​داستان کوتاه: توطئه‌ای برای مرگ عمو داود...

​داستان کوتاه: توطئه‌ای برای مرگ عمو داود...
TT

​داستان کوتاه: توطئه‌ای برای مرگ عمو داود...

​داستان کوتاه: توطئه‌ای برای مرگ عمو داود...

هنوز یک روز از تکمیل خانه نگذشته بود که بنّای آن مرد. عمو داود که به نظرمی‌رسید به ساخته جدیدش تفاخر می‌کند، خودش را آماده می‌ساخت خانه‌های دیگری بسازد، خانه‌‌هایی که پولی به دست وبالش بریزد و شهرتی که از محل زندگی‌اش فراتر برود. آن زمان مهاجران پول‌ می‌فرستادند تا خرج ساختن خانه‌هایی بشوند که نقشه می‌کشیدند وقتی از افریقا و امریکای لاتین برگشتند در آنها زندگی کنند. درخواست‌های زیادی به سمت داود سرازیرمی‌شد؛ او کسی بود که همه متفق‌القول بودند فقط خانه‌هایی که با دست‌های ماهرش ساخته می‌شوند شایسته سکونت‌اند و می‌توان با آنها سری بالا گرفت.
اما عمو هنوز پا به سن شصت نگذاشته بود که دست همه را لای پوست گردو گذاشت؛ به خواب رفت و بیدار نشد.
کسانی که او را در روزهای آخر دیده بودند می‌گفتند، سالم و سرحال بود. زنش که از مرگش داغدار شده بود می‌گفت، هیچ وقت نشنیده از دردی شکایت کند یا بنالد. این طور بود که به ضرس قاطع می‌گفت کسی «برایش نوشته» و او با همان «نوشتن» سربه نیست شد. همه لباس‌هایش را گشت تا آن کاغذ را پیدا کند که شاید ناغافل درآنها چپانده بودند. اما وقتی سرخورده شد، شروع کرد به یادآوردن آدم‌هایی که طی سال‌های آزگارزندگی مشترک‌شان از آنها بدش می‌آمد یا آنها کینه‌اش را به دل داشتند و حرف‌های پرملامتی که به اسم‌هاشان ضمیمه می‌کرد. لابد یکی از آنها دستش آلوده شده باشد.
اهالی روستا طور دیگری فکرکردند. بعضی ازآنها نتیجه گرفتند آن بنا جان بنّایش را گرفت چون خانه ارواح بود و منبع شومی. اینگونه بود که در دو روز اول به نشانه اعتراض به مرگ عمو داود و همدلی با او از کنار آن خانه می‌گذشتند و به آن نگاه می‌انداختند. البته باید مراقب می‌بودند و حواس‌شان به شری می‌بود که از آن پراکنده می‌شد. همچنین مراقب صاحب آن خانه بودند که هنوز درآرژانتین بود و برایش عیب‌هایی ردیف می‌کردند. مثلا شفیق از مراقبت فراتر رفت و ادعا کرد تاریخچه مرد را خوب می‌داند و چرا مهاجرت کرد؛ سی سال پیش مرد محترمی از اهالی روستا را که پولی ازاو قرض کرده و پس نداده بود، چیزخور کرد. دوستش فؤاد پشت بندش آمد که اهل خانه جدید بالفطره بدند، سرشت‌شان ازشراست و او ماجراهایی از آنها می‌داند که همین را ثابت می‌کنند. همه را از زبان پدر بزرگ خدابیامرزش شنیده بود. ولید، که به داستان‌سرایی معروف بود، حکمت را در این دید که از فرد مهاجر بخواهند به روستا برنگردد تا بی‌گناهان دیگری نفله نشوند. واقعا در تفسیر مرگ غیرمنتظره عمو داود اختلاف نظر پیش آمد، اما همه بر شیطنت متفق القول بودند هرچند در تعیین شیطان اختلاف نظر داشتند.
اما سه روز بعد، برخی جوانانی که تصمیم داشتند خانه جدید را بکوبند و آتش بزنند تا دیگر نشانی از آن نماند و ریشه هر منبع احتمالی ارواح شریره را بخشکانند، دور هم جمع شدند. همین زمان فؤاد ‌گفت، استاد داود دو خدمت بزرگ به ما کرد؛ یک بار در زندگی‌اش که پر از تعمیر خانه‌ها بود و یک بار با مرگش که به ما نهیبی داد تا مراقب خطرات شیطانی باشیم که چشم به راه ما هستند و آنها را ریشه کن کردیم.
