در انتظار "فرانکنشتاین" یوسا

او در آخرین رمانش، مکاشفات امیدوارکننده پرومته در علم و فن آورى را از ياد می برد

ماریو بارگاس یوسا
ماریو بارگاس یوسا
TT

در انتظار "فرانکنشتاین" یوسا

ماریو بارگاس یوسا
ماریو بارگاس یوسا

آنچه را که پروفسور حسونه المصباحی در 4 اکتبر گذشته در ضميمه «فرهنگ الشرق الاوسط» درباره آخرین رمان نویسنده جهانى ماریو بارگاس یوسا نوشت، با علاقه بسيار خواندم. یوسا سزاوار این توجه است. او نویسنده ای برنده جایزه نوبل با علایق سیاسی و فرهنگی جهانی است و همچنین یکی از نویسندگان «الشرق الاوسط» است که مقالاتش را با نظم، علاقه و اشتیاق می خوانم.
در این "رمان"، به نظر می رسد که یوسا سنت مداوم نوشتن رمان های طولانی را نقض کرده است. این رمان کوتاه در نسخه فرانسوی اش از 184 صفحه تجاوز نمى كن. پس از خواندن نقد المصباحی، شروع به جستجوی ترجمه انگلیسی آن کردم، اما موفق نشدم. گویا هنوز ترجمه نشده است. اما بعید می دانم این ترجمه زیاد به تاخیر بیفتد و حتماً ترجمه عربی نیز به دنبال آن خواهد آمد.
این رمان متعلق به ادبیات گشت و گذار هاى خیابانی (اغلب در شب) است: یک روزنامه‌نگار قدیمی شب‌ها در خیابانی در پایتخت مادرید پرسه می‌زند و سپس یک خودمونلوگ را آغاز می‌کند که مرثیه‌ای نوستالژیک برای دنیایی است که گذشته و رفته. و در عین حال انتقادی تند از دنیای ما است که توسط قدرت علم و فن آوری اداره می شود. این توصیف دقیق از پیرمرد را که در مقاله مصباحی ذکر شده است، به یاد بیاوریم:" او روزنامه نگاری ساكن اتاقی روی پشت بام ساختمانی در مادرید بود و در اضطراب، انزوا و ترس از مرگ و دنیایی که ظالمانه و پرخاشگر شده، زندگی می کرد و به او اين احساس را مى دهد كه هر لحظه مجبور است برود، زیرا در کره ای به دنيا آمده که با جمعیت زیادش خفه مى شود و با بیماری های تمدنی که به اوج خود رسیده و از ارزش های انسانی تهی، مضرتر، آزاردهنده و آسیب زاتر از آن که سودمند، مهربان و انسانی باشد شده است...»
به نظر من وقتی رمان نویس – هر رمان نویسی – موضوعی را نمی يابد که مجذوبش کند و انگيزه نوشتن با شور و اشتیاق را به او نبخشد، دست به کوبیدن در تم هاى اصلی انسانی می زند: عشق، دلتنگی برای گذشته، تنهایی، پیری، ناتوانی، مرگ. این یک خط مشی روایی قابل قبول و ممکن است، زیرا مضامین اصلی بشری همچنان مهم باقی می‌مانند و بر وجود انسان چيزه می‌شوند و می‌توان آنها را به هزار شکل و رنگ و از تجربیاتی روایت کرد که با توجه به تنوع تجربه‌های جدید با گذشت زمان رنگ‌ مى گيرند و تغییر می‌کنند. هر کدام از ما دیدگاه خود را در مورد هر یک از این تم هاى اصلی داریم و اگر توان نوشتن را داشته باشيم می توانيم داستان خود را به دیگران ارائه دهيم.
در اینجا ما با یک معضل اساسی روبه رو مى شويم: آیا علم و فن آوری را می توان در زمره موضوعات اصلی بشر قرار داد؟ آیا علم از نظر اعتبار به عنوان مضمون روایی مانند مرگ و پیری است؟ آیا فن آورى مانند عشق، مضمونی روایی است که بتوان در چارچوب یک رویداد روایی به آن پرداخت؟ فکر می‌کنم اکثر ما با یک «بله» قاطعانه پاسخ می‌دهیم، اما به نظر من پاسخ یک "نه" بزرگ است. علم و فن آوری ساخته هاى بشرى اند که تنها چند قرن قدمت دارند. در حالی که مرگ، عشق، پیری و... حقایقی نهفته در زندگی همه انسان هاست. نه هر وقت بخواهی به دنیا می آیی و نه هر وقت بخواهی (طبیعی) می میری و نه هر وقت که بخواهی جامه پیری و بیماری را بر تن مى كنى (آیا كسى خواهان پیری و بیماری هست؟). این تفاوتی است که من آن را اساسی می دانم. علم و فن آورى با توجه به استانداردهای حال حاضر و در محاسبات استراتژیک کشورها و نه بر اساس معیارهای هستی شناختی (وجودی) فردی انسان، موضوعات ضروری هستند. این واقعیت ها البته در فلسفه شکل گیری مضامین رمان نویسی تاثیری اساسی دارد.
لرد اسنو در سخنرانی معروف خود با عنوان «دو فرهنگ» در دانشگاه کمبریج در سال 1959 در مورد جمعیت زیادی (که او آنها را Luddites نامید) به ما می گوید که برای تخریب ماشین آلات کارخانه های مدرن که به نماد دوران انقلاب صنعتی تبدیل شدند شتافتند. آیا یوسا می‌خواهد که ما در قرن بیست و یکم «لودی» باشیم؟ سپس اسنو با کنایه جالبی ادامه می دهد و می‌گوید: «من برای هر کسی که موضع رادیکال علیه علم و فن آورى را تبلیغ می‌کند، احترام زیادی قائل می‌شوم، اگر بپذیرد که مانند اجدادش قبل از انقلاب علمی و فنی زندگی کند: مرگ فرزندانش را در اثر اسهال ساده بپذیرد.

