جودیت باتلر؛ وجدان زبانی و وابستگی یهودی

یکی از برجسته‌ترین منتقدان اسرائیل در آمریکا و همدل با آرمان فلسطین

جودیت باتلر؛ وجدان زبانی و وابستگی یهودی
TT

جودیت باتلر؛ وجدان زبانی و وابستگی یهودی

جودیت باتلر؛ وجدان زبانی و وابستگی یهودی

جودیت باتلر منتقد، متفکر و استاد دانشگاه برکلی کالیفرنیا است. او یکی از مشهورترین محققان آمریکایی در زمینه جنسیت (مسائل مردانگی و زنانگی و هر آنچه میان آنهاست) و رابطه آن با فرهنگ به عنوان یک کل، فلسفه و علوم انسانی است. او با نوشته‌هایش همچنین در نتیجه هویت جنسی یا جنسیتی خود به عنوان یک « لزبین» به شهرت گسترده‌ای دست یافت و از هویت خود و سایر هویت‌های خارج از ارزش‌های سنتی دفاع کرد.
در مدخل باتلر در دایرة‌المعارف اینترنتی ویکی‌پدیا آمده است:« آثار آنها اغلب تدریس می‌شود و در مواد درسی پیرامون فیلم‌هایی که بر مطالعات جنسیتی تمرکز دارند مورد بحث قرار می‌گیرند». ضمیر در (آثار آنها) در این عبارت معمولاً به تعدادی از افراد اشاره دارد، اما اشاره در واقع به تعدادی از افراد نیست بلکه به خود باتلر است، باتلر به تنهایی، مفرد/ جمع نه مذکر و نه مؤنث. وقتی گفتم «او» و ضمیر مؤنث را در کلماتی مانند «نوشتن او» و «هویتش» به کار بردم، تعریف باتلر را در مدخلی که در بالا از ویکی‌پدیا نقل شد نقض کردم. در مدخل برای اشاره به او از( they) «آنها»استفاده شده و به جای آنکه بگوید «کتابی نوشت» می‌گوید «کتابی نوشتند» و به جای «او سخنرانی کرد» «آنها سخنرانی کردند». این روند جدید ارجاعات در میان پیشرفت‌های شگفت‌انگیز زبان انگلیسی و شاید دیگر زبان‌های اروپایی رایج است. این تحولات با استفاده محققان در یک یا دو دهه گذشته از ضمیر«او»( Heانگلیسی ) برای ارجاع به نویسنده، خواه مرد یا زن، به منظور یکسان‌سازی مرجع جنسیت به منظور اجتناب از استفاده از ضمیر مؤنثی که جنبش فمینیستی ظاهراً به دلیل بار معنایی آن که افراد آن گرایش آن را کوچک کننده مقام زن می‌دانند، مخالف آن است. در همین زمینه، در جهان آنگلوساکسون، به ویژه آمریکا، شروع به معرفی بازیگر زن به عنوان بازیگر مرد کردند، بنابراین بازیگر زن تبدیل به actor شد و نه actress.
داشتم مطالبی را که در مورد باتلر در ویکی‌پدیا نوشته شده بود می‌خواندم و ادامه دادن برایم دشوار بود، حتی از شدت استفاده از ضمیر جمع به صورت نامناسب و مغایر با ابتدایی‌ترین قواعد زبان، زده شدم، اما این ایدئولوژی و تاثیر فرهنگی آن است. نکته قابل توجه اینکه لغت نامه‌های انتقادی انگلیسی به خود باتلر با ضمیر سنتی «او» اشاره می‌کنند، از جمله فرهنگ لغت پنگوئن: «فرهنگ نظریه انتقادی» که در سال 2000 منتشر شد. شاید نسخه‌های بعدی آن فرهنگ لغت ضمیر او را نیز تغییر داده باشند.
