«آخ ملوخیه» میان کاواباتای ژاپنی و مارکز کلمبیایی

درباره روح در نویسندگی و آشپزی

 «آخ ملوخیه» میان کاواباتای ژاپنی و مارکز کلمبیایی
TT

«آخ ملوخیه» میان کاواباتای ژاپنی و مارکز کلمبیایی

 «آخ ملوخیه» میان کاواباتای ژاپنی و مارکز کلمبیایی

وقتی صحبت از نوشتن و آشپزی و دیگر هنرها به میان می‌آوریم، می‌توانیم به جای کلمه «سبک» کلمه «روح» را بگذاریم؛ عکس آن هم درست است. روح نویسنده مترادف با سبک اوست نه افکارش. فرد می‌تواند مهارت‌ها را در دانشگاه یا کارگاه نویسندگی بیاموزد؛ همه چیز درباره عناصر روایت، از ساخت جمله تا ساختار روایت، اما گاهی روحی را فاقد است که در متن خود بدمد، در چنین حالتی آنچه از زیر دستش بیرون می‌آید مجسه سفالی بی روحی است.

وقتی یک یا دو اثر از نویسنده‌ای بخوانیم و از روحش خوشمان بیاید ما به طرف کتاب‌ جدیدش می‌رویم بی آنکه بپرسیم درآن چه می‌گوید. مسئله در دست‌پخت نیز چنین است. اشتیاق ما به یک غذا چیزی جز میل به روحی نیست که درآن غذا نهفته است و نه مواد تشکیل دهنده آن. به هیچ وجه هوس بامیه یا کدو نمی‌کنیم بلکه مشتاق روح آشپز و روش او می‌شویم. گاهی مواد اولیه و تشکیل دهنده یک غذا پیش ده‌ها آشپز ماهر یکی است ولی نتایج متفاوتند.

آنچه «نفس» در آشپزی می‌نامیم به ارث می‌بریم بی آنکه بسیاری از کسانی که آن را به کار می‌برند معنایش را بدانند. برای نمونه ملوخیه غذایی تقریباً ساده است، اما با دست هرکسی همان طعم را ندارد و شاید کم بودن رازهایش، رازخوب بودنش را به یک شوخی یا اسطوره تبدیل کرده باشد... یکی ازآنها به دیگری می‌گوید:« لحظه خالی کردن ناله سرندادی»؛ لحظه‌ای که سیر طلایی ملتهب را در خورش خالی می‌کنیم. برخی دوستان غیر مصری می‌پرسند:«آخ ملوخیه واقعا لازم است؟» اگر مسئله این طور بود که به نظر یک شعبده بازی بود. باید به معنای مجازی ناله فکر کنیم، به عنوان راهنمایی براینکه آشپز همه داغ دلش را در پخت و پز گذاشته است. به همین ترتیب باید به ناله نویسندگی فکر کنیم.

روح از عشق می‌آید؛ به همین دلیل باید پیش از آنکه پشت میز نوشتن بنشینیم یا جلوی میز آشپزخانه بایستیم، به این فکر کنیم چه کسی را دوست داریم. اما لازمه عشق نیز تخیل است و این است که حساسیت خاص نویسنده و آشپز را می‌سازد و –در اینجا- حساسیت خاص عاشق را به وجود می‌آورد و عمر عشقش را طولانی‌تر می‎سازد.

نویسنده از آزادی بیشتری نسبت به آشپز و عاشق بهره‌می‌برد؛ او آزاد است جهان و شخصیت‌هایش را بسازد تا دست‌پخت خیالی را آماده کند. عاشق با عشق خویش به سوی معشوقی می‌رود که اوصاف شخصی و توان‌های ویژه خود را دارد و آشپز با مواد اولیه‌ای تعامل می‌کند که ویژگی گرفته شده از طبیعت رشد و نگهداری‌اش را دارد. سبزیجات و گوشت و لبنیات و کره و چربی‌ و روغن و پنیرها جماد نیستند؛ اما فرزند محیط خود هستند: پاکیزگی هوا، درجه حرارت، کیفیت آب، طبیعت غذای آن ... همه اینها میزان تازگی مورد نظر را به برخی مواد تشکیل دهنده و جاافتادن مورد نظر برای برخی دیگر را می‌بخشند و این بر طعم و عطر و لمس تأثیرمی‌گذارند. به همین دلیل «بابیت» در فیلم (Babette Veast) مواد اولیه را از فرانسه وارد می‌کند که روح‌شان را بهتر می‌شناسد تا محصول خود را با همان چشمنوازی که برای آن برنامه ریزی کرده، بیرون بدهد.

