«خُزّامی»؛ وجه دیگر رویارویی «قربانی» و «جلاد» 

سنان أنطون از سرنوشت‌هایی می‌نویسد که در مکانی بیگانه بازیابی می‌شوند  


جلد رمان 
جلد رمان 
TT

«خُزّامی»؛ وجه دیگر رویارویی «قربانی» و «جلاد» 


جلد رمان 
جلد رمان 

در رمان «خزّامی: سنبل وحشی» (نشر الجمل 2023)، آخرین رمان سنان أنطون، داستان‌ها به گونه‌ای استقلال فرضی خود را حفظ می‌کنند که گویی قالب‌بندی دیگری از سرنوشت ناخوشایند قهرمانان خود هستند. مثلاً داستان «سامی البدری» نه شباهتی به داستان «عمر» دارد و نه ارتباطی با آن؛ این دو داستان در دو مسیر متفاوت با هم شکل می‌گیرند و پیش می‌روند. از نظر زمانی، داستان عمر قبل از داستان البدری آغاز می‌شود. اما زمان روایت با لحظه بهم خوردن حافظه سامی و از دست دادن آن، سپس دوری از خانه پسرش سعد، پس از غوطه خوردن در «زوال عقل» آغاز می‌شود. لحظه آغاز، اول زمام جهان‌های مختلف روایی را در دست می‌گیرد. من در اینجا در مورد 3 جهان صحبت می‌کنم که با یکدیگر همپوشانی دارند، به همان اندازه که متفاوت هستند. ما فرمول‌بندی‌های مکان جایگزین را داریم که در اینجا تبعیدگاه خودخواسته نامیده می‌شود که با اخراج از مکان اصلی، یا وطن پا به عرصه وجود می‌گذارد. همچنین با اقتصاد روایی روبه روهستیم که با داستان سامی البدری پیوند می‌خورد که درمقابل آن بسط روایی قرارمی‌گیرد که در روایت خاطرات کوتاهی نمی‌کند. با این حال، رمان عمداً داستان‌ها را در هم می‌آمیزد تا معانی و دلالت‌های جدید مرتبط با میل عمر برای یافتن «روایتی» که متضاد با دلبستگی و تعلق به وطن باشد یا دست‌کم آن را مکانی مناسب برای زندگی تصور کند، تولید کند.

نیست جز «داستان من»
عمر از همان ابتدا و حتی قبل از اینکه پایش به سرزمین نجات یعنی آمریکا برسد، مقصد و دنیای آینده‌اش را انتخاب می‌کند، در واقع قبل از سوار شدن به هواپیما تصمیم خود را می‌گیرد که کشورش را از حافظه خود «محو» کند. «کیف» تقریباً خالی همسفر با عمر، به نظر می‌رسد نمادی باشد از حافظه‌ای که خالی می‌شود، به این امید که در آنجا، در کشور نجات، خاطره و هویت جدیدی «آفریده شود». اما تناقض و طنزماجرا از اینجا شروع می‌شود، دقیقاً از روایت خاطره‌ی جدید، زیرا رمان تنها به ما می‌گوید چگونه اولین حافظه بازیابی می‌شود، داستانی که در داستان عمر خلاصه می‌شود با وطنی که چیزی جز عذاب برای او به ارمغان نمی‌آورد، گویی هدف عمر از فرار رسیدن به «شمال» دوردست بود تا با خودش خلوت کند و داستانش را بگوید. پس هیچ حافظه جدیدی بدون داستان‌های قدیم وجود ندارد. اما چرا عمر (و پس از او سامی البدری) باید از کشورش دور شود تا به ما بگوید که در کشور خوشبختش چه بر سر او آمده است؟ آیا او نتوانست مانند قهرمانان رمان‌های قبلی این نویسنده در کشورش بماند و داستانش را تعریف کند؟
«خُزّامی» درگیر پاسخ دادن به این سؤالات نمی‌شود، بلکه به طور ضمنی به ما می‌گوید، شاید، در چارچوب دو داستان متضاد به آنها پاسخ خواهد دهد. با این حال، در عمل، فضایی را عرضه می‌کند که با آثار پیشین خود متفاوت است. شاید بهتر باشد بگوییم که «خُزّامی» آنچه را که «فهرس» -رمان قبلی أنطون- دغدغه آن را داشت، که پایان‌های چندگانه‌ای را برای «ودود» پیشنهاد می‌کرد، تکمیل کرده است، همچنین توانسته است، از جمله «رفتن» ودود به آمریکا و این فقط پایان احتمالی بود که محقق نشد.

