آشپز می‌کشد... نویسنده خودکشی می‌کند

بدترین رمان نویسان کسانی هستند که نمی‌دانند چطور آرام در متن بمیرند

آشپز می‌کشد... نویسنده خودکشی می‌کند
TT

آشپز می‌کشد... نویسنده خودکشی می‌کند

آشپز می‌کشد... نویسنده خودکشی می‌کند

قدرت نجیب محفوظ در پنهان‌کاری بی نظیراست، تا جایی که دست به نوشتن خاطرات نزد و با طبع طنازش می‌خواست علاقمندان به سرک کشیدن را بازی بدهد و در توجیه بی علاقه‌گی برای نوشتن زندگینامه گفت، همه چیز را در رمان‌ها نوشته است.
درحالی که شاخ فلفل قرمزی را با آن دو برگی که مانند سبیل‌های عنتره ابوالفوارس گردنش را تزیین می‌کردند تکه‌تکه می‌کردم ناگهان یکه خوردم. درهمان لحظه به یاد حرف آن زن هندی به پسرش افتادم وقتی که به او حرفه آشپزی را یاد می‌داد و تبعاتش را به او گوشزد می‌کرد: برای آنکه آشپزی کنی باید پیه این کار را به تنت بمالی که قاتل باشی. تو جان‌هایی را می‌گیری تا ازآنها شبحی بسازی. آن مادر در فیلم «سفر صد قدمی»( The hundred foot Journey )بود.
او چندان هم از حقیقت به دور نبود؛ کاری که آشپز واقعاً می‌کند کشیدن جان‌های ساده‌لوح موجودات زنده به آشپزخانه و تکه‌تکه کردن و به هم زدن و تفت دادن آنها روی آتش است. هرچه فوت و فن دارد در تهیه یک وعده غذای مناسب و یکدست از آن جانهایی می‌ریزد که تا چند لحظه قبل زنده بودند.
و به هیچ وجه نمی‌تواند جان‌های اصلی را به مواد تشکیل دهنده تازه برگرداند. حسن-این اسم آشپز فیلم است- نمی‌تواند اُملت را به تخم مرغ بدل کند همان طور که من نتوانستم شاخ فلفل قرمز را زنده کنم یا قرمزی شرم را به صورت گوجه فرنگی یا طبع گزنده دارچین را به آن برگردانم. کسی نمی‌تواند تکه گوشتی را که با بقیه مواد قاطی شده به گوسفندی با دو چشم زیبا تبدیل کند که با خیالی تخت به چراگاه نگاه می‌کنند.
آشپز مرتکب قتل نمی‌شود مگر به دلیل وجود کسی که کارش را قدر می‌داند و رو به اشباحی می‌آورد که او می‌سازد و از او تشکر می‌کند که به نمایندگی از او حماقت چیدن همه این جان‌ها را مرتکب شده است.
نویسنده اندکی با آشپز تفاوت دارد؛ نمی‌کشد آن قدر که خودکشی می‌کند. اما برخی از کسانی که اندکی از حرفه ادبیات سردرمی‌آمورند مرا به ستوه می‌آورند وقتی که احساس می‌کنند صرفاً برای راحتی یا پرسیدن نظرم را باره مسئله‌ای که حسابی درگیرش شده‌اند با من گپ بزنند و گرم بگیرند. بعد ناگهان یادشان می‌آید که من نویسنده‌ام، حکایت‌شان را با این جمله اعتراضیه نگه‌می‌دارند که:« لابد این را خواهی نوشت». پس از این ملاحظه احساس می‌کنم به تنگنا افتاده‌ام. اگر وراجی نویسنده را قطع کنم خودم را شایسته گله می‌بینم و اگر به آن توجه کنم مشکوک می‌شوم.
آدم شکاک نمی‌داند چندین ساعت وراجی در سر نویسنده به کارش نمی‌آید و شاید در نهایت ممکن است از دهان آن فرد جمله‌ای بیرون بزند که به درد گفت‌وگویی در یک رمان بخورد یا موقعیتی را بگوید که پس از سال‌های سال بتوان آن را به یک قهرمان رمان نسبت داد که زندگی متفاوتی دارد و هیچ شباهتی به زندگی صاحب اصلی حکایت نداشته باشد.
چشمه جوشان اصلی رود رمان همان جان نویسنده است. معمولاً از دردها و هراس‌هایش می‌نویسد؛ به هرشخصیتی از شخصیت‌هایش اندکی از افکار، خاطرات یا رؤیاهایش را می‌بخشد. همه تلاشش در زمان نوشتن این است که هر ردی از زندگی خود و خطوطش را پنهان کند، یعنی در کار کشتن روحش حسابی کارکشته است تا ازآن شبحی بسازد.
برخی نویسندگان زیر بار فکر کشتن خود در متن نمی‌روند و با این حال باز بزرگ می‌مانند. در این حوزه از نوشتن می‌توانیم هنری میلر، اناییس نن، ژان جنیه و دیگران را قرار دهیم. اینان به هنر زندگینامه‌نگاری نزدیک‌اند و جایگاه این هنر نیز پایین نیست. و با این حال نمی‌توانیم به طور کامل تشخیص دهیم آن آشپزها تا کجا زندگی دیگران را به خود نسبت می‌دهند و تا کجا زندگینامه نویس‌اند و آنچه ارائه می‌کنند زندگی خاص خودشان است!
