هوشنگ اوسی: نوشتنم به عربی یا کردی مانند این است که مرد پدر دو کودک از دو زن باشد

شاعر کرد سوری می‌گوید، پرسش هویت وجه مشترک آثار شعری و روایی اوست

هوشنگ اوسی:  نوشتنم به عربی یا کردی مانند این است که مرد  پدر دو کودک از دو زن باشد
TT

هوشنگ اوسی: نوشتنم به عربی یا کردی مانند این است که مرد پدر دو کودک از دو زن باشد

هوشنگ اوسی:  نوشتنم به عربی یا کردی مانند این است که مرد  پدر دو کودک از دو زن باشد

هوشنگ اوسی شاعری است که تجربه شعری چشمگیری دارد که ثمره آن ده مجموعه شعری و سه رمان است و به عربی و کردی می‌نویسد. اکنون مقیم بلژیک است که چند سال پیش از کشورش سوریه به آن مهاجرت کرد. در ماجراجویی مهاجرت از آتن و استانبول گذشت و تجربه بسیاری کسب کرد و با فرهنگ‌های مختلف آشنا شد... این گفت‌وگویی است با او درباره این تجربه، مراحل آن، ماجراجویی نوشتن به عربی و کردی و تصویر وطن در حافظه و ابداعش.

*عنوان آخرین مجموعه‌ات« لست بحراً لکنّی قلبی ملیء بالنوارس/ دریا نیستم اما دلم پر از مرغ دریایی است» خبر از شعرهای رمانتیک شاد می‌دهد، اما خود اثر به نظر غرق در فضاهای حزن‌آلود و اشباخ کشتن و جنگ است. این تناقض را چطور می‌بینی؟

-عنوان‌ها دام‌اند. بهترین آنها همانی است که خواننده را با متن‌های متفاوت غافلگیر کند. برخلاف تعبیر عام رایج؛ در ادبیات، شعر یا نثر «کتاب را با عنوان می‌توان شناخت». منظور من این نیست که عنوان در دنیایی باشد و متن در دنیایی دیگر. بلکه «نخی مخفی» و ناپیدا بین عنوان کتاب و اشعار درون آن وجود دارد. از جهتی دیگر؛ شعر آیا شعر می‌شود اگر تناقض را از آن کنار بزنیم؟ شعر در یکی از جنبه‌هایش بر تناقضات بنا می‌شود؛ میان شکل و معنا، بین اشاره و گفتن، بین مجاز و درلفافه گفتن، حقیقی و آشکارا گفتن. انسان، حالت‌هاست، همیشه درحال تغییر از حالی به حال دیگر است. اگر این انسان شاعر باشد چه خواهد شد که همنشینش نگرانی و افسردگی، همدمش اندوه‌ها و ناکامی‌هایش، مجذوب عطر زن‌ها می‌شود و وراجی کردن با آنها، نوشتن درباره آنها و برای آنها حتی اگر آن شاعر در جهنم جنگ داخلی زندگی کند. شعر برای هرشاعری، حلقه نجات از فجایع زندگی است.

*اما خیلی عجیب نیست حتی وقتی صحبت از عشق می‌شود جیغ‌ها و قبرستان‌ها حضورمی‌یابند و حتی «نی» به نظر «پیری مبتلا به سل» می‌آید؟

-نه، عجیب نیست. در مزارها و قبرها عزیزان ما ساکنند. آنها زندگی را ترک کردند و از دل و حافظه ما نرفته‌اند. آیا در اعیاد و مناسبت‌های شاد به دیدن قبرها نمی‌رویم؟ آیا برای ما دشوار است که به دیدن قربانیان اشعار برویم؟ اگر شعر کارکردی دارد یکی از آنها بازنگری در چیزهایی است که معانی وحشتناک و رعب برانگیز گرفته‌اند. به این هم اضافه کن، که جان بخشیدن به ابزارهای موسیقی عجیب نیست. عجیب تهی بودن شعر از شگفتی و مأنوس ساختن آن چیزی است که انسانی نشده.

*در شعری با عنوان «هشاشه/شکنندگی» می‌گویی:« ما من شاعر الا و یعانی من التوحد و الاکتئاب/شاعری نیست که از تنهایی و افسردگی رنج نبرد»، آیا این واقعاً سرنوشت شاعران این دوره است، سهم آنها از شادی و بهجت کجاست؟

-این سرنوشت شعرا در همه دوره‌هاست و تنها دوره ما نیست. شاعر موجودی شکننده است، حساسیت و ارتباطش با اشیاء و بیان آنها در شعرش نشان می‌دهد به میزان مشخصی از تنهایی و افسردگی رنج می‌برد. اما، این به معنای آن نیست که او با خوشبختی و شادی وداع کرده باشد. با تولد هر شعری، شاعر شاد می‌شود. با تولد هر دیوانی شادی بسیاری دارد. با نوشته شدن هر مقاله نقدی درباره اشعارش میزان شادی در او افزایش می‌یابد. با ترجمه متن‌هایش به زبان‌های دیگر سطح شادیش بیشتر و بیشترمی‌شود. اما خیلی زود به حالت طبیعی‌ و تلاش برای پاسخ دادن به این پرسش برمی‌گردد:« و بعد چه؟». چون طبیعت شادی در قیاس با اندوه جان سخت سریع رفتن، از کارافتادن و تمام شدن است، لحظه‌هایش گذراست؛ در اندوه درنگ فراگیرمی‌شود و بر ترک کردن و رفتن سیطره می‌یابد. شاعر همان برداشت و دروی اندوه‌ها و دردهای بسیار و لحظه‌های اندک خوشی است.

*در «هفت مجموعه» به عربی شعر نوشتی، اما «3 مجموعه» را به زبان کردی هم نوشتی، فرق بین نوشتن در دو حالت چیست؟

-زبان همان وجه تفاوت است. خیال یکی است. نگاه به زندگی، مرگ، هستی، عدم، عشق، نفرت... یکی است، ساخت دو شعر تفاوت دارد. شعر عربی و کردی من، از یک خیال آب می‌خورند، دردی که در رگ‌هایشان جریان می‌یابد یکی و جامه زبانی آنها متفاوت است. منظورم از این حرف این نیست که شعر عربی من همان ترجمه شعر کردی من است یا برعکس. نه. هریک از این دو قلمرو زبانی مستقل خود را دارند و فکر متفاوت است. با این وجود، وجه مشترکی نیز وجود دارد که مربوط به «رنگ‌ها» یا «ژن‌های» شعری نویسنده است. چیزی شبیه به اینکه مردی پدر دو فرزند از دو زن باشد.

*به موازات شعر، رمان هم می‌نویسی که درآن هم راه نسبتاً قابل توجهی را پیموده‌ای. تا چه حد از پس زمینه‌ات به عنوان شاعر در تولید متن روایی استفاده بردی؟

-رمان از همه تجربه‌های نویسندگی که طی سال‌ها انباشتم جانمایه می‌گیرد؛ شعر، فعالیت مطبوعاتی، نوشته‌های تحقیقی، مقاله‌های دیدگاه، مقاله‌های نقد فرهنگی و... فن نامه‌نگاری. همان طور که شعر به تئاتر افزود؛ قدیم و مدرنش، همچنین به رمان اضافه کرد. اما به باور من رمان چیزی به شعر اضافه نکرد. نویسنده‌ای که حساسیت، تخیل و دو چشم شاعر را دارد، می‌تواند بیش از قدرت نویسنده‌ای که از موهبت شعر برخوردار نیست، اثربگذارد و جهان‌هایی خلق کند و حوادث و شخصیت‌هایی بسازد. براین اساس شاعر می‌تواند در نوشتن رمان «سرمهندس» و «دوزیست» بسیار حرفه‌ای و ماهر باشد. اما رمان نویس به سختی می‌تواند چنین چیزی را محقق سازد و به هنگام نوشتن شعر«سرمهندس» بشود. در رمان، تلاش می‌کنم حواسم به طغیان شعر و تسلطش بر متن روایی باشد. تلاش می‌کنم روایت آقای خودش باشد، محترم، آزاد، غیرتابع شعر و نه مطیع وصایت و جبروتش. شعر پرقدرت، جان سخت و پرطمع است، اگر رمان نویس-شاعر آن را بر روایت رها سازد، آن را می‌بلعد و چیزی از آن نمی‌گذارد. به طعم شاعرانه دادن به متن روایی تمایل دارم و نه رها کردن رشته آن. اگر شعر روایت را اشغال کرد آن را نابود می‌کند. تلاش می‌کنم متن روایی در رمان، پادشاه یا ملکه باشد و شعر تابع و بنده مأمور.

*آیا ممکن است روزی رمانی به زبان کردی به همان شکلی که در شعر انجام دادی بنویسی، یا اینکه رمان محاسبات دیگری دارد؟

-البته. طرح نوشتن رمان به زبان کردی دارم. ترجمه هیچ یک از رمان‌هایی که به زبان عربی نوشتم نیست، آن طور که برخی نویسندگان کرد دوست دارند انجام بدهند. از جهت ایده و جزئیات و قهرمانان نسبت به خواهرانش که به زبان عربی نوشتم رمانی مستقل

خواهد بود.

*آخرین رمانت «الافغانی؛ سماوات قلقة/افغانستانی؛ آسمان‌های نگران» کشته شدن یک مهاجر غیرقانونی در یک زندان یونانی را تجسم می‌بخشی. درباره این تجربه بگو، تا چه حد این اثر از تجربه شخصی که از نزدیک زیستی الهام گرفته است؟

-هر رمانی که نوشتم ماجرایی دارد که می‌توانست رمان باشد. تابستان2009 درهمان زندان بودم(زندان مهاجران غیرقانونی در جزیره خیوس یونانی). در طول 45 روز آنجا با مهاجرانی از مصر، الجزایر، تونس، عراق، افغانستان و... دیدار کردم. این طور نیمه اول اثر را الهام گرفتم، اما نیمه دوم رمان غوطه زدن در تاریخ تا جنگ نهروان است و شخصیتی خیالی در جنگ کاشتم؛ با هدف نگاه دوباره به قربانیان آن کشتار که تاریخ نامی از آنها نمی‌برد. در این رمان همان طور که در دو رمان سابقم «وطأة الیقین/بار یقین» و «حفلة اوهام مفتوحة/ جشن بی انتهای اوهام» به کمک قربانیان رفتم. در ادبیات؛ شعر یا رمان، نویسنده‌ چاره‌ای جز ایستادن در کنار قربانیان ندارد.

*کرد، سوری سپس بلژیکی با رؤیاهایش از «حسکه» در شمال سوریه به مجاورت دریای شمال در شهر اوستند بلژیکی منتقل می‌شود با عبور از دمشق، استانبول، آتن و ... پرسش از هویت در سرگذشتت چه می‌شود و چطور بر تجربه‌هایت در نوشتن منعکس شد؟

-شاید پرسش شعله‌ور و مشترک همه آثار شعری و روایی‌ام همان پرسش هویت باشد. منظورم در اینجا هویت یکجانبه نیست، بلکه هویت مرکب دارای گشایش به سوی هویت‌های دیگران است. در رمان‌هایم مکان‌ها و هویت‌ها متعددند. هویت کردی را در وسط جمعی از هویت‌ها می‌یابی؛ عربی، مصری، مغربی، تونسی، الجزایری، عراقی، ترکی، بلژیکی، آلمانی، یهودی، فلسطینی و... به سمت بسته بودن هویت داخلی و ملی و از آنجا برو به هویت شهری سپس هویت منطقه و محله و همین‌طور ادامه بده، گرایش ندارم. خودم را تسلیم آن دایره‌های فشار نمی‌کنم. چنین نظری ندارم که وظیفه و مأموریت من درسال 2021 زنده کردن احساس و آگاهی ملی و روح قومی در کردها باشد. این مأموریت را شعرا و ادبای کرد در دهه بیست و حتی هشتاد و نود دنبال کردند؛ در دل جنگ‌ها و گفتمان‌های نفرت، دینی، قومی، منطقه‌ای، حزبی و شخصی.‌ اگر انسان انسانیت خود را حفظ کند، حتی اگر به اندازه‌ای که اجازه دهد زندگی را ادامه دهد، این به خودی خود دست‌آورد بزرگی است. این همان چیزی است که فکرمی‌کنم وظیفه دارم در نوشته‌های شعری یا روایی انجام دهم که پیش از هر طبقه بندی دیگر انسانیت، هویت بزرگم باشد.

*همیشه تأکید می‌کنی، اصطلاح «ادبیات مهاجرت» بی‌فایده شده، مشخصاً منظورت چیست؟

-آیا شرایطی که من در بلژیک تجربه می‌کنم همان شرایطی است جبران خلیل جبران در مهاجرت تجربه کرد؟ آیا سطح آموزش، برابری فرصت‌ها، شمار اقلیت‌های عرب و کرد در مناطقی که به آنها مهاجرت شده همان‌هایی هستند که در دهه بیست و سی و چهل بودند؟ آیا وسایل ارتباطی همانند؟ بدون شک نه. هنوز به این مقوله چپ ایمان دارم که :« هر شکل زندگی، شکل تفکری دارد». به این اضافه می‌کنم: برای هرگونه تفکری، نوعی نوشتن است. و براین اساس، آن مرثیه‌سرایی‌ها و نوستالژی‌هایی که در متن‌های آن دوره می‌جوشیدند، همانی نیستند که در متن‌های امروز ما به آنها پرداخته می‌شود. حتی مفهوم وطن و غربت تغییرکرده است. پس چرا توصیف «ادبیات مهاجرت» ثابت بماند و تغییر نکند؟



چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش
TT

چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش

ارنست همینگوی، نویسنده آمریکایی، پس از انتشار سه یا چهار رمان پیاپی، توانست به تمامی دروازه‌های افتخار ادبی دست یابد. اولین رمان او «خورشید همچنان می‌درخشد» (1926) بود که شهرتی گسترده پیدا کرد و بهترین فروش‌را داشت. این رمان یکی از بزرگترین رمان‌های ادبیات انگلیسی در قرن بیستم محسوب می‌شود. در این اثر، همینگوی فضای پاریس را با دقت تمام در دوره بین دو جنگ جهانی به تصویر می‌کشد. او درباره نسل گمشده، نسلی که جنگ جهانی اول را تجربه کرده و قادر به فراموشی آن نبوده، صحبت می‌کند.

سپس در سال 1929، همینگوی شاهکار دوم خود «وداع با اسلحه» را منتشر کرد. در عرض تنها چهار ماه، بیش از هشتاد هزار نسخه از آن به فروش رسید. این رمان به سرعت به یک نمایشنامه و سپس به یک فیلم سینمایی تبدیل شد و شهرت فراوانی به همراه پول زیادی برای او به ارمغان آورد. او در مصاحبه‌ای با یک خبرنگار اعلام کرد که صفحه آخر رمان را 39 بار نوشته و در نهایت در بار چهلم از آن راضی شده است. این رمان به نوعی شبیه به یک زندگی‌نامه است و در آن از عشق، جنگ، و پرستار ایتالیایی که او را از زخمی خطرناک در جبهه نجات داد، صحبت می‌کند. اما مشکل این است که او را نوع دیگری هم زخمی کرد: زخمی که ناشی از عشق و علاقه بود و هیچ درمانی نداشت.

در سال 1940، او شاهکار سوم خود «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آید؟» را منتشر کرد که درباره جنگ داخلی اسپانیا بود و موفقیتی فوری و گسترده به دست آورد. از این رمان، در عرض یک سال، یک میلیون نسخه به فروش رسید! همینگوی برای تبدیل این رمان به فیلم، مبلغ 150 هزار دلار دریافت کرد که در آن زمان رکوردی بی‌سابقه بود. او خودش بازیگران اصلی فیلم، گری کوپر و اینگرید برگمن را انتخاب کرد.