«خُزّامی» به صراحت به ما می‌گوید که روایت مکان بدیل است و اگر دقت بیشتری می‌خواهی بگو که روایت سرنوشت‌های بازیابی شده در مکان غریب است. و همانطور که هیچ خاطره جدیدی در آنجا شکل نمی‌گیرد، مکان جایگزین روی عمر نیز تاثیری ندارد. شاید بهتر است موضوع را به شکل ریشه‌ای‌تر درک کنیم که تا زمانی که مکان جایگزین بدون اثر باشد، هیچ حافظه جدیدی در آنجا شکل نمی‌گیرد. رمان با مدخل‌های روایی که نشان دهنده«عدم» تأثیر مکان بر عمر است، کم نمی‌گذارد، «آیا وضعیت با سامی البدری تفاوت دارد؟!». مهمترین آنها میل لجام گسیخته به انکار روایت میهن و سپس تلاش برای جعل هویت و تاریخ خانوادگی متفاوت، اما کاملاً متفاوت با تاریخ واقعی است. این میل به «ریشه‌کن کردن» وطن، ترجمان نهایی از بین بردن عذاب و آثار مخرب آن بر عمر به دلیل بریده شدن گوش راستش بعد از فرار از ارتش است. این یک داستان کامل و جامع است که نمی‌توان آن را تفکیک کرد یا به آن افزود، عمر باید هر جا می‌رفت آن را با خود حمل می‌کرد، هیچ داستان دیگری نمی‌توانست با آن رقابت یا در کنار آن رشد کند و شکل بگیرد. فقط یک چیز را می‌پذیرد؛ بازیابی شود و از منظر صاحبش روایت شود. پس تعجب‌آور نیست که داستان‌های عاشقانه عمر با زنان «خارجی» شکست می‌خوردند و رابطه‌اش با آنها هیجانی بود و از لحظه «سکس» فراتر نمی‌رفت، بنابراین به روابط عشقی و ثبات انسانی تبدیل نمی‌شوند. درست مانند آن، داستان عمر در انکار هویت عراقی‌اش با شکست مواجه می‌شود و ادعای پورتوریکویی بودنش به پایان می‌رسد و در نهایت عمر را می‌یابیم که حتی قبل از اینکه با کسی که گوش راستش را بریده دیدار کند، به عراقی بودن خود اعتراف می‌کند.

زوال عقل مجازات کسی است که برنمی‌گردد
اما «خُزّامی» روایت بی بازگشت است، یا روایت مخالف بازگشت تبعیدی به کشورش، مانند مورد عمر که به شدت از بازگشت به کشوری که او را مجازات کرده امتناع می‌ورزد. بازگشت غیرممکن به خانه‌ای غصب شده در بغداد و این مورد سامی البدری، متخصص قلب است که پس از کشته شدن همسرش با دست خالی از کشور گریخت، آرام آرام کنترل ذهن خود را از دست داد. زیرا او نمی‌تواند به خانه خود در بغداد بازگردد. در هر دو مورد مجازات وجود دارد، اما در مورد سامی البدری، مجازات به حد شدیدترین موارد ریاضت حکایتی می‌رسد. برای مثال، رمان متن خود را با «سکوت» روایی آغاز می‌کند که توسط پیرمردی گمشده در خیابانی در یکی از شهرهای آمریکا نمایش داده می‌شود. و این پیرمرد کسی نیست جز سامی البدری. در اینجا چیزی نیست جز راوی که فقط یک چیز را در مورد پیرمرد گمشده می‌داند و آن اینکه باید خود پیرمرد گمشده را توصیف کند؛ نه حافظه‌ای، نه شخصیتی، نه هویتی که جزئیات مکان را حس کند. روایت در اینجا به چیزی شبیه دوربینی تبدیل می‌شود که شخصی را دنبال می‌کند که بی‌هدف حرکت می‌کند، گویی با حرکت چیزهایی روبه‌رو هستیم که جز گم شدن پیرمردی که برای برگشتن به «بغداد» کمک می‌طلبد، چیزی آنها را به هم گره نمی‌زند. من در اینجا به معنای مجازاتی فکر می‌کنم که در نتیجه ممانعت از بازگشت سامی به خانه‌اش در بغداد محقق می‌شود؛ آیا این تطهیر از گناه کبیره پزشکی است که نظام صدام او را مجبور به آن ساخت در حالی که او متخصص قلب و عروق است تا گوش سرباز فراری را از ارتش ببرد؟ شاید.
«خُزّامی» از متون پیشین نویسنده به ویژه «اعجام» و «فهرس» و در وجهی مهم از «یا مریم» بهره فراوان می‌برد