بدترین نوع نویسندگان کسانی هستند که نمی‌دانند چطور خود را آرام در متن بکشند. تجربه‌ای در پنهان‌کاری ندارند و افرادی به رمان‌هایشان رو می‌آورند که به آنها می‌مانند و بخش‌های خبری را دوست دارند.
اما بیشتر رمان نویسان عاشق مردن در رمان‌های خود هستند و می‌دانند این کار را چگونه انجام دهند و چگونه پنهان‌کاری را ادامه دهند و با شجاعت از خودگذشتگی خود را می‌پذیرند. از این گذشته خوانندگان اجازه نمی‌دهند آرام بمیرند!
نجیب محفوظ از این نمط پنهانکاران است؛ ردی از خود در متن نمی‌گذارد که او را نشان بدهد و این کار نیازمند واکاوی دقیق و کمک گرفتن از رازگویی دوستان اوست تا بفهمیم که کدام بخش‌ها از جان خودش را در کمال عبدالجواد ثلاثیه(سه‌گانه) گذاشت و کدام بخش‌ها را در شب‌ بیداران در کشتی «ثرثرة فوق النیل/وراجی بر سطح نیل) یا کدام شخصیت‌های دیگر رمان‌هایش.
و کسی که کتاب گفت‌وگوی رجاء النقاش با او را بخواند بسیاری از دروازه‌هایی که استاد رمان عربی نمی‌پذیرد به روی گفت‌وگو کننده بگشاید می‌فهمد. با این حال بسیاری از خوانندگان اصرار دارند رد زندگی او و خانواده‌اش را درآثارش جست‌وجو کنند و تقریبا ایمان کامل وجود دارد که آقای احمد عبدالجوادِ دارای زندگی دوگانه در ثلاثیه، پدر نجیب محفوظ است در حالی که نویسنده برای نقاش تأکید کرده که پدرش کاملا عکس او بوده است.
قدرت نجیب محفوظ در پنهانکاری بی نظیراست تا جایی که او دست به نوشتن زندگینامه نزد و با همان طبع طنزش و به قصد بازی دادن علاقمندان به سرک کشیدن و در توجیه بی‌علاقه‌گی خود به نوشتن زندگینامه گفت، او همه چیز را در رمان‌هایش نوشته است. و این انگار درخواستی برای واکاوی است!
برعکس محفوظ، بسیاری از نویسندگان بزرگ اصرار به نوشتن زندگینامه و خاطرات دارند و کار تطبیق میان حوادث زندگی نویسنده و نظرات خاصش با حوادث رمان‌ها و خطوط چهره قهرمانانش را به خواننده علاقمند می‌سپارند.
از جمله این فاش گویان نیکوس کازانتزکیس در زندگینامه خود «راه به سمت گریکو» و مارکز در «زنده‌ام که روایت کنم» هستند. شاید مارکز به دلیل کار طولانی مدتش در حرفه روزنامه‌نگاری در میان نویسندگان قرن بیستم بیشتر رو بود. روزنامه‌نگاری اجاقی است که شاغلان در آن را وامی‌دارد پیوسته درآن هیزم بریزند و پیش می‌آید هیزم بخشی از روح نویسنده یا راز شخصی او باشد که خواننده عجول روزنامه را با آن راضی می‌کند. اینگونه بود که جهان خیلی زود فهمید مارکز در کمین رمان «زیبارویان خفته» یاسوناری کاواباتا بوده است. وقتی که کتاب «خاطرات دلبرکان غمگین من» را نوشت پزشکان قانونی آماده تشریح پیکر دو رمان بودند تا وجوه تشابه آنها را بیابند.
خوزه ساراماگو راه میان‌بر را برای اعتراف پیش گرفت. در زندگینامه‌اش«خاطرات کوتاه» در نقش راهنما ایستاد، دست خواننده را گرفت و یکی از حوادث زندگی‌اش را روایت می‌کرد و سپس جای آن را در رمان‌هایش نشان می‌داد.
ادامه پنهان‌کاری تنها به خاموشی خود نویسنده نیاز ندارد، بلکه سکوت دوستان و خانواده‌اش را نیز لازم دارد. در تاریخ نویسندگی نمونه‌ای آشکارتر و روتر از داستایوفسکی نمی‌یابیم. یادداشت‌های روزانه و نامه‌ها و خاطرات زن و دختر و دوستانش را در اختیار داریم. حالا به برکت همه عناصر افشاگری که با هم جمع شدند منبع هر صحنه از رمان‌هایش را می‌دانیم.
خوشبختانه کسانی که زندگی و گفته‌های نویسندگان را گام به گام دنبال می‌کنند مشتی محقق و خواننده‌اند که بسیار شیفته‌اند و برخی نویسندگان کسانی هستند که سرک کشیدن به این صنعت برایشان مهم است درحالی که عموم خوانندگان رمان از درس‌های تشریح بی‌خبرند و از دوستی با اشباح رمان‌ها لذت می‌برند بی آنکه خودشان را درگیر تحقیق درباره دی.ان.ای نویسنده کنند!