زیرا او به آنتی بیوتیک متوسل نشده و کمبود غذا، پوشاک و زندگی سخت را پذیرفته.» آیا یوسا تصور می‌کند که اگر تکنیک‌های مدرن در مهندسی ژنتیک نبود، چگونه 8 میلیارد نفر - که هنوز در حال رشد هستند - می‌توانند تغذیه شوند؟ اگر بخواهیم رویکرد لرد اسنو را بپذیریم، می‌گوییم: اگر یوسا خانه مجلل خود در پایتخت اسپانیا را ترک می‌کرد و می‌پذیرفت که در کلبه‌ای دورافتاده در حومه قاره قطب شمال زندگی کند، در پیام پیامبرانه‌اش اعتباری درباره مسئولیت علم در تسریع پایانی دراماتیک برای جهان احساس می‌کردم. در مورد موعظه این غایت و صحبت از علم، همانطور که رمانتیک‌های انقلابی افراطی قبلاً انجام می‌دادند، این رفتاری است که تناقض مشکل‌زا را به دنبال دارد، حتی اگر در قالب یک اثر تخیلی باشد.
این بیشتر از یک مشکل شخصی است. من فکر می کنم که تعمیم دقیق موضوع جایگاه علم و فن آورى در زندگی ما را می توان اینگونه دنبال کرد: بسیاری دیدگاه یوسا (که در قالب پیرمرد بازنشسته ارائه شده است) را بر این اساس توجیه می کنند که بین علم و سیاست‌های آن
یک تفاوت اساسی وجود دارد و اینکه یوسا انگشت انتقادات تند را به سمت سیاست‌های علم می‌برد که در تحلیل نهایی مؤثر هستند و توسط رفتارهای انسانی ایجاد می‌شوند که يك استاندارد واحد بر آنها حاكم نيست. من فکر می کنم اینجا همان جایی است که سردرگمی مشکل ساز بین علم و سیاست های آن رخ می دهد. علم یک ارزش اصلی است که شامل استانداردهای مفروض یکپارچگی و تحقیق خالص در مورد ماهیت جهانی که در آن زندگی می کنیم و سپس تلاش برای تطبیق این دانش - یا حداقل برخی از اشکال آن - در کاربردهای مفید برای انسان است. در این زمینه می توان گفت - و این همان چیزی است که مجموعه ای از تجربیات انباشته ما را به آن سوق می دهد - علم و فن آورى تأثیرگذارترین عناصر در ارتقای اخلاق انسانی هستند. چگونه؟ این یک رساله کامل فلسفی مى طلبد.
اگر طیف اخلاقی را مجموعه‌ای تصور کنیم که از صفر شروع و به عدد ده ختم می‌شود - مثلاً - موجودی با نمره صفر موجودی از شر مطلق است و موجودی با امتیاز ده از خلوص مطلق ساخته شده است. انسانها به طور کلی در حرکت خود در این زنجیره، به سمت بالا به سوى پاکی یا نزول به سوی شر متفاوت هستند و اکثر آنها این حرکت را بر اساس میزان تأمين نیازهای اولیه و ابتدایی خود (خوردن، آشامیدن، خوابیدن، لباس) محاسبه می کنند. و سپس