب‌های خود اده می‌شوند، چیزی نمی‌دید و گلوهایی که فریاد می‌زنند: ای شاعر درخشان چرا زمان آراستن را طولانی نکردی؟
-----------
* نویسنده لبنانی


چرا شاعران خودکشی می‌کنند؟ 

ریلکه - پل سلان 
ریلکه - پل سلان 
TT

چرا شاعران خودکشی می‌کنند؟ 

ریلکه - پل سلان 
ریلکه - پل سلان 

نبوغ و شخصیت هر ملتی در شعرش، در سروده‌هایش تجسم می‌یابد. شعر جوهر ملت‌هاست: عصاره آنها، مغز آنها و جان‌مایه آنهاست. هند بدون تاگور چه معنایی دارد؟ یاعرب‌ها بدون المتنبی؟ یا فرانسوی‌ها بدون ویکتور هوگو؟ یا انگلیسی‌ها بدون شکسپیر... و دیگران؟ یا ایتالیایی‌ها بدون دانته؟ یا اسپانیایی‌ها بدون سروانتس؟و... شعر همان زبان است و زبان همان شعر. همه شاعران بزرگ زبانی آفریدند که به آنها راهنمایی می‌کند، آنها را افشا می‌کند. این امر در مورد شاعران بزرگ آلمانی مانند گوته، هولدرلین، ریلکه و حتی نیچه نیز صدق می‌کند. بله نیچه! او شاعر بزرگی بود، نه فقط یک فیلسوف نابغه. او جلال را از هر دو سوی جمع کرد: شکوه شعر و شکوه نثر. این نادر است. و همه چیز به جنون ختم شد!
از جمله مهمترین شاعران قرن بیستم که بعد از دوران نیچه آمدند، از ریلکه، گئورگ تراکل، پل سلان و بسیاری دیگر نام می‌بریم. ریلکه در سال 1875 در پراگ به دنیا آمد و خیلی زود شروع به نوشتن شعر کرد. اما بعداً اولین شعرهای خود را رد کرد. سپس در جست‌وجوی افق‌های دیگر پا در سفر به کشورها گذاشت؛ در آلمان زندگی کرد، به‌ویژه در شهر جادویی مونیخ، جایی که با زیبای فریبنده، لو آندریا سالومه آشنا شد، که ذهن مردان را گیج ‌می‌کرد و نهایت لذت را از این مسئله می‌برد بی‌آنکه به آنها چیزی بدهد! از نیچه ناراضی بپرسید! اما به ریلکه همه چیز بخشید و نجاتش داد. سپس با هم به روسیه سفر کردند. در آنجا با تولستوی در مزرعه‌اش آشنا شدند. اما این ملاقات خوب نبود زیرا نویسنده مشهور روسی به دلیل مشاجره شدید و مداوم با همسرش سوفیا در وضعیت روانی اسفناکی قرار داشت. به نظر می‌رسد آنها مشاجره بسیار تند و شدیدی را در اتاق بغلی بین آن دو شنیده‌اند. در آن زمان از خود خجالت کشیدند، چرا که آنچه را نباید دید ‌دیدند. مگر نگفتیم هیچکس در این زندگی آسوده نیست؟ دوست عزیز من، چرا ازدواج کردی در حالی که تو آن اشرافی ثروتمند و مجلل بودی و از ازدواج بی‌نیاز؟ چرا 13 فرزند به دنیا آوردی، علاوه بر فرزند شماره 14 که حرام زاده بود؟ چرا با دست خود، خودت را بدبخت کردی ای نویسنده بزرگ؟ اگر آزاد می‌ماندی و از گلی به گل دیگر و باغی به باغ دیگر می‌رفتی، بهتر نبود؟ جزخودت کسی را سرزنش نکن. اما ما چه ارتباطی با آن مسئله داریم؟ چرا هر بار به چیزی که به ما مربوط نیست سرک می‌کشیم؟ ای انسان پرنخوت و مبتذل، آیا مشکلات شخصی خودت کافی نیست؟ به چه حقی به دیگران درس می‌دهی؟ و آیا مردم به مشاوره‌ات نیاز دارند، تو که در وهله اول قادر به نجات خود نیستی؟
ریلکه سپس در سال 1902 به پاریس، پایتخت هنر، ادبیات، عشق و دلدادگی رفت و درک شما کافی است. در آنجا با رودن مجسمه ساز معروف آشنا و منشی‌اش شد و دوازده سال متوالی در پاریس رفت و آمد کرد. در آنجا ریلکه واقعی شکل گرفت و شروع به نوشتن آثار اصلی منثور و منظوم خود کرد، از جمله رمان معروفی با عنوان:«دفترهای مالده لائوریس بریگه» 1910. یک زندگی‌نامه با نقاب. به این معنا که قهرمان داستان کسی نیست جز همزاد همان نویسنده. از نظر فرم و محتوا، اولین رمان مدرن به زبان آلمانی است. او در آن پرسش‌های اساسی متافیزیکی و وجودی را مطرح کرد: مانند عشق، فقر، مرگ، ترس، وحشت، رها شدن و جستجوی خدا. در سال 1912 نوشتن مرثیه‌های دوینو را آغاز کرد و تا ده سال بعد در سال 1922 به پایان رسید که او به اوج نویسندگی شاعرانه، فکری و ادبی رسیده بود.
و پس از اتمام آن، او احساس شادی و آرامش بی‌نظیری کرد و دانست که از نظر شاعری و فلسفی با یک ضربه نهایی پیروز شده است! در باره آن می‌گوید:« من آن را فقط در چند روز به پایان رساندم. این یک طوفان بی‌نام بود، یک طوفان معنوی درونی که هرگز در تمام عمرم آن را تجربه نکرده بودم. آن طوفان من و زندگی‌ام را نابود کرد. حالا کارم تمام شده و هرچه داشته‌ام را خالی کردم. دیگر چیزی در دل من نیست. حالا حق دارم نفس راحتی بکشم و بگویم: رسالتم را در زندگی انجام دادم». در واقع او چند سال بعد در سال 1926 در سن پنجاه سالگی درگذشت (مانند المتنبی).
با وجود تمام دست‌آوردها و خلاقیت‌های خارق العاده‌اش، آیا می‌دانستید که ریلکه هرگز جایزه نوبل نگرفت؟ بلکه دیگران دریافت کردند که از نظر خلاقیت و نبوغ به پای او نمی‌رسیدند. حتی تولستوی هم دریافت نکرد!
سالخوردگان نوبل کی از خواب بیدار می‌شوند؟ کی شرم می‌کنند و عذرخواهی؟
بیایید فقط این قطعه کوچک از شعری با عنوان: تابستان را بخوانیم، اینکه برای چند روزی با گل‌ها زندگی کنی و از فضای پیرامون جان‌های گشوده سرزنده شوی. ریلکه بی‌نهایت عاشق گل به خصوص گل رز بود که عطر را در اطراف خود می‌پراکنند... مست می‌شد، از این فضا و گیج می‌شد. گل‌ها را تقدیس می‌کرد و می‌پرستید.