با وجود تأثیر تاریخ خاص مواد تشکیل دهنده، مسائل زیادی باقی می‌مانند که حساسیت آشپزی می‌تواند از عهده آنها برآید و حسن تقدیر و توجهش اثرگذارمی‌ماند؛ برخی مواد تشکیل دهنده رو به سمت سرکشی دارند؛ کره، روغن زیتون و بسیاری از ادویه خودرأی مانند هیل و الینسون. آشپز در استفاده از آنها باید حساس باشد و با قاطعیت آنها را در حد خودشان نگه‌ دارد به طوری که یکی ازآنها بر طعم مستولی نشود. و لحظه‌ای را که باید این یا آن مواد را اضافه کند بشناشد.

همان طور که آهنگساز ساز مناسب فلان جمله را می‌شناسد و اینکه به طور تک چه چیزی را باید بنوازد یا کجا با ساز دیگر همراه شود، آشپز لحظه مناسب برای افزودن فلان ادویه یا قاطی کردن آن با ادویه دیگر را می‌شناسد. برای نمونه سیر، در یک لحظه گذرا به اوج جوشش عطرش می‌رسد و باید حواس آشپز خوب به آن لحظه باشد چرا که سیر پس از آن به سرعت ته می‌گیرد.

مانند نویسنده حساس؛ آشپز باید مهارت‌های پیش‌دستی و نگه داشتن و حذف غیر ضروری را داشته باشد: چه چیزی باید اول نفس بکشد؛ زرد چوبه یا فلفل سیاه؟

حساسیت آشپز و قدرت تخیلش مانند اثرانگشتی است که نمی‌توان آن را جعل کرد؛ وقتی ژنرال اولین قاشق سوپ لاک‌پشت را بر داشت صدای لذت بردنش به هوا رفت و پس از قاشق دوم قیافه‌اش با خاطره‌ای بازشد؛ درباره آشپزش در رستوران «کافه انجلیه» پاریس گفت؛ تنها این رستوران چنین غذایی را با این طعم سرو می‌‌کند. به یاد حرف دوست ژنرال فرانسوی‌اش دراین باره افتاد:« زن تنها موجودی است که بدون تردید به خاطرش جنگ راه می‌اندازم». آشپز آن خاطره کسی نبود جز خود «بابیت» که به عنوان پناهنده جنگی به دانمارک رسیده بود. ژنرال با سبک، با روح آشنا شد... ژنرالی نادر، این طور نیست؟

آشپز علاقمند می‌تواند دقت و اخلاص را از استادانش بیاموزد و می‌توان مهارت‌ها را در یک خانواده آشپز یا رستورانی که جایگاه خود را در عشق میان آشپزها حفظ کرده نسل به نسل به ارث برد، اما ولع خاص و رابطه متفاوت با جهان است که به آشپز روح خاصش را می‌بخشند.

خوشبختانه نویسندگی نیازی به پیوند خونی یا رابطه همکاری و حتی مرزهای ملی ندارد... نویسنده مشتاق می‌تواند از حساسیت آشپزهای برجسته در همه آداب جهان استفاده کند و از آنها بیاموزد تا روح خاص خود را به دست بیاورد.

فکرمی‌کنم خوانندگان و منتقدان ادبی می‌توانستند با گابریل گارسیا مارکز کمتر سنگدلی کنند اگر به مسئله روح اهمیت بیشتری می‌دادند. بسیاری از خوانندگان از خواندن رمان « خاطرات دلبرکان غمگین من» استقبال کردند به این عنوان که استنساخی از رمان «خانه زیبارویان خفته» یاسوناری کاواباتاست با اتکا به تمی که کلمبیایی از ژاپنی به عاریت گرفت: پیرمردی گرفتار عشق دختری جوان می‌شود. بسیاری کار مارکز را سرقت می‌پندارند، اما با توجه به جایگاهش به او اندکی تخفیف دادند.