نیازهایی که فراتر از بدوی به سمت مرزهای انتزاعی فکری می روند. علم (و بازوی فنی آن) حداقل عنصر قابل اعتمادی است که هم نیازهای اولیه و هم نیازهای فکری تعداد زیادی از مردم را برآورده می کند. وضعیت اخلاق انسانی را تصور کنید اگر یک تاخیر یک روزه در زنجیره تامین مواد غذایی جهانی رخ دهد، این همان چیزی است که در برخی از روزهای همه‌گیری کرونا اتفاق افتاد! آیا آن زمان وجود اخلاق را در پایین ترین سطوح تصور می کنیم؟ همین امر در مورد بسیاری از نمونه های غیر از غذا نیز صدق می کند. با هم تصور کنیم اگر سیاستگذار علمی با معضل کمبود مواد غذایی تا حد بی سابقه ای مواجه شود. چه خواهد کرد؟بهتر است این صحنه جهنمی را تصور نکنید زیرا منجر به مرگ تعداد زیادی از مردم می شود.
رد کردن آسانتر از درک کردن است. درک نیاز به تلاش و سختی دارد. خیلی راحت می‌توانیم بنشینیم و علمی را نقد کنیم که مواد غذایی با مهندسی ژنتیک را برای ما ایجاد کرده است تا کمیت آن‌ها را بهبود ببخشد و در برابر عوامل اقلیمی مقاوم‌تر شود تا زود فاسد نشوند. کدام بهتر است: تعداد فزاینده میلیاردها نفر غذای اصلاح شده ژنتیکی بخورند یا در وادى گرسنگی رها شوند؟ نوشتن به زبان رمانتیک های قرن نوزدهم در مورد «غذایی که به دست بشر دستکاری شده و مخلوق خالص طبیعت نیست» آسان است. این سخنان گرسنگان را سیر نمی کند.
هر فن آورى جدیدی که به دنبال یک انقلاب علمی رخ می دهد باید پیامدهایی داشته باشد. برخورد با این عواقب مربوط به ماست نه علم یا فن آورى. به عنوان مثال: انسان برای راه رفتن آفریده شده و زمانی که انقلاب کشاورزی، صنعتی و دیجیتالی رقم خورد، مستلزم ساكن ماندن بیشتر در جای خود بود. اما همیشه می‌توانیم بخشی از وقت خود را به پیاده‌روی منظم روزانه اختصاص دهیم. داشتن یک ماشین مدرن در گاراژ هیچ اشکالی ندارد. فضیلت اخلاقی این است که چیزی را در اختیار داشته باشیم و سپس استفاده از آن را تنظیم کنیم به جای اینکه آن چیز ما را در اختیار داشته باشد و ما را برده خود کند. اينكه به اندازه کافی غذا داشته باشیم، اما فقط به نسبت بخوریم زیرا غذای زیاد بدن را تباه می کند و با بيمار شدن ما خدمات بهداشتی تحت فشار قرار می گيرد، اين یک عمل اخلاقی است و داشتن ماشین و ترجیح دادن اينكه باید در زمان های محاسبه شده حركت كند تا ما در افزایش سطح آلودگی نقشی نداشته باشیم، نیز یک عمل اخلاقی است.