شاید آنها را به عنوان شخصیت‌های زنده به مانند معشوقه به حساب می‌آورد. اصلاً چه تفاوتی وجود دارد؟ معروف است که این شاعر نابغه در تمام عمر خود در فقر شدید زندگی کرد. علاوه بر این، او در لبه پرتگاهی زندگی می‌کرد: پرتگاهی از اضطراب دیوانه‌کننده مرگبار و فروریختن که هر بار با ضربه‌ای از خلاقیت خارق‌العاده به تعویق می‌افتاد.
بین نبوغ و جنون رابطه‌ای نزدیک وجود دارد. در کتاب جدیدم که بعداً توسط «دارالمداء» با عنوان «نابغه‌ها و روشنگری ملت‌ها» منتشر خواهد شد، به طور مفصل به آن پرداخته‌ام. شاعر گئورگ تراکل اما در سال 1887 به دنیا آمد و در سال 1914 در سن بیست و هفت سالگی در اثر خودکشی درگذشت. در نتیجه، زندگی ادبی او بسیار کوتاه بود، حتی کوتاهتر از زندگی رمبو که ضرب‌المثل کوتاهی عمر است. به طور کلی مضامینی چون پاییز، تنهایی و مرگ بر شعرهای او غالب است. بیایید بشنویم که می‌گوید: پشت پنجره من شب گریه می‌کند. شب ساکت است، اما باد گریه می‌کند. باد مثل کودک گمشده است. چرا باد گریه می‌کند و زوزه می‌کشد؟

 