اگر مارکز چندین بار نگفته بود که از رمان کاواباتا خوشش آمده است، خود را گرفتار چنین موقعیتی نمی‌کرد و این نوع مضمون که بین دختری باکره و پیرمردی جمع می‌کند منحصر به کاواباتا نیست. در هزار و یک شب، دلال‌ها از آوردن کنیزکان چهاره و پانزده ساله از پای نمی‌نشینند و ادبیات معاصر آکنده از روابطی است که تفاوت‌های سنی زیاد میان زنان و مردان در همه فرهنگ‌ها آنها را فراگرفته است. در ادبیات مدرن سرگشتگی «هامبرت» برای «لولیتا» در رمان «ناباکوف» را داریم که آشکارا میتولوژی انحراف جنسی مگو را علنی ساخت. اگر «ایگوشی» تلاش کرد قدرت جوانی زنانه را به نفع پیری مردانه به طور نمادین بچلاند، «گرونوی» در رمان «عطر» نوشته پاتریک زوسکیند همان بلند پروازی وجود دارد، اما به شکل جنایت آمیز؛ این مرد محروم از عطر پیکر خاص، تلاش کرد به آن رائحه برسد؛ یعنی بدل به موجودی بشود، اما نه از راه درآغوش کشیدن پیکر زنانه جوان مانند کاری که «ایگوشی» کرد بلکه از طریق مکیدن عطر جوانی به وسیله کشتن.

هیچ کسی وجه اشتراکی میان «لولیتا» و «زیبارویان خفته» ندید و کسی زوسکیند را متهم به سرقت ادبی از کاواباتا نکرد با وجود اینکه چهار رمان از همان تخیل الهام گرفته‌اند، اما تنها مارکز به دست گروهی تندرو از «پلیس‌های ادبیات» افتاد.

مجاز در «زیبارویان خفته» با روح شرم ژاپنی می‌خواند. کاواباتا از سبک جریان سیال ذهن استفاده می‌کند تا زخم‌های روح وحشت‌زده قهرمانش را نشان دهد. خواب در کنار دختری جوان برای «ایگوشی» جز بدبختی چیزی به ارمغان نمی‌آورد و لحظه‌های جوانی و شادابی بدنش و روابط سابقش را به یادمی‌آورد بلکه حتی نوعی توبیخ که حافظه‌اش به کارمی‌بندد و تجاوز به دخترش را یادآوری می‌کند. با انگیزه شخصی پا دراین خانه که مخصوص ارائه خدمات لذت مجازی است نمی‌گذارد بلکه با تشویق دوستش که تجربه‌ای را از سرگذرانده و گرمای تن جوانی را به یاد می‌آورد از طریق دختر پرستار که هیچ احساسی با او رد و بدل نمی‌کند و صبح پیش ازاو از خواب بیدار می‌شود و بی آنکه با هم نگاهی رد و بدل کنند می‌رود. رمان سوگواری برخویش در لحظه غروب است.

رمان مارکز«خاطرات دلبرکان غمگین من» رمان رستاخیز و جشن زندگی است که از طریق سبک شاعرانه تجدید می‌شود و با ادویه بلاغت مارکز عطرآگین شده است و نیمی از بارتأثیرجهانش را به دوش می‌کشد. نمی‌دانیم نام قهرمانش چیست، یک روزنامه‌نگار قدیمی مجرد و سرخوش که باوردارد گرفتار پیری نشده و قدرت شوخی با او و زل زدن در چهره مرگ را از دست نداده است. با ضمیر من و از طریق جمله‌های کوتاه از خود می‌گوید که مناسب سرزندگی شخصیت است و با سبک نویسنده انسجام دارد. و عملاً ماجراجویی زندگی را به بدنش برگرداند و گرما را به سبک و موضوعات مقاله‌هایش دمید که جذاب شدند و مایه بالا رفتن تیراژ روزنامه شدند پس از آنکه برای سال‌ها همچون تحصیل حاصلی بود که روزنامه فقط برای قدردانی از روزنامه‌نگار قدیمی منتشرشان می‌کرد.