اما طولی نکشید که دیدند مرد دینداری فریاد کشان از دور می‌آمد و با دست به آنها اشاره می‌کرد:« خانه را خراب نکنید، خانه را نسوزانید». این را به کسانی که جمع شده بودند می‌گفت در حالی که صدایش در میان له‌له زدنش پخش هوا می‌شد. آن از راه رسیده بزرگوار نظر دیگری با خود داشت که آنها را از غلتیدن در اشتباه بازمی‌داشت؛ مشکل در خانه نیست بلکه در زمینی است که برآن ساخته شده. زیر کف آن ارواحی ساکن‌اند که هرچند وقت یک بار گازهای زردی از آنها بالا می‌زنند. با قطع و یقین به آنها گفت که او چندین بار با چشم خودش آن گازها را دیده. برای آنکه نظرش را به کرسی بنشاند با انگشت به چشم چپش اشاره کرد و گفت:« نمی‌بینید کمی از خواهر راستش ریزتر است؟ یک بار آن گازها وقتی به آنها نزدیک شدم توی صورتم ترکیدند و چشمم را از شکل انداختند و چیزی نمانده بود آن را از جا بکنند.
درآن لحظه، تجمع کنندگان از اجرای خواسته‌شان برای کوبیدن و سوزاندن خانه دست نگه داشتند و شروع کردند به احترام نگاه کردن به آن روحانی که به نظرآنها دارای علم جدید آمد که از آن بی خبربودند. آخر صحبت از گازهای سمی به نظرشان موضوع جدیدی رسید، شبیه علوم طبیعی که فرزندان‌شان در مدارس می‌آموختند. اما اینکه آن گازها اسراری داشته باشند، مسئله را دشوارتر و بغرنج‌تر می‌کرد. آنچه موجب شد این نظر ترجیح داده شود این بود که صاحب آن واجب الاطاعه بود و مورد احترام.
روی هم رفته روستا به بازار باز همه جور تأویل و پیش بینی تبدیل شد. همین طور سراسیمگی درخانه‌ها موج می‌زد که آدم‌های گرفتارآن روی خوش نمی‌دیدند و آرامش نمی‌یافتند. همراه با زنان و کودکان‌شان در شب‌نشینی‌ها آن نظرها را که گفته شد تکرار می‌کردند و تحلیل و نتیجه‌ دلخواه‌شان را از آنها می‌گرفتند. هفته‌ای نگذشته بود که همین شده بود تنها دغدغه مردم در صحبت کردن‌ها و درهمه اوقات‌ تا جایی که روستا به این نتیجه رسید که اهالی آن را توطئه نامیدند: شری که عمو داود را کشت، تک تک آنها را سربه نیست می‌کند، خواه خانه منشأ شرباشد یا زمین. و برای لحظه‌ای شفیق به این فکر فرو رفت که به اهالی پیشنهاد کند، خانه‌هایشان را بکوبند و آتش بزنند تا از آنها خلاص شوند، اما کمی درنگ کرد و به خودش برگشت و فهمید آنچه می‌خواهد محال است. از این گذشته وقتی فکرش را به صراحت با دوستش فؤاد درمیان گذاشت، فؤاد وحشتش را دو چندان کرد: اگر شر از خود زمین بالا زد و از خانه‌ها نبود چطور؟ آیا آن وقت از مردم می‌خواهیم که روستا را آتش بزنند؟
باردیگر قرار را براین گذاشتند که فراموش کنند و به زندگی آرام و معمولی برگردند. دعا کنید عمو داود آسوده و درآرامش بخوابد، ولید این را گفت که انگار بخواهد ماجرا را سرهم بیاورد و به بگو مگو درباره آن پایان ببخشد. اما چندان طول نکشید که نظردیگری میان آنها پخش شد بدون آنکه کسی بتواند منشأ دقیق آن را مشخص کند؛ شبی که استاد داود مُرد، مرد غریبه‌ای وارد روستا شد و بی هیچ ملاحظه‌ای مدتی طولانی جلوی خانه او ایستاد. واقعا، روستا برای دو روز گرفتار این بود که بداند آن مرد غریبه که بود و چطور او را به دام بیاندازند و چگونه خود را ازکارهای شیطانی که ممکن است دست به آنها بزند حفظ کنند.
یک موضوع رشته پیش‌گویی‌هاشان را برید و آن هم دخالت پزشک روستا بود که خواست سکوتش را بشکند و روایتش را عرضه کند که همه را شگفت زده کرد: اوستا داود، برخلاف آنچه نشان می‌داد بسیار بیمار بود و من تنها کسی بودم که این را می‌دانستم. بارها او را نصیحت کردم به بیمارستان مراجعه کند و زیربار نمی‌رفت. یک بار بی‌پرده به او گفتم با آن سکته‌های کوچک قلبی که دچارشان می‌شود و از آنها می‌گوید، هرلحظه امکان مرگش می‌رود. خیلی اصرار داشت که زنش خبردارنشود حتی اگر براثرآن بمیرد.
پزشک پاک‌نهاد با حرف‌های داود همچون وصیتی برخورد کرد که باید آن را به تمامی اجرا کند، اما آن بلبشوی آمیخته با هیجان که در روستا راه افتاد ناچارش ساخت قفل سکوتش را بشکند. دیگران همه بهت‌زده خاموش ماندند.