این موضوع، که ممکن است در مورد متفکری مانند باتلر کمتر مهم به نظر برسد، در واقع برای او بسیار مهم است، زیرا یکی از موضوعات اصلی اوست، و اگر کسی از او به عنوان زنانه یاد کند، حتی اگر او یک زن می‌بود، ناراضی می‌شد. با این حال باتلر فراتر از جنسیت و ضمایر اهمیت دارد. این اهمیت همان چیزی است که من را بر آن داشت تا آثار او را دنبال کنم، زیرا به تحقیق در مورد موضوع محوری دیگری در ارتباط با کار او ادامه می‌دادم. این موضوع مربوط به تعلقات یهودی اوست. پدر و مادر او مهاجران یهودی از مجارستان و روسیه بودند و اگرچه او از دیانت یهودی یا غیرمذهبی به دور است، اما این وابستگی برای او اهمیت زیادی دارد.
من آن وابستگی را به ‌عنوان ادامه آنچه در کتابم « المكون اليهودي في الحضارة الغربية: مؤلفه‌ یهودی در تمدن غرب» (2007) آغاز کرده بودم دنبال می‌کردم. جستجوی من درباره باتلر بود زیرا او از نسل جدیدی از متفکران و اثرگذاران مهم در توسعه اندیشه و فرهنگ در غرب به طور کلی است و بنابراین در توسعه اندیشه در بسیاری از نقاط دیگر جهان، به ویژه در میان کسانی که درگیر مطالعات فمینیستی و جنسیتی و نظریه همجنس‌گرایی (نظریه کوئیر) هستند، تأثیرگذار است.
جودیت باتلر که از اینکه کسی از او به عنوان زنانه یاد کند می‌رنجد، همچنین از کسی که هویت یهودی او را نادیده می‌گیرد خشمگین می‌شود، نه تنها به این دلیل که به آن اهمیت می‌دهد، بلکه به این دلیل که بسیاری از اهمیت فکری و سیاسی خود را بر این هویت بنا کرده و با مشکلات زیادی مواجه شده است. به خاطر آن اگرچه هویت برای او بسیار مشکل آفرین است، اما به شدت مطرح باقی می‌ماند، و فکر می‌کنم اگر بداند که محققان غیرغربی، به‌ویژه در جهان عرب، به نادیده گرفتن این هویت نزدیک‌ترند، شگفت‌زده می‌شود. به این دلیل که محققان عرب عادت کرده‌اند زمانی که وابستگی یهودی به متفکران، نویسندگان یا هنرمندان غربی مرتبط باشد، آن را به حاشیه برانند. برای بسیاری از این محققان، مارکس، دریدا، گلدمن، هانا آرنت، باومن و خود باتلر چیزی جز متفکران غربی اعم از آلمانی، فرانسوی یا آمریکایی نیستند. آنها فقط همین هستند و به ندرت یا بسیار کم به یهودی بودن آنها اشاره می‌شود. در دایره‌المعارف‌ها و لغت‌نامه‌های فلسفی و نقدی غربی برعکس است. در این ارجاعات، هویت یهودی ظاهر می‌شود، شاید به این دلیل که مردم در غرب از این می‌ترسند که به حاشیه راندن وابستگی یهودی، آنها را دچار اتهام یهودی ستیزی کند، یعنی به رسمیت نشناختن یک یهودی به عنوان یهودی یا یهودی تبار. ( البته منظور از یهودیت در اینجا وابستگی مذهبی نیست، بلکه قومیت است، یعنی قومیت آمیخته با فرهنگی و اجتماعی، همانطور که در تعریف رایج قومیت وجود دارد).
در جهان عرب ما، توجه معکوس مطرح می‌شود: به حاشیه راندن وابستگی یهودیان به بهانه‌های مختلف، از جمله اینکه می‌گویند این وابستگی برای شناخت آن نویسندگان مهم نیست، یا به این دلیل که اشاره به آن باعث رنجش کسانی می‌شود که برای خوانندگان یهودی توصیف می‌شوند. یا به این دلیل که اندیشه فراتر از هرگونه وابستگی اجتماعی یا فرهنگی است یا دیگر توجیهات. با این حال، همان منتقدان و محققان عرب از یادآوری این نکته ابایی ندارند که ادوارد سعید یک عرب فلسطینی تبار است، نه فقط یک آمریکایی، و خود سعید - گاهی، اما نه همیشه - مشتاق است که این وابستگی را، بسته به زمینه، یادآوری کند.