همچنین رمان مارکز روح متفاوت و دلمشغولی‌های اجتماعی و سیاسی او را نشان می‌دهد؛ مانند فقر اجتماعی و فساد سیاسی. از جمله توجه مارکز به جزئیات کوچک است که و با بالا بردن متوسط سن‌ از آنها غفلت نمی‌کند و نود سالگی را برای قهرمانش انتخاب می‌کند به جای شصت و هفت قهرمان کاواباتا.

مارکز ما را دربرابر تولد جدید در سن نود سالگی قرارداد درحالی که کاواباتا ما را با افسردگی سالخورده‌ای روبه رومی‌کند که بیست سال از قهرمان مارکز کوچک‌تر است که افکار و دغدغه‌ها براو سنگینی می‌کنند و یک بار دیگر به « خانه زیبارویان خفته» می‌رود و انگار به اتاق شکنجه رفته باشد تا زشتی را به شلاق بکشد که در درون خود یافته است:«پیری» و بعد برآن گریه می‌کند. ملازمت میان مجازات و دلسوزی را مکرر در «هزار و یک شب» می‌بینیم وقتی که خواهری دو خواهر مسخ شده‌اش به شکل دو سک شلاق می‌زند یا برادری دو برادرش را به شلاق می‌بندد و سپس برآنها گریه می‌کند.

میان دو رمان جز تم وجه تشابهی باقی نمی‌ماند که می‌توانیم آن را بازی و شوخی مارکز با معلمی بدانیم که خیلی دوستش داشت و می‌توانیم از جهتی دیگر- آن را نمایش اعتمادی بدانیم که جادوگری به آن دست زد و دستمالی را به ما نشان می‌دهد که کاواباتا پیش از او این کار را کرده بود؛ پیش از آنکه در آستینش قایم کند و آن را با مباهات خروسی قبراق بیرون بیاورد به جای کبوتری خجالتی که استاد بیرون آورد!



چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش
TT

چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش

ارنست همینگوی، نویسنده آمریکایی، پس از انتشار سه یا چهار رمان پیاپی، توانست به تمامی دروازه‌های افتخار ادبی دست یابد. اولین رمان او «خورشید همچنان می‌درخشد» (1926) بود که شهرتی گسترده پیدا کرد و بهترین فروش‌را داشت. این رمان یکی از بزرگترین رمان‌های ادبیات انگلیسی در قرن بیستم محسوب می‌شود. در این اثر، همینگوی فضای پاریس را با دقت تمام در دوره بین دو جنگ جهانی به تصویر می‌کشد. او درباره نسل گمشده، نسلی که جنگ جهانی اول را تجربه کرده و قادر به فراموشی آن نبوده، صحبت می‌کند.

سپس در سال 1929، همینگوی شاهکار دوم خود «وداع با اسلحه» را منتشر کرد. در عرض تنها چهار ماه، بیش از هشتاد هزار نسخه از آن به فروش رسید. این رمان به سرعت به یک نمایشنامه و سپس به یک فیلم سینمایی تبدیل شد و شهرت فراوانی به همراه پول زیادی برای او به ارمغان آورد. او در مصاحبه‌ای با یک خبرنگار اعلام کرد که صفحه آخر رمان را 39 بار نوشته و در نهایت در بار چهلم از آن راضی شده است. این رمان به نوعی شبیه به یک زندگی‌نامه است و در آن از عشق، جنگ، و پرستار ایتالیایی که او را از زخمی خطرناک در جبهه نجات داد، صحبت می‌کند. اما مشکل این است که او را نوع دیگری هم زخمی کرد: زخمی که ناشی از عشق و علاقه بود و هیچ درمانی نداشت.

در سال 1940، او شاهکار سوم خود «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آید؟» را منتشر کرد که درباره جنگ داخلی اسپانیا بود و موفقیتی فوری و گسترده به دست آورد. از این رمان، در عرض یک سال، یک میلیون نسخه به فروش رسید! همینگوی برای تبدیل این رمان به فیلم، مبلغ 150 هزار دلار دریافت کرد که در آن زمان رکوردی بی‌سابقه بود. او خودش بازیگران اصلی فیلم، گری کوپر و اینگرید برگمن را انتخاب کرد.