فیروز... از دختری خجالتی و دختر یک کارگر چاپخانه تا ستاره رادیوی لبنان


فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  
فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  
TT

فیروز... از دختری خجالتی و دختر یک کارگر چاپخانه تا ستاره رادیوی لبنان


فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  
فیروز در حال گفتگو با إنعام الصغیر در ایستگاه الشرق الأدنی، پایان سال 1951 (آرشیو محمود الزیباوی)  

سفر هنری فیروز با ورود رسمی او به رادیوی لبنان در فوریه 1950 آغاز شد. صدای او به طور مداوم پخش می‌شد و سپس با همکاری او با برادران الرحبانی و ورود به ایستگاه الشرق الأدنی و سپس رادیوی سوریه گسترش یافت. این ستاره نوظهور به سرعت به شهرت رسید، اما هویت شخصی او پنهان ماند و تصویر چهره او ناشناخته باقی ماند تا اینکه مجله «الصیاد» در 13 دسامبر 1951 او را در یک بخش هفتگی با عنوان «آرشیو هنر» معرفی کرد. در این معرفی آمده است:
«این اولین تصویری است که از خواننده فیروز در مطبوعات منتشر می‌شود و «الصیاد» اولین نشریه‌ای است که به موضوع این خواننده پرداخته است؛ کسی که صدای مخملی او ده‌ها ضبط در همه ایستگاه‌های رادیویی عربی پر کرده، اما در لبنان بیشتر از دستمزد یک دختر گروه کر دریافت نمی‌کند؛ یعنی کمتر از قیمت یک لباس درجه سوم. مشکل فیروز این است که از در تنگ رادیو وارد قصر شهرت هنری شده است. او هنوز دانش‌آموزی است از یک خانواده فقیر که شامل 9 نفر می‌شود و همگی در خانه‌ای کوچک و ساده با دو اتاق زندگی می‌کنند.

