جهان در انتظار آخرین رمان مارکز؛ «اثری که می‌خواست معدوم کند» 

ماركيز وابناه
ماركيز وابناه
TT

جهان در انتظار آخرین رمان مارکز؛ «اثری که می‌خواست معدوم کند» 

ماركيز وابناه
ماركيز وابناه

گابریل گارسیا مارکز با نزدیک شدن به فصل پایانی زندگی خود، زمانی که حافظه‌اش رو به ضعف گذاشت، تلاش کرد تا رمانی را درباره زندگی جنسی مخفی یک زن میانسال متاهل به پایان برساند. برای انجام این کار، او حداقل پنج نسخه را امتحان کرد و سال‌ها متن را تغییر داد، جملات را کوتاه کرد، به سرعت در حاشیه یادداشت نوشت، صفت‌ها را تغییر داد، و یادداشت‌هایی را به دستیار خود دیکته کرد، اما در نهایت تسلیم شد و حکم نهایی ویرانگر را صادر کرد: نابود کردن رمان.
گونزالو گارسیا بارسا، پسر کوچک نویسنده می‌گوید:« او مستقیماً به من گفت که رمان باید نابود شود.»
هنگامی که گارسیا مارکز در سال 2014 درگذشت، بسیاری از پیش نویس‌ها، یادداشت‌ها و بخش‌هایی از فصل‌های رمان در آرشیو او در مرکز هری رنسوم در دانشگاه تگزاس در آستن پنهان ماند. این رمان میان 769 صفحه پخش شده، عمدتاً خوانده نشده ماند و فراموش شد - تا اینکه فرزندان گارسیا مارکز در نهایت تصمیم گرفتند از خواسته‌ پدرشان سرپیچی کنند. اکنون، یک دهه پس از مرگ او، آخرین رمانش، «تا آگوست» قرار است در این ماه در 30 کشور جهان عرضه شود.
وقایع رمان حول محور زنی به نام آنا ماگدالنا باخ می‌گذرد که هر ماه اوت برای دیدن قبر مادرش به جزیره‌ای در دریای کارائیب سفر می‌کند. در این سفرهای زیارتی پردردسر، که او را برای مدت کوتاهی از دست شوهر و خانواده‌اش آزاد می‌کند، در هر دیدار خود را معشوق جدیدی می‌یابد. این رمان نتیجه‌ای غیرمنتظره از زندگی و کار گارسیا مارکز، غول ادبی برنده جایزه نوبل است و احتمالاً سئوالاتی را درباره نحوه برخورد مؤسسات و ناشران ادبی با آثاری که پس از مرگ نویسنده منتشر می‌شوند، ایجاد می‌کند و ممکن است با توصیه‌های او مغایرت داشته باشد.
تاریخ ادبی مملو از نمونه‌هایی از آثار معروف است که اگر مسئولان اجرای وصیت صاحبان و وارثانشان به خواست نویسندگان بی اعتنایی نمی‌کردند، دیده نمی‌شدند. به عنوان مثال، ویرژیل شاعر در بستر مرگ دستور داد نسخه خطی منظومه حماسی خود «Aeneid» را نابود کنند. هنگامی که فرانتس کافکا به بیماری سل مبتلا شد، به دوست و دستیارش، ماکس