چرا دوسرآمد، ولتر و ژان ژاک روسو با هم دیدار نکردند؟

«دوستی محال» بین دو فیلسوف روشنگری

 چرا دوسرآمد، ولتر و ژان ژاک روسو با هم دیدار نکردند؟
TT

چرا دوسرآمد، ولتر و ژان ژاک روسو با هم دیدار نکردند؟

 چرا دوسرآمد، ولتر و ژان ژاک روسو با هم دیدار نکردند؟

*تنها یک نقطه اساسی وجه مشترک دو فیلسوف بود: مبارزه با تاریک‌اندیشی دینی و روشنگری عقل‌ها
از مطالعه کتاب جدید متفکر شهیر فرانسوی روژه-پل دروا بسیار لذت بردم. جهت اطلاع، او پژوهشگر مرکز ملی تحقیقات علمی فرانسه و استاد مرکز علوم سیاسی پاریس است. علاوه برآن او سالهاست که مسئول معرفی کتاب‌های فلسفی در «ضمیمه فرهنگی» روزنامه «لوموند» است. و در نتیجه، او یکی از بزرگان فعال در زمینه مطبوعات فرهنگی به خصوص فلسفی فرانسه است. علاوه برهمه اینها او خود فیلسوفی قابل توجه است. ازمیان آثارش به کتاب بزرگی اشاره می‌کنم با عنوان« استادان اندیشه: بیست فیلسوفی که قرن بیستم را ساختند»(واسازی برای دریدا، مرگ انسان برای فوکو، نظریه کنش ارتباطی برای هابرماس، فلسفه پراگماتیک برای ویلیام جیمز و... چه معنایی دارد؟).
اما اجازه دهید اکنون بر آخرین اثر چاپ شده‌اش با عنوان« آقا، من از تو متنفرم، من هرگز تحملت را ندارم! ولتر و روسو: دوستی محال» درنگ کنیم. و این جمله‌ای است که ژان ژاک روسو در نامه‌ای داغ به ولتر نوشت وقتی فهمید بی وقفه دنبال زمین زدن و گرفتار ساختن اوست. کتاب به شکل رمان- حتی می‌توانم بگویم پلیسی بسیار لذت‌بخش- نوشته شده است. اما متفاوت و ساخته خیال نیست بلکه بر حوادثی حقیقی از زندگی ولتر و روسو تمرکز دارد. همان طور که می‌دانیم این دو از غول‌های فلاسفه روشنگری فرانسه بلکه همه اروپا در قرن هجدهم‌اند. بلکه این دو سرآمدانی بزرگند. اما نکته‌ای که چندان شناخته شده نیست اینکه ژان ژاک روسو در ابتدا شاگرد و شیفته ولتر بود. شاگرد از راه دورش بود چون برخلاف تصور ما هرگز در طول زندگی با هم دیدار نداشته‌اند. درست است که هر دو در یک دوره و دریک کشور و گاهی در همان شهر زندگی‌ می‌کردند، اما به هیچ وجه شخصاً دیدار نکرده‌اند. و این ترسناک و واقعاً مایه تعجب است.
باید گفت ولتر تقریباً بیست سالی از روسو بزرگ‌تر بود. و در نتیجه ولتر به مثابه استاد یا معلم او و همه نسلانش بود. الگو و نمونه اعلایش بود؛ چون به شدت با بنیادگرایی جنگید درحالی که او برعکس روسو که به اقلیت پروتستانت وابسته بود، ناچار به چنین کاری نشد چون به فرقه اکثریت مسلط وابسته بود و به طور شخصی از هرگونه فشار مذهبی یا تبعیض فرقه‌ای رنج نمی‌برد. اما با وجود این، ولتر یک لحظه هم در حمله به فرقه کاتولیک پاپی تردید به خود راه نداد وقتی که دیگران را تکفیرمی‌کرد و آنها را زندیقانی خارج از «کیش راست» می‌نامید. و حتی آنها را می‌کشت و تحت فشار قرارمی‌داد و به این بهانه که زندیق‌اند تحت تعقیب قرارمی‌داد. نگاه کنید چه برسر خانواده «کالاس» آمد که جزء اقلیت پروتستانت شهر تولوز بود به طوری که متعصبان پدر خانواده «ژان کالاس» را به شکلی وحشتناک و بی هیچ دلیلی جز نفرت فرقه‌ای یا مذهبی کشتند. ولتر با تمام توان از این خانواده آواره دفاع کرد و با کسانی که آنها را تحت فشار قرارداده بودند درافتاد. و برای همین کتاب جاودانه‌اش «رساله تسامح» را منتشر کرد. و باز نگاه کنید به قتل‌عام هولناک «سانت بارتملی» که پروتستانت‌ها را درشبی تاریک تکه‌تکه کردند... که پاپ رم در تمجید ازآن گفت« خدای را سپاس: امروز ایمان درست بر زندقه پیروز گشت»! و بعد پاپ دستور داد برای گرامیداشت این روز بزرگ درگوشه گوشه رم جشن برپا شود و کل بزنند! و جانشینش پاپ پیوس پنجم به ملکه کاتولیک فرانسه گفت« تحت هیچ شرایطی و به هیچ شکلی نباید این زندیقان پروتستانت دشمن خدا بخشیده شوند. باید آنها را ریشه‌کن کرد چون زمین پاک ملکه کاتولیک مظفر فرانسه را نجس می‌کنند. آنها کافرانی خارج از دین راستین‌اند»... ولتر دربرابر همه این تعصب کور برخاست و جنگ بزرگی راه انداخت. و عظمتش دقیقاً در همین جا نهفته است. و به خدا سوگند او فرقه‌گرایی را ریشه کن کرد. و همان زمان شعار مشهور «بنیادگرایی تاریک‌اندیش را له کنیم، فرقه‌گرایی را پایمال کنیم، ننگ و عار را نابود کنیم» را سرداد. بعد افزود «چه زمان نورها برپاریس خواهند تابید همانگونه که بر لندن و سراسر کشور انگلیس تابیدند؟ ای فرانسوی‌ها بیدار شوید».