یوسا در آخرین رمان خود بر جنبه تاریک علم «فرانکنشتاینی» تمرکز می کند و درخشش امیدوارکننده «پرومته» آن را از ياد مى برد. آنچه رمان‌نویسان جهانى مانند یوسا می‌نویسند پیامدهای اثرگذار خود را دارد و من فکر می‌کنم که قهرمان رمان یوسا به دیدگاه رمانتيكى از علم و فن آورى از سوی فردی که از شغل روزنامه‌نگاری خود بازنشسته شده و نمی‌خواهد سیاست‌های علم و فن آورى و فضایل اخلاقی آن‌ها را بفهمد و ترجیح مى دهد به جای این درک، به تصویر فرد منفی‌گرا بسنده کند که دلتنگ روزگار از دست رفته است و شب‌ها در خیابان‌های مادرید باد در مى كند.



فیروز... از دختری خجالتی و دختر یک کارگر چاپخانه تا ستاره رادیوی لبنان


فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  
فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  
TT

فیروز... از دختری خجالتی و دختر یک کارگر چاپخانه تا ستاره رادیوی لبنان


فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  
فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  

سفر هنری فیروز با ورود رسمی او به رادیوی لبنان در فوریه 1950 آغاز شد. صدای او به طور مداوم پخش می‌شد و سپس با همکاری او با برادران الرحبانی و ورود به ایستگاه الشرق الأدنی و سپس رادیوی سوریه گسترش یافت. این ستاره نوظهور به سرعت به شهرت رسید، اما هویت شخصی او پنهان ماند و تصویر چهره او ناشناخته باقی ماند تا اینکه مجله «الصیاد» در 13 دسامبر 1951 او را در یک بخش هفتگی با عنوان «آرشیو هنر» معرفی کرد. در این معرفی آمده است:
«این اولین تصویری است که از خواننده فیروز در مطبوعات منتشر می‌شود و «الصیاد» اولین نشریه‌ای است که به موضوع این خواننده پرداخته است؛ کسی که صدای مخملی او ده‌ها ضبط در همه ایستگاه‌های رادیویی عربی پر کرده، اما در لبنان بیشتر از دستمزد یک دختر گروه کر دریافت نمی‌کند؛ یعنی کمتر از قیمت یک لباس درجه سوم. مشکل فیروز این است که از در تنگ رادیو وارد قصر شهرت هنری شده است. او هنوز دانش‌آموزی است از یک خانواده فقیر که شامل 9 نفر می‌شود و همگی در خانه‌ای کوچک و ساده با دو اتاق زندگی می‌کنند.

فیروز در اولین عکسی که در مطبوعات لبنانی منتشر شد، 13 دسامبر 1951 (آرشیو محمود زیباوی)

این خانواده هیچ ثروتی جز صدای دختر کوچکشان ندارد؛ صدایی که همیشه در برنامه‌های موسیقی رادیو می‌درخشد، اما بدون مزد و تنها برای رضایت هنر به کار گرفته می‌شود. تمام تلاش‌ها، حتی از سوی برادران الرحبانی، برای متقاعد کردن فیروز به حضور در برابر جمعیت بی‌نتیجه بوده است؛ زیرا این دختر خجالتی است و گونه‌هایش سرخ می‌شود و زبانش بند می‌آید اگر یکی از همکارانش به او بگوید: «آفرین!» وقتی فیروز اعتماد به نفس پیدا کند و روی صحنه ظاهر شود، همان ستاره‌ای خواهد بود که «الصیاد» برای مقام نخست در میان خوانندگان لبنانی پیش‌بینی کرده است. تنها خواسته ما از جناب مدیر اخبار و رادیو این است که او را حمایت کند؛ چرا که او تنها کسی است که می‌تواند حق این هنرمند ضعیف را بدهد.»

فعالیت در ایستگاه الشرق الأدنی

این گزارش در زمانی منتشر شد که نام فیروز در ایستگاه الشرق الأدنی با همکاری او با «پادشاه تانگو»، ادواردو بیانکو، درخشان بود. طبق گزارش مجله «الإذاعة»، صبری شریف، ناظر برنامه‌های موسیقی این ایستگاه، بیانکو را دعوت کرد تا برخی از آثار خود را با گروه موسیقی‌اش ضبط کند. او تصمیم گرفت تجربه‌ای جدید انجام دهد که گروه بیانکو و آواز شرقی را ترکیب کند. بیانکو پس از آزمودن صدای فیروز تحت تأثیر قرار گرفت و با همکاری برادران الرحبانی کار با او را آغاز کرد.