زوال مسیحیت از چهره اروپای غربی در قرن نوزدهم و بیستم اثرات فاجعه باری داشت 

در ماه نوامبر 1914 گئورگ تراکل مقادیر زیادی داروهای تجویزی یا مواد مخدر را بلعید و برای همیشه به خواب رفت. با مرگ او یکی از شاعران بزرگ آلمان ناپدید می‌شود. شاید او آموزه امپرسیونیستی را که در آن زمان در هنر نقاشی حاکم بود، در شعر تجسم بخشید. این مکتبی بسیار دلبسته به طبیعت است. از جمله معروف‌ترین نمایندگان آن: مانه، مونه، دگا، ون گوگ، کوربه و غیره. آنها طبیعت را به شیوه‌ای چشم‌ربا و در همه فصول به تصویر می‌کشیدند. چه کسی نقاشی‌های امپرسیونیستی را دوست ندارد؟ من شخصاً در آن ذوب می‌شوم. همانطور که در بالا ذکر شد، با وجود عمر کوتاه، او را یکی از شاعران بزرگ قرن بیستم می‌دانند. گفته می‌شود که اندکی قبل از خودکشی با یکی از دوستان وفادار خود درباره اضطراب وحشتناکی که از درون او را فراگرفته صحبت کرده بود. به او گفته بود که از افتادن در دریای جنون کامل می‌ترسم. و این کلمات را افزوده بود: خدای من! چه اتفاقی برای من افتاد؟ چه ضربه سرنوشتی بر سرم خورد؟ روحیه‌ام را بالا ببر دوست من روحیه‌ام را بالا ببر. بگو دیوانه نمی‌شوم. به من بگو من قدرت غلبه بر ناملایمات را خواهم داشت. به من اطمینان بده دوست من. بگو من دیوانه نیستم. تاریکی هولناکی مانند سنگی کر، مانند قبر بر سرم نشسته است. آه ای دوست من خیلی کوچک و فرسوده شدم... خیلی بدبختم دوست من، خیلی غمگین و ویران هستم. (یک پیام دلخراش و دردناک). این گئورگ تراکل است. و این بهای شعر و شکوه است. برخی می‌گویند که او از چیزی اساسی که تمدن غرب را نابود کرد ناراحت بود: از دست دادن ایمان به خدا. 
 در اینجا، اجازه دهید به این نظریه بپردازیم: تمام جنون‌هایی که شاعران اروپایی را گرفتار کرد، و تمام خودکشی‌هایی که آنها به آن مبتلا شدند، به عقب نشینی دین از چهره جوامع اروپایی مربوط می‌شود. آنها احساس می‌کردند که پس از نبود آن حضور عظیم که قلب را پر از ایمان به آن موجود بزرگی می‌کرد که از هستی می‌گذرد و از آن فراتر می‌رود، قلبشان بیابانی برهوت شده و روحشان می‌میرد. بدون دیدن این نکته، نمی‌توان ادبیات اروپا را درک کرد، نمی‌توان غرق شدن آن در باتلاق پوچی، نامعقول، جنون، مواد مخدر و انواع ناهنجاری‌ها را درک کرد. افول مسیحیت از چهره اروپای غربی در قرن نوزدهم و بیستم اثرات فاجعه بار عظیمی داشت. و اثرات بسیار رهایی بخش نیزهم!  
پاول سلان شاعر نیز، برخی او را مهم‌ترین شاعر آلمانی پس از جنگ جهانی دوم می‌دانند. او در سال 1920 در رومانی به دنیا آمد و همچنین در سال 1970 پس از انداختن خود از بالای پل پاریس بر روی رودخانه سن در پاریس جان باخت. او در بیستم آوریل خودکشی کرد، اما جسدش تا ده روز بعد یعنی اول می کشف نشد. (در پرانتز: چرا شاعران اینقدر خودکشی می‌کنند؟ و چرا من هم خودکشی نکردم؟ قطعاً به این دلیل که شاعر نیستم: فقط یک وراج در حاشیه شعر...).