وقتی فرهیخته اقلیت پروتستانت ژان ژاک روسو از این مطلع شد سراپا شیفته ولتر شد و او را استاد و معلم خود برشمرد و دست به مکاتبه با او زد و همه نشانه‌های احترام و تقدیر را به او تقدیم کرد. باید بدانیم وقتی که ولتر در اوج شهرت و شکوهش بود، ژان ژاک روسو هنوز فردی گمنام بود که کسی او را نمی‌شناخت و هنوز چیزی منتشر نکرده بود. اما پس از انتشار کتاب‌های اصلی‌اش مانند «قرارداد اجتماعی»، «امیل یا تربیت» و رمان «هلوئیز جدید» و... بسیار مشهور شد. و بی آنکه بداند یا بخواهد رقیب ولتر برسر عرش ادبیات فرانسه شد. این مسئله بسیار مایه رنجش ولتر شد و او را غافلگیرکرد... این را می‌گویم و می‌دانم که بین فرهیختگان چقدر حساسیت وجود دارد خواه در صحنه فرانسوی یا درصحنه عربی. آنها تاب و تحمل همدیگر را ندارند. آیا زنی را دیده‌اید که به زیبایی زنی دیگر اعتراف کند؟ محال است.  و همین طور فرهیخته‌ای نمی‎‌بینید که شگفتی خود را از آثار و کتاب‌های فرهیخته‌ای دیگر به زبان آورد مگر به ندرت به خصوص اگر از همنسلانش باشد!
اما دلایل اجتماعی دیگری برای این نفرت شدید یا بگو این عشق بزرگی که به ضد خود تبدیل شد وجود دارد. از جمله این عوامل، تفاوت طبیعت روانی هریک از این دو بود. ولتر شخصی اجتماعی و موفق در زندگی بود. با پادشاهان دوست می‌شد و بی هیچ عقده روانی با آنها معاشرت می‌کرد و حتی خود پادشاهان طالب دوستی با او بودند. درحالی که ژان ژاک روسو فردی تنها و منزوی، عاشق رفتن در آغوش طبیعت و به دور از امواج زندگی و شلوغی آدمیان بود. به هیچ وجه اجتماعی نبود و در زندگی اجتماعی ناموفق بود. و یک تفاوت اساسی دیگر وجود دارد، ولتر شخصی بسیار ثروتمند بود درحالی که روسو واقعاً فقیر بود. ولتر واقعاً ثروتمند بود درحالی که روسو چشم به راه این بود که چند متن برای ترجمه یا نوت‌های موسیقی به او بدهد تا آنها را با خط زیبایش استنساخ کند و در مقابل چند سکه‌ای به او بدهند تا بتواند روزانه زندگی را بگذراند. و در نتیجه فرق است میان ثروتمند و ثریا! ولتر اگر بتوان گفت، با میلیون‌ها بازی می‌کرد. و این بدین معناست که به طبقه مردم «بالادست» یا نخبه نخبگان منسوب بود درحالی که روسو به طبقه مردم «پایین دست» یعنی اکثریت مردم منتسب می‌شد. ولتر عاشق زندگی مرفه و ابهت و لذت بردن از هرچه لذت‌بخش در زندگی بود. روسو اما دوست داشت در کنار طبیعت و معصومیت و سادگی و لقمه نان پاک باشد که تنها سد جوعی کند و رمقی ببخشد. بعد به طور خاص، روسو عاشق زندگی پاک و راستی و پایداری اخلاقی بود. او آن طور که یکی ازآنها توصیفش کرد،«قدیسی سکولار» بود. اما میان ولتر و قداست و پاکی فاصله‌ها بود. وگرنه چطور ممکن است غنی‌ترین ثروتمندهای دوران بشود؟ ولتر می‌توانست روسو را در جیب کوچکش بگذارد و اگر می‌خواست همان طور که می‌خواهد با او بازی کند. در حالی که روسو از شهری به شهری دیگر و حتی از روستایی به روستایی دیگر تحت تعقیب بود، ولتر ساکن کاخی بود و سپاهی خدم و حشم داشت!
اما با وجود همه اینها تنها یک نقطه اساسی وجه مشترک دو فیلسوف بود: مبارزه با بنیادگرای تاریک‌اندیش و تعصب کور دینی. و مشخص است بنیادگرایی مشکل بزرگ دوران بود؛ چون کینه‌های فرقه‌ای در آن زمان همچنان به طور جدی زبانه می‌کشید. هنوز شعله‌ور بود. و یک جامعه و حتی یک شهر -اگر نگوییم یک خیابان- را تکه‌تکه می‌کرد. هیچ کاتولیکی تحمل همسایه پروتستانت خود را نداشت یا برعکس. درآن زمان شدیدترین درگیری بین ژنو پایتخت مسیحیت پروتستانت و رم پایتخت مسیحیت کاتولیک بود. اکنون این مشکل به پایان رسیده و دیگر نشانی ازآن در اروپای متمدن روشن نیست. و افتخار این به مبارزات ولتر و روسو و دیگر فیلسوفان روشنگری برمی‌گردد. و در نتیجه، با وجود همه اختلافات و تضادها نبرد اصلی این دو مرد را به هم نزدیک می‌ساخت. ولتر در رأس بود و آن را رهبری می‌کرد. عظمتش در اینجا نفهته است، علاوه براینکه او نویسنده‌ای سرآمد بود.

چرا این دو با هم دیدار نکردند؟
یکی از زنان اشرافی پرنفوذ پاریسی این پرسش را از دلامبر دوست مشترک روسو و ولتر پرسید: چرا با هم دیدار نکردند؟ چرا تا این حد ازهمدیگر بدشان می‌آمد؟ بعد افزود: اختلاف آنها به مصیبتی بزرگ بدل شده که اردوگاه روشنایی و روشنگری را رنجاند. ما باید کنارهم باشیم و همه نیروهای خود را علیه اردوگاه مقابل بسیج کنیم. ما هنوز اقلیتی درمقابل لشکریان بنیادگرایی و بنیادگران و فرقه‌گرایی و فرقه‌گرایان قرارداریم. نیازی به اختلاف بین خودمان نداریم. دلامبر اینگونه پاسخش داد: بانویم، من هم مثل شما شگفت‌زده و آزرده‌ام. آرزو می‌کردم حتی یک بار هم شده با هم دیدار کنند. چند بار تلاش کردم آنها را به هم نزدیک کنم اما موفق نشدم. درست است که اختلافات بین ولتر و روسو متعدند، اما این اختلاف‌ها همه این دشمنی بین این دو مرد را توجیه نمی‌کند. آن دو دریک نقطه اساسی با هم تلاقی می‌کنند: جنگ با تاریک‌اندیشی دینی و روشنگریی عقل‌ها. بعد دلامبر که خود یکی از فیلسوفان بزرگ روشنگری است به او گفت« همانگونه که به شما گفتم بانوی من، تلاش محالی کردم تا آن دو را برسر سفره نهار یا شام یا حتی فنجان قهوه‌ای جمع کنم اما آن دو به شکل قاطع رد می‌کنند. در حقیقت مخالفت بیشتر ازسوی روسو بود. چرا؟ چون ولتر زندگی مرفه و ریخت و پاش را دوست داشت درحالی که روسو به شدت بدش می‌آمد. در درون خود این را خیانت به مردمی می‌دانست که زندگی سراسر بینوایی و فقر مطلقی را تجربه می‌کردند که تا مرز گرسنگی می‌رسید. ولتر قصد داشت ثروت بزرگی را جمع کند و با زبردستی و روش‌های خاص خود به آن رسید. درحالی که روسو نمی‌خواست هیچ ثروتی را گردآورد و این هرگز از ذهنش نمی‌گذشت. همه ثروت‌های جهان و زرق و برقش برای او هیچ ارزشی نداشت. روسو دائماً به این افتخار می‌کرد که فقیر است و اصرار داشت که مانند اکثریت مردمی که گرسنگی می‌کشند فقیر بماند. او از میان مردم ساده است و برای مردم ساده پاک زحمت کشی است که شبانه روز به دنبال لقمه نانی می‌گردند که می‌یابند یا نمی‌یابند. او با دل و جان با آنها درمی‌آمیخت. و به همین دلیل؛ ژان ژاک روسو حقوق سنگین پادشاهان فرانسه، انگلیس و پروست را نپذیرفت که می‌توانستند در طول عمر زندگی راحتی را برایش مهیا سازند. و با کار روزانه یا عرق جبینش، ترجمه و خوش‌نویسی نوت‌های موسیقی ماند تا جایی که نزدیک بود چشمانش کور شوند. ولتر اما همانگونه که گفتم به طبقه نخبه یا نخبه نخبگان منسوب بود. تفاوت اساسی بین دو مرد دراینجاست؛ و بی‌شک به همین دلیل روسو نپذیرفت با او دیدار کند. او به جهانی جدای از جهانش وابسته بود.



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.