نه رمان، و نه خود سامی، درگیر دشواری جستجوی پاسخ نمی‌شوند؛ خود سامی پیش همسر و یکی از همکارانش اعتراف می‌کند که مجبور شده گوش سربازی را «ببرد» و این اعتراف هیچ تأثیری ندارد جز اینکه سوراخی خواهد بود که خاطرات، گذشته و تمام زندگی سامی از آن تخلیه می‌شود.
«زوال عقل» همه چیز را خواهد بلعید. سامی باید دو برابر هزینه بپردازد؛ کشته شدن همسر و از دست دادن خانه، سپس از دست دادن تمام حافظه. اینطور به نظر می‌رسد که یک عمل ناخواسته که پزشک مجبور به انجام آن شد، بهایش زوال عقل است؟ شاید، اما رمان پایبند به ردیابی و اعمال مجازات است. واضح‌ترین مظاهر تعهد، ریاضت یا اقتصاد حکایتی در جزئیات است. و در جاهای بسیاری، اقتصاد به پایان می‌رسد، زمانی که رمان به یکی دو جمله که خلاصه یک روز، یک حادثه یا یک داستان قدیمی است بسنده می‌کند. همچنین، بازگرداندن قابل توجه در تسلط راوی دانای کل بر روایت وجود دارد؛ تا خود به نقل فرازهایی که کم نیستند، بپردازد. خود سامی البدری ممکن است به موضوعی روایی تبدیل شود که از دیدگاه پرستارش «کارمن» در خانه سالمندان یا از طریق «سعد» در خانه دومی به دست ما برسد. امیدی به تطهیر از گناه غیر عمد نیست مگر از طریق رویارویی، در لحظه دیدار وحدت بخش عمر و سامی. رمان ما را در این تقابل بدون هیچ توجیهی و حتی ادعایی در مورد نقش قربانی و جلاد قرار می‌دهد. در حالی که «کارمن» ویلچر سامی را به سمت فروشگاه سنبل وحشی، جایی که عمر ایستاده، هل می‌داد، چیزی جز لبخندی بی معنی که شاید سامی روی صورتش کشید. بله، هیچ ادعای مهمی وجود ندارد جز اینکه عمر به تازگی شروع به بازیابی نام خود کرده و این اولین مقدمه برای یادآوری کشور است. دسته گلی از سنبل وحشی از دست سامی روی زمین می‌افتد. اما سئوال عمر ممکن است بی پاسخ بماند. اگر سامی، دکتری بود که گوشش را برید، او را به یاد می‌آورد. سامی سربازی را به یاد می‌آورد که او را روبه رویش روی صندلی نشاند و قبل از اینکه گوشش را ببرد، از او عذرخواهی کرد. آیا لبخند سامی البدری به چهره «قربانی» خود و محرومیتش از بیان حقایق داستانش، برای پاکسازی او از گناه تخطی از احکام بود؟ هیچ بریدن یا قطع عضوی از بدن انسان وجود ندارد مگر بعد از فساد و ورم آن، اما سامی ناکام ماند و خود را به «قصاب» تبدیل کرد و پس از آن راضی شد که مانند دیگران، گوسفندی در جامعه گوسفندان باشد. این رمان به منشور اول خود پایبند است. سامی البدری از بازی با داستان خود منع شد و به عمر آزادی کامل داده شد تا داستان خود را برای ما تعریف کند. این تقسیم منصفانه است.

«خُزّامی» از متون قبلی نویسنده، به ویژه «اعجام» و «فهرس» و در وجهی مهم از «یا مریم» در استفاده متناقض از روایت خاطرات، بهره فراوان می‌برد. 

