دانیل کریگ اصرار دارد فقط با کسانی که دوست دارد کار کند

هنرپیشه انگلیسی در گفت‌وگو با «الشرق الاوسط»: « نمی‌توانم جهان را تغییر دهم... جیمز باند هم نمی‌تواند»

دانیل کریگ اصرار دارد فقط با کسانی که دوست دارد کار کند
TT

دانیل کریگ اصرار دارد فقط با کسانی که دوست دارد کار کند

دانیل کریگ اصرار دارد فقط با کسانی که دوست دارد کار کند

سال 2006 بسیاری از خود می‌پرسیدند دانیل کریگ کیست که فرمان مجموعه جیمز باند را به دست می‌گیرد. پیش از این در چند فیلم نقش بازی کرده بود، اما اینها چیزی نبودند که نشان دهند آینده مجموعه به او سپرده شود. البته با استیون اسپیلبرگ در فیلم «مونیخ»(نقش مکمل در سال 2005) همکاری کرد و سال 2002در فیلم « جاده‌ای به سوی تباهی» نقش آفرینی کرد، اما هیچ کدام از اینها هواداران مجموعه باند را درباره این هنرپیشه واقعا گمنام قانع نکرد که سوار بر ماشین جیمز باند بشود و زمام امور را آن طور که باید به دست بگیرد.
شرط بندی روی او از سوی انتخاب کنندگان (باربارا بروکولی و مایکل ج. ویلسون) قمار بزرگی بود. شرط بندی خود او بر خودش هم آسان‌تر از آن نبود. تا فیلم روی پرده نمایش رفت مشخص شد که قلاب ماهی‌گیری با فیلم جدید جیمز باند چشمک زد و فیلم موفق شد 617 میلیون دلار در سراسر جهان بفروشد.
دانیل واقعا خون تازه‌ای به شخصیت باند تزریق کرد. سال‌هایی که شان کانری، راجر مور، پیرس برازنان در مسائل پیچیده و برای دفاع از غرب و منافع آن علیه شرق (روسی و چینی و عربی و ...) با جهان از موضع بالا رفتار می‌کردند، به آخر رسیده. جیمز باند حالا در فیلم‌های جدید، هم و غم و تبعات کاری را به دوش می‌کشد که سازمان جاسوسی بریتانیا از او خشنود نیست و برای آن به او پاداشی نمی‌دهد. انسانی جدا یا گرگی تنها که میان اجرای مأموریت‌هایی که به او سپرده شده و محافظت از باند جدید قرار می‌گیرد؛ مردی که با جهان در حال تغییر تعامل می‌کند که دیگر ایمانی به آنچه اغلب فیلم‌های قبلی به آن باور داشتند ندارد.
دانیل روز دوم مارس سال 1968از پدری ملوان و مادری که معلم هنر به دنیا آمد و در سن چهارده‌سالگی در نقش‌های شکسپیری مانند «رومئو و ژولیت» و آثار برگرفته از آثار چارلز دیکنز مانند «اولیور» یا نمایش‌های فانتزی مثل «سیندرلا» بر صحنه نمایش رفت. همه اینها پیش از تحصیل در رشته بازیگری در کنار ایوان میکروگر و جوزف فاینز بود.
پیش از مصاحبه توافق کردیم که سئوال‌ها فقط در باره «چاقوها بیرون » باشند. با این حال فرصت کوتاهی دست داد تا پرواز مختصری برمجموعه باند بکنیم که با آغاز نمایش آخرین فیلم آن به نام «برای مردن وقتی نیست» با آن خداحافظی خواهد کرد. طبق برنامه نمایش فیلم از روز دوم آوریل شروع می‌شود.
-با زیرکی نوشته شده
*چه چیزی تو را برای بازی در نقش کارآگاهی در فیلم «چاقوها بیرون» جذب کرد؟
-شخصیت بنوا که بازی کردم شخصیت کاملا کارآگاه نیست. نمی‌دانم چقدر درکارش موفق است، او شخصیت کمی متزلزل دارد و از اطرافیانش استفاده می‌کند و مارتا (آنا د آرماس) را بهترین کسی می‌بیند که می‌تواند در کار به او کمک کند چون از همه زیرک‌تر است.
* ردی از موسیو پوارو آن طور که آگاتا کریستی نوشت به چشم می‌خورد.
-بله کاملا. فیلم به همان سبکی ساخته شده که کریستی کارهایش را می‌نوشت و به شخصیت پوارو نزدیک است، اما پوارو به نظرم از شخصیت بنوا باهوش‌تر است.
* سناریو به نظرم پیچده و درهم آمد، آیا مجبور بودی قبل از اینکه تصویر کاملی به دست بیاوری چند بار بخوانی؟ به نظرم به سمت معمایی متمایل بود و شاید نیاز داشته باشد هنرپیشه مقداری وقت صرف کند تا بفهمد سناریو به کدام سمت می‌رود.
-منظورت را می‌فهمم، اما در حقیقت سناریو پیچیده یا درهم نبود. یک بار آن را خواندم و فهمیدم. سناریو با زیرکی نوشته شده و نیازی ندارد خودش را به رخ بکشد. منظورم از زیرکی شاید فهمیدن حد بی‌نیازی باشد. این طور نیست؟ وقتی سناریو را خواندم با خودم گفتم می‌خواهم در این فیلم باشم. بخشی از هیچکاک را درآن یافتم و پیچ و تاب‌های جذابی درآن دیدم. از نوع فیلم‌هایی است که دوست داشتم، از همانهایی که در کودکی زیاد دیده بودم.
*تو وسواس داری که سناریوی نوشته شده را خوب انتخاب کنی. آیا قصد داری کارگردان بشوی؟
-نه. شب به خانه‌ام برمی‌گردم. چیزی می‌خورم و می‌خوابم. اما اگر کارگردان باشی به خانه برمی‌گردی تقلا می‌کنی چیزی بخوری و بعد خبری از خواب نیست. تهیه کننده‌ها هر جا باشند با تو تماس می‌گیرند. هرکدام از طرف خودش. بعد نوبت نویسنده سناریو می‌رسد که تماس بگیرد تا آنچه که قرار است کارگردانی کنی با تو مرور ‌کند. با این حساب قبل از ساعت سه نمی‌خوابی.
*نظرت در باره آنا د ارماس چیست؟ فکر کنم تا حالا دو فیلم با هم بازی کرده‌اید.
-این فیلم اول است. آنا از آن آدم‌هایی است که روی صحنه می‌درخشد. اولین بار در فیلم « بلاید رانر 2049» دیدمش و فهمیدم شایسته هواداری است. اگر او نبود «چاقوها بیرون» به این خوبی درنمی‌آمد. صحنه‌هایی که بین او و کریستوفر پلامر می‌گذرند من را به گریه می‌اندازند. از نظر عاطفی من را می‌گیرند. صحنه‌های اثرگذاری هستند.
*فیلم دوم « برای مردن وقتی نیست» بود چطور شد که دراین فیلم شرکت کرد؟
-یک بار در ابتدای فیلمبرداری در کوبا کنار (کارگردان) کری فوکوناگا نشسته بودم. سمت‌تم برگشت و گفت: می‌خواهم نقشی به آنا در این فیلم بدهم و می‌خواهم کمک‌ام کنی تهیه کننده‌ها را قانع کنیم.
-باند
*این آخرین جیمز باند تو خواهد بود. برای تو چه معنایی دارد؟
-برخی اعتقاد دارند من از دردسرهای ایفای نقش این شخصیت خلاص می‌شوم، اما واقعیت اینکه راحتی نسبی است چون مهم‌ترین چیز این است که احساس خوشبختی می‌کردم وقتی من را انتخاب کرده بودند تا به همه کسانی که پیش از من شخصیت جیمز باند را روی صحنه نمایش دادند ملحق بشوم. نگاه و حس خوبی به فیلم‌هایم دارم و طرف‌شان سنگ پرت نمی‌کنم چون بخشی از من هستند. بله خسته کننده‌اند و تلاش بدنی می‌طلبند و مسئولیت‌های بزرگی به دوش سازندگان فیلم می‌گذارد، اما مجموعه دوست داشتنی من و تماشاگران بسیاری است.
* هربار این سئوال پیش می‌آمد... آیا آخرین فیلم از مجموعه مثل فیلم‌های قبلی موفق از آب درمی‌آید؟
-البته. اما سرمایه‌گذارها و بخش‌های تهیه کنندگی می‌دانستند که طرفداران جیمز باند وجود دارند. این انگیزه همیشگی آغاز فیلم‌های جدید مجموعه بوده است.
* اکنون به نظر می‌رسد باند نیاز به این دارد که همراه با دورانی بشود که درآن زندگی می‌کند. از جهت مفاهیم اجتماعی و سیاسی و از جهت نقش زن. در فیلم‌های اولی زن در جامعه‌ای بود که نقش‌اش تأمین نیازهای عاطفی باند بود. نظرت چیست؟
-فیلم‌های اول به یک اندازه نگاه مثبتی به ملت‌ها یا زن نداشتند. همین طور که گفتی زن بود تا باند با او عشق‌ورزی کند. اما از زمانی که من در اولین باند یعنی «کازینو رویال» که بازی کردم از این دور شدیم. حتما تو متوجه شدی. اما در همین حال باند امروزی شکل و شمایل خاصی دارد که در دهه‌های شصت و هفتاد و هشتاد وجود نداشتند.
*مثل چه چیزی؟
-باند جدید در پنج فیلم‌ اخیرش مردی است رنج کشیده که احساس مسئولیت می‌کند و شرهای جهانی که درآن زندگی می‌کند و شرایط سختی که درآنها کار می‌کند را می‌فهمد و زجر می‌کشد. فکرمی‌کنم به اندازه کافی درباره باند حرف زدم. برگردیم به «چاقوها بیرون ».
*گفتی همیشه از رمان‌های معمایی خوشت می‌آید. این ژانر ادبیات چه سرگذشتی با تو داشته است؟
-تعداد قابل توجهی از رمان‌های آگاتا کریستی را خوانده‌ام، اما بعد ازآن اسیر فیلمی شدم که از یکی از داستان‌های مشهور او یعنی «جنایت بر اورینت اکسپرس» اقتباس شده با بازی آلبرت وینای و پیتر استینف که در نقش پوارو در فیلم «مرگ برروی  نیل» ظاهر شد.
* دراین فیلم همراه تعداد زیادی هنرپیشه مشهور مانند کریستوفر پلامر، کریس ایوانز، جیمی لی کرتس و مایکل شنون بودی... آیا کسی از اینها را قبل از این کار می‌شناختی؟
-با بعضی‌ها از قبل آشنایی شخصی داشتم، اما مثل مایکل شنون با هم کار مشترک نداشتیم. همیشه آرزو می‌کردم یک فیلم ما را کنار هم بگذارد. با کریستوفر در فیلم  «دراگون تاتو» با هم بودیم. اما پیش از آن با هیچ یک از هنرپیشه‌های دیگر در یک فیلم بازی نکرده بودم.
-مرحله جدید
* کم‌اند فیلم‌هایی که به این شکل ساخته بشوند که هنرپیشه‌های مشهوری را در یک کار کنار هم جمع کند. چرا؟
-نمی‌دانم. فکرمی‌کنم اگر سناریوی خوب و خبره کافی پشت دوربین مثل تجربه کارگردان ریان جانسون را داشته باشی، این نوع فیلم‌ها شانس بزرگی برای موفقیت دارند. البته مسئله فرق می‌کند اگر این موفقیت منجر به زیاد شدن فیلم‌هایی از این دست بشود که بر بازی گروهی تکیه داشته باشند. این فیلم من را به یاد کارهای رابرت آلتمن و هال اشبی می‌اندازد.
* از آنجا که دیگر مأموریت جدیدی از مأموریت‌های جیمز باند نداری چطور فیلمنامه‌های پیشنهادی را انتخاب می‌کنی؟ طرح خاصی داری؟
-در این مرحله از زندگی هنری‌ام تلاش می‌کنم با کسانی که در این حرفه دوست دارم کار کنم. البته سناریوهای زیادی پیشنهاد می‌شوند و سناریو خوان‌هایی دارم که می‌دانند چه کاری را دوست دارم به همین دلیل آنچه معمولا آنها برایم انتخاب می‌کنند انتخاب می‌کنم. اما همان طور که گفتم من در این مرحله کاملا راحتم. می‌خواهم با سینماگرانی کار کنم که دوست‌شان دارم. زندگی کوتاه است و این تنها طرحی است که دارم. نقشه‌های دیگری در میان نیست.
* درگیر مسائل مختلف جهان هستی؟
-البته، اما به صراحت بگویم توانی برای تغییر این جهان ندارم. حتی خود جیمز باند هم اگر به فرض تصور کنیم او یک انسان واقعی است، نمی‌تواند. محال است که خودم را گرفتار مسائل بکنم حتی آنهایی که به آنها ایمان دارم. من به جهانی بهتر ایمان دارم، اما توانی برای تغییر آنچه روی می‌دهد را ندارم، درست مثل تو. هرکاری از دست‌ات برمی‌آید انجام می‌دهی. نمی‌توانی مسائل زیست محیطی و تغییرات آن را حل کنی. این کار دولت‌هاست و باید برای حل این مشکلات دست به کار بشوند. همه آنچه این مسئله به آن نیاز دارد گفت‌وگو در سالن‌های بسته و نیت‌های صاف برای حل مشکلات جهان و متوقف کردن جنگ‌هاست.



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.