فیلسوفی که مچ «چرند» را گرفت 

هاري فرانكفورت
هاري فرانكفورت
TT

فیلسوفی که مچ «چرند» را گرفت 

هاري فرانكفورت
هاري فرانكفورت

هنری فرانکفورت، فیلسوف آمریکایی و استاد بازنشسته دانشگاه «پرینستون»، که چند روز پیش درگذشت، هنگامی که در سال 2005 به عنوان اولین فیلسوفی که مچ مفهوم «چرند/ یاوه‌گویی»(به انگلیسیBullshit ) را گرفت به طور ناگهانی به شهرت رسید، به دنیای شبکه‌های اجتماعی نپیوسته بود، وقتی که انتشارات وابسته به دانشگاه پرینستون مقاله کوتاه او را از دهه 1980 با جلد گالینگور با عنوان «در باره یاوه گویی» تجدید چاپ کرد که به سرعت در صدر فهرست پرفروش‌ترین‌های ایالات متحده قرار گرفت. شاید در آن زمان اوضاع مناسب بود، زمانی که رئیس جمهوری وقت آمریکا جورج دبلیو بوش بود.
این کتاب - مقاله فرانکفورت (1929-2023) را از انزوای دوران بازنشستگی خود خارج کرد تا به یک مهمان آشنا در برنامه‌های‌ گفت‌وگوی اصلی در شبکه‌های تلویزیونی بزرگ تبدیل شود و از یکی از ثروتمندترین آمریکایی‌ها بورس شش رقمی برای تکمیل بررسی دقیق ماهیت یاوه‌گویی دریافت کند و پس از آن در سال 2006 آخرین اثر مهم خود را «درباره حقیقت»( On Truth) نوشت که نسبت به کتاب «در باره یاوه گویی» به موفقیت و گسترش کمتری دست یافت.
موضوع اصلی مقاله «درباره یاوه گویی» پس از تحقیق در مورد چیستی آن- به عنوان عباراتی که برخی افراد برای تبلیغ دروغین به کار می‌برند، چون اتفاق مثبت و خوبی در حال رخ دادن است، اگرچه اینطور نیست - در مورد لزوم تمایز بین یاوه‌گویی و دروغ بود. برخلاف دروغی که باید حقیقت را در نظر گرفت تا دقیقاً مخالف آن را جعل کرد، فرانکفورت استدلال می‌کرد که یاوه نسبت به حقیقت کاملاً خنثی است و اساساً به ایجاد تأثیری معین در ذهن مخاطب و نه چیزی بیشتر توجه می‌کند بی هیچ نگرانی واقعی برای حقایق اساسی. بنابراین، یاوه «به همان اندازه که یک عمل جعل عمدی است، محصول اشتباه نیست».
جلد «درباره یاوه گویی»
فرانکفورت به اعتبار یک مقاله کوتاه قدیمی که از شصت و هفت صفحه تجاوز نمی‌کند، به شهرت وسیعی دست یافت که بدون شک بسیاری از دانشگاهیان به آن غبطه می‌خورند. و اگر این نشانه‌ای از چیزی باشد، ناگزیر این احساس رو به رشد در میان تعداد زیادی از مردم در دوران او از غلبه یاوه بر امور عمومی و تبدیل آن به یکی از برجسته‌ترین ویژگی‌های فرهنگ پست مدرن خواهد بود. جوامع شاید اگر او بیشتر عمر می‌کرد، پس از اینکه سایت‌های شبکه‌های اجتماعی به آکواریوم بزرگی برای نمایش توانایی‌های انسان در رقابت برای تولید مزخرفاتی که نوشته، ضبط و عکس‌برداری می‌شوند، تبدیل شدند، کتابش به چند صد صفحه گسترش می‌یافت.
هری گوردون فرانکفورت، که در سن 94 سالگی در یک آسایشگاه در سانتا مونیکا، کالیفرنیا بر اثر سکته قلبی درگذشت، در بدو تولد در پنسیلوانیا در سال 1929، دیوید برنارد استرن نامگذاری شد، اما به دلایلی نامعلوم به سرعت به بازداشتگاه منتقل شد. ناتان و برتا فرانکفورت که نام او را تغییر دادند و نام خانوادگی خود را به او دادند.
جلد «درباره حقیقت»
ناتان - پدر خوانده‌اش - شغل خود را به عنوان یک حسابدار در طول رکود بزرگ در ایالات متحده و سقوط بازار سهام در سال 1929 از دست داد که باعث شد هری با نوعی اضطراب مزمن در مورد پول روبه‌رو شود. و هنگامی که به سن بلوغ رسید، انتخاب‌های طبیعی برای فرزندان فقیری مانند او پیش رویش بود؛ وقتی از دبیرستان عبری فارغ التحصیل شود یا مانند مادرش پیانیست می‌شود یا خاخام. به نظر می‌رسد که او استعداد نواختن را نداشت و از «چرندهای پر سر و صدا» که در مدرسه عبری او با هوا مخلوط می‌شد احساس خفگی می‌کرد، بنابراین در نهایت در دانشگاه «جانز هاپکینز» در بالتیمور در رشته فلسفه تحصیل کرد و از آنجا اولین مدرک تحصیلی را در سال 1949 دریافت کرد، پیش از آنکه همان دانشگاه مدرک دکترا را در سال1954 به او بدهد.