فیروز با ملک تانگو، ادواردو بیانکو، در ایستگاه شرق نزدیک در پایان سال 1951 (آرشیو محمود زیباوی)

اولین مصاحبه مطبوعاتی

به مناسبت این همکاری، ایستگاه الشرق الأدنی مصاحبه‌ای با «خواننده جدید، فیروز» توسط إنعام الصغیر پخش کرد و متن این مصاحبه در اوایل سال 1952 در مجله‌ای منتشر شد. این مصاحبه به نظر می‌رسد اولین گفتگوی شناخته‌شده با فیروز باشد.
مصاحبه‌کننده از او پرسید:
«نام شما چیست و چرا نام هنری فیروز را انتخاب کردید؟»
فیروز پاسخ داد:
«اسم من نهاد حداد است. من این نام را انتخاب نکردم؛ وقتی شروع به خواندن کردم، این نام را پیشنهاد دادند و من مخالفتی نکردم، زیرا اسم زیبایی است.»
او درباره شروع کارش گفت:
«تحصیلاتم را تا سطح ابتدایی ادامه دادم، اما هنر من را مجبور کرد به دعوتش پاسخ دهم و مدرسه را ترک کنم و درس‌های خصوصی بگیرم.»
سئوال بعدی این بود:
«چگونه موسیقی یاد گرفتید؟ و چه کسی این گنج پنهان در حنجره شما را کشف کرد؟»
فیروز گفت:
«مدیر مدرسه می‌دانست که صدای خوبی دارم. در بازدیدی از استاد فلیفل (استاد ابو سلیم)، من را به او معرفی کرد تا برایش آواز بخوانم. به نظر می‌رسید که از صدای من خوشش آمد و از من خواست به کنسرواتوار موسیقی لبنان بروم. من هم رفتم و او شروع کرد من را در رادیوی لبنان معرفی کند.»
پرسش آخر این بود:
«چه کسی اولین بار از شما خواست در رادیو بخوانید؟»
پاسخ او کمی مبهم بود:
«در حقیقت نمی‌دانم. خیلی‌ها بودند. همه فکر می‌کنند که آن‌ها مرا خلق کردند و به وجود آوردند. اما حقیقت این است که اولین آهنگی که غیر از سرودهای ملی خواندم، آهنگی از استاد حلیم الرومی بود. این اولین آهنگی بود که با نام جدیدم، فیروز، پخش شد.»
فیروز ادامه داد و درباره مسائل خانوادگی که در مسیر حرفه‌ای خود با آن‌ها مواجه شده بود، صحبت کرد:
«پدرم در ابتدا مخالفت کرد، اما وقتی دید که من مصمم به خواندن هستم و به طور طبیعی به هنر تمایل دارم، موافقت کرد و یکی از حامیانم شد.»
گفتگو به «سبک موسیقی» که فیروز با آن شناخته شده بود، یعنی «ترکیبی از موسیقی غربی و شرقی» منتقل شد. فیروز توضیح داد:

«واقعیت این است که من گاهی به طور کامل سبک شرقی می‌خوانم و گاهی دیگر، سبک غربی عربی‌شده را اجرا می‌کنم. به عنوان مثال، در اپرت‌ها و برنامه‌های خاص، نوعی آواز نمایشی با طبع شرقی اصیل می‌خوانم که برخی از افراد آن را به موسیقی غربی نسبت می‌دهند.»
در پایان، مصاحبه‌کننده از او پرسید:
«چه برنامه‌ای برای آینده دارید؟»
فیروز پاسخ داد:
«دوست دارم تحصیل موسیقی را ادامه دهم و فعلاً قصد ندارم نه روی صحنه و نه در سینما ظاهر شوم.»

از صحنه مدرسه تا رادیوی لبنان

روایت‌های متعددی درباره آغاز به کار فیروز وجود دارد که جزئیات آن‌ها با گذشت زمان تغییر کرده است. یکی از اولین این روایت‌ها احتمالاً توسط روزنامه‌نگار مصری، محمد السید شوشه، در سال 1956 ثبت شده و در کتاب او به نام «فیروز، خواننده خجالتی» بازگو شده است.
در مقدمه این گزارش، شوشه به پدر فیروز، ودیع حداد، اشاره کرده و نوشته که او کارگری با لباس‌های آبی در چاپخانه روزنامه «لوجور» در بیروت بود و با وجود موفقیت دخترش، همچنان به این شغل ادامه می‌داد. روزنامه‌نگار به اختصار به زندگی کودکی نهاد حداد پرداخته و گفته است:
«او یکی از چهار خواهر و برادر خانواده است؛ سه دختر به نام‌های نهاد، هدی و آمال، و یک پسر به نام جوزف.» جالب اینجاست که او هیچ اشاره‌ای به مادر فیروز نکرده است. او ادامه می‌دهد:
«خانواده‌ای فقیر که با تلاش زندگی می‌کردند. اما پدر با صرفه‌جویی از درآمد اندک خود، فرزندانش را به مدرسه فرستاد. نهاد را به یکی از مدارس ابتدایی برد که در آنجا استعدادش در اجرای سرودها نمایان شد و مورد تحسین معلمانش قرار گرفت. معلمانش او را در جشن‌های مدرسه به‌عنوان صاحب زیباترین صدای مدرسه معرفی می‌کردند.»

