فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان: عشق به مثابه تصادف مرگبار بین آزادی و اعتراف 

استعداد بالای فروغ و شورش غم‌انگیزش همه چیز را برای تحقق بخشیدن به افسانه او فراهم کردند 

فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان: عشق به مثابه تصادف مرگبار بین آزادی و اعتراف 
TT

فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان: عشق به مثابه تصادف مرگبار بین آزادی و اعتراف 

فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان: عشق به مثابه تصادف مرگبار بین آزادی و اعتراف 

منتقدان، پژوهشگران و خوانندگان به ندرت از یک شاعر زن معاصر مانند شاعر سرشناس ایرانی، فروغ فرخزاد تجلیل کرده‌اند. محافل فرهنگی دغدغه‌مند به مسائل خلاقیت و مدرنیته در مناطق دوردست زمین از زمان غیبت غم‌انگیزش در اوایل دهه شصت قرن پیش از تلاش برای دستیابی به آن صدای شاعرانه بی‌نظیر برخاسته از دیار خیام، فردوسی و حافظ‌ شیرازی دست نکشیده‌اند؛ با استقبال فراوان و روزافزون و تعالی انتقادی و انسانی که به سختی نسبت به پیشگامان تجدد شعری ایرانیان برجسته‌ای چون احمد شاملو، نیما یوشیج و نادر پور صورت می‌گیرد. در عوض، نام فرخزاد سال به سال درخشش چشمگیری یافت که به افسانه‌ها کمک می‌کند تا به حقیقت بپیوندند و ستاره‌ها به جاودانگی. این روندی است که البته اگر چندین عنصر برای آن مهیا نمی‌شد، اتفاق نمی‌افتاد. و شعر به همان اندازه که مهم است، تنها بخش آن نیست، بلکه چیزی مربوط به مسیر دشوار زندگی؛ گستردگی زنانگی سیزیفی در جوامع مردسالار و مرگ غم انگیز و زودهنگام که این افسانه را به اوج نهایی خود رساند، درست همانطور که برای سیلویا پلات، نمونه آمریکایی فروغ اتفاق افتاد که با او نبوغ و سرنوشت مشترکی داشت.
فرخزاد دوران کودکی پر از درد و محرومیت عاطفی را سپری کرد که یکی از عمیق‌ترین دلایل تراژدی واقعی او و سرخوردگی‌‌اش از زندگی بود. او در سال 1935 در تهران از پدری سخت‌گیر نظامی و مادری سنتی و تابع اراده و قدرت پدر متولد شد. فروغ در میان هفت خواهر و برادر سومین نفر بود و در دوران کودکی، حتی اندکی از مهربانی که تعادل روانی و عاطفی او را فراهم می‌کرد، ندید. مشکل خانواده تنها به نیاز فرزندان به مهربانی و محبت محدود نمی‌شد، بلکه با ترس کابوس‌وار مادر که از سرنوشت خود می‌ترسید و پس از ازدواج همسرش با زنی با فرهنگ‌تر و باهوش‌تر، تشدید شد و بارها به کتک زدن او کار متوسل شد.
«من نمی‌دانم چرا اینقدر بدحال هستم، می‌دانم که دیوانه می‌شوم. گاهی اگر کسی متوجه من نشود سه روز بدون غذا می‌مانم. من ممکن است بسیاری از شب‌ها را نخوابم به جز چند بار کمی آکنده از کابوس. می‌بینم که سرشار از زندگی‌ام. همه با تحقیر به من نگاه می‌کنند و به نظرم وجودم بی‌فایده است و من گاهی فکر می‌کنم فقط لایق مرگ هستم». این همان چیزی است که فروغ چند هفته قبل از ازدواج با پرویز شاپور در یکی از نامه‌هایش به او نوشت. دلیلی که دختر نوجوان را بر آن داشت تا ازدواج را تنها وسیله رهایی از زیر بار ظلم مردسالارانه بداند که بیش از یک بار او را به مرز خودکشی کشانده بود، به وضوح می‌توان دید. فرخزاد در نامه دیگری به پرویز اعتراف می‌کند که به دلیل بی‌توجهی شدید خانواده و همچنین عدم مراقبت مادرش از خشم و نفرت می‌لرزید و دلش می‌خواست همه را با چنگال‌های خود خفه کند.
با وجود تمام رنج‌هایی که فرخزاد از ناسازگاری و سیطره پدر رنج می‌برد، زندگی‌نامه شخصی او نشان نمی‌دهد پدر مخالف سرودن شعر و گرایش نوآورانه‌اش باشد، زمانی که در دوران دبیرستان، متون اولیه مدرنیستی خود را به او نشان داد. پرویز نیز (که زمان ازدواج با او به سختی شانزده ساله بود) همینطور بود. اما آنچه شوهر با وجود شاعر بودن طاقت نیاورد، جسارت شدیدی بود که همسر شاعرش در شعر «گناه» از خود نشان داد و مکاشفات عاطفی آشکار و میل جسمانی را تراوش کرد که هیچ شاعر ایرانی تا به حال جرأت نداشت شبیه آن را بنویسد. در کشوری محافظه کار که قرن‌ها به گفته نظامی گنجوی « قلم به همسر نده و خود قلم در دست بگیر» عمل کرده. چیزی که اوضاع را بدتر کرد، گزارش محافل فرهنگی ایران در آن زمان درباره یک ماجراجویی عاطفی بود که نصیر خدایار، نویسنده، مدیرمسئول مجله «روشنفکر» و فرخزاد را گرد هم آورد که یک بار به او نوشت: «تو من را یک شاعر ساختی، مرد.»