فیروز در اولین عکسی که در مطبوعات لبنانی منتشر شد، 13 دسامبر 1951 (آرشیو محمود زیباوی)

این خانواده هیچ ثروتی جز صدای دختر کوچکشان ندارد؛ صدایی که همیشه در برنامه‌های موسیقی رادیو می‌درخشد، اما بدون مزد و تنها برای رضایت هنر به کار گرفته می‌شود. تمام تلاش‌ها، حتی از سوی برادران الرحبانی، برای متقاعد کردن فیروز به حضور در برابر جمعیت بی‌نتیجه بوده است؛ زیرا این دختر خجالتی است و گونه‌هایش سرخ می‌شود و زبانش بند می‌آید اگر یکی از همکارانش به او بگوید: «آفرین!» وقتی فیروز اعتماد به نفس پیدا کند و روی صحنه ظاهر شود، همان ستاره‌ای خواهد بود که «الصیاد» برای مقام نخست در میان خوانندگان لبنانی پیش‌بینی کرده است. تنها خواسته ما از جناب مدیر اخبار و رادیو این است که او را حمایت کند؛ چرا که او تنها کسی است که می‌تواند حق این هنرمند ضعیف را بدهد.»

فعالیت در ایستگاه الشرق الأدنی

این گزارش در زمانی منتشر شد که نام فیروز در ایستگاه الشرق الأدنی با همکاری او با «پادشاه تانگو»، ادواردو بیانکو، درخشان بود. طبق گزارش مجله «الإذاعة»، صبری شریف، ناظر برنامه‌های موسیقی این ایستگاه، بیانکو را دعوت کرد تا برخی از آثار خود را با گروه موسیقی‌اش ضبط کند. او تصمیم گرفت تجربه‌ای جدید انجام دهد که گروه بیانکو و آواز شرقی را ترکیب کند. بیانکو پس از آزمودن صدای فیروز تحت تأثیر قرار گرفت و با همکاری برادران الرحبانی کار با او را آغاز کرد.

فیروز با ملک تانگو، ادواردو بیانکو، در ایستگاه شرق نزدیک در پایان سال 1951 (آرشیو محمود زیباوی)