وابستگی یهودی برای باتلر به همان اندازه برای دیگران مهم است و دغدغه او در انتقاد از اندیشه صهیونیستی و سیاست‌های اسرائیل یکی از برجسته‌ترین شاخص‌های این اهمیت است. باتلر یکی از برجسته‌ترین منتقدان اسرائیل در ایالات متحده آمریکا و یکی از مشهورترین طرفداران آرمان فلسطین در آنجا است. کتاب سال 2014 او« جدایی راه‌ها»، با عنوان فرعی « هویت یهودی و نقد صهیونیسم» است.
این کتاب شامل هشت فصل است که در هر فصل به بحث درباره دیدگاه‌های متفکر یا نویسنده‌ای پرداخته می‌شود که آثارش شامل پرداختن به مسئله هویت و بحرانی بودن آن و همچنین نقد صهیونیسم یا به ویژه اسرائیل است. در برخی از این پرداختن‌ها، درنگی در مورد رابطه بین وابستگی یهودی و فلسطینی وجود دارد. بیشتر نویسندگان یهودیان اروپایی هستند: لویناس فیلسوف فرانسوی، پریمو لوی نویسنده ایتالیایی، والتر بنجامین آلمانی و هانا آرنت. همه کسانی که از آنها به عنوان یهودی یاد می‌شود. با این حال، ادوارد سعید و محمود درویش که به عنوان فلسطینی حضور دارند، درکنار آنها می‌آیند.
موضوع اصلی در فصول کتاب معنای وابستگی یهودی است و وابستگی عربی فلسطینی تا آنجا مطرح می‌شود که به آن وابستگی در نتیجه وجود اسرائیل و رنج فلسطینیان براثر آن وجود مربوط می‌شود. باتلر در انتقاد خود از اسرائیل می‌گوید: « هیچ چیز بیشتر از ایجاد روش‌های کنترل شهرک‌نشینانه از راه خشونت، الگوهایی که مردم تحت کنترل را از حقوق اولیه خود برای تعیین سرنوشت محروم می‌کنند، خطر به کارگیری تجاوز را تقویت نمی‌کند». باتلر در درجه اول نگران دفاع از دیدگاه خود است، که می‌گوید وابستگی یهودی لزوماً به معنای تعلق به اسرائیل یا پذیرش ایدئولوژی صهیونیستی نیست. اندیشمند یهودی آمریکا می‌گوید، اسرائیل و پشت آن ایدئولوژی صهیونیستی به دنبال یکی کردن دو وابستگی به شیوه‌ای غیرقابل قبول هستند و در این زمینه ارزش‌هایی را مورد بحث قرار می‌دهد که صهیونیست‌ها از مدت‌ها قبل به عنوان ارزش‌های اصلی یهودی مانند عدالت و برابری بر آنها تاکید کرده‌اند. باتلر شکنندگی این گزاره را تأیید می‌کند و حتی تأکید می‌کند که آنچه اسرائیل از نظر ارزش‌ها و مفاهیمی مانند « دیاسپورا/پراکندگی و تشتت» از آن دفاع می‌کند، باید توجیهی برای توقف خصومت وحشیانه‌ای باشد که علیه فلسطینیان پراکنده و متشتت انجام می‌دهد. اما تردیدی وجود ندارد که حضور ادوارد سعید به عنوان یک متفکر فلسطینی و نه صرفاً آمریکایی، در کنار شاعر بزرگ فلسطینی مانند محمود درویش، به خودی خود برای برهم زدن اندیشه صهیونیستی و بنیان‌های حضور اسرائیل در خاک فلسطین کافی است.



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.