در سال 1952، او شاهکار چهارم خود «پیرمرد و دریا» را منتشر کرد که موفقیتی بزرگ و فوری به دست آورد. شاید این آخرین ضربه نبوغ‌آمیز و بزرگترین دستاورد همینگوی در عرصه رمان‌نویسی بود. همینگوی در سال 1954 جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد، اما حتی زحمت سفر به استکهلم برای دریافت آن را هم به خود نداد. او تنها یک سخنرانی کوتاه را ارسال کرد که توسط دیگران به جای او خوانده شد. در این سخنرانی گفت: «زندگی نویسنده زندگی‌ای تنها است. او در میان فضایی از تنهایی، سکوت و انزوا کار می‌کند. اگر نویسنده‌ای به اندازه کافی خوب باشد، هر روز با مسأله وجود ابدیت یا عدم آن مواجه خواهد شد. به عبارت دیگر، سؤال مرگ و آنچه پس از آن می‌آید، سؤال جاودانگی یا فنا، همیشه او را دنبال خواهد کرد.»

به این ترتیب، به مسأله بزرگ یا معمای بزرگ بازمی‌گردیم که هیچ‌گاه به هیچ مخلوقی روی زمین پاسخ نخواهد داد.

سؤالی بدون پاسخ؟

اما سؤال باقی می‌ماند: چرا نویسنده‌ای که به چنین موفقیت بی‌نظیری دست یافته است، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از دریافت جایزه نوبل و رسیدن به اوج ادبیات آمریکا و جهان، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از اینکه رمان‌هایش فروش‌هایی باور نکردنی داشتند و میلیون‌ها دلار برایش به ارمغان آوردند، خودکشی می‌کند؟ چرا او نه در سن شصت سالگی، خودکشی می‌کند؟ او می‌توانست بیست سال یا حتی بیست و پنج سال دیگر زندگی کند. این سال‌ها زیباترین سال‌های زندگی، یعنی سال‌های بازنشستگی هستند، به‌ویژه اگر تمام این میلیون‌ها دلار را در حساب بانکی خود داشته باشید. این بازنشستگی طلایی است...

اما اگر دلیل را بدانید، تعجب نمی‌کنید.

در سال 2011، در روز 2 ژوئیه، یعنی پنجاه سال پس از خودکشی همینگوی، روزنامه نیویورک تایمز خبری منتشر کرد که به سرعت مانند بمب منفجر شد. این خبر نشان می‌داد که او به انتخاب خودکشی نکرده بلکه مجبور به انجام آن شده است. او توسط مأموران اطلاعات آمریکا (اف‌بی‌آی) به اتهام همکاری با رژیم کوبا تحت تعقیب بود. برای اثبات این ادعا، این روزنامه مشهور آمریکایی نامه‌ای از دوست او، هارون ادوارد هوتچنیر، را منتشر کرد که نور جدیدی بر مراحل آخر زندگی ارنست همینگوی افکند. دوست صمیمی او در این نامه چه می‌گوید که همه چیز را وارونه کرد؟ او می‌گوید: در یکی از روزها همینگوی با من تماس گرفت و گفت که از نظر روانی و جسمی بسیار خسته است. فهمیدم که او در حالت اضطراب شدیدی به سر می‌برد و نیاز دارد که مرا ببیند. بلافاصله به دیدارش رفتم و در آنجا او راز بزرگی را که او را آزار می‌داد و خواب را از چشمانش ربوده بود، برایم فاش کرد. او به من گفت: شما نمی‌دانید چه بر سر من می‌آید؟ من در خطر هستم. من شب و روز توسط مأموران اطلاعات تعقیب می‌شوم. تلفن من کنترل می‌شود، پست من تحت نظر است و زندگی من کاملاً زیر نظر است. دارم دیوانه می‌شوم!

سپس دوستش در ادامه نامه می‌نویسد...

اما نزدیکان او هیچ نشانه‌ای عملی از این موضوع مشاهده نکردند. به همین دلیل، آن‌ها باور داشتند که او به بیماری پارانویا مبتلا شده است؛ یعنی جنون هذیانی یا توهمات دیوانگی. این نویسنده مشهور در هوس و توهم احساس تعقیب شدن توسط سازمان‌های اطلاعاتی غرق شده بود. پس حقیقت چیست؟ آیا واقعاً تحت تعقیب بود یا اینکه به‌طور ذهنی دچار وسواس و توهم تعقیب شده بود؟

همچنین می‌دانیم که یکی از منتقدان پیش‌تر او را پس از آشنایی با وی به داشتن بیماری جنون و هیستری شخصیتی متهم کرده بود. در غیر این صورت، همه این نبوغ‌ها از کجا آمده است؟

بعدها آرشیوها نشان دادند که رئیس سازمان اطلاعات، ادگار هوور، که حتی روسای جمهور آمریکا را می‌ترساند، واقعاً همینگوی را به اتهام ارتباط با یک دشمن خارجی تحت نظر و شنود قرار داده بود. به همین دلیل، سازمان اطلاعات او را در همه جا، حتی در بیمارستان روانی و حتی در سواحل دریاها که او عاشق گردش در آنجا بود، تعقیب می‌کرد. آن‌ها او را به‌قدری تحت فشار قرار دادند که دیوانه‌اش کردند و او را به خودکشی واداشتند.

و بدتر از همه، او را به کارهایی متهم کردند که هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشت. اگر یکی از مقامات اشتباه کند و به اشتباه تو را مورد لعنت قرار دهد، در حالی که تو کاملاً بی‌گناه هستی، چه کاری می‌توانی انجام دهی؟ به نظر می‌رسد این اتفاق برای ارنست همینگوی رخ داده است. در نتیجه، او قربانی اشتباهات و سرنوشت بی‌رحم شد. آن‌ها او را با شخص دیگری اشتباه گرفتند. جنایتکار واقعی فرار کرد و بی‌گناه هزینه را پرداخت!

هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند.

چه نتیجه‌ای می‌توانیم از همه این‌ها بگیریم؟ این‌که اگر نابغه‌ای مشهور باشید، به‌سرعت وارد دایره خطر می‌شوید. مشکلات و مصائب بر سرتان فرود می‌آیند. فیلسوف مشهور فرانسوی، میشل سر، می‌گوید: من زندگینامه مشاهیر دانشمندان و فیلسوفان فرانسه را در طول 400 سال متوالی مطالعه کردم و حتی یک نفر از آن‌ها را نیافتم که با آرامش زندگی کرده باشد. همه آن‌ها به نوعی در معرض خطر بودند و گاهی حتی خطر ترور. همچنین می‌توان نتیجه گرفت که هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند. آن‌ها سوختند تا راه را برای ما روشن کنند. بنابراین، اگر می‌خواهیم با آرامش زندگی کنیم، بهتر است انسان‌های عادی مانند بقیه مردم باشیم، نه بیشتر و نه کمتر. ما فکر می‌کردیم نبوغ یا شهرت نعمتی است، اما معلوم شد که یک نقمت واقعی است. تقریباً هیچ نابغه‌ای وجود ندارد که بهای شهرتش را به‌طور کامل و به روش‌های مختلف نپرداخته باشد: المتنبی در پنجاه سالگی کشته شد، ابن سینا به احتمال زیاد در پنجاه و هفت سالگی مسموم شد، جمال‌الدین افغانی در استانبول در پنجاه و نه سالگی مسموم شد، عبدالرحمن کواکبی توسط دولت عثمانی در قاهره در چهل و هفت سالگی کشته شد. دکارت در سوئد در پنجاه و چهار سالگی توسط یک کشیش کاتولیک اصولگرا که به او در قرص نان مقدس سم داد، مسموم شد! دکتر محمد الفاضل، رئیس دانشگاه دمشق و یکی از اساطیر حقوق سوری و جهانی، در پنجاه و هشت سالگی توسط طلایه‌داران جنگجوی «اخوان المسلمین» به ضرب گلوله کشته شد. فهرست طولانی است... وقتی همه این‌ها را کشف می‌کنیم، با آسودگی نفس می‌کشیم و هزار بار خدا را شکر می‌کنیم که نابغه نیستیم!