اولین مصاحبه مطبوعاتی

به مناسبت این همکاری، ایستگاه الشرق الأدنی مصاحبه‌ای با «خواننده جدید، فیروز» توسط إنعام الصغیر پخش کرد و متن این مصاحبه در اوایل سال 1952 در مجله‌ای منتشر شد. این مصاحبه به نظر می‌رسد اولین گفتگوی شناخته‌شده با فیروز باشد.
مصاحبه‌کننده از او پرسید:
«نام شما چیست و چرا نام هنری فیروز را انتخاب کردید؟»
فیروز پاسخ داد:
«اسم من نهاد حداد است. من این نام را انتخاب نکردم؛ وقتی شروع به خواندن کردم، این نام را پیشنهاد دادند و من مخالفتی نکردم، زیرا اسم زیبایی است.»
او درباره شروع کارش گفت:
«تحصیلاتم را تا سطح ابتدایی ادامه دادم، اما هنر من را مجبور کرد به دعوتش پاسخ دهم و مدرسه را ترک کنم و درس‌های خصوصی بگیرم.»
سئوال بعدی این بود:
«چگونه موسیقی یاد گرفتید؟ و چه کسی این گنج پنهان در حنجره شما را کشف کرد؟»
فیروز گفت:
«مدیر مدرسه می‌دانست که صدای خوبی دارم. در بازدیدی از استاد فلیفل (استاد ابو سلیم)، من را به او معرفی کرد تا برایش آواز بخوانم. به نظر می‌رسید که از صدای من خوشش آمد و از من خواست به کنسرواتوار موسیقی لبنان بروم. من هم رفتم و او شروع کرد من را در رادیوی لبنان معرفی کند.»
پرسش آخر این بود:
«چه کسی اولین بار از شما خواست در رادیو بخوانید؟»
پاسخ او کمی مبهم بود:
«در حقیقت نمی‌دانم. خیلی‌ها بودند. همه فکر می‌کنند که آن‌ها مرا خلق کردند و به وجود آوردند. اما حقیقت این است که اولین آهنگی که غیر از سرودهای ملی خواندم، آهنگی از استاد حلیم الرومی بود. این اولین آهنگی بود که با نام جدیدم، فیروز، پخش شد.»
فیروز ادامه داد و درباره مسائل خانوادگی که در مسیر حرفه‌ای خود با آن‌ها مواجه شده بود، صحبت کرد:
«پدرم در ابتدا مخالفت کرد، اما وقتی دید که من مصمم به خواندن هستم و به طور طبیعی به هنر تمایل دارم، موافقت کرد و یکی از حامیانم شد.»
گفتگو به «سبک موسیقی» که فیروز با آن شناخته شده بود، یعنی «ترکیبی از موسیقی غربی و شرقی» منتقل شد. فیروز توضیح داد:

«واقعیت این است که من گاهی به طور کامل سبک شرقی می‌خوانم و گاهی دیگر، سبک غربی عربی‌شده را اجرا می‌کنم. به عنوان مثال، در اپرت‌ها و برنامه‌های خاص، نوعی آواز نمایشی با طبع شرقی اصیل می‌خوانم که برخی از افراد آن را به موسیقی غربی نسبت می‌دهند.»
در پایان، مصاحبه‌کننده از او پرسید:
«چه برنامه‌ای برای آینده دارید؟»
فیروز پاسخ داد:
«دوست دارم تحصیل موسیقی را ادامه دهم و فعلاً قصد ندارم نه روی صحنه و نه در سینما ظاهر شوم.»

از صحنه مدرسه تا رادیوی لبنان

روایت‌های متعددی درباره آغاز به کار فیروز وجود دارد که جزئیات آن‌ها با گذشت زمان تغییر کرده است. یکی از اولین این روایت‌ها احتمالاً توسط روزنامه‌نگار مصری، محمد السید شوشه، در سال 1956 ثبت شده و در کتاب او به نام «فیروز، خواننده خجالتی» بازگو شده است.
در مقدمه این گزارش، شوشه به پدر فیروز، ودیع حداد، اشاره کرده و نوشته که او کارگری با لباس‌های آبی در چاپخانه روزنامه «لوجور» در بیروت بود و با وجود موفقیت دخترش، همچنان به این شغل ادامه می‌داد. روزنامه‌نگار به اختصار به زندگی کودکی نهاد حداد پرداخته و گفته است:
«او یکی از چهار خواهر و برادر خانواده است؛ سه دختر به نام‌های نهاد، هدی و آمال، و یک پسر به نام جوزف.» جالب اینجاست که او هیچ اشاره‌ای به مادر فیروز نکرده است. او ادامه می‌دهد:
«خانواده‌ای فقیر که با تلاش زندگی می‌کردند. اما پدر با صرفه‌جویی از درآمد اندک خود، فرزندانش را به مدرسه فرستاد. نهاد را به یکی از مدارس ابتدایی برد که در آنجا استعدادش در اجرای سرودها نمایان شد و مورد تحسین معلمانش قرار گرفت. معلمانش او را در جشن‌های مدرسه به‌عنوان صاحب زیباترین صدای مدرسه معرفی می‌کردند.»