همانطور که نویسنده تمایل دارد از دفتر خاطرات نزدیک به مرز شناسایی استفاده کند. اما روایت خاطرات در «خزامی»، عوالم روایت و داستان‌های روزانه‌اش را تغییر جهت می‌دهد، حتی گویی خاطرات، اعترافات معوق این دو شخصیت است. شاید مهمترین چیز این است که روایت خاطرات در اینجا واقعیت‌ها را به گونه‌ای دیگر بازگو می‌کند. ما اینجا درباره رمانی با دو قهرمان و نه یک قهرمان رو به رو هستیم، همانطور که در بیشتر رمان‌های قبلی نویسنده می‌بینیم، به جز «فهرس» که او در آن حرف اول را زد؛ فهرس، ودود و ماجرای بازگشت نمیر به بغداد. اما خاطرات «خزامی» متفاوت است. عمر داستانی کامل با دگرگونی‌های روایی مختلف دارد، یک بار به نقاب نزدیک‌تر به نظر می‌رسد که در نفی کشور تجسم می‌یابد و بار دیگر به بافت خود روایتی اشباع از صدای گوینده نزدیک می‌شود. و در روایت خاطرات در «خزامی»، شاید کاربرد جدیدی می‌یابیم که بین یادآوری بیرونی، اغلب با کلمات یک آهنگ عربی مانند ترانه‌های ام کلثوم یا ترانه‌های عراقی را ترکیب می‌کند. چنین استفاده‌ای از اغراق در اقتصاد روایی را در متن خاطرات بازیابی شده سامی نرم می‌کند. دفتر خاطرات روشن‌ترین و شاید موفق‌ترین شکل روایت باقی می‌ماند و ما نباید در تبدیل خاطرات به اعتراف اغراق کنیم. این کمی است، با این تفاوت که روایت خاطرات در «خزامی» به ما القا می‌کند که دو شخصیت، حداقل عمر، می‌خواهند به داستان خود اعتراف کنند، می‌خواهند کلاهی را که گوش بریده را پنهان می‌کند، از سرش بردارند.