در سال 1952، او شاهکار چهارم خود «پیرمرد و دریا» را منتشر کرد که موفقیتی بزرگ و فوری به دست آورد. شاید این آخرین ضربه نبوغ‌آمیز و بزرگترین دستاورد همینگوی در عرصه رمان‌نویسی بود. همینگوی در سال 1954 جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد، اما حتی زحمت سفر به استکهلم برای دریافت آن را هم به خود نداد. او تنها یک سخنرانی کوتاه را ارسال کرد که توسط دیگران به جای او خوانده شد. در این سخنرانی گفت: «زندگی نویسنده زندگی‌ای تنها است. او در میان فضایی از تنهایی، سکوت و انزوا کار می‌کند. اگر نویسنده‌ای به اندازه کافی خوب باشد، هر روز با مسأله وجود ابدیت یا عدم آن مواجه خواهد شد. به عبارت دیگر، سؤال مرگ و آنچه پس از آن می‌آید، سؤال جاودانگی یا فنا، همیشه او را دنبال خواهد کرد.»

به این ترتیب، به مسأله بزرگ یا معمای بزرگ بازمی‌گردیم که هیچ‌گاه به هیچ مخلوقی روی زمین پاسخ نخواهد داد.

سؤالی بدون پاسخ؟

اما سؤال باقی می‌ماند: چرا نویسنده‌ای که به چنین موفقیت بی‌نظیری دست یافته است، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از دریافت جایزه نوبل و رسیدن به اوج ادبیات آمریکا و جهان، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از اینکه رمان‌هایش فروش‌هایی باور نکردنی داشتند و میلیون‌ها دلار برایش به ارمغان آوردند، خودکشی می‌کند؟ چرا او نه در سن شصت سالگی، خودکشی می‌کند؟ او می‌توانست بیست سال یا حتی بیست و پنج سال دیگر زندگی کند. این سال‌ها زیباترین سال‌های زندگی، یعنی سال‌های بازنشستگی هستند، به‌ویژه اگر تمام این میلیون‌ها دلار را در حساب بانکی خود داشته باشید. این بازنشستگی طلایی است...

اما اگر دلیل را بدانید، تعجب نمی‌کنید.

در سال 2011، در روز 2 ژوئیه، یعنی پنجاه سال پس از خودکشی همینگوی، روزنامه نیویورک تایمز خبری منتشر کرد که به سرعت مانند بمب منفجر شد. این خبر نشان می‌داد که او به انتخاب خودکشی نکرده بلکه مجبور به انجام آن شده است. او توسط مأموران اطلاعات آمریکا (اف‌بی‌آی) به اتهام همکاری با رژیم کوبا تحت تعقیب بود. برای اثبات این ادعا، این روزنامه مشهور آمریکایی نامه‌ای از دوست او، هارون ادوارد هوتچنیر، را منتشر کرد که نور جدیدی بر مراحل آخر زندگی ارنست همینگوی افکند. دوست صمیمی او در این نامه چه می‌گوید که همه چیز را وارونه کرد؟ او می‌گوید: در یکی از روزها همینگوی با من تماس گرفت و گفت که از نظر روانی و جسمی بسیار خسته است. فهمیدم که او در حالت اضطراب شدیدی به سر می‌برد و نیاز دارد که مرا ببیند. بلافاصله به دیدارش رفتم و در آنجا او راز بزرگی را که او را آزار می‌داد و خواب را از چشمانش ربوده بود، برایم فاش کرد. او به من گفت: شما نمی‌دانید چه بر سر من می‌آید؟ من در خطر هستم. من شب و روز توسط مأموران اطلاعات تعقیب می‌شوم. تلفن من کنترل می‌شود، پست من تحت نظر است و زندگی من کاملاً زیر نظر است. دارم دیوانه می‌شوم!

سپس دوستش در ادامه نامه می‌نویسد...

اما نزدیکان او هیچ نشانه‌ای عملی از این موضوع مشاهده نکردند. به همین دلیل، آن‌ها باور داشتند که او به بیماری پارانویا مبتلا شده است؛ یعنی جنون هذیانی یا توهمات دیوانگی. این نویسنده مشهور در هوس و توهم احساس تعقیب شدن توسط سازمان‌های اطلاعاتی غرق شده بود. پس حقیقت چیست؟ آیا واقعاً تحت تعقیب بود یا اینکه به‌طور ذهنی دچار وسواس و توهم تعقیب شده بود؟

همچنین می‌دانیم که یکی از منتقدان پیش‌تر او را پس از آشنایی با وی به داشتن بیماری جنون و هیستری شخصیتی متهم کرده بود. در غیر این صورت، همه این نبوغ‌ها از کجا آمده است؟

بعدها آرشیوها نشان دادند که رئیس سازمان اطلاعات، ادگار هوور، که حتی روسای جمهور آمریکا را می‌ترساند، واقعاً همینگوی را به اتهام ارتباط با یک دشمن خارجی تحت نظر و شنود قرار داده بود. به همین دلیل، سازمان اطلاعات او را در همه جا، حتی در بیمارستان روانی و حتی در سواحل دریاها که او عاشق گردش در آنجا بود، تعقیب می‌کرد. آن‌ها او را به‌قدری تحت فشار قرار دادند که دیوانه‌اش کردند و او را به خودکشی واداشتند.

و بدتر از همه، او را به کارهایی متهم کردند که هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشت. اگر یکی از مقامات اشتباه کند و به اشتباه تو را مورد لعنت قرار دهد، در حالی که تو کاملاً بی‌گناه هستی، چه کاری می‌توانی انجام دهی؟ به نظر می‌رسد این اتفاق برای ارنست همینگوی رخ داده است. در نتیجه، او قربانی اشتباهات و سرنوشت بی‌رحم شد. آن‌ها او را با شخص دیگری اشتباه گرفتند. جنایتکار واقعی فرار کرد و بی‌گناه هزینه را پرداخت!

هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند.

چه نتیجه‌ای می‌توانیم از همه این‌ها بگیریم؟ این‌که اگر نابغه‌ای مشهور باشید، به‌سرعت وارد دایره خطر می‌شوید. مشکلات و مصائب بر سرتان فرود می‌آیند. فیلسوف مشهور فرانسوی، میشل سر، می‌گوید: من زندگینامه مشاهیر دانشمندان و فیلسوفان فرانسه را در طول 400 سال متوالی مطالعه کردم و حتی یک نفر از آن‌ها را نیافتم که با آرامش زندگی کرده باشد. همه آن‌ها به نوعی در معرض خطر بودند و گاهی حتی خطر ترور. همچنین می‌توان نتیجه گرفت که هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند. آن‌ها سوختند تا راه را برای ما روشن کنند. بنابراین، اگر می‌خواهیم با آرامش زندگی کنیم، بهتر است انسان‌های عادی مانند بقیه مردم باشیم، نه بیشتر و نه کمتر. ما فکر می‌کردیم نبوغ یا شهرت نعمتی است، اما معلوم شد که یک نقمت واقعی است. تقریباً هیچ نابغه‌ای وجود ندارد که بهای شهرتش را به‌طور کامل و به روش‌های مختلف نپرداخته باشد: المتنبی در پنجاه سالگی کشته شد، ابن سینا به احتمال زیاد در پنجاه و هفت سالگی مسموم شد، جمال‌الدین افغانی در استانبول در پنجاه و نه سالگی مسموم شد، عبدالرحمن کواکبی توسط دولت عثمانی در قاهره در چهل و هفت سالگی کشته شد. دکارت در سوئد در پنجاه و چهار سالگی توسط یک کشیش کاتولیک اصولگرا که به او در قرص نان مقدس سم داد، مسموم شد! دکتر محمد الفاضل، رئیس دانشگاه دمشق و یکی از اساطیر حقوق سوری و جهانی، در پنجاه و هشت سالگی توسط طلایه‌داران جنگجوی «اخوان المسلمین» به ضرب گلوله کشته شد. فهرست طولانی است... وقتی همه این‌ها را کشف می‌کنیم، با آسودگی نفس می‌کشیم و هزار بار خدا را شکر می‌کنیم که نابغه نیستیم!