شاید یکی از شخصیت‌هایی که تأثیری فراموش نشدنی بر تفکر او گذاشت، فیلسوف بزرگ اتریشی، لودویگ ویتگنشتاین بود که برای مدت کوتاهی در دانشگاه «کرنل» با او آشنا شد؛ دانشگاهی که یکی از مهم‌ترین قلعه‌های فلسفه غرب در آن زمان بود. فرانکفورت تحقیقات تکمیلی خود درباره یاوه را بر اساس بیتی استوار می‌کند که گفته می‌شود ویتگنشتاین آن را به عنوان شعار شخصی خود در مورد کمال فوق‌العاده‌ای که معماران کلیساهای بزرگ قدیمی احساس می‌کردند، که راز آن احساس همیشگی این بود که خدا «همه جا است» را در نظر گرفت. برای فرانکفورت، دنیای آن سازندگان بزرگ آن‌قدر سنجیده و با وجدان محافظت می‌شود که جایی برای یاوه وجود نداشت.
فرانکفورت به مدت دو سال در طول جنگ کره در ارتش ایالات متحده خدمت کرد تا اینکه اولین شغل خود را در زمینه تدریس فلسفه در دانشگاه ایالتی اوهایو به دست آورد. او در آنجا شروع به مطالعه آثار رنه دکارت فیلسوف فرانسوی قرن هفدهم کرد و اولین کتاب خود را با عنوان «شیاطین، رویاپردازان و دیوانگان - 1970» درباره او منتشر کرد. او سپس به دانشگاه «راکفلر» در نیویورک نقل مکان کرد و در آنجا مهم‌ترین کار خود را از طریق مقالات مهم مرتبط به هم که بین دهه شصت و نود قرن بیستم در مورد مسئولیت اخلاقی و آزادی اراده منتشر کرد، به انجام رساند. اشاره‌ای که باید در رد اصل احتمالات جایگزین ذکر شود که بر اساس آن شخص مسئولیت عمل خود را از نظر اخلاقی منحصراً زمانی بر عهده دارد که جایگزین‌هایی در دسترس او باشد تا به شیوه‌ای متفاوت عمل کند، بنابراین او استدلال کرد که شخصی که از نظر اخلاقی وقتی کاری را که می‌خواهد بدون توجه به موجود بودن یا نبودن گزینه‌ها انجام دهد، مسئولیت پذیر است، توجه به فعل اراده، بیش از عقل یا اخلاق، وجه تعیین‌کننده وضعیت انسان است. نتیجه دقیق این نظریه آزادی شخصی این است که وقتی شخصی به عملی می‌رسد، نه تنها روشی را که می‌خواست عمل کند، بلکه نوع شخصی را که آرزو دارد باشد نیز آشکار می‌کند.
فرانکفورت در طول تحقیقات خود در دهه 1980 به بررسی رابطه بین ارزش‌های شخصی و اراده انسانی ادامه داد و مقاله‌ای با عنوان «اهمیت آنچه که ما به آن اهمیت می‌دهیم» منتشر کرد که در آن استدلال کرد که مهمترین خواسته‌های ما آنهایی هستند که جز رفتن به سمت آنها نمی‌توانیم کاری بکنیم، بدون توجه به شرایط مزاحم، زیرا آنها چیزی را که برای آن ارزش قائل هستیم یا آرزو داریم که باشیم را مشخص می‌کنند. او نوشت که به طرز متناقضی، این عدم آزادی به دلیل شرایط بازدارنده است که از طریق مبارزه ما برای به چالش کشیدن آنها به زندگی ما معنا می‌بخشد.

پس از دانشگاه راکفلر، فرانکفورت در سال 1976 به دانشگاه ییل و سپس از سال 1990 به دانشگاه پرینستون نقل مکان کرد تا در سال 2002 برای بازنشستگی به آنجا ارجاع داده شود و به عنوان استاد افتخاری مادام العمر منصوب شود. او دو بار ازدواج کرد که از هر ازدواج یک دختر و سه نوه به جای گذاشت.
فرانکفورت در تلاش‌های فلسفی خود الگوی صداقت بود و در طول زندگی آکادمیک خود به مسائل آزادی، مسئولیت اخلاقی و اراده و دشمن حد وسط، فریب و جعل توجه داشت، نه تنها به عنوان استادی که به شاگردانش تلقین انتزاعی می‌دا، با توجه به آنچه که او در مصاحبه مطبوعاتی گفت، بلکه به عنوان «کسی که سعی می‌کند به روشی ساده و روشمند با مشکلات عادی زندگی که می‌خواهد خود شکوفا شود، برخورد کند».