مارک هالتر در خاطرات‌اش: رؤیای تغییر جهان را داشتم

در این کتاب به جزئیاتی درباره نقش‌ نویسنده در توافق اوسلو و دیدارهایی که با سادات و عرفات و پرز داشته برمی‌خوریم

مارک هالتر در خاطرات‌اش: رؤیای تغییر جهان را داشتم
TT

مارک هالتر در خاطرات‌اش: رؤیای تغییر جهان را داشتم

مارک هالتر در خاطرات‌اش: رؤیای تغییر جهان را داشتم

کتاب‌های خاطرات همیشه جذابیت خاص و هیجان انگیز خودشان را دارند... همیشه آنها را خستگی ناپذیر و بدون ملالت می‌خوانی تا به آخرشان برسی. این را به خصوص درباره کتاب‌هایی می‌گویم که نویسنده‌شان شخصیت مهمی باشد. در میان این شخصیت‌ها حتما نویسنده این کتاب مارک هالتر قرار می‌گیرد. فرانسوی یهودی تبار متولد لهستان که در سن چهارده سالگی همراه با خانواده خود وارد پاریس شد. با این حال زبان فرانسه را به خوبی آموخت تا جایی که نویسنده مشهوری شد با اینکه مدارک عالیه نداشت. اما فرانسه را با لهجه خاصی صحبت می‌کرد که گاهی فرانسوی‌ها را به خنده می‌انداخت. او در میان فرانسوی‌ها شخصیت بسیار بانفوذی است؛ حتی در میان شخصیت‌های جهان عرب و چهره‌های جهانی. او می‌تواند با موبایل خصوصی رهبران و بزرگان و رؤسا تماس بگیرد و صحبت کند از جمله با رهبران عرب. می‌تواند با ژاک شیراک و بیل کلینتون یا ولادمیر پوتین یا دیگران مصاحبه کند، انگار دوست شخصی آنهاست و نه تنها یک خبرنگار. خاطرات‌اش را که اخیرا در پایتخت فرانسه منتشر شده خریدم چون تصورمی‌کردم رازهای بسیار مهم و با ارزش از جهان عرب و اسرائیل و فلسطین داشته باشد و همین طور هم بود.
پیش از ورود به اصل مطلب لازم است بگویم او پیش از این دست به نوشتن مجموعه رمان‌های تاریخی زد که هدف‌شان بزرگداشت زنان بزرگ اسلام بود: مانند حضرت خدیجه بنت خویلد، حضرت فاطمه بنت محمد(ص) و حضرت عایشه بنت ابی بکر الصدیق. و این مسئله حیرت‌انگیزی است که چنین کتاب‌هایی توسط نویسنده‌ای یهودی تبار نوشته شوند که بنا براین گذاشته می‌شود با این موضوع فاصله بسیاری دارد. اما او رؤِیای نزدیک کردن عرب‌ها ویهودی‌‌ها یا بین فلسطینی‌ها و اسرائیلی‌ها، یا بین فرزندان اسماعیل و اسحاق را دارد. همه آنها در نهایت نوادگان ابراهیم‌اند؛ آنها آن طور که معمولا گفته می‌شود پسر عمو هستند. به همین دلیل او به هر چیز از تاریخ و میراث ما اهمیت می‌دهد. او می‌خواهد به ما نزدیک بشود، به هرشکلی به ما بچسبد چون او می‌داند اسرائیل بسیار دوست داشتنی‌اش نمی‌تواند در منطقه جا بیافتد مگر اینکه ما روز روزگاری آن را بپذیریم. حرف آخر از آن عرب‌هاست چون آنها صاحبان اصلی منطقه از اقیانوس تا خلیج‌اند. آنها همچون دریای خروشان‌اند با جمعیت‌شان که از 500میلیون نفر می‌گذرد. در نتیجه اسرائیل عبارت است از قطره‌ای در دریای عرب‌ها و فلسطین است و توازن قوا به نفع آنهاست علیرغم همه ظواهر عکس کنونی. به همین دلیل او واقعا به نزدیک ساختن ادیان توحیدی ابراهیمی اهمیت می‌دهد: یهود، مسیحیت و اسلام. همه زندگی‌اش را در راه مبارزه برای تحقق صلح در خاورمیانه گذراند. اما او البته متمایل به سمت اسرائیل ماند. و او اصلا این را پنهان نمی‌کند هرچند تلاش می‌کند به موضع فلسطینی‌ها و رنج‌های وصف ناپذیرشان احترام بگذارد. من اینجا قصد تبلیغ این کتاب را ندارم بلکه فقط می‌خواهم اندیشه‌های او را ارائه کنم که برای فرهیختگان و تصمیم سازان در جهان عرب مهم است. چون کافی نیست بدانی درباره دیگری چه فکر می‌کنی بلکه شایسته است بدانی دیگری درباره تو چگونه فکرمی‌کند.
آنچه درخاطرات‌اش برایم مهم بود شناخت نقشی است که به عنوان همزه وصل میان رهبران اسرائیلی و فلسطینی بازی کرد. سئوالی که اینجا مطرح می‌شود این است: دیدار اولش با عرفات چگونه بود؟ کجا؟ چه تصویر یا پرتره‌ای از آن ارائه می‌کند؟ از این سخن خواهیم گفت پیش از رفتن به دیدار اولش با انور سادات. اینجا نیز خودمان را در برابر پرتره‌ها یا تصاویری شخصی از رهبران بزرگ عرب می‌بینیم که همه به دست یک فرهیخته یهودی جهانی مدافع حق موجودیت اسرائیل ترسیم شده‌اند که درآتش تحقق یک میل می‌سوزد،: اینکه جهان عرب در یک روز آن را بپذیرند. خواه با او هم نظر باشیم یا نه، این در اصل ماجرا چیزی را تغییر نمی‌دهد. آنچه درآن نمی‌توان شک کرد این است که این مرد نقش مهمی در طول پنجاه سال گذشته بازی کرده و مأموریت‌های سری بسیار و بی نهایت حساس انجام داده است. پس چرا حرف‌هایش را ندانیم؟ چرا تلاش نمی‌کنیم بفهمیم رهبران افکار عمومی یهودی درباره ما چه فکر می‌کنند؟
-دیدار اولش با یاسر عرفات
پیش از آنکه به دیدار عرفات برود باید از بالاترین شخصیت از رهبران اسرائیلی اجازه بگیرد؛ یعنی از خود نخست وزیر گولدا مائیر. به همین دلیل از او درخواست ملاقات کرد و پس از انتظاری طولانی او را در دفتررسمی‌اش در قدس پذیرفت. با او در آشپزخانه نشست، پشت میزی که روی آن بسته سیگاری بود و یک جاسیگاری. وقتی به او گفت قصد دارد با عرفات دیدار کند، بلکه قراری با او در بیروت گذاشته، رنگ گولدا عوض شد و چهره‌اش در هم ریخت و با دست محکم روی میز کوبید طوری که بسته سیگار پرید و جاسیگاری روی زمین افتاد. سرش داد کشید: می‌خواهی با دشمن درجه یک اسرائیل ملاقات کنی در حالی که دست‌هایش آغشته به خون فرزندان اسرئیل است؟ دیوانه شده‌ای؟ به او پاسخ داد: اما موسای پیامبر با فرعون دیدار کرد، کسی که قاتل هزاران هزار کودک شیرخواره یهودی بود! چرا حق ندارم باعرفات ملاقات بکنم؟ مائیر به او جواب داد: اما تو موسای پیامبر نیستی! به او گفت: البته موسای پیامبر نیستم، اما اگر حرف‌هایم وجدان عرفات را متأثر کرد و کاری کرد که صلح را بپذیرد و زندگی را برای هزاران کودک یهودی و فلسطینی با هم مهیا کند، چرا با او دیدار نکنم؟ گلدا به او جواب داد: اما خود خدا به آقای ما موسی دستور داد به ملاقات فرعون برود، آیا خدا با تو حرف زده و ما خبر نداریم؟ به او گفت: البته که نه، اما وجدانم با من حرف زد و برای محقق شدن صلح میان عرب‌ها و یهود دست به هرکاری می‌زنم. نخست وزیر در این حال سراپا خشم بلند شد و این یعنی ملاقات تمام. مارک بعد از این که به عبری به او گفت:«شالوم/سلام» بیرون رفت، اما آن زن جوابش را نداد. مرد سرگشته و گیج از پیش او بیرون رفت و در خیابان تاکسی گرفت به هتلش در تلاویو رفت. ساعت شش صبح وقتی غرق در خواب بود با صدای تلفن بیدار شد، پشت تلفن صدایی شنید که یک کلمه به او گفت: برو! بعد گوشی را گذاشت. آنجا فهمید که موافقتش را برای ملاقات با عرفات به دست آورده است.
اولین دیدارش با عرفات در بیروت و سال 1969 روی داد. در آن زمان عرفات حتی یک کلمه انگلیسی نمی‌دانست و او هم جز چند کلمه نادرعربی. در نتیجه مترجمی در میان بود و این همیشه آزار دهنده است. در ضمن عرفات در دفتر کارش تنها نبود و ده‌ها نفر دیگر از همکاران و افراد نزدیک به او و محافظان شخصی حضور داشتند. برخی از آنها کلاشنیکف‌شان را روی پای‌شان گذاشته بودند و برخی تسبیح به دست داشتند... عرفات نفهمید چرا این مرد برای ملاقاتش این همه اصرار می‌کند. وقتی مارک هالتر با دو کلمه عبری و عربی:«شالوم. سلام» سلام کرد، عرفات خوشش نیامد و به او پاسخ نداد و به نظرش جاسوس حیله گری آمد. در آن زمان، ایده صلح به هیچ وجه به ذهن عرفات نرسیده بود. فقط به این فکر می‌کرد که به کمک جهان عرب اسرائیل را از نقشه بردارد. به همین دلیل عرفات دیدار را مختصر کرد و هالتر در حالی که با او خداحافظی می‌کرد گفت: به امید دیدار جناب رئیس! عرفات در جوابش گفت: سال آینده درتلاویو آزاد شده با هم دیدار می‌کنیم! اما درآستانه در و پیش از آنکه بیرون برود، مارک هالتر با هیکل چاقش برگشت و گفت: اگر این درست باشد من یک روز پیش از آن تو را می‌کشم! هالتر می‌گوید: هنوز مترجم ترجمه این جمله را تمام نکرده بود که محافظان عرفات انگشت برماشه سلاح به سمتم خیز برداشتند و صدای تلق تلوق سلاح را شنیدم. قصد داشتند از خجالتم دربیایند. اما عرفات از آنها خواست سرجای‌شان بنشینند و آرام باشند. بعد به مارک هالتر نزدیک شد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: نمی‌دانم کدام یک از ما پیش از آن دیگری را خواهد کشت، اما بگذار پیش از آنکه بمیریم باز هم همدیگر را ببینیم. هالتر البته قبول کرد... « بعد به من نزدیک شد و با من روبوسی کرد. ریش پرپشتم به ریش تنکش خورد.» از این می‌فهمیم که عرفات رهبری واقعی بود چون می‌دانست چطور احساساتش را کنترل کند و اجازه ندهد آنها او را به پیش ببرند.
مارک هالتر سخنش را این طور به پایان می‌رساند: بعد از آن یک‌دیگر را نکشتیم. ابدا ابدا. بلکه به دو دوست عزیز تبدیل شدیم و پس ازآن بارها و بارها در اردن و بیروت و تونس با هم دیدار کردیم، جایی که با هم برای توافق اوسلو آماده می‌شدیم، تنها توافقی که موفق شد. هالتر پس از آن با افتخار می‌گوید او بود که سُها الطویل را در تونس به یاسر عرفات به عنوان خبرنگار معرفی کرد که قصد دارد با او مصاحبه کند. با اولین نگاه در دام عشق‌اش افتاد و همسرش شد و مادر تنها دخترش که به عشق مادر گرامی‌اش نامش را «زهوه» گذاشت...
-مارک هالتر عرفات و پرز را به آپارتمانش دعوت می‌کند
سال‌ها پس از آن، دقیقا سال 1992 مانورهای بزرگی که به «توافق اوسلو» منتهی شد و سازمان آزادیبخش فلسطین کشور اسرائیل را به رسمیت شناخت، آغاز شد. نویسنده کتاب با توجه به روابط محکمی که با دو طرف عربی و اسرائیلی داشت نقش بزرگی بازی کرد. به همین دلیل مارک هالتر به همراه همسرش کلارا به تونس رفت تا عرفات را برای این کار قانع کند. وقتی سها خبردار شد کلارا قصد آمدن دارد ماشین خاصی تا فرودگاه قرطاج دنبالش فرستاد و اتاقی در هتل «هیلتون» برای‌شان رزور کرد. هر چهار نفر در آپارتمان عرفات شام خوردند و این حرف‌ها بین‌شان رد و بدل شد: عرفات به شکم سُها اشاره کرد و گفت: دوست من نگاه کن، این همان کتابی است که قولش را به تو داده بودم! به او قول داده بود خاطرات‌اش را بنویسد و آن را برای ناشر فرانسوی بفرستد، اما او این کار را نکرد و به بچه‌دار شدن بسنده کرد. در پایان شام عرفات از او پرسید هدف خاصی از سفرتان دارید؟ به او جواب داد: بله. من شما را به آپارتمانم در پاریس دعوت می‌کنم تا با شخصیت اسرائیلی بزرگی دیدار کنی. کی هست؟ شیمون پرز. این دیدار محرمانه در موفقیت نشست اوسلو بسیار مؤثر بود. عرفات قبل از همه رسید و بعد از او پرز آمد و برای اولین بار جلوی مارک هالتر و همسرش کلارا به هم دست دادند. پرز به او گفت: جناب رئیس: همان طور که می‌دانی مردان ما در اوسلو مشغول مذاکره‌اند و امیدواریم موفق بشوند، اما من و تو نمی‌توانیم در نیم ساعتی مشکلاتی را حل کنیم که حداقل نیم قرن عمر دارند. پس از رفتن پرز و سفرش به لندن، عرفات به سمت مارک هالتر برگشت و به او گفت: دوستت پرز آدم خوبی است اما من به ژنرالی نیاز دارم تا با او مذاکره کنم. و در این بین اسحاق رابین خودش را تحمیل کرد.
در این کتاب مارک هالتر از دیدارهایش با دیگر چهره‌های اثرگذار در جهان عرب می‌نویسد؛ ادوارد سعید، محمود درویش، امین معلوف و ...همچنین با چهره‌های جهانی هم چون چامسکی، هربرت مارکوزه، گارودی و...
یکی از شخصیت‌های سیاسی که هالتر با او چندین بار دیدار کرده بود انور سادات فقید است. حتی می‌گوید مسئله سخنرانی سادات در کنیست اسرائیلی پیشنهاد کلارا به انور سادات بود. نمی‌دانم شاید مرد قصد دارد نقش خودش را پررنگ‌تر نشان بدهد و به خودش وزن بیشتری بدهد، اما کتاب لذت بخش است و پر از شگفتی‌ها و رازهای یهودی و عربی و جهانی است...



چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش
TT

چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش

ارنست همینگوی، نویسنده آمریکایی، پس از انتشار سه یا چهار رمان پیاپی، توانست به تمامی دروازه‌های افتخار ادبی دست یابد. اولین رمان او «خورشید همچنان می‌درخشد» (1926) بود که شهرتی گسترده پیدا کرد و بهترین فروش‌را داشت. این رمان یکی از بزرگترین رمان‌های ادبیات انگلیسی در قرن بیستم محسوب می‌شود. در این اثر، همینگوی فضای پاریس را با دقت تمام در دوره بین دو جنگ جهانی به تصویر می‌کشد. او درباره نسل گمشده، نسلی که جنگ جهانی اول را تجربه کرده و قادر به فراموشی آن نبوده، صحبت می‌کند.

سپس در سال 1929، همینگوی شاهکار دوم خود «وداع با اسلحه» را منتشر کرد. در عرض تنها چهار ماه، بیش از هشتاد هزار نسخه از آن به فروش رسید. این رمان به سرعت به یک نمایشنامه و سپس به یک فیلم سینمایی تبدیل شد و شهرت فراوانی به همراه پول زیادی برای او به ارمغان آورد. او در مصاحبه‌ای با یک خبرنگار اعلام کرد که صفحه آخر رمان را 39 بار نوشته و در نهایت در بار چهلم از آن راضی شده است. این رمان به نوعی شبیه به یک زندگی‌نامه است و در آن از عشق، جنگ، و پرستار ایتالیایی که او را از زخمی خطرناک در جبهه نجات داد، صحبت می‌کند. اما مشکل این است که او را نوع دیگری هم زخمی کرد: زخمی که ناشی از عشق و علاقه بود و هیچ درمانی نداشت.

در سال 1940، او شاهکار سوم خود «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آید؟» را منتشر کرد که درباره جنگ داخلی اسپانیا بود و موفقیتی فوری و گسترده به دست آورد. از این رمان، در عرض یک سال، یک میلیون نسخه به فروش رسید! همینگوی برای تبدیل این رمان به فیلم، مبلغ 150 هزار دلار دریافت کرد که در آن زمان رکوردی بی‌سابقه بود. او خودش بازیگران اصلی فیلم، گری کوپر و اینگرید برگمن را انتخاب کرد.

در سال 1952، او شاهکار چهارم خود «پیرمرد و دریا» را منتشر کرد که موفقیتی بزرگ و فوری به دست آورد. شاید این آخرین ضربه نبوغ‌آمیز و بزرگترین دستاورد همینگوی در عرصه رمان‌نویسی بود. همینگوی در سال 1954 جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد، اما حتی زحمت سفر به استکهلم برای دریافت آن را هم به خود نداد. او تنها یک سخنرانی کوتاه را ارسال کرد که توسط دیگران به جای او خوانده شد. در این سخنرانی گفت: «زندگی نویسنده زندگی‌ای تنها است. او در میان فضایی از تنهایی، سکوت و انزوا کار می‌کند. اگر نویسنده‌ای به اندازه کافی خوب باشد، هر روز با مسأله وجود ابدیت یا عدم آن مواجه خواهد شد. به عبارت دیگر، سؤال مرگ و آنچه پس از آن می‌آید، سؤال جاودانگی یا فنا، همیشه او را دنبال خواهد کرد.»

به این ترتیب، به مسأله بزرگ یا معمای بزرگ بازمی‌گردیم که هیچ‌گاه به هیچ مخلوقی روی زمین پاسخ نخواهد داد.

سؤالی بدون پاسخ؟

اما سؤال باقی می‌ماند: چرا نویسنده‌ای که به چنین موفقیت بی‌نظیری دست یافته است، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از دریافت جایزه نوبل و رسیدن به اوج ادبیات آمریکا و جهان، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از اینکه رمان‌هایش فروش‌هایی باور نکردنی داشتند و میلیون‌ها دلار برایش به ارمغان آوردند، خودکشی می‌کند؟ چرا او نه در سن شصت سالگی، خودکشی می‌کند؟ او می‌توانست بیست سال یا حتی بیست و پنج سال دیگر زندگی کند. این سال‌ها زیباترین سال‌های زندگی، یعنی سال‌های بازنشستگی هستند، به‌ویژه اگر تمام این میلیون‌ها دلار را در حساب بانکی خود داشته باشید. این بازنشستگی طلایی است...

اما اگر دلیل را بدانید، تعجب نمی‌کنید.

در سال 2011، در روز 2 ژوئیه، یعنی پنجاه سال پس از خودکشی همینگوی، روزنامه نیویورک تایمز خبری منتشر کرد که به سرعت مانند بمب منفجر شد. این خبر نشان می‌داد که او به انتخاب خودکشی نکرده بلکه مجبور به انجام آن شده است. او توسط مأموران اطلاعات آمریکا (اف‌بی‌آی) به اتهام همکاری با رژیم کوبا تحت تعقیب بود. برای اثبات این ادعا، این روزنامه مشهور آمریکایی نامه‌ای از دوست او، هارون ادوارد هوتچنیر، را منتشر کرد که نور جدیدی بر مراحل آخر زندگی ارنست همینگوی افکند. دوست صمیمی او در این نامه چه می‌گوید که همه چیز را وارونه کرد؟ او می‌گوید: در یکی از روزها همینگوی با من تماس گرفت و گفت که از نظر روانی و جسمی بسیار خسته است. فهمیدم که او در حالت اضطراب شدیدی به سر می‌برد و نیاز دارد که مرا ببیند. بلافاصله به دیدارش رفتم و در آنجا او راز بزرگی را که او را آزار می‌داد و خواب را از چشمانش ربوده بود، برایم فاش کرد. او به من گفت: شما نمی‌دانید چه بر سر من می‌آید؟ من در خطر هستم. من شب و روز توسط مأموران اطلاعات تعقیب می‌شوم. تلفن من کنترل می‌شود، پست من تحت نظر است و زندگی من کاملاً زیر نظر است. دارم دیوانه می‌شوم!

سپس دوستش در ادامه نامه می‌نویسد...

اما نزدیکان او هیچ نشانه‌ای عملی از این موضوع مشاهده نکردند. به همین دلیل، آن‌ها باور داشتند که او به بیماری پارانویا مبتلا شده است؛ یعنی جنون هذیانی یا توهمات دیوانگی. این نویسنده مشهور در هوس و توهم احساس تعقیب شدن توسط سازمان‌های اطلاعاتی غرق شده بود. پس حقیقت چیست؟ آیا واقعاً تحت تعقیب بود یا اینکه به‌طور ذهنی دچار وسواس و توهم تعقیب شده بود؟

همچنین می‌دانیم که یکی از منتقدان پیش‌تر او را پس از آشنایی با وی به داشتن بیماری جنون و هیستری شخصیتی متهم کرده بود. در غیر این صورت، همه این نبوغ‌ها از کجا آمده است؟

بعدها آرشیوها نشان دادند که رئیس سازمان اطلاعات، ادگار هوور، که حتی روسای جمهور آمریکا را می‌ترساند، واقعاً همینگوی را به اتهام ارتباط با یک دشمن خارجی تحت نظر و شنود قرار داده بود. به همین دلیل، سازمان اطلاعات او را در همه جا، حتی در بیمارستان روانی و حتی در سواحل دریاها که او عاشق گردش در آنجا بود، تعقیب می‌کرد. آن‌ها او را به‌قدری تحت فشار قرار دادند که دیوانه‌اش کردند و او را به خودکشی واداشتند.

و بدتر از همه، او را به کارهایی متهم کردند که هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشت. اگر یکی از مقامات اشتباه کند و به اشتباه تو را مورد لعنت قرار دهد، در حالی که تو کاملاً بی‌گناه هستی، چه کاری می‌توانی انجام دهی؟ به نظر می‌رسد این اتفاق برای ارنست همینگوی رخ داده است. در نتیجه، او قربانی اشتباهات و سرنوشت بی‌رحم شد. آن‌ها او را با شخص دیگری اشتباه گرفتند. جنایتکار واقعی فرار کرد و بی‌گناه هزینه را پرداخت!

هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند.

چه نتیجه‌ای می‌توانیم از همه این‌ها بگیریم؟ این‌که اگر نابغه‌ای مشهور باشید، به‌سرعت وارد دایره خطر می‌شوید. مشکلات و مصائب بر سرتان فرود می‌آیند. فیلسوف مشهور فرانسوی، میشل سر، می‌گوید: من زندگینامه مشاهیر دانشمندان و فیلسوفان فرانسه را در طول 400 سال متوالی مطالعه کردم و حتی یک نفر از آن‌ها را نیافتم که با آرامش زندگی کرده باشد. همه آن‌ها به نوعی در معرض خطر بودند و گاهی حتی خطر ترور. همچنین می‌توان نتیجه گرفت که هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند. آن‌ها سوختند تا راه را برای ما روشن کنند. بنابراین، اگر می‌خواهیم با آرامش زندگی کنیم، بهتر است انسان‌های عادی مانند بقیه مردم باشیم، نه بیشتر و نه کمتر. ما فکر می‌کردیم نبوغ یا شهرت نعمتی است، اما معلوم شد که یک نقمت واقعی است. تقریباً هیچ نابغه‌ای وجود ندارد که بهای شهرتش را به‌طور کامل و به روش‌های مختلف نپرداخته باشد: المتنبی در پنجاه سالگی کشته شد، ابن سینا به احتمال زیاد در پنجاه و هفت سالگی مسموم شد، جمال‌الدین افغانی در استانبول در پنجاه و نه سالگی مسموم شد، عبدالرحمن کواکبی توسط دولت عثمانی در قاهره در چهل و هفت سالگی کشته شد. دکارت در سوئد در پنجاه و چهار سالگی توسط یک کشیش کاتولیک اصولگرا که به او در قرص نان مقدس سم داد، مسموم شد! دکتر محمد الفاضل، رئیس دانشگاه دمشق و یکی از اساطیر حقوق سوری و جهانی، در پنجاه و هشت سالگی توسط طلایه‌داران جنگجوی «اخوان المسلمین» به ضرب گلوله کشته شد. فهرست طولانی است... وقتی همه این‌ها را کشف می‌کنیم، با آسودگی نفس می‌کشیم و هزار بار خدا را شکر می‌کنیم که نابغه نیستیم!