درگذشت آندره میکل؛ پایان یک دوره کامل از شرق‌شناسی متین فرانسوی 

او تبحر علمی آکادمیک را با حساسیت عاطفی فروزان ترکیب کرد


آندره میکل
آندره میکل
TT

درگذشت آندره میکل؛ پایان یک دوره کامل از شرق‌شناسی متین فرانسوی 


آندره میکل
آندره میکل

پس از رژی بلاشر، ژاک برکه، ماکسیم رودنسون، راجر آرنالدز و دیگران، درگذشت آندره میکل یک دوره کامل شرق‌شناسی آکادمیک متین فرانسوی را به پایان می‌رساند. شاید او را یک ویژگی نادر از آنها متمایز می‌کرد (به جز ژاک برک) و آن این بود که او یک نویسنده و شاعر بود و نه فقط یک پژوهشگر آکادمیک عالی. دو کتاب به مجنون لیلی اختصاص داد! این خود برای جاودانه ماندن او و اثبات بزرگی و اهمیتش کافی است.
هر کس مجنون لیلی را دوست دارد من او را دوست دارم و به او احترام می‌گذارم و تقریباً می‌توانم بگویم که او را با ارادت فراوان تقدیر می‌کنم. مجنون برای من خط قرمز است.
اولین کتابش سال 1984 در قالب رمان منتشر شد با عنوان: «لیلی، ای عقل من!» نه «لیلی، ای جنون من!» اما این رمان که آندره میکل درباره یکی از بزرگترین شاعران ما نوشت به هیچ وجه تخیلی وهمی نیست، بلکه از دقت اسناد تاریخی و داستان واقعی قیس بن الملوح الهام گرفته که در کتب میراث عرب آمده است.
معروف است که اشعار مجنون لیلی و داستان و مصائبش برای ادبیات عرب تقریباً به حد قداست می‌رسند. دست‌کم این احساس من است. هنگام خواندن آنها تقریبا به لرزه می‌افتم. این اشعار از ناب‎ترین وزلال‌ترین کلماتی است که از قریحه شاعران مردم عرب جاری شده بلکه نه تنها برای ادبیات عربی بلکه ادبیات جهانی است.
واقعیت اینکه داستان مجنون لیلی به یک افسانه عربی و جهانی تبدیل شد. گواه این امر این است که آراگون از آن الهام گرفته و کتابی به همان سبک با نام «مجنون السای» نوشته است.
کتاب دوم که آندره میکل به قیس بن الملوح اختصاص داد، یک پژوهش دانشگاهی بود که در دایره ادبیات تطبیقی ​​به معنای واقعی کلمه قرار می‌گیرد. بنابراین، نور جدیدی بر مسئله عشق فراگیر مطلق می‌تاباند. همانطور که ضرب المثل چینی می‌گوید:« کسی که مقایسه نمی‌کند، نمی‌داند».
در سال 1996 با عنوان « دو داستان از داستان‌های عشق و دلدادگی: از مجنون لیلی تا تریستان و محبوبