نمی‌توانند به شکل عادی زندگی کنند

سرآمدند و نه دیوانه

نمی‌توانند به شکل عادی زندگی کنند
TT

نمی‌توانند به شکل عادی زندگی کنند

نمی‌توانند به شکل عادی زندگی کنند

فرد سرآمد به طور بسیار خلاصه شخصی روان رنجور و بیش از حد مضطرب است، اما موفق می‌شود از طریق نوآوری خارق‌العاده‌ای دریکی از زمینه‌ها بر بیماری خود غلبه کند
شاید دچار این توهم بشویم که سرآمدها افرادی بسیار خوش شانس‌اند چون خداوند بزرگ‌ترین هدیه رایگانی را که می‌توان تصور کرد به آنها بخشیده: نبوغ و سرآمدی. اما وقتی زندگینامه آنها را می‌خوانیم چیز دیگری می‌یابیم، می‌فهمیم مسائل بسیار پیچیده‌ترند. اولاً سرآمدی برای دیگران مسئله‌ای بسیار رنج‌آور است، چیزی غیرقابل تحمل. جاناتان سویفت می‌گوید:« وقتی سرآمدی حقیقی درجهان پدیدار می‌شود اولین نشانه حاکی است که همه ابلهان جهان علیه او توطئه‌چینی می‌کنند». آری فرد سرآمد تا مردم از وجودش با خبر شوند در معرض خطر قرارمی‌گیرد. و به همین دلیل به نفع اوست که زیاد سرآمدی خود را نشان ندهد، دست‌کم در ابتدا. آیا دکارت نگفت: فیلسوف نقاب برچهره در صحنه تاریخ گام برمی‌دارد؟ بسیاری از سرآمدها کشته شدند. المتنبی درسن پنجاه سالگی با پیکری آغشته به خون برزمین افتاد. المعرّی را اگر نابینا نبود حتماً به اتهام کفر و زندقه می‌کشتند. اما هیچ کسی مردانگی خود را به رخ یک فرد نابینا نمی‌کشد. پیش از آنها ابن سینا به احتمال زیاد با سم کشته شد. سراسر زندگی‌اش تعقیب و گریز نفس‌گیری بود. آیا «سرآمد سرآمدها» می‌تواند به طور طبیعی و عادی با خیال آسوده زندگی کند؟ سرآمدی انفجاری‌اش او را کشت. اگر هوش و سرآمدی کمتری داشت بیش از 57 سال زندگی می‌کرد و به مرگی طبیعی می‌مرد. دکارت نیز پس ازآنکه دست‌شان به او رسید، با سم کشته شد و دل و روده‌اش تکه‌تکه گشت. شاگردش اسپینوزا نیز ضربه‌ خنجری از دامادش دریافت کرد، اما از خوش‌شانسی پالتوی ضخیم او را حفظ کرد. و فهرست بلند بالاست. اندیشمند اصلاح‌گرای بزرگ جمال الدین افغانی چطور؟ آیا فکر می‌کنید به طور طبیعی مرد؟ او نیز در آستانه شصت سالگی در شهر آستانه مسموم شد. سئوالی که پیش می‌آید: چرا به پادشاهی تاریکی و تاریک‌اندیشان عثمانی‌ها رفت؟ چه کسی او را به آنجا کشاند؟ او نیز سرآمدی‌اش انفجاری و غیرقابل تحمل بود. او را به کشتن داد!
اما اینجا قصد ندارم این موضوع را بیشتر بازکنم. درباره جنگ داخلی سرآمدها، از خطر دیگری که تهدیدشان می‌کند می‌گویم. منظورم جنگ شدیدی است که خود فردسرآمد با خود به راه می‌اندازد: جنگی سرنوشت ساز برای خود علیه خود. و این از تهدیدها خارجی خطرناک‌تر است چون دشمن در اینجا از تو و با تو می‌شود. به این دلیل که سرآمد فردی به معنی واقعی کلمه«بیمار» است. او بیماری مبهم و ناشناخته‌ای دارد که کاملاً از او فراترمی‌رود:
یقولون لی ما انت فی کل بلدة/گویند به من تو در هرسرزمینی نیستی
و ماتبتغی ما ابتغی جل ان یسمی/ و آنچه به نام ناید نمی‌پسندی که می‌پسندم
اما سرآمد می‌تواند با خلق چیزی خارق العاده براین بیماری سخت که درونش را می‌فرساید فایق آید: سرودن یک شعر، نوشتن رمانی جاودان، یک اثرفلسفی استخوان‌دار و ... فلوبر چه احساس سعادتی کرد وقتی که به «مادام بواری» رسید؟ یا استندال وقتی «سرخ و سیاه» را نوشت؟ یا نجیب محفوظ وقتی «اولاد حارتنا/بچه‌های محله ما» به ذهنش خطور کرد؟ و... همه سرآمدها به معنای واقعی کلمه بیمارند و اگر خلاقیت و ابداع نبود کاملاً دیوانه می‌شدند و فرومی‌ریختند. پس سپاس خلاقیت و نوآوری را! سپاس ازآن رمان‌های غول‌آسا! و اینجا تفاوت میان سرآمد و دیوانه نهفته است. دیوانه نمی‌تواند به هیچ چیز برسد. او در دایره‌ای بسته می‌چرخد. و در نتیجه جنونش برعکس سرآمد، رایگان و عقیم است.
فرد سرآمد به طور بسیار خلاصه شخصی روان رنجور و بیش از حد مضطرب است، اما موفق می‌شود از طریق نوآوری خارق‌العاده‌ای دریکی از زمینه‌ها بر بیماری خود غلبه کند. و در این حالت به توازن می‌رسد و جانش را نجات می‌بخشد. شاعر بزرگ هاینه می‌گوید:« بیماری روانی اساس هر نوآوری خلاقانه است. با نوآوری از نگرانی و جنونم شفا یافتم. از راه خلاقیت سلامتی‌ام را بازیافتم». 
کافی است سرگذشت سرآمدها را بخوانیم تا ازاین موضوع مطمئن شویم. یکی از روانکاوها درباره شاعر بزرگ ریلکه چنین می‌گوید: راینر ماریا ریلکه بیشترین روزهای زندگی‌اش را با اضطراب هولناکی سپری کرد که هیچ عقلی نمی‌تواند تصورکند. و همه آن نتیجه کودکی جهنمی‌اش بود. نتوانست با همه تلاش‌های سیزیف‌وار مستمرش ازآن عبور کند. همه زندگی‌اش را همچون فردی گذراند که برلبه جهنم حرکت می‌کند، برلبه فاجعه شیزوفرنی، اما بدون آنکه به طور کامل درآن سقوط کند آن طور که هولدرلین افتاد و کاملاً دیوانه شد.
نویسنده شهیر فرانسوی آندره موروا از روان‌پزشکی بزرگ این سئوال را کرد:« پس دکتر همه نویسندگان سرآمد-مرد و زن- بیمار روانی‌، دیوانه و مجنون‌اند؟» و پزشک در جوابش گفت:« نه، درست‌تر این است که بگوییم اگر رمان نویس سرآمدی نمی‌شدند، سربه جنون می‌گذاشتند. آقا، بیماری شدید روانی هنرمند را می‌سازد و خلاقیت سرآمد او را شفا می‌دهد». زیباتر از این سخنی وجود ندارد. سخنی کوتاه که همه مسئله را از ابتدا تا به انتها خلاصه می‌کند. هیچ سرآمدی بدون اندکی جنون وجود ندارد! چون جنون است که تو را به دست زدن و یورش بردن تشویق می‌کند. « لحظه تصمیم نهایی، لحظه جنون است» آن طور که کیرکگارد می‌گوید. انسان عادی ومعمولی جرأت تصمیم نهایی را ندارد، جرأت نمی‌کند از حد و حدود بگذرد یا ممنوع‌ها را زیرپا بگذارد. و در نتیجه نمی‌تواند چیزی خلق کند. تنها سرآمدها جرأت این کار را دارند. تنها سرآمدها ماجراجویی می‌کنند و یورش می‌برند. ازاینجا جرعه‌ای محدود از جنون یا حتی چندین جرعه به کارمی‌آید. باید بدانیم این مسئله به قدمت تاریخ فلسفی بشر است. منظورم مسئله رابطه سرآمدی و جنون است. خود ارسطو به آن پرداخت. آیا چیزی از معلم اول که با سرآمدی خود به بشریت روشنایی داد پنهان می‌ماند؟ او این پرسش را پیش کشید: چرا افراد استثنایی به نظر غمگین، گرفته و سودایی می‌آیند؟ این فکر را از دیدرو گرفت که برای اولین بار به شکلی قوی بین سرآمدی و جنون پیوند زد. و از آن زمان این تفکر رایج شد که می‌‎گوید، سرآمد فردی غیرعادی است، شخصی که با دیگر انسان‌ها تفاوت دارد. مضطرب، سودایی مزاج و از نظر روانی بی‌ثبات است. او تا مرز جنون دیوانه خلاقیت و ابداع خود است. وقتی زندگی افراد خلاق و نوآور بزرگ را می‌خوانیم از درستی این سخن مطمئن می‌شویم افرادی مانند: بودلر، رمبو، ون گوک، موتسارت، شومن، گوته، همینگوی، بالزاک، فلوبر، نیچه، ژان ژاک روسو و ...
سالوادور دالی توانست جنون درونی‌اش را با خلق سبک هذیان‌گویی-نقدی هنر رام کند. سبکی دارای تکنیک سوررئالیستی که درآن واحد بین عقلانیت نقدی و شطحیات جنون‌آمیز جمع می‌کرد. این به او امکان داد تا آثاری سرآمد، هیجانی، جنون آمیز و گیج کننده خلق کند. و پس ازآنکه به همه اینها رسید توانست توازن روانی کامل خود را برگرداند. این را با وجود آنکه به بازی‌های آکروباتیک خود ادامه داد تا مردم را بترساند و تسلی دهد می‌گویم. خدا داند. به سبیل خمیده همچون دو داسی که همدیگر را قطع می‌کنند نگاه می‌کنم. به نعره‌های ناگهانی و حرکات عجیب و غریبش بر سرسفره غذا، وقتی مهمانان را تکان می‌داد نگاه می‌کنم. به این دلیل که شهرت و اینکه میلیون‌ها آدم تو را می‌پذیرند و شیفته تابلوهایت می‌شوند، به تو اعتماد به نفس بزرگی می‌‎بخشد. اعتماد به نفسی که وقتی ناشناخته، گمنام و مضطرب بودی نداشتی. پس از آن سالوادور دالی توانست این جمله را بگوید: «تنها تفاوت بین من و دیوانه این است که من دیوانه نیستم». و در حقیقت او دیوانه بود، اما موفقیت پرسرو صدا و میلیون‌ها دلار برای هر تابلو همه اینها او را همزمان از فقربسیار و جنون شفا داد.
داستایوفسکی چطور که در ابتدای زندگی ادبی‌اش نامه‌ای به برادرش میشل نوشت و به او گفت:« طرح عظیمی دارم: که دیوانه شوم»! اگر رمان‌های غول‌آسای متوالی‌اش را پشت سرهم نمی‌نوشت آیا واقعاً دیوانه نمی‌شد؟ آیا به درون جهنم فرونمی‌غلتید؟ خلاقیت سرآمد او را از جنون نجات داد یا هر بار به عقب انداخت. و همین مسئله هم درباره بودلر صادق است. چه کسی می‌تواند حجم زخم‌های درونی شارل بودلر را بفهمد؟
درپایان اجازه دهید سخن را با استادمان یا استاد استادمان به پایان برسانیم: شوپنهاور(استاد نیچه). این فرد براین باور بود که قربانی توطئه بزرگ جهانی است که هدفش خفه کردن سرآمدی اوست. همچنین عقیده داشت او آفریده شده تا مردم را به راه حقیقت راهنمایی کند. اما دشمنان سرسخت از هر طرف درکمین او نشسته‌اند. این را با وجود آنکه درآن زمان هیچ کسی به او توجهی نداشت می‌گویم چون شهرتش بعداً شعله کشید. وقتی این سخن را گفت تقریباً فردی گمنام بود. و در نتیجه نه ترسی براو بود و نه مایه اندوهی. با این وجود تصور می‌کرد از سوی دشمنانی حقیر و پست تحت تعقیب است. و به همین دلیل همیشه ساکن طبقه اول می‌شد تا اگر مثلا حریقی در ساختمان روی داد به سرعت فرارکند. و گرنه ناچار می‌شود خود را از طبقه سوم یا چهارم پرت کند. و این اتفاق زجرآور عاقبت خوشی ندارد. با شنیدن کوچک‌ترین صدا هرچند در بیرون شمشیرش را ازغلاف بیرون می‌کشید. همه اینها مانع از این نشد که یکی از فلاسفه بزرگ تاریخ بشریت بشود. این جنون درونی، این هوس دیوانه‌وار هزینه ناگزیرسرآمدی است. سرآمدی خود را به آسانی نمی‌سپارد. بهای سرآمدی شمرده و نقد پرداخت می‌شود. مهریه سرآمدی بسیار بالاست. اگر همه این مسائل پنهانی، همه این رازهای جهنمی، همه این دردهای درونی و شکاف‌های روانی را بدانیم، خدا را هزار مرتبه شکرمی‌گفتیم که سرآمد نیستیم!



«حزب فیروزی‌ها»... اینگونه بیروت و دمشق درهای خود را به روی صدای فیروز گشودند

فیروز در ایستگاه «شرق نزدیک» در سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)
فیروز در ایستگاه «شرق نزدیک» در سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)
TT

«حزب فیروزی‌ها»... اینگونه بیروت و دمشق درهای خود را به روی صدای فیروز گشودند

فیروز در ایستگاه «شرق نزدیک» در سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)
فیروز در ایستگاه «شرق نزدیک» در سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)

فیروز فعالیت هنری خود را در زمستان سال ۱۹۵۰ با ورود به رادیو لبنان آغاز کرد. او در سال بعد با اطمینان به مسیر خود ادامه داد و بین سال‌های ۱۹۵۲ و ۱۹۵۳ به موفقیت بزرگی دست یافت؛ این موفقیت عمدتاً به همکاری او با برادران الرحبانی مرتبط بود، همان‌گونه که گزارش‌های مطبوعاتی آن زمان نیز گواهی می‌دهند.
مجله «الصیاد» فعالیت این «مثلث هنری متشکل از عاصی و منصور الرحبانی و خواننده فیروز» را در آن دوران دنبال کرد و با شور و اشتیاق فراوان، این خواننده را ستود که «توانایی فوق‌العاده‌ای در تنوع بخشیدن به نغمه‌ها دارد و ملودی‌های غربی را با همان قدرت و موفقیتی اجرا می‌کند که لحن‌های عتابا، ابو الزلف، موشحات، لیالی و ادوار را می‌خواند.»

اولین کنسرت‌ها بین بیروت و دمشق

این فعالیت هنری گسترده بین رادیو لبنان و «ایستگاه شرق نزدیک» تقسیم شد و به ندرت از این چارچوب فراتر رفت. در ۲۱ فوریه ۱۹۵۲، مجله «الصیاد» خبری کوتاه منتشر کرد که می‌گفت: «خواننده فیروز ستاره کنسرت هنری بود که توسط کمیته حمایت از تسلیحات در دمشق برگزار شد؛ این دختر جوان توانست احساسات حضار را با آهنگ‌های شاد و رقصان خود به دست آورد.» بررسی گزارش‌های مرتبط با این رویداد نشان می‌دهد که این برنامه یک کنسرت جمعی بود که توسط بانوان دمشق برای حمایت از حرکت تسلیحاتی ارتش سوریه ترتیب داده شد. این رویداد در سالن سینما دمشق و تحت حمایت رئیس دولت، فوزی سلو، و رئیس ستاد کل ارتش سوریه، سرهنگ ادیب شیشکلی برگزار شد.
برنامه این کنسرت توسط احمد عسه، مدیر رادیو سوریه، طراحی شده بود و تعدادی از ستارگان از جمله حلیم الرومی، سعاد محمد و حنان با ارکستر سمفونیک رادیو سوریه به رهبری احمد عسه در آن به صورت داوطلبانه آواز خواندند. همچنین بانوان دمشق نمایشی رقص سنتی الهام گرفته از هنر محلی سوریه ارائه کردند.
مجله «الإذاعة» در توصیف اولین حضور فیروز در صحنه دمشق نوشت: «فیروز با طوفانی از تشویق حضار روبرو شد؛ جمعیت بی‌صبرانه منتظر ظهور او در صحنه بود تا چهره این خواننده را ببیند که صدایش را از امواج اتر دوست داشتند. فیروز از این موقعیت هراس داشت و به توانایی خود در کنترل این جمعیت اطمینان نداشت، اما تشویق‌ها به او قدرتی بخشید و او با صدای عمیق و پر از طراوتش فضای سالن را پر کرد. بین هر قطعه و قطعه دیگر، حضار برای این خواننده که به اوج شهرت رسیده بود، به شدت دست می‌زدند.»

در کنار عاصی و منصور در شب‌نشینی‌ای که اتحادیه موسیقی‌دانان حرفه‌ای در بیروت برگزار کرد، بهار 1952

حضور فیروز در بیروت

مجله «الإذاعة» در ماه مه به حضور دیگر فیروز در نخستین شب‌نشینی «انجمن موسیقی‌دانان حرفه‌ای» در بیروت اشاره کرده و نوشته است: «خانم هنرمند فیروز ستاره شب بود با صدای عمیق و خیال‌انگیزش. او قصیده‌ای از اخطل الصغیر (بشارة الخوری) با عنوان «یا قطعة من کبدی» را که شاعر بزرگ برای دخترش وداد سروده بود، اجرا کرد. وداد نیز در میان مدعوین همراه با پدر شاعرش حاضر بود.»
در عرصه دیگری، مجله «الإذاعة» در اول ژوئن مقاله‌ای درباره نمایشنامه‌ای به نام «غابة الضوء» منتشر کرد که در کالج دخترانه آمریکایی (جونیور کالج) با حضور نخست‌وزیر سامی بک صلح، تعدادی از وزرا، نمایندگان و روزنامه‌نگاران ارائه شد. «این نمایشنامه شعری اسطوره‌ای از آثار برادران الرحبانی بود که فیروز همراه با دانشجویان جونیور کالج در آن ایفای نقش و آوازخوانی کرد.» در مقابل، در همان شماره خبری درباره نمایشنامه دیگری با عنوان «طروب» نقل شده که بر اساس «روزگار هارون‌الرشید و فتکش با برامکه» نوشته نقولا بسترس و آهنگسازی جورج فرح ساخته شده بود. فیروز در این نمایشنامه آواز می‌خواند و دانشجویان انستیتوی نمایش در کنسرواتوار ملی آن را اجرا کردند. «این اجرا موفق بود و فیروز بار دیگر ثابت کرد که خواننده‌ای ممتاز است.»

تشویق مردم او را «عصبی» می‌کند

این حضورهای زنده موارد نادری در نخستین دوران فعالیت هنری فیروز بودند و به نظر می‌رسد که در سال‌های بعدی تکرار نشدند. در ۱۸ سپتامبر، مجله «الصیاد» نوشت: «فیروز از کار در یکی از بزرگ‌ترین کاباره‌های عالیه با وجود حقوق خوبی که برای او در نظر گرفته شده بود، عذرخواهی کرد. دلیل او این بود که نمی‌تواند هر شب در مقابل تماشاگران حاضر شود و از فضیلت حیایی که همیشه همراه اوست دست بکشد.»
این تصویر در یادداشتی که مجله «الإذاعة» منتشر کرد با عنوان «فیروز، قهرمان استودیو» آشکارتر می‌شود. در متن این یادداشت آمده است: «بانوی ترانه‌های مردمی و رقصان، دانش‌آموخته کنسرواتوار ملی موسیقی و آموزشگاه الرحبانی، که اغلب آهنگ‌هایش را در حین تمرین ضبط می‌کند؛ یعنی آهنگ را به خاطر سپرده و در یک نوبت ضبط می‌کند.

او هیچ مشکلی ندارد که در هر لحنی، نقش دیگری را اجرا کند. از ویژگی‌های او این است که از صحنه و نگاه مردم هراس دارد و تشویق آن‌ها باعث می‌شود عصبی شود تا حدی که متن ترانه را فراموش کند. یک بار هنگام اجرای ترانه ماروشکا در استخر عالیه، متن ترانه را فراموش کرد و به شاعری تبدیل شد که جملاتی موزون اما بی‌معنا می‌سرود. اما در استودیوی رادیو، او قهرمانی است که بر نوازندگان تخت موسیقی، به‌ویژه عاصی الرحبانی، تسلط دارد و هرگز دچار تپق نمی‌شود، زیرا همیشه متن ترانه در دستش است.»

فیروز در بهار ۱۹۵۳ (آرشیو محمود الزیباوی)

فیروز با همکاری خود با برادران الرحبانی در رادیو موفقیت بزرگی کسب کرد و این موفقیت با ترانه عتاب به اوج رسید. مجله «الصیاد» در آخرین هفته سپتامبر ۱۹۵۲ نوشت: «باید گفت که ترانه عتاب که توسط عاصی الرحبانی ساخته و توسط فیروز خوانده شد، به آهنگ محبوب مردم در خانه‌ها و مجالس تبدیل شده است و شروع به تهدید آهنگ مردمی مشهور عاللوما اللوما کرده است»، آهنگی که شهرت ودیع الصافی را رقم زد.
در اوایل سال ۱۹۵۳، «الصیاد» درباره آثار برجسته برادران الرحبانی نوشت: «فیروز بیشترین تأثیر را بر این دو هنرمند داشته است، زیرا او با صدای عاطفی و قوی خود، به ویژه در ترانه عتاب، که در مقابل میکروفون با آن ذوب می‌شود و همراه خود قلب و احساسات شنوندگان را نیز ذوب می‌کند، به بهترین نحو آهنگ‌های آن‌ها را به نمایش گذاشته است.»

حزب «فیروزی‌ها»
این مثلث هنری به یک پدیده جوانانه هنری تبدیل شد که در لبنان و سوریه درخشید. در ۱۱ فوریه، «الصیاد» تحت عنوان «فیروزی‌ها» نوشت: «در دمشق تعداد زیادی از دانشجویان و جوانان خود را فیروزی‌ها می‌نامند، نسبت به خواننده لبنانی خوش‌صدایی که بسیار خجالتی است (فیروز). نام فیروز در جهان عرب بر سر زبان‌ها افتاده و به یکی از محبوب‌ترین نام‌ها در میان مردم، به ویژه جوانان و دانشجویانی تبدیل شده است که دائماً آهنگ‌های او را تکرار می‌کنند و با شور و اشتیاق او و برادران الرحبانی را مانند یک افتخار ملی یا پدیده‌ای قومی ستایش می‌کنند.»
در ۱۵ مارس، «الصیاد» بار دیگر به این پدیده پرداخت و نوشت: «به نظر می‌رسد حزب فیروزی‌ها در حال گسترش و رشد است، تا حدی که ممکن است با بزرگ‌ترین احزاب سیاسی این کشور رقابت کند. به‌محض اینکه این مجله اشاره کرد که بیشتر جوانان سوری این لقب را به دلیل علاقه‌شان به فیروز دارند، بسیاری از جوانان لبنانی، دختران و زنان نیز به ما نوشتند و حمایت خود را از این حزب اعلام کردند و گفتند که علاقه‌شان به فیروز کمتر از علاقه برادران سوری‌شان نیست. باید گفت اگر حزب خواننده فیروز در حال رشد و بزرگ شدن است، دو دلیل دارد: نخست اینکه صدای این خواننده عمیقاً دلنشین و بیدارکننده دردهای نهفته در قلب و روح است؛ و دوم اینکه لبنانی‌ها از احزاب سیاسی موجود که بر منافع شخصی و ایجاد فتنه‌های خوابیده استوارند خسته شده‌اند و اکنون با چراغ و شمع به دنبال احزابی همچون حزب فیروز می‌گردند که به آن‌ها آرامش و شادی ببخشد.»

فیروز در جلسه کاری ایستگاه «شرق نزدیک» در سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)

این پدیده توجه سلیم اللوزی را در زمانی که به‌عنوان خبرنگاری در حوزه هنر فعالیت می‌کرد، جلب کرد. او گزارشی کوتاه برای مجله «الکواكب» مصر نوشت که در ژوئن ۱۹۵۲ منتشر شد، با عنوان «خواننده‌ای که از شهرت هراس دارد». این گزارش با اشاره به انجمن «فیروزی‌ها» آغاز شد، که در بیروت توسط سعید فریحه و نجیب حنکش اداره می‌شد. سپس به خانه فیروز پرداخت که «در محله زقاق البلاط بیروت، منطقه‌ای از طبقه کارگر در پایتخت لبنان» قرار داشت. او نوشت که فیروز «از دیدار عکاس مجله (الکواكب) شگفت‌زده شد، زیرا به نور رسانه‌ها عادت نداشت و از دوربین‌ها به همان اندازه می‌ترسید که از حضور روی صحنه».
سلیم اللوزی از او پرسید: «چرا تلاش نمی‌کنی در سینما ظاهر شوی؟» فیروز پاسخ داد: «اگر از ظاهر شدن روی صحنه می‌ترسم، تصور کن در سینما چه خواهد شد!» این گزارش دو عکس استثنایی از فیروز را شامل می‌شد، و بعدها تصاویر دیگری که طی این بازدید نادر گرفته شده بودند، منتشر شدند. در ژوئن ۱۹۵۲، مجله «الإذاعة» به دوری فیروز از رسانه‌ها اشاره کرد و نوشت که او «در تقابل مداوم با عکاسان قرار دارد». پس از گذشت یک سال، مجله «الصیاد» تصویری پرتره از فیروز منتشر کرد و در توضیح آن نوشت که این دستاورد پس از درخواست‌های مکرر خوانندگان برای انتشار تصاویر مناسب از او حاصل شده است، زیرا تمامی تصاویر قبلی «ناقص و غیررضایت‌بخش» بودند.

نظرسنجی عشق

فیروز به پدیده‌ای بی‌همتا تبدیل شد؛ زیرا به‌عنوان خواننده‌ای که «پشت میکروفون پنهان می‌ماند»، شناخته می‌شد، همان‌طور که «الصیاد» در سپتامبر ۱۹۵۳ نوشت. با این حال، هنر او «محبوبیتی فراگیر داشت، از طبقه اشراف تا کارگران و زحمتکشان».

در همان ماه، وفیق العلایلی در مجله «الإذاعة» مقاله‌ای با عنوان «دختری که تمامی خوانندگان شرق عربی را پشت سر گذاشت» منتشر کرد و در مقدمه آن نوشت: «این دختر که تنها چند سال از شروع فعالیتش می‌گذرد و مردم او را فقط از طریق رادیو می‌شناسند، به قلب مخاطبان شرق عربی نفوذ کرده و به رؤیای آن‌ها در شب‌های آرام و خیال‌انگیز تبدیل شده است. این دختر که اکثر مردم حتی چهره و رنگ چشمانش را نمی‌شناسند، به فکر غالب هر کسی که به موسیقی و خوانندگان علاقه‌مند است، بدل شده است.»

فیروز در رادیو لبنان، سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)

علایلی گفت که نظرسنجی‌ای با نویسندگان، وزرا و خانواده‌ها انجام داده است: «نتیجه شگفت‌آور بود؛ زیرا همه آن‌ها به طرز عجیبی به این خواننده عشق می‌ورزیدند، عشقی که گاهی به حد تعصب و شیدایی می‌رسید». او به رئیس «دارالایتام اسلامی» در بیروت، محمدعلی بیهم، اشاره کرد و نقل قول او را آورد که گفت: «فیروز دوباره عشق به موسیقی عربی را در دل من زنده کرد، پس از اینکه از آهنگ‌های بی‌رمق و تکراری خوانندگان بزرگ خسته شده بودم. حتی بیشتر از آن، تقریباً تمام خانواده‌های لبنان، اگر نگوییم همه، دکمه‌های رادیو را می‌چرخانند تا صدای طلایی او را که از طریق امواج رادیویی در سراسر صحرا و نخلستان‌ها به سواحل عربی می‌رسد، پیدا کنند.»
در پایان، نویسنده به برادران رحبانی، «کسانی که این گنجینه هنری نادر را کشف کردند»، ادای احترام کرد و گفت آن‌ها «همگام با عصر حرکت مداوم پیش می‌روند و تلاش می‌کنند از ورود کسالت به ذهن شنوندگان جلوگیری کنند». او از آن‌ها خواست «رنگ عربی را بر رنگ اروپایی غلبه دهند تا موسیقی با محیط زندگی فیروز همخوانی داشته باشد، همراه با نوآوری مطلوبی که در مسیر موفقیت به کار برده‌اند».
بسیاری از اهل علم و هنر از فیروز تمجید کردند و صدای او را صدای خود و سرزمین‌شان دانستند، سال‌ها پیش از اینکه سعید عقل لقب «سفیر ما به سوی ستارگان» را به او بدهد. در همین زمینه، سعید فریحه، مدیر مجله «الصیاد» و «فیروزی اول»، در مقاله‌ای متمایز که در ۲۲ اکتبر منتشر شد، خطاب به این هنرمند خجالتی نوشت: «از جایگاه و مقام رفیعت بترس و بگذار ما، بندگان خداوند فیروزی، با عشق و احترام در برابر تو سر فرود آوریم. این جهان ممکن است هر روز صد روزنامه‌نگار و هزار نخست‌وزیر به دنیا آورد، اما در طول هزار سال نمی‌تواند بیش از یک فیروز را به دنیا بیاورد.»