اگرچه اولین مجموعه شعر فروغ، «اسیر» با واکنش‌های انتقادی و حمایتی مواجه شد، اما شهرت گسترده‌ای در محافل فرهنگی ایران به دست آورد و تجربه پیشگامی او کانون توجه بسیاری از خوانندگان، پیروان و منتقدان شعر قرار گرفت. با این حال، هزینه‌های حاصله برای همسر جوان بسیار سنگین بود که تا از همسرش پرویز جدا شد او را از تنها پسرش، کامیار، به دلیل تکانشگری، روابط عاشقانه متعدد و ناتوانی‌اش در مادر شدن دور ساختند. با این وجود، انسان با خواندن نامه‌هایی که پس از طلاق برای شوهرش فرستاد از این جمله فروغ خطاب به شاپور گیج می‌شود:« می‌دانم که موجودی ناقص هستم، آنچه را که دختران دیگر دارند، ندارم و در کودکی مرتکب عملی گناه فاسد شدم. گرچه تو حق داشتی مرا از خود برانی، اما این کار را نکردی و هرگز به من نارو نزدی». مخصوصاً همین اعترافات است که برخی را بر آن داشت تا ماهیت آن نقص و آن گناه را زیر سئوال ببرند، بدون اینکه کسی پاسخی قانع کننده برای آن بیابد. فروغ در برابر یکی از دوستانش به معضلی که با آن روبه‌رو بود اعتراف کرد و گفت:« زن نمی‌تواند همزمان مادری خوب، همسری خوب و شاعری خوب باشد، بلکه باید یکی از این مأموریت‌ها را انتخاب کند». به زودی، او تمام مواهب زندگی را به خطر انداخت تا دو را به دست آورد: شعر و آزادی.
فروغ پس از بازگشت از ایتالیا که شاعر سرخورده به آنجا رفت و به دنبال آسایش و رهایی از روابط دشوار با خانواده و محیط اجتماعی بود، در سال 1958 مدتی در یک مجله مصور محلی کار کرد، قبل از اینکه از طریق دوستان مشترک با ابراهیم گلستان آشنا شود، نویسنده و کارگردان برجسته‌ای که برای کار با او به عنوان یک کارمند آرشیو جابه جا شد، قبل از اینکه عشقش به او قلب، زبان و تمام وجودش را ویران کند. اگرچه فرزانه میلالی درباره آن جلسه صحبت می‌کند و می‌گوید: «اختلافات بین رئیس و مرئوس مشخص بود که یکی از آنها سی و شش و دیگری بیست و چهار ساله بود. اولی متاهل و دارای دو فرزند و دیگری زنی مطلقه که از دیدن پسرش محروم می‌شود. یکی از آنها سابقه سیاسی طولانی به عنوان یک مقام رسمی در حزب چپ (توده) دارد و در عین حال ثروتمند است در حالی که این یکی فقیر است و نمی‌تواند مانند بقیه شاعران با قلم خود زندگی کند.» اما این تفاوت‌ها در مقابل آن تیر دردناکی که بر قلب هنرمند زبردست و شاعر زیبا کوبید دوام نیاوردند و آثار عمیقی در زندگی آنها به جای گذاشت که پاک کردنشان دشوار است.
و اگر عشق بی حد و حصری که دو طرف را درنوردید، اساساً ناشی از کیمیا وکشش متقابل بود، همانطور که معمولاً در مورد عشق اتفاق می‌افتد، بدون شک دو چیز دیگر در سوق دادن روابط بین آنها به مناطق عمیق‌تر نقش داشته است، که اولین آنها اشتیاق بیش از حد به هنر و خلاقیت و دیگری مربوط است به طرد تحجر فکری رایج و سنت‌های محافظه کارانه و تمایل عمیق هر دوی آنها به شکستن چرخه تابوها. با این حال، نگاه دقیق به واقعیت چیزها باید ما را به این نتیجه برساند که صحبت زندگی‌نامه‌نویس درباره تفاوت‌های «عینی» دو طرف پوچ نبود، بلکه بازنمایی‌های آن بر اساس واقعیت زیسته روشن به نظر می‌رسید. گلستان که به شدت درگیر مبارزه با رژیم حاکم است، آماده نبود همه عمر خود را به عشق فروغ ببخشد و همچنین امتناع وی از دست کشیدن از زندگی خانوادگی که با مریم شیرازی ازدواج کرده و دارای دو فرزند بود گرایش عقلانی او را نشان می‌دهد.
و اما فرخزاد، عشقش به گلستان تمام وجود و تمام ابعاد زندگی‌اش را طوفانی کرد و همه چیز را به جز شعر پشت سر گذاشت و خود را در کوره فروپاشی آتش شور عاطفی و امیال شعله‌ور نفسانی انداخت. و از دل این تنور چند تا از زیباترین و جسورانه‌ترین اشعار شعر فارسی، تازگی و پیوند با شور بیرون آمد، چنانکه متن‌هایی می‌خوانیم همچون:

آه، ای زندگی من آینه‌ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی آیینه‌ام سیاه شود
عاشقم، عاشق ستارهٔ صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن
می‌مکم با وجود تشنهٔ خویش
خون سوزان لحظه‌های تو را
آنچنان از تو کام می‌گیرم
تا به خشم آورم خدای تو را !
اشعار تنها راه پی بردن به دلدادگی‌اش به گلستان نیستند، بلکه آن عشق در ده‌ها نامه‌ای که در سفر یا دوری برای او فرستاده ظاهر می‌شود که تمام متن‌ها با عباراتی مانند «شاه عزیزم، فدایت شوم» یا «عزیز دل و جان» آغاز می‌شود. متون به موضوعات مختلف مربوط به فرهنگ، اندیشه، هنر و جزئیات زندگی روزمره می‌پردازند. فروغ از عشق محکم خود به قهرمان معشوق می‌گوید و می‌نویسد:« اگر تو را در این دنیا نمی‌یافتم می‌مردم، یا خودم را می‌کشتم. با تو بودن یعنی فرو رفتن در چاهی عمیق و رسیدن به مرکز زمین». اما عشقی که شاعر نسبت به گلستان داشت، او را به فکر ازدواج با او قانع نکرد تا شعله‌های عشق سوزان آنها به تلی از خاکستر مبدل نشود که خواهر بزرگ فروغ، پوران نیز تأیید می‌کند. آنچه برخی از نزدیکان در باره سقط جنینش از او نقل کرده‌اند دور از واقعیت نیست، به خصوص که او بیش از یک بار اظهار داشته است که بریدنش از شعر به او اجازه نمی‌دهد نقش مادری را ایفا کند. با وجود اینکه حسین منصوری را به دلیل شباهت بیش از حد با پسرش کامیار به فرزندخواندگی پذیرفت، نتوانست مراقبت و لطافت لازم مادری را به او بکند.
در آن سوی تصویر، ابراهیم گلستان محافظه کارترین تیپ در ابراز احساسات نسبت به صاحب « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» به نظر می‌رسد. اگرچه شواهد حاکی از آن است که گلستان عاشق شاعری شده است که در چارچوب کارهای سینمایی‌اش وظایف و نقش‌های زیادی را به او سپرده، اما مصاحبه طولانی فرزانه میلالی با او پس از مرگ فروغ، ماهیت «عقلانی» شخصیت او را آشکار می‌کند. توانایی او در کنترل احساسات و قطره چکانی افشای آنها. او حتی در پاسخ به سئوالی که در رابطه با حالت مکمل بودن بین فروغ و او بود، ابایی نمی‌کند که بگوید:« نه، من چیزی در او ندیدم که مرا کامل کند»، علاوه بر این که از حسادت بیش از حد او به‌ویژه نسبت به همسرش و همچنین اقدام او برای خودکشی صحبت می‌کند. وی در پاسخ به سئوال دیگری در مورد تاثیر معشوق فقیدش پاسخ می‌دهد:« او جز عشق چیزی نداشت به من بدهد».
به احتمال زیاد آنچه گلستان بیان کرد چیزی جز پیچاندن و دور زدن حقیقت نبود، به نظر من دلیلش خود شخصی متعالی او یا غرور مردانه است که تعهد چپ انقلابی به او اجازه نمی‌داد آن را پنهان کند، در حالی که احساسات عمیقش نسبت به فرخزاد به شکل‌های دیگر و در مواضع و شواهد بسیاری خود را نشان می‌داد. عشق فروغ به او نوعی خصلت آینده‌نگر به خود گرفت که او را خطاب قرار می‌دهد و می‌گوید:« بیا قبری بکنیم، روی خودمان خاک بریزم و تا آخر دنیا بی صدا بخوابیم تا چیزی ما را از هم جدا نکند». سرنوشت گلستان این بود که بعد از تصادف هولناک رانندگی که در اوایل سال 67 جان فروغ را گرفت، خودش او را به بیمارستان منتقل کند. قبرش را با پول خود بخرد و شخصاً بر خاکسپاری او آن نظارت کند و قبل از ترک وطن روی خود را از صحنه عشق غم انگیز خود و دیوارهای عقب ماندگی، عصبیت و نادانی که او را از هر طرف احاطه کرده بود بر‌گرداند.
فروغ فرخزاد، شعرهای درخشانش به زندگی کوتاه و طوفانی‌اش که سرشار از روح شورش بود پیچیده شد و او را به نمادی واقعی تبدیل کرد، نمادی بی‌نظیر از نقض تابوها و دعوت به رهایی. منبع اصلی درد او نه تنها خشونت اقتدار مردانه، بلکه همدستی قربانی با جلاد و توجیه گیج‌کننده‌اش برای خشونتی بود که بر او وارد می‌شد و خشم خود را ابراز می‌کرد: «کسی که سرش را خم می‌کند و راضی به سیلی می‌شود، حق ندارد فریاد بزند: من آزادی می‌خواهم». و اگر کتاب شعر او «تنها صداست که می‌ماند» بیشتر شبیه یک فرمان شخصی است که در آن زنان کشورش را به مبارزه با بی‌عدالتی، در حاشیه بودن و استبداد مردانه ترغیب می‌کند، پس هزاران صدایی که اخیراً برای طلب آزادی، عدالت و برابری ظاهر شده‌اند، به نظر می‌رسد که بین دو جنس پاسخ دیرهنگام به فریاد فرخزاد برای زن خشونت دیده بود:
«او که ساخته دست توست
تو هستی که برتری‌اش را آشکار کردی
زن حرکت کن
دنیا منتظر تو و کنارت است».



«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض
TT

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

در رمان «وادی الفراشات/ دره‌ پروانه‌ها» از ازهَر جرجیس (انتشارات مسکیلیانی - تونس / الرافدین - بغداد 2024) یک نظم روایی موضوعی خاص وجود دارد که به دنبال ردپاهای تقریباً ثابت در دو رمان قبلی از ازهَر جرجیس می‌گردد: «خواب در باغ گیلاس» 2019 و سپس «سنگ سعادت» 2022. این دو رمان یک مجموعه روایی با جهان‌ها و موضوعات تقریبا تکراری شکل داده‌اند. می‌توان گفت که تکرار ویژگی‌ای است که بیشتر چندگانه‌ها بر پایه‌ آن بنا می‌شوند، و حتی بدون ویژگی تکرار نمی‌توان یک سیستم روایی را به عنوان چندگانه توصیف کرد. این امر از آن جهت که به هیچ وجه ایرادی در اصول اساسی ندارد، بلکه نوشته‌های مختلف جهت‌گیری‌ها و موضوعات مختلفی در چارچوب کلی مجموعه خواهند داشت. اما تکرار فشار می‌آورد که اغلب منجر به تحولی یا ناپایداری در جهان روایی می‌شود. در دو رمان قبلی، دو موضوع عمده وجود داشت. رمان «خواب در باغ گیلاس» به بازگشت خیالی به کشور پس از تبعیدی طولانی پرداخته بود. و رمان «سنگ سعادت» به روایت اعتراض و دنیاهای بی‌خانمانی توجه داشت. آیا در رمان «دره‌ پروانه‌ها» موضوع جدیدی مطرح می‌شود؟

دفتر ارواح

آسان‌ترین روش برای نوشتن یک رمان موفق این است که از سیستم نسخه‌نویسی استفاده کنید. این باور در «دره‌ پروانه‌ها» به روش‌های مختلفی نمایان می‌شود. بیایید به یاد بیاوریم که این همان روشی است که در دو رمان قبلی هم استفاده شد و آن‌ها موفقیت چشم‌گیری را به دست آوردند، چه از نظر انتشار و خوانده‌شدن، یا از نظر رسیدن به جایگاه بالایی در جوایز رمان عربی. آیا این توجیه برای تکرار تلاش برای بار سوم کافی است؟ دلیل قانع‌کننده این است که سیستم نسخه‌نویسی نظم روایی لازم را برای دو رمان فراهم کرده است. بنابراین، راوی‌ای وجود دارد که ابتدا به ما می‌گوید، یک پایان از پیش نوشته‌شده در آغاز رمان برایمان آورده شده. آیا پیش‌بینی یا اطلاع‌رسانی از پیش در مورد پایان، کارکرد ساختاری اساسی در رمان دارد؟ احتمالاً پاسخ به این سؤال مرتبط است با یک مشکل اساسی که به خود سیستم نسخه‌نویسی ارتباط دارد. بیایید پاسخ را خلاصه کنیم و بپرسیم: چرا سیستم نسخه‌نویسی در نوشتن یک رمان موفق مؤثر است؟ به نظر من نسخه‌نویسی به رمان این امکان را می‌دهد که بسیاری از مسائل را انجام دهد که مهم‌ترین آن شاید این باشد که امکان بازنویسی داستان همانند یک منطق دیگر را فراهم می‌کند. این امکان، راهی مناسب برای پیشنهاد تاریخ جدیدی است که با تاریخ روایی پذیرفته‌شده کاملاً متفاوت یا حتی متناقض است. بنابراین، «دره‌ پروانه‌ها» چه تاریخی پیشنهاد می‌دهد؟تاریخ «ارواح» یا تاریخ «مرده‌ها»، وظیفه بزرگی است که «مرده‌ها» به «زنده‌ها» واگذار می‌کنند؛ زیرا نوشتن تاریخ خاص مرگ، کاری است که باید «زنده‌ها» انجام دهند، اما «مرده‌ها» هر آنچه که از دستشان بر می‌آمد انجام داده و مرده‌اند، و این مسئولیت را به زنده‌ها می‌سپارند که تاریخشان را بنویسند. اما چه نوع «ارواحی» را «عزیز جواد»، قهرمان داستان و راوی آن، می‌خواهد بنویسد؟ رمان برای خود نوع جدیدی از ارواح را پیشنهاد می‌کند، ارواح «پروانه‌های بی‌نام»، یا کسانی که حتی فرصتی برای داشتن نام خاصی نداشته‌اند. بخشی از وظیفه مورخ این است که اجساد ناشناسی که در پیاده‌روها یا در سطل‌های زباله افتاده‌اند را نامگذاری کند، قبل از اینکه آن‌ها را در یک حفره یا دامنه تپه‌ای خارج از پایتخت دفن کند، و قبرستان پیشنهادی را «دره‌ پروانه‌ها» می‌نامد. و به طور مفروض، یا همانطور که خود رمان از ابتدا با عنوانش پیشنهاد می‌دهد، جمع‌آوری پروانه‌های مرده از خیابان‌ها موضوع جایگزین برای موضوعات بزرگ است، مانند روایت زندگی در سرزمین دیکتاتور یا اینکه رمان به موضوع اعتراض مربوط باشد. پس آیا «دره‌ پروانه‌ها» می‌خواهد روایت را در مقابل شلوغی روایت‌های بزرگ تا حدودی به ریتم آرام‌تر خود بازگرداند؟

جمهوری وحشت

شاید تصادف کور، «عزیز جواد» را به کشف روایت «دره پروانه‌ها» هدایت کند؛ زمانی که او با تاکسی قدیمی جسدهای تازه را جمع‌آوری کرده و آنها را در دره کم‌عمق نزدیک شهر «دیالی» دفن می‌کند. این تصادف شباهت زیادی به تصادف ورود پلیس به کتابخانه دایی «جبران» و یافتن کتاب «جمهوری وحشت» دارد که باعث زندانی شدن او به اتهام کتاب ممنوع مخالف با روایت دیکتاتور می‌شود. اما کتاب به «جواد» از طریق دوست دیروز او، که اکنون «متدین» شده و تاریخ بی‌خانمانی و گم‌شدگی خود را کنار گذاشته، می‌رسد؛ پس چگونه یک فرد تغییر کرده می‌تواند به روایت‌های لیبرال مخالف اعتماد کند؛ در حالی که او به روایت‌های دینی خود با اصل شناخته‌شده «فلسفه‌مان مثلاً» نزدیک‌تر است؟ اما نظم فرضی در «دره پروانه‌ها» تفسیری جدید از فقدان مستندات کافی برای روایت همان تصادف ارائه می‌دهد؛ چرا که زندگی «جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست؛ تصادف زندگی در کنار پدری که قادر به صحبت و ابراز خود نیست و این تصادف تبدیل به سرنوشتی می‌شود که راه فراری از آن نیست و زندگی ناقصی را تحت قدرت برادر بزرگ ادامه می‌دهد. آیا تصادف‌ها به پایان رسیده‌اند؟ زندگی «عزیز جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست که آخرین آن تصادفی است که او را به طور اتفاقی به روایت «دره پروانه‌ها» می‌رساند؛ بنابراین تصادف، به طنز، دلیل عشق میان او و «تمارا»، دختری از خانواده‌ای ثروتمند است و سپس ازدواج با او. و این تصادف است که دلیل اخراج او از شغل دولتی‌اش می‌شود. هیچ داستان منسجمی جز خود تصادف وجود ندارد. حتی لحظه‌ای که به داستان اصلی می‌رسد، داستان پروانه‌ها، که ربوده شدن «سامر» از سوی افراد ناشناس از درب خانه‌شان است، هیچ تفسیر منسجمی ندارد مگر اینکه این اتفاق پیش‌زمینه‌ای برای داستان پروانه‌ها و دره آن باشد. گویی رمان به‌طور ضمنی به ما می‌گوید که زندگی در سرزمین دیکتاتور و سپس زندگی قربانیانش فاقد صلاحیت برای توجیه است. و هیچ اشکالی ندارد، چرا که این خود ماهیت روایت پسامدرن است؛ روایت بدون توجیه‌ها و تفسیرهای اساسی، روایتی از نسخه‌نویسی که رمان جدید آن را با نگرش و منطقی متفاوت بازنویسی می‌کند.

دره پروانه‌ها... جدل پنهان

بگذارید به اصل داستان بازگردیم، دقیقاً به سؤال اصلی: موضوع رمان چیست؟ بلکه موضوع دست‌نوشته پیشنهادی چیست؟ دو مسیر مختلف، به ظاهر، بر دنیای رمان «دره پروانه‌ها» حاکم‌اند. مسیر اول نمایانگر داستان «عزیز جواد» است، که زندگی او را می‌بینیم؛ زندگی‌ای به تعویق افتاده و از اتفاقات مختلف تغذیه می‌شود. این مسیر بخش عمده‌ای از فضای نوشتاری متن را اشغال می‌کند؛ به طوری که سه فصل از پنج فصل که اندازه کل متن رمان است را تشکیل می‌دهد. به زبان اعداد، داستان عزیز جواد ۱۵۱ صفحه را در اختیار گرفته، به علاوه آنچه که در دو فصل دیگر فرامی‌گیرد. دست‌نوشته «دفتر ارواح»، که نسخه‌ای از دست‌نوشته ناتمام یا ناقص است، مشابه وبلاگ شب‌های مشهور است؛ همان‌طور که هزار و یک شب را داریم، دست‌نوشته ارواح تمام نمی‌شود و «دیگران» آن را می‌نویسند یا فصول جدیدی به آن اضافه می‌کنند. ما این موضوع را بدون کاوش بیشتر رها نمی‌کنیم تا به دست‌نوشته ارزش افزوده‌ای بدهیم؛ پیرمرد دست‌نوشته را در خودروی «جواد» رها می‌کند و به حال خود می‌رود، پس از آنکه پروانه‌ای جدید را در «دره پروانه‌ها» دفن کرده و ما را گمراه می‌کند که او «قرآن» را جاگذاشته. با «جواد» درمی‌یابیم که قرآن تنها نسخه‌ای از دست‌نوشته «دفتر ارواح» است. این گمراهی دارای کارکرد مفیدی است که به دست‌نوشته ارزش جدیدی می‌بخشد؛ تسویه اولیه‌ای که به طور غیرمستقیم بین «قرآن»، که در اینجا به معنی کتاب «قرآن» است، و «دفتر ارواح» صورت می‌گیرد، به سرعت معنای ضمنی پنهانی از توصیف «قرآن» را آشکار می‌کند؛ اصل لغوی قرآن همان‌طور که ابن منظور می‌گوید این است که قرآن: «وَإِنَّمَا سُمِّيَ الْمُصْحَفُ مُصْحَفًا؛ لِأَنَّهُ أُصْحِفَ، أَيْ جُعِلَ جَامِعًا لِلصُّحُفِ الْمَكْتُوبَةِ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ/ مصحف( قرآن) به این دلیل مصحف خوانده شد چون میان جلد خود همه صحف نوشته شده را شامل می‌شود». این معنی فراتر از دلالت اصطلاحی کتاب است و همچنان در معنای صحیفه‌های جمع‌شده در میان جلد کتاب اثرگذار است، چیزی که در اینجا با فرمول کتابی ناتمام یا ناقص هم‌راستا است و با دلالت «دست‌نوشته» ناقص هم‌خوانی دارد. اما این ارتباطات واقعی یا خیالی نمی‌توانند تناقض اساسی را که رمان آن را پنهان نمی‌کند، نادیده بگیرند؛ داستان اصلی داستان «عزیز جواد» است و نه حکایت یا دست‌نوشته «دفتر ارواح». این چیزی است که ارقام ادعا می‌کنند و حجم واقعی نوشتاری هر دو مسیر در رمان آن را تقویت می‌کند. آیا دلالت‌های اولیه عنوان رمان «دره پروانه‌ها» فرضیه پیشین را تأیید می‌کنند؟رمان با آخرین ملاقات دايی «جبران» با پسر خواهرش «عزیز جواد» در زندان آغاز می‌شود. در این دیدار اولین اشاره به داستان «دفتر ارواح» می‌آید؛ زیرا دایی «دست‌نوشته» را تحویل می‌دهد و به سوی قبر خود می‌رود. سپس دست‌نوشته و اثر آن به فراموشی سپرده می‌شود تا آنکه «عزیز جواد» با پیرمردی روبرو می‌شود که جنازه‌های کودکان را در دره پروانه‌ها دفن می‌کند. آیا این موضوع نشان می‌دهد که روایت به دلیل تقابل دو موضوع یا دو داستان که یکی از آنها به دیگری مرتبط نمی‌شود، به ترک خوردگی می‌رسد؟ آیا ما، خوانندگان، با ظاهر متن با حجم‌ها و تمایلاتش همراه می‌شویم یا فرض می‌کنیم که دره پروانه‌ها همان دلالت کلی تمام داستان‌هاست؟ شاید؛ زیرا ترک خوردگی و تقابل داستان‌ها و موضوعات، ویژگی داستان‌های پس از فروپاشی دیکتاتوری‌هاست و نیز نتیجه دست‌نوشته‌های ناتمام است. هرچه که تفسیر تقابل مورد نظر در «دره پروانه‌ها» باشد، رمان می‌کوشد تا جان سالم به در ببرد و به هیچ‌یک از تصادفات سازنده دنیای خود تمایل نداشته باشد. آنچه می‌تواند انجام دهد این است که تا حد ممکن از هرگونه تفسیر با تمایل آشکار پرهیز کند، اما حیف است؛ زیرا این همان «دره پروانه‌ها» است، داستان «عزیز جواد» و همین‌طور «دفتر ارواح»!

*منتقد عراقی