«نقابی به رنگ آسمان» برنده جایزه بوکر عربی

«نقابی به رنگ آسمان» برنده جایزه بوکر عربی
TT

«نقابی به رنگ آسمان» برنده جایزه بوکر عربی

«نقابی به رنگ آسمان» برنده جایزه بوکر عربی

منصفانه نیست که در ستایش یک رمان، به دلیل همدردی با نویسنده آن، وقتی تجربه دردناکی دارد، اغراق کنیم، همان‌طور که برای یک نویسنده بااستعداد عادلانه نیست که حق خود را نادیده بگیرد تا نگویند موقعیت استثنایی او دلیل تقدیر از او بود.
رمان «قناع بلون السماء: نقابی به رنگ آسمان» است و نویسنده آن باسم خندقجی فلسطینی که روز یکشنبه به عنوان برنده هفدهمین دوره جایزه بین‌المللی ادبیات داستانی عربی (بوکر) معرفی شد.
شما نمی‌توانید رمان «نقابی به رنگ آسمان»، انتشارات دارالادب، اثر باسم خندقجی را که بیست سال است در زندان‌های اسرائیل به سرمی‌برد بخوانید بدون این که از این جوان که پس از عمری اسارت رمانی می‌نویسد شگفت‌زده نشوید؛ رمانی که در آن بین شهرها و کوچه‌ها حرکت می‌کند و می‌بافد، نقشه می‌کشد، داستان‌های عاشقانه تجربه می‌کند، سعی می‌کند بفهمد دشمنش به چه می‌اندیشد و بدون نفرت، بدون پرخاشگری با او تعامل می‌کند، گویی که دارد خودش را تا حد رد ذهنیت از او سبک می‌کند. زندانی بدون امید به آزادی، محکوم به سه حبس ابد چگونه می‌تواند شرایط بازداشت و مصیبت محرومیت از نور زندگی را بخشی از داستان خود قرار ندهد؟ خندقجی در رمانش به سختی به این موضوع دست می‌زند، مگر گهگاه، گویی در آزادی کامل خود زندگی می‌کند که کمرنگ نشده و تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد، بلکه بازی روایی مناسبی را یافته است تا از فلسطینی بودن خود فرار کند و برای مدتی در پوست یک اسرائیلی زندگی کند.
«نقابی به رنگ آسمان» داستان نور الشهدی، جوان فلسطینی فارغ‌التحصیل از مؤسسه عالی باستان‌شناسی اسلامی در دانشگاه قدس را روایت می‌کند. رمان با ضبط یک پیام صوتی برای دوستش مراد که در زندان به سر می‌برد، آغاز می‌شود که در آن از تمایل خود برای نوشتن درباره مریم مجدلیه به او می‌گوید. این تنها اشاره به اسارت و زندان‌ها و فرصتی است که به او این مجال را می‌دهد تا از آنچه در روح زندانی یا عزیزانش می‌گذرد بنویسد. علاقه نور به قهرمان رمان و همچنین تمایل شدیدش برای نوشتن در مورد مریم مجدلیه، در واقع بخش مهمی از رمان «نقابی به رنگ آسمان» را به خود اختصاص می‌دهد که ما را به تکنیک نوشتن رمان در درون رمان می‌رساند. به خصوص که دوستش مراد که در زندان در حال تهیه پایان نامه تحقیقاتی خود است، از او می‌خواهد که منابعی را برای او بیاورد... درست مانند خود باسم خندقجی که در ملاقات با برادرش از او خواست این کار را برایش بکند، با ارجاعاتی برای نوشتن رمانی که در دست داریم.
اما موضوع اصلی از آنجا شروع می‌شود که نور، قهرمان داستان، یک شناسنامه اسرائیلی را در داخل پالتوی قدیمی‌ای که خریده است، با نام اور شابیرا پیدا می‌کند. او با استفاده از پوست سفید و شباهت به چهره‌های اشکنازی که باعث می‌شود به راحتی در مکان‌هایی تردد کند که برای فلسطینی‌ها ممنوع است. نور از این راه می‌تواند بخشی از حقوق از دست رفته خود را به دلیل اشغالگری و تبعیض به دست آورد. زبان عبری که او خوب می‌داند هم برای او «غنیمت جنگی» می‌شود، و از آن برای دفع هر سوء ظنی که ممکن است در کمینش باشد، استفاده می‌کند. در این شرایط، او می‌بیند که می‌تواند آزادانه حرکت کند و در خیابان‌های قدس، تل‌آویو و همچنین رام‌الله، هر کجا که بخواهد، پرسه بزند، بدون اینکه کسی مانع او شود. او به مراد می‌گوید: «نقاب و نامی پیدا کردم که از طریق آن می‌توانم مخفیانه به اعماق دنیای استعماری بروم... آیا این چیزی است که دوست شما فرانتس فانون درباره پوست‌های سیاه و ماسک‌های سفید می‌گوید؟» اینکه او به یک شخصیت تبدیل شده یا بیشتر شبیه «جیمز باند» شده است.
نور پس از اقامتی کوتاه در خانه شیخ مرسی در قدس و یک زندگینامه جعلی به نام اور شابیرا، با پیوستن به ماموریت کاوش به سرپرستی پروفسور برایان که شامل افراد مختلف از ملیت‌های مختلف از جمله اسرائیل شرقی می‌شود، بخشی از آرزوی خود را برآورده می‌کند. یکی هم آیالان، یهودی میزراحیم که اصالتاً حلبی است و با وجود اینکه مدام او را به دلیل اصالت اشکنازی به بدبینی متهم می‌کند. یکی از اعضای این تیم کاوش، سما اسماعیل از داخل فلسطین، مشخصاً از حیفاست که اولین بار که صدایش را می‌شنود، مجذوبش می‌شود و به لطف حس هویت بالایش، حس عالی تعلق را در او بیدار می‌کند.
در شهرک میشمار حامک که بر روی ویرانه‌های روستای فلسطینی ابو شوشه ساخته شده و جنگلی در آنجا ایجاد کرده‌اند تا همه آثار قبلی دفن شود، بخشی از وقایع در حال وقوع است. نور در آنجا عاشق سما می‌شود، سپس نقاب از چهره واقعی خود برمی‌دارد، اما سما او را باور نمی‌کند و از اینکه چگونه می‌تواند هویتی را که او از آن دور شده و با آن جنگیده به خود بگیرد، شگفت‌زده می‌شود.