کشف توسط محمد فلیفل

محمد فلیفل در یکی از این جشن‌ها صدای او را شنید.
«از صدایش خوشش آمد و به پدرش توصیه کرد که او را به سمت آموزش موسیقی هدایت کند و به کنسرواتوار موسیقی بفرستد. پدرش موافقت کرد و از آن زمان محمد فلیفل آموزش او را آغاز کرد. او سرودها را به فیروز آموزش داد و سپس او را به گروهی که برنامه‌های مدرسه‌ای را از رادیوی لبنان پخش می‌کرد، اضافه کرد. این گروه به نام گروه برادران سلیم و محمد فلیفل شناخته می‌شد. از اینجا بود که خواننده کوچک توجه حافظ تقی‌الدین، دبیر برنامه‌های رادیو در آن زمان، را جلب کرد. او صدای فیروز را یک استعداد نادر دید و به سرعت مدیر موسیقی، حلیم الرومی، را دعوت کرد تا صدای او را بشنود.»

اولین ملاقات با حلیم الرومی

پیش از اینکه محمد السید شوشه این داستان را منتشر کند، حلیم الرومی ماجرای کشف فیروز را در مقاله‌ای که در اکتبر 1954 در مجله «الإذاعة» منتشر شد، بازگو کرده بود. او نوشته بود:
«حافظ تقی‌الدین در استودیو من را به دختری معرفی کرد که صدایش نظرش را جلب کرده بود. وقتی به او نگاه کردم، به نظر نمی‌آمد که چیزی خاص در وجود این دختر و حنجره‌اش باشد. از او خواستم که به دفترم بیاید و او آمد. وقتی اسمش را پرسیدم، با خجالت زیاد گفت: نهاد حداد.»
حلیم الرومی ادامه می‌دهد:
«از او خواستم که بخواند. صورتش بسیار سرخ شد. من او را تشویق کردم و وعده دادم که اگر در آزمون موفق شود، یک کار ماهانه منظم به او می‌دهم. او شروع به خواندن موال «یا ديرتي مالك علينا اللوم» از اسمهان کرد. در صدایش چیزی متفاوت و جدید احساس کردم؛ شفافیتی که در دیگر صداها نبود، گویی قلبش می‌خواند. احساس کردم این صدا نیرویی است که به آن نیاز داریم.»
یک هفته بعد، نهاد به‌عنوان کارمند در رادیوی لبنان استخدام شد. حلیم الرومی او را با نام هنری «فیروز» معرفی کرد که با موافقت خودش انتخاب شده بود. او اولین اجراهایش را با آهنگ‌هایی از حلیم الرومی و دیگر آهنگسازان برجسته لبنانی و مصری انجام داد. فیروز عشق عمیقی به هنر پیدا کرد و با هر بار حفظ آهنگ‌ها بر خودش غلبه می‌کرد، چرا که او هنرمندی با طبع و روح و استعداد ذاتی بود.

نهاد حداد در کنسرتی که به افتخار محمد فلیفل در کنسرواتوار برگزار شد، می‌خواند، 5 مه 1950 (آرشیو محمود زیباوی)

دانش‌آموز مدرسه «حوض الولایه للبنات»

پس از دهه‌ها، محمد فلیفل داستان کشف فیروز را روایت کرد. این گفتگو در سال 1980 زمانی که او هشتاد ساله شده بود، توسط هدی المر در مجله «المجله» منتشر شد. طبق این روایت، محمد و احمد فلیفل برای اجرای اثری به نام «سرود درخت» از طریق رادیوی لبنان آماده می‌شدند و به دنبال صداهای زیبایی برای اجرای این پروژه بودند. آن‌ها جست‌وجوی خود را از مدارس آغاز کردند و یکی از ایستگاه‌های آن‌ها مدرسه «حوض الولایه للبنات» بود. مدیر مدرسه، سلمی قربان، گروهی از خوانندگان مدرسه را معرفی کرد که مقابل آن‌ها اجرا کردند. در این میان، صدای دانش‌آموز جوان، نهاد حداد، نظر محمد فلیفل را جلب کرد.
او نهاد را به‌طور هنری تحت حمایت خود قرار داد و او را به کنسرواتوار فرستاد تا اصول موسیقی را تحت نظارت او بیاموزد.

نهاد هفته‌ای دو روز، سه‌شنبه و پنجشنبه، برای یادگیری اصول نوت‌خوانی به کنسرواتوار می‌رفت.
این دانش‌آموز مشتاقانه به تحصیل موسیقی ادامه داد و تبدیل به «دانش‌آموزی شد که همه وقت خود را به تمرین موسیقی اختصاص می‌داد.» استعداد او شکل گرفت و با مطالعه موسیقی غربی و شرقی، سرودخوانی و آواز، و همچنین تمرین‌هایی برای بهبود تلفظ عربی و اجرای نمایشی، درخششی بی‌نظیر یافت. محمد فلیفل از مدیر کنسرواتوار، ودیع صبرا، درباره نظرش نسبت به نهاد پرسید. او نیز استعداد او را ستایش کرد و گفت: «نتایج امتحانات نهایی او عالی بود و شایسته تحسین هیئت داوران است.»

نهاد حداد در مراسمی به افتخار محمد فلیفل در کنسرواتوار، ۵ می ۱۹۵۰ (آرشیو محمود الزیباوی)

محمد فلیفل درباره ورود نهاد حداد به رادیو نیز صحبت کرد. روایت او با روایت حلیم الرومی تفاوت‌هایی دارد. بر اساس روایت فلیفل، نهاد حداد در مقابل کمیته آزمون صداها، شامل حلیم رومی، خالد ابوالنصر و نقولا المنی، حاضر شد و موال معروف اسمهان «یا ديرتي ما لك علينا لوم» را اجرا کرد. حلیم الرومی که با صدای او شگفت‌زده شده بود، ساز عود خود را کنار گذاشت و محو تماشای او شد.
نهاد حداد به‌عنوان یک دانش‌آموخته موسیقی، نه یک مبتدی، ارزیابی شد و کمیته تصمیم گرفت که او با حقوق ماهیانه ۱۰۰ لیره به استخدام رادیو درآید. اگرچه جزئیات این روایت‌ها متفاوت است، اما مسلم است که نهاد حداد در ابتدای جوانی شاگرد محمد فلیفل بود و از طریق او وارد رادیو شد. در آنجا حلیم الرومی او را با نام هنری «فیروز» معرفی کرد. این نام از همان آغاز درخشید و وقتی با کارهای برادران رحبانی پیوند خورد، درخشش بیشتری یافت.

ستاره برنامه‌های الرحبانی

در اوایل سال ۱۹۵۲، مجله مصری «الفن» نوشت:
«تولیدات عاصی و منصور الرحبانی اکنون برنامه‌های ایستگاه‌های رادیویی در لبنان، دمشق و شرق نزدیک را پر کرده است. ایستگاه رادیویی بغداد اخیراً با آن‌ها مذاکره کرده است تا چندین اسکچ و ترانه با دستمزدی عالی ضبط کنند. همچنین، خواننده جوان فیروز که ستاره برنامه‌های الرحبانی است، نامه‌ای از موسیقیدان مشهور جهانی، ادواردو بیانکو، دریافت کرد که در آن از او دعوت شده بود چندین کنسرت در تئاترهای نیویورک و پاریس برگزار کند. این دعوت پس از آن بود که او در زمان حضور بیانکو در لبنان برخی از آثار جهانی او را با صدای مسحورکننده‌اش ضبط کرد و در اجرای آن‌ها کاملاً موفق شد.»
فیروز مسیر رادیویی خود را ادامه داد و با برادران الرحبانی یک پدیده هنری ایجاد کرد. این پدیده در دو سال نخست فعالیت مستمر خود، اولین افتخارهایش را کسب کرد. بازبینی این تولیدات، جزئیات جالب و ناشناخته بسیاری را آشکار می‌کند.