کشف توسط محمد فلیفل

محمد فلیفل در یکی از این جشن‌ها صدای او را شنید.
«از صدایش خوشش آمد و به پدرش توصیه کرد که او را به سمت آموزش موسیقی هدایت کند و به کنسرواتوار موسیقی بفرستد. پدرش موافقت کرد و از آن زمان محمد فلیفل آموزش او را آغاز کرد. او سرودها را به فیروز آموزش داد و سپس او را به گروهی که برنامه‌های مدرسه‌ای را از رادیوی لبنان پخش می‌کرد، اضافه کرد. این گروه به نام گروه برادران سلیم و محمد فلیفل شناخته می‌شد. از اینجا بود که خواننده کوچک توجه حافظ تقی‌الدین، دبیر برنامه‌های رادیو در آن زمان، را جلب کرد. او صدای فیروز را یک استعداد نادر دید و به سرعت مدیر موسیقی، حلیم الرومی، را دعوت کرد تا صدای او را بشنود.»

اولین ملاقات با حلیم الرومی

پیش از اینکه محمد السید شوشه این داستان را منتشر کند، حلیم الرومی ماجرای کشف فیروز را در مقاله‌ای که در اکتبر 1954 در مجله «الإذاعة» منتشر شد، بازگو کرده بود. او نوشته بود:
«حافظ تقی‌الدین در استودیو من را به دختری معرفی کرد که صدایش نظرش را جلب کرده بود. وقتی به او نگاه کردم، به نظر نمی‌آمد که چیزی خاص در وجود این دختر و حنجره‌اش باشد. از او خواستم که به دفترم بیاید و او آمد. وقتی اسمش را پرسیدم، با خجالت زیاد گفت: نهاد حداد.»
حلیم الرومی ادامه می‌دهد:
«از او خواستم که بخواند. صورتش بسیار سرخ شد. من او را تشویق کردم و وعده دادم که اگر در آزمون موفق شود، یک کار ماهانه منظم به او می‌دهم. او شروع به خواندن موال «یا ديرتي مالك علينا اللوم» از اسمهان کرد. در صدایش چیزی متفاوت و جدید احساس کردم؛ شفافیتی که در دیگر صداها نبود، گویی قلبش می‌خواند. احساس کردم این صدا نیرویی است که به آن نیاز داریم.»
یک هفته بعد، نهاد به‌عنوان کارمند در رادیوی لبنان استخدام شد. حلیم الرومی او را با نام هنری «فیروز» معرفی کرد که با موافقت خودش انتخاب شده بود. او اولین اجراهایش را با آهنگ‌هایی از حلیم الرومی و دیگر آهنگسازان برجسته لبنانی و مصری انجام داد. فیروز عشق عمیقی به هنر پیدا کرد و با هر بار حفظ آهنگ‌ها بر خودش غلبه می‌کرد، چرا که او هنرمندی با طبع و روح و استعداد ذاتی بود.

نهاد حداد در کنسرتی که به افتخار محمد فلیفل در کنسرواتوار برگزار شد، می‌خواند، 5 مه 1950 (آرشیو محمود زیباوی)

دانش‌آموز مدرسه «حوض الولایه للبنات»

پس از دهه‌ها، محمد فلیفل داستان کشف فیروز را روایت کرد. این گفتگو در سال 1980 زمانی که او هشتاد ساله شده بود، توسط هدی المر در مجله «المجله» منتشر شد. طبق این روایت، محمد و احمد فلیفل برای اجرای اثری به نام «سرود درخت» از طریق رادیوی لبنان آماده می‌شدند و به دنبال صداهای زیبایی برای اجرای این پروژه بودند. آن‌ها جست‌وجوی خود را از مدارس آغاز کردند و یکی از ایستگاه‌های آن‌ها مدرسه «حوض الولایه للبنات» بود. مدیر مدرسه، سلمی قربان، گروهی از خوانندگان مدرسه را معرفی کرد که مقابل آن‌ها اجرا کردند. در این میان، صدای دانش‌آموز جوان، نهاد حداد، نظر محمد فلیفل را جلب کرد.
او نهاد را به‌طور هنری تحت حمایت خود قرار داد و او را به کنسرواتوار فرستاد تا اصول موسیقی را تحت نظارت او بیاموزد.

نهاد هفته‌ای دو روز، سه‌شنبه و پنجشنبه، برای یادگیری اصول نوت‌خوانی به کنسرواتوار می‌رفت.
این دانش‌آموز مشتاقانه به تحصیل موسیقی ادامه داد و تبدیل به «دانش‌آموزی شد که همه وقت خود را به تمرین موسیقی اختصاص می‌داد.» استعداد او شکل گرفت و با مطالعه موسیقی غربی و شرقی، سرودخوانی و آواز، و همچنین تمرین‌هایی برای بهبود تلفظ عربی و اجرای نمایشی، درخششی بی‌نظیر یافت. محمد فلیفل از مدیر کنسرواتوار، ودیع صبرا، درباره نظرش نسبت به نهاد پرسید. او نیز استعداد او را ستایش کرد و گفت: «نتایج امتحانات نهایی او عالی بود و شایسته تحسین هیئت داوران است.»

نهاد حداد در مراسمی به افتخار محمد فلیفل در کنسرواتوار، ۵ می ۱۹۵۰ (آرشیو محمود الزیباوی)

محمد فلیفل درباره ورود نهاد حداد به رادیو نیز صحبت کرد. روایت او با روایت حلیم الرومی تفاوت‌هایی دارد. بر اساس روایت فلیفل، نهاد حداد در مقابل کمیته آزمون صداها، شامل حلیم رومی، خالد ابوالنصر و نقولا المنی، حاضر شد و موال معروف اسمهان «یا ديرتي ما لك علينا لوم» را اجرا کرد. حلیم الرومی که با صدای او شگفت‌زده شده بود، ساز عود خود را کنار گذاشت و محو تماشای او شد.
نهاد حداد به‌عنوان یک دانش‌آموخته موسیقی، نه یک مبتدی، ارزیابی شد و کمیته تصمیم گرفت که او با حقوق ماهیانه ۱۰۰ لیره به استخدام رادیو درآید. اگرچه جزئیات این روایت‌ها متفاوت است، اما مسلم است که نهاد حداد در ابتدای جوانی شاگرد محمد فلیفل بود و از طریق او وارد رادیو شد. در آنجا حلیم الرومی او را با نام هنری «فیروز» معرفی کرد. این نام از همان آغاز درخشید و وقتی با کارهای برادران رحبانی پیوند خورد، درخشش بیشتری یافت.

ستاره برنامه‌های الرحبانی

در اوایل سال ۱۹۵۲، مجله مصری «الفن» نوشت:
«تولیدات عاصی و منصور الرحبانی اکنون برنامه‌های ایستگاه‌های رادیویی در لبنان، دمشق و شرق نزدیک را پر کرده است. ایستگاه رادیویی بغداد اخیراً با آن‌ها مذاکره کرده است تا چندین اسکچ و ترانه با دستمزدی عالی ضبط کنند. همچنین، خواننده جوان فیروز که ستاره برنامه‌های الرحبانی است، نامه‌ای از موسیقیدان مشهور جهانی، ادواردو بیانکو، دریافت کرد که در آن از او دعوت شده بود چندین کنسرت در تئاترهای نیویورک و پاریس برگزار کند. این دعوت پس از آن بود که او در زمان حضور بیانکو در لبنان برخی از آثار جهانی او را با صدای مسحورکننده‌اش ضبط کرد و در اجرای آن‌ها کاملاً موفق شد.»
فیروز مسیر رادیویی خود را ادامه داد و با برادران الرحبانی یک پدیده هنری ایجاد کرد. این پدیده در دو سال نخست فعالیت مستمر خود، اولین افتخارهایش را کسب کرد. بازبینی این تولیدات، جزئیات جالب و ناشناخته بسیاری را آشکار می‌کند.