فیروز... از دختری خجالتی و دختر یک کارگر چاپخانه تا ستاره رادیوی لبنان


فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  
فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  
TT

فیروز... از دختری خجالتی و دختر یک کارگر چاپخانه تا ستاره رادیوی لبنان


فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  
فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  

سفر هنری فیروز با ورود رسمی او به رادیوی لبنان در فوریه 1950 آغاز شد. صدای او به طور مداوم پخش می‌شد و سپس با همکاری او با برادران الرحبانی و ورود به ایستگاه الشرق الأدنی و سپس رادیوی سوریه گسترش یافت. این ستاره نوظهور به سرعت به شهرت رسید، اما هویت شخصی او پنهان ماند و تصویر چهره او ناشناخته باقی ماند تا اینکه مجله «الصیاد» در 13 دسامبر 1951 او را در یک بخش هفتگی با عنوان «آرشیو هنر» معرفی کرد. در این معرفی آمده است:
«این اولین تصویری است که از خواننده فیروز در مطبوعات منتشر می‌شود و «الصیاد» اولین نشریه‌ای است که به موضوع این خواننده پرداخته است؛ کسی که صدای مخملی او ده‌ها ضبط در همه ایستگاه‌های رادیویی عربی پر کرده، اما در لبنان بیشتر از دستمزد یک دختر گروه کر دریافت نمی‌کند؛ یعنی کمتر از قیمت یک لباس درجه سوم. مشکل فیروز این است که از در تنگ رادیو وارد قصر شهرت هنری شده است. او هنوز دانش‌آموزی است از یک خانواده فقیر که شامل 9 نفر می‌شود و همگی در خانه‌ای کوچک و ساده با دو اتاق زندگی می‌کنند.

فیروز در اولین عکسی که در مطبوعات لبنانی منتشر شد، 13 دسامبر 1951 (آرشیو محمود زیباوی)

این خانواده هیچ ثروتی جز صدای دختر کوچکشان ندارد؛ صدایی که همیشه در برنامه‌های موسیقی رادیو می‌درخشد، اما بدون مزد و تنها برای رضایت هنر به کار گرفته می‌شود. تمام تلاش‌ها، حتی از سوی برادران الرحبانی، برای متقاعد کردن فیروز به حضور در برابر جمعیت بی‌نتیجه بوده است؛ زیرا این دختر خجالتی است و گونه‌هایش سرخ می‌شود و زبانش بند می‌آید اگر یکی از همکارانش به او بگوید: «آفرین!» وقتی فیروز اعتماد به نفس پیدا کند و روی صحنه ظاهر شود، همان ستاره‌ای خواهد بود که «الصیاد» برای مقام نخست در میان خوانندگان لبنانی پیش‌بینی کرده است. تنها خواسته ما از جناب مدیر اخبار و رادیو این است که او را حمایت کند؛ چرا که او تنها کسی است که می‌تواند حق این هنرمند ضعیف را بدهد.»

فعالیت در ایستگاه الشرق الأدنی

این گزارش در زمانی منتشر شد که نام فیروز در ایستگاه الشرق الأدنی با همکاری او با «پادشاه تانگو»، ادواردو بیانکو، درخشان بود. طبق گزارش مجله «الإذاعة»، صبری شریف، ناظر برنامه‌های موسیقی این ایستگاه، بیانکو را دعوت کرد تا برخی از آثار خود را با گروه موسیقی‌اش ضبط کند. او تصمیم گرفت تجربه‌ای جدید انجام دهد که گروه بیانکو و آواز شرقی را ترکیب کند. بیانکو پس از آزمودن صدای فیروز تحت تأثیر قرار گرفت و با همکاری برادران الرحبانی کار با او را آغاز کرد.