اما وقتی حوادث قدس اوج می‌گیرند و نور در پیش چشم سما خود خودش به نظر می‌رسد، این دو احساس می‌کنند که دارند به یکدیگر نزدیک‌تر می‌شوند به گونه‌ای که اجازه نمی‌دهد از هم دور شوند.
جزئیات زیادی در اثر وجود دارد و باسم خندقجی به این موضوع علاقه زیادی دارد. اما او ممکن است در روایت داستان مجدلیه و مسائل مربوط به ایمان مسیحی کندو کاو کند، تا زمانی که بیش از آنچه خواننده یک رمان می‌تواند تحمل کند، طول بکشد. نور، در پایان، مشتاق است آنچه را که از داستان مجدلیه پنهان است، آشکار کند. صاحبان مأموریتی که او به آن ملحق شده در جستجوی چیزهای کاملاً متفاوت دیگری هستند.
تحقیق یکی از ارکان داستان است. نور در جستجوی خود، هویتش، ادعاهای موجود در روایت اسرائیلی، آنچه در ذهن اور می‌گذرد و تفاوتش با نور، حتی با وجود یک نام در دو زبان مختلف، جستجو می‌کند. او به دنبال حقایق تاریخی است، به دنبال تأثیراتی است که در آن تخصص دارد و دوستش مراد در جستجوی علوم سیاسی و همه به دنبال چیزی هستند که زندگی او را روشن‌تر کند.
این رمان به گذشته، به تاریخ می‌رود، اما ما را به زمان حال، به فضایی که در دوران همه‌گیری «کووید» حاکم بود و وقایع دردناکی که با تلاش برای یهودی‌سازی محله شیخ جراح همراه بود، به «حماس» برمی‌گرداند؛ که تهدید و تهدید می‌کند، به دلیل حملاتی که اسرائیل در قدس انجام داد.
شاید همه جزئیات در چشم خواننده در مقابل قطعات قدرتمندی که ما را وارد حلقه درونی نور می‌کند، در حالی که پوستین اور را می‌پوشد، با او گفتگو می‌کند، با او درگیر می‌شود و درگیری عمیق و خشونت آمیزی را تجربه می‌کند، حاشیه‌ای می‌شود. در واقع، اینها لذت‌ بخش‌ترین و هیجان انگیزترین تصاویر هستند، زیرا متوجه می‌شویم که او می‌تواند شخصیت اور را بدون هیچ پیش فرضی به خود بگیرد. بردباری و تکبر زیاد و توانایی پوشیدن نقاب دیگری، حتی اگر دشمنی باشد که دستبند به دستت می‌بندد، تو را محدود می‌کند و نصف عمرت را پشت دیوار تباه می‌کند.
سبک روایی روان، اما ترفندهای روایی آن را از سادگی بیرون می‌کشد و به طرح‌های متوالی می‌برد، گویی نور با نقابش امتحانی را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذارد و پایانی باز برای ما باقی می‌گذارد. این نتیجه گیری است که به قوت خود باقی می‌ماند و به خندقجی این فرصت را می‌دهد تا تترالوژی موعود خود را تکمیل کند. بنابراین، «قناع بلون السماء» تنها اولین قسمت از مجموعه‌ای می‌شود که اتفاقات آن در ادامه خواهد آمد. این تمایل به ساخت رویدادهای پیچیده را توضیح می‌دهد که به باز شدن درهای بسیاری در آینده کمک می‌کند. هر جزئیاتی می‌تواند گذری به مکانی جدید باشد که نویسنده با مهارت روایی خود ما را به آن جا می‌برد.
باسم خندقجی که هنوز در زندان‌های اشغالی زندانی است، به انحاء مختلف در روزنامه‌های عبری مورد حمله قرار می‌گیرد، تنها به این دلیل که موفق به انتشار رمانش شده و موفق بوده است. مقامات اشغالگر در تلاش هستند تا تخلفاتی را به او نسبت دهند تا او را مجبور کنند هزینه برنده شدن را بپردازد. خندقجی که در 2 نوامبر 2004 دستگیر شد، دو مجموعه شعر و بیش از دویست مقاله منتشر کرده همه برخاسته از درد، و چنان می‌نویسد که گویی زندگی انسان‌های آزاده‌ای دارد. شاید زمانی بیشتر لازم باشد تا بفهمیم که او در رمانش چه نوشته است، آنجا که خطاب به دوستش مراد که در اسارت بود می‌گوید: «مراد چقدر به کوچکترین زندانت حسادت می‌کنم، چرا که این واقعیت آهنین تو با ویژگی‌های روشن ساخته شده. معادله‌ای ساده و در عین حال بی رحم: زندان، زندانی، زندانبان... اما اینجا «در زندان بزرگتر، هیچ چیز روشن نیست».