برود، دستور داد که تمام آثار او را بسوزانند. با این حال، برود به او «خیانت» کرد و شاهکارهای سورئال مانند «محاکمه»، «قصر» و «آمریکا» را به ما تقدیم کرد. ولادیمیر ناباکوف همچنین به خانواده‌اش دستور داد که آخرین رمانش «اصل لورا» را نابود کنند. با این حال، متن ناتمام که ناباکوف بر روی کارت‌های فهرست نوشته بود، بیش از 30 سال پس از درگذشت نویسنده توسط پسرش منتشر شد.
در برخی از آثار منتشر شده پس از مرگ نویسندگان، نیات نویسنده از متن نامشخص به نظر می‌رسد. این موضوع منتقدان و خوانندگان را برانگیخت تا به این فکر کنند که اثر چقدر کامل است و ویراستاران تا چه اندازه در دست‌نویس دخالت کرده‌اند. گاه مؤسسات ادبی و وارثان به دلیل تحریف میراث ادبی نویسنده با انتشار آثار نامرغوب یا ناقص مورد انتقاد قرار می‌گیرند تا آخرین سود مالی ممکن را از حقوق مالکیت معنوی مرتبط با نام تجاری ادبی نویسنده کسب کنند.
برای فرزندان گارسیا مارکز، این سئوال که تا «آگوست» با ارزیابی‌های متناقض پدرشان از کار چه باید کرد، پیچیده شد. برای مدتی، گارسیا مارکز به شدت روی نسخه خطی کار کرد و در یک مقطع پیش نویسی را برای کارگزار ادبی خود ارسال کرد. تنها زمانی که به دلیل زوال عقل از از دست دادن حافظه شدید رنج می‌برد، به این نتیجه رسید که نسخه خطی به اندازه کافی خوب نیست.
شایان ذکر است که تا سال 2012، گارسیا مارکز دیگر نمی‌توانست دوستان نزدیک و اعضای خانواده را بشناسد و به گفته فرزندانش، همسرش مرسدس بارسا در میان معدود موارد استثنا بود. گارسیا مارکز برای ادامه مکالمه با شخص دیگری مشکل زیادی داشت. گاهی یکی از کتاب‌هایش را برمی‌داشت و می‌خواند، بی‌آنکه بفهمد کتاب نوشته‌ی خودش است.
او پیش خانواده‌اش اعتراف کرد که به عنوان یک هنرمند بدون حافظه‌اش که بزرگترین منبع مطالب او برای نوشتن بود، احساس عدم تعادل می‌کند. او به آنها گفت که بدون حافظه، «هیچ چیز وجود ندارد.»
رودریگو گارسیا، پسر بزرگش، گفت:« گابو توانایی قضاوت در مورد یک کتاب را از دست داد. شاید او دیگر حتی نتواند طرح رمان را دنبال کند.»
پس از بازخوانی متن، سال‌ها پس از مرگ گارسیا مارکز، فرزندان او احساس کردند که پدرشان در قضاوت خود نسبت به خود بسیار سختگیر است. پسرش در این باره می‌گوید:« نسخه خطی بسیار بهتر از آنچه انتظار داشتیم به نظر می‌رسید.»

با این حال، دو پسر گارسیا مارکز اعتراف می‌کنند که «تا اگوست» در میان شاهکارهای او طبقه‌بندی نشده است و به همین دلیل می‌ترسند که برخی انتشار این رمان را صرفاً تلاشی برای کسب درآمد بیشتر از میراث پدرشان رد کنند.
گارسیای جوانتر می‌گوید:« البته، ما نگران بودیم که فقط به عنوان افرادی حریص دیده شویم.»
برخلاف آثار عظیم رئالیسم جادویی او (شاهکارهایی مانند «عشق در زمان وبا» و «صد سال تنهایی» که نزدیک به 50 میلیون نسخه فروخت)، «تا اگوست» متواضع به نظر می‌رسد. نسخه انگلیسی آن که قرار است امروز منتشر شود و توسط آن مک لین ترجمه شده تنها 107 صفحه است.
برادران بر این باورند که رمان جدید به چند دلیل، از جمله اینکه جنبه جدیدی از او را آشکار می‌کند، افزودنی ارزشمند به مجموعه آثار گارسیا مارکز است. برای اولین بار در آثار مارکز، روایت بر قهرمان رمان تمرکز دارد و داستانی صمیمی در مورد زنی در اواخر دهه چهارم زندگی را روایت می‌کند که پس از حدود 30 سال ازدواج، شروع به جستجوی آزادی و تحقق روابط عشقی نامشروع خود می‌کند.
علاوه بر این، برادران سعی کردند تا حد امکان دخالت در متن را با تغییر آن محدود کنند و تصمیم گرفتند که آن را اصلاح نکنند یا عباراتی را که در پیش نویس‌ها یا یادداشت‌های گارسیا مارکز نیامده است، اضافه نکنند.
با این حال، برخی از خوانندگان و منتقدان ممکن است انتخاب اثری که خود گارسیا مارکز آن را ناقص می‌دانست، زیر سئوال ببرند، که ممکن است پاورقی ناامیدکننده را به میراث ادبی سترگ او بیافزاید.
در کشورش، کلمبیا، جایی که چهره گارسیا مارکز روی پول‌ها ظاهر می‌شود، به نظر می‌رسد همه منتظر انتشار کتاب هستند و بسیاری از محافل ادبی مشتاق هر اثر جدیدی از گارسیا مارکز هستند، هر چقدر هم که صیقل نخورده باشد. با این حال، برخی نگران نحوه فروش این رمان هستند.
خوان مسکورا، نویسنده و روزنامه نگار کلمبیایی در این زمینه می‌گوید:« آنها آن را به عنوان یک دست نوشته یا اثری ناتمام به شما ارائه نمی‌کنند، بلکه آن را به عنوان آخرین رمان گارسیا مارکز معرفی می‌کنند. من به نوبه خود با این اغراق که می‌شود قانع نیستم. من فکر می‌کنم همه چیز یک لحظه تجاری عالی برای سرمایه‌گذاری بر امضای گارسیا مارکز و برندش است.»
هکتور آباد، رمان‌نویس کلمبیایی، در این باره گفت که در ابتدا درباره انتشار «تا آگوست» تردید داشت، اما با خواندن نسخه‌ای از آن، نظرش تغییر کرد.
آباد که در مراسم جشن این رمان در بارسلونا شرکت خواهد کرد، در ایمیلی گفت:« می‌ترسیدم این یک اقدام فرصت‌طلبی تجاری باشد، اما کاملاً برعکس بود». تمام فضیلت‌هایی که گارسیا مارکز را به نویسنده‌ای بزرگ تبدیل کرده‌اند، اینجا نیز هستند.»
بی‌شک زمانی بود که گارسیا مارکز احساس کرد آخرین اثرش ارزش انتشار دارد؛ در سال 1999، او گزیده‌هایی از «تا اگوست» را در حضور جمع با ژوزه ساراماگو، رمان‌نویس در مادرید خواند. بعداً گزیده‌هایی از این رمان در روزنامه اسپانیایی El Pais و همچنین مجله نیویورکر منتشر شد. با این حال، او پروژه رمان را کنار گذاشت تا خاطراتش را تمام کند و رمان دیگری با عنوان «خاطرات دلبرکان غمگین من» را منتشر کرد که بازخوردها درباره آن متفاوت بود. گارسیا مارکز سپس در سال 2003 به طور فشرده روی «تا آگوست» کار کرد. یک سال بعد، دستنوشته را برای کارمن بالسلز، کارگزار فقیدش فرستاد.
در تابستان 2010، بالسلز با کریستوبال پرا، ویراستاری که قبلاً با گارسیا مارکز بر روی خاطراتش کار کرده بود، تماس گرفت و گفت که گارسیا مارکز که در آن زمان در دهه هشتم عمر خود بود، در تلاش بود تا یک رمان را به پایان برساند و او از پرا خواست که به او کمک کند. پرا به یاد می‌آورد که گارسیا مارکز در مورد آثار در دست خلق خود بسیار محتاط بود، اما پس از چند ماه، به پرا اجازه داد چند فصل از رمان را بخواند و به نظر می‌رسید که مشتاق آن باشد. حدود یک سال بعد، حافظه گارسیا مارکز تضعیف شد و او در درک روایت با مشکل مواجه شد، اما همچنان به یادداشت گذاشتن در حاشیه دست نوشته ادامه داد.
پرا در این رابطه گفت: این برای او درمانی بود، زیرا او هنوز می‌توانست با قلم و کاغذ کاری انجام دهد.
وقتی پرا به آرامی از گارسیا مارکز خواست کتاب را منتشر کند، نویسنده به شدت با آن مخالفت کرد. پرا گفت:« او به من گفت، در این مرحله از زندگی‌ام، نیازی به انتشار هیچ چیز دیگری ندارم.»
پس از مرگ او در سن 87 سالگی، نسخه‌های مختلفی از «تا آگوست» در آرشیو مرکز هری رنسوم نگهداری شد.
دو سال پیش، دو پسر گارسیا مارکز تصمیم گرفتند نگاهی تازه به متن داشته باشند. آنها گفتند که رمان در جاهایی پر هرج و مرج به نظر می‌رسد، با برخی ناسازگاری‌ها و تکرارها، اما کامل به نظر می‌رسد، اگر جلا داده نشود.

این اثر همچنین دارای اشاره‌هایی به غزلیات او بود، مانند صحنه‌ای که در آن آنا می‌خواهد در مقابل قبر مادرش به خیانت خود اعتراف کند و قلب خود را «در مشتش» فشار می‌داد.
هنگامی که برادران تصمیم به انتشار گرفتند، با معمایی مواجه شدند: مارکز حداقل 5 نسخه را در مراحل مختلف تکمیل از خود به جای گذاشته بود. با این حال، در مورد اینکه کدام یک بهتر است، اشاره‌ای برجای گذاشته.
گارسیا بارسا، جوان‌ترین پسرش در این باره گفت:« در یکی از نسخه‌ها عبارت (نهایی، بد نیست) را در مقدمه نوشته بود.»
برادرش افزود: «این قبل از این بود که تصمیم بگیرد که رمان اصلا خوب نیست.»
سال گذشته، دو برادر از پرا خواستند رمان را ویرایش کند. در واقع، کار بر روی نسخه پنجم، مورخ ژوئیه 2004، که عبارت نهایی « نهایی، بد نیست» را در خود دارد، آغاز شد.
علاوه بر آن، ویراستار به نسخه‌های دیگری نیز تکیه کرد و از یک سند دیجیتالی که توسط مونیکا آلونسو، دستیار گارسیا مارکز، با یادداشت‌ها و تغییرات زیادی که نویسنده می‌خواست انجام دهد، گردآوری کرد. اغلب، پرا با اشکال مختلف یک جمله یا عبارت مواجه می‌شود؛ یک نسخه چاپی و یک نسخه دست نویس در حاشیه.
پرا به نوبه خود سعی کرد تفاوت‌ها را اصلاح کند، مانند سن قهرمان. گارسیا مارکز در مورد میانسالی یا نزدیک شدن به پیری و وجود یا عدم وجود سبیل روی صورت یکی از معشوق‌ها تردید داشت.
در تلاش برای ساختن نسخه‌ای منسجم‌تر، پرا و برادران قانونی وضع کردند: آنها گفتند که حتی یک کلمه را خارج از یادداشت‌های گارسیا مارکز یا از نسخه‌های مختلفی که او برجای گذاشته اضافه نمی‌کنند.
در مورد سرنوشت هر اثر منتشر نشده دیگری از گارسیا مارکز، پسران او گفتند که مشکلی نیست: چیز دیگری وجود ندارد. گارسیا مارکز در طول زندگی خود به طور معمول نسخه‌های قدیمی کتاب‌های منتشر شده و دست نوشته‌های ناتمام را از بین می‌برد، زیرا نمی‌خواست بعداً آنها را مورد بررسی قرار دهند.
آنها افزودند که این یکی از دلایلی بود که آنها را وادار به انتشار رمان «تا آگوست» کرد.
گارسیا بارسا گفت:« وقتی این کتاب منتشر شود، ما همه آثار گابو را منتشر کرده‌ایم، هیچ چیز دیگری در کشو نیست».

  • خدمات نیویورک تایمز


هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.