فیروز با ملک تانگو، ادواردو بیانکو، در ایستگاه شرق نزدیک در پایان سال 1951 (آرشیو محمود زیباوی)

اولین مصاحبه مطبوعاتی

به مناسبت این همکاری، ایستگاه الشرق الأدنی مصاحبه‌ای با «خواننده جدید، فیروز» توسط إنعام الصغیر پخش کرد و متن این مصاحبه در اوایل سال 1952 در مجله‌ای منتشر شد. این مصاحبه به نظر می‌رسد اولین گفتگوی شناخته‌شده با فیروز باشد.
مصاحبه‌کننده از او پرسید:
«نام شما چیست و چرا نام هنری فیروز را انتخاب کردید؟»
فیروز پاسخ داد:
«اسم من نهاد حداد است. من این نام را انتخاب نکردم؛ وقتی شروع به خواندن کردم، این نام را پیشنهاد دادند و من مخالفتی نکردم، زیرا اسم زیبایی است.»
او درباره شروع کارش گفت:
«تحصیلاتم را تا سطح ابتدایی ادامه دادم، اما هنر من را مجبور کرد به دعوتش پاسخ دهم و مدرسه را ترک کنم و درس‌های خصوصی بگیرم.»
سئوال بعدی این بود:
«چگونه موسیقی یاد گرفتید؟ و چه کسی این گنج پنهان در حنجره شما را کشف کرد؟»
فیروز گفت:
«مدیر مدرسه می‌دانست که صدای خوبی دارم. در بازدیدی از استاد فلیفل (استاد ابو سلیم)، من را به او معرفی کرد تا برایش آواز بخوانم. به نظر می‌رسید که از صدای من خوشش آمد و از من خواست به کنسرواتوار موسیقی لبنان بروم. من هم رفتم و او شروع کرد من را در رادیوی لبنان معرفی کند.»
پرسش آخر این بود:
«چه کسی اولین بار از شما خواست در رادیو بخوانید؟»
پاسخ او کمی مبهم بود:
«در حقیقت نمی‌دانم. خیلی‌ها بودند. همه فکر می‌کنند که آن‌ها مرا خلق کردند و به وجود آوردند. اما حقیقت این است که اولین آهنگی که غیر از سرودهای ملی خواندم، آهنگی از استاد حلیم الرومی بود. این اولین آهنگی بود که با نام جدیدم، فیروز، پخش شد.»
فیروز ادامه داد و درباره مسائل خانوادگی که در مسیر حرفه‌ای خود با آن‌ها مواجه شده بود، صحبت کرد:
«پدرم در ابتدا مخالفت کرد، اما وقتی دید که من مصمم به خواندن هستم و به طور طبیعی به هنر تمایل دارم، موافقت کرد و یکی از حامیانم شد.»
گفتگو به «سبک موسیقی» که فیروز با آن شناخته شده بود، یعنی «ترکیبی از موسیقی غربی و شرقی» منتقل شد. فیروز توضیح داد:

«واقعیت این است که من گاهی به طور کامل سبک شرقی می‌خوانم و گاهی دیگر، سبک غربی عربی‌شده را اجرا می‌کنم. به عنوان مثال، در اپرت‌ها و برنامه‌های خاص، نوعی آواز نمایشی با طبع شرقی اصیل می‌خوانم که برخی از افراد آن را به موسیقی غربی نسبت می‌دهند.»
در پایان، مصاحبه‌کننده از او پرسید:
«چه برنامه‌ای برای آینده دارید؟»
فیروز پاسخ داد:
«دوست دارم تحصیل موسیقی را ادامه دهم و فعلاً قصد ندارم نه روی صحنه و نه در سینما ظاهر شوم.»

از صحنه مدرسه تا رادیوی لبنان

روایت‌های متعددی درباره آغاز به کار فیروز وجود دارد که جزئیات آن‌ها با گذشت زمان تغییر کرده است. یکی از اولین این روایت‌ها احتمالاً توسط روزنامه‌نگار مصری، محمد السید شوشه، در سال 1956 ثبت شده و در کتاب او به نام «فیروز، خواننده خجالتی» بازگو شده است.
در مقدمه این گزارش، شوشه به پدر فیروز، ودیع حداد، اشاره کرده و نوشته که او کارگری با لباس‌های آبی در چاپخانه روزنامه «لوجور» در بیروت بود و با وجود موفقیت دخترش، همچنان به این شغل ادامه می‌داد. روزنامه‌نگار به اختصار به زندگی کودکی نهاد حداد پرداخته و گفته است:
«او یکی از چهار خواهر و برادر خانواده است؛ سه دختر به نام‌های نهاد، هدی و آمال، و یک پسر به نام جوزف.» جالب اینجاست که او هیچ اشاره‌ای به مادر فیروز نکرده است. او ادامه می‌دهد:
«خانواده‌ای فقیر که با تلاش زندگی می‌کردند. اما پدر با صرفه‌جویی از درآمد اندک خود، فرزندانش را به مدرسه فرستاد. نهاد را به یکی از مدارس ابتدایی برد که در آنجا استعدادش در اجرای سرودها نمایان شد و مورد تحسین معلمانش قرار گرفت. معلمانش او را در جشن‌های مدرسه به‌عنوان صاحب زیباترین صدای مدرسه معرفی می‌کردند.»

کشف توسط محمد فلیفل

محمد فلیفل در یکی از این جشن‌ها صدای او را شنید.
«از صدایش خوشش آمد و به پدرش توصیه کرد که او را به سمت آموزش موسیقی هدایت کند و به کنسرواتوار موسیقی بفرستد. پدرش موافقت کرد و از آن زمان محمد فلیفل آموزش او را آغاز کرد. او سرودها را به فیروز آموزش داد و سپس او را به گروهی که برنامه‌های مدرسه‌ای را از رادیوی لبنان پخش می‌کرد، اضافه کرد. این گروه به نام گروه برادران سلیم و محمد فلیفل شناخته می‌شد. از اینجا بود که خواننده کوچک توجه حافظ تقی‌الدین، دبیر برنامه‌های رادیو در آن زمان، را جلب کرد. او صدای فیروز را یک استعداد نادر دید و به سرعت مدیر موسیقی، حلیم الرومی، را دعوت کرد تا صدای او را بشنود.»

اولین ملاقات با حلیم الرومی

پیش از اینکه محمد السید شوشه این داستان را منتشر کند، حلیم الرومی ماجرای کشف فیروز را در مقاله‌ای که در اکتبر 1954 در مجله «الإذاعة» منتشر شد، بازگو کرده بود. او نوشته بود:
«حافظ تقی‌الدین در استودیو من را به دختری معرفی کرد که صدایش نظرش را جلب کرده بود. وقتی به او نگاه کردم، به نظر نمی‌آمد که چیزی خاص در وجود این دختر و حنجره‌اش باشد. از او خواستم که به دفترم بیاید و او آمد. وقتی اسمش را پرسیدم، با خجالت زیاد گفت: نهاد حداد.»
حلیم الرومی ادامه می‌دهد:
«از او خواستم که بخواند. صورتش بسیار سرخ شد. من او را تشویق کردم و وعده دادم که اگر در آزمون موفق شود، یک کار ماهانه منظم به او می‌دهم. او شروع به خواندن موال «یا ديرتي مالك علينا اللوم» از اسمهان کرد. در صدایش چیزی متفاوت و جدید احساس کردم؛ شفافیتی که در دیگر صداها نبود، گویی قلبش می‌خواند. احساس کردم این صدا نیرویی است که به آن نیاز داریم.»
یک هفته بعد، نهاد به‌عنوان کارمند در رادیوی لبنان استخدام شد. حلیم الرومی او را با نام هنری «فیروز» معرفی کرد که با موافقت خودش انتخاب شده بود. او اولین اجراهایش را با آهنگ‌هایی از حلیم الرومی و دیگر آهنگسازان برجسته لبنانی و مصری انجام داد. فیروز عشق عمیقی به هنر پیدا کرد و با هر بار حفظ آهنگ‌ها بر خودش غلبه می‌کرد، چرا که او هنرمندی با طبع و روح و استعداد ذاتی بود.

نهاد حداد در کنسرتی که به افتخار محمد فلیفل در کنسرواتوار برگزار شد، می‌خواند، 5 مه 1950 (آرشیو محمود زیباوی)

دانش‌آموز مدرسه «حوض الولایه للبنات»

پس از دهه‌ها، محمد فلیفل داستان کشف فیروز را روایت کرد. این گفتگو در سال 1980 زمانی که او هشتاد ساله شده بود، توسط هدی المر در مجله «المجله» منتشر شد. طبق این روایت، محمد و احمد فلیفل برای اجرای اثری به نام «سرود درخت» از طریق رادیوی لبنان آماده می‌شدند و به دنبال صداهای زیبایی برای اجرای این پروژه بودند. آن‌ها جست‌وجوی خود را از مدارس آغاز کردند و یکی از ایستگاه‌های آن‌ها مدرسه «حوض الولایه للبنات» بود. مدیر مدرسه، سلمی قربان، گروهی از خوانندگان مدرسه را معرفی کرد که مقابل آن‌ها اجرا کردند. در این میان، صدای دانش‌آموز جوان، نهاد حداد، نظر محمد فلیفل را جلب کرد.
او نهاد را به‌طور هنری تحت حمایت خود قرار داد و او را به کنسرواتوار فرستاد تا اصول موسیقی را تحت نظارت او بیاموزد.

نهاد هفته‌ای دو روز، سه‌شنبه و پنجشنبه، برای یادگیری اصول نوت‌خوانی به کنسرواتوار می‌رفت.
این دانش‌آموز مشتاقانه به تحصیل موسیقی ادامه داد و تبدیل به «دانش‌آموزی شد که همه وقت خود را به تمرین موسیقی اختصاص می‌داد.» استعداد او شکل گرفت و با مطالعه موسیقی غربی و شرقی، سرودخوانی و آواز، و همچنین تمرین‌هایی برای بهبود تلفظ عربی و اجرای نمایشی، درخششی بی‌نظیر یافت. محمد فلیفل از مدیر کنسرواتوار، ودیع صبرا، درباره نظرش نسبت به نهاد پرسید. او نیز استعداد او را ستایش کرد و گفت: «نتایج امتحانات نهایی او عالی بود و شایسته تحسین هیئت داوران است.»

نهاد حداد در مراسمی به افتخار محمد فلیفل در کنسرواتوار، ۵ می ۱۹۵۰ (آرشیو محمود الزیباوی)

محمد فلیفل درباره ورود نهاد حداد به رادیو نیز صحبت کرد. روایت او با روایت حلیم الرومی تفاوت‌هایی دارد. بر اساس روایت فلیفل، نهاد حداد در مقابل کمیته آزمون صداها، شامل حلیم رومی، خالد ابوالنصر و نقولا المنی، حاضر شد و موال معروف اسمهان «یا ديرتي ما لك علينا لوم» را اجرا کرد. حلیم الرومی که با صدای او شگفت‌زده شده بود، ساز عود خود را کنار گذاشت و محو تماشای او شد.
نهاد حداد به‌عنوان یک دانش‌آموخته موسیقی، نه یک مبتدی، ارزیابی شد و کمیته تصمیم گرفت که او با حقوق ماهیانه ۱۰۰ لیره به استخدام رادیو درآید. اگرچه جزئیات این روایت‌ها متفاوت است، اما مسلم است که نهاد حداد در ابتدای جوانی شاگرد محمد فلیفل بود و از طریق او وارد رادیو شد. در آنجا حلیم الرومی او را با نام هنری «فیروز» معرفی کرد. این نام از همان آغاز درخشید و وقتی با کارهای برادران رحبانی پیوند خورد، درخشش بیشتری یافت.

ستاره برنامه‌های الرحبانی

در اوایل سال ۱۹۵۲، مجله مصری «الفن» نوشت:
«تولیدات عاصی و منصور الرحبانی اکنون برنامه‌های ایستگاه‌های رادیویی در لبنان، دمشق و شرق نزدیک را پر کرده است. ایستگاه رادیویی بغداد اخیراً با آن‌ها مذاکره کرده است تا چندین اسکچ و ترانه با دستمزدی عالی ضبط کنند. همچنین، خواننده جوان فیروز که ستاره برنامه‌های الرحبانی است، نامه‌ای از موسیقیدان مشهور جهانی، ادواردو بیانکو، دریافت کرد که در آن از او دعوت شده بود چندین کنسرت در تئاترهای نیویورک و پاریس برگزار کند. این دعوت پس از آن بود که او در زمان حضور بیانکو در لبنان برخی از آثار جهانی او را با صدای مسحورکننده‌اش ضبط کرد و در اجرای آن‌ها کاملاً موفق شد.»
فیروز مسیر رادیویی خود را ادامه داد و با برادران الرحبانی یک پدیده هنری ایجاد کرد. این پدیده در دو سال نخست فعالیت مستمر خود، اولین افتخارهایش را کسب کرد. بازبینی این تولیدات، جزئیات جالب و ناشناخته بسیاری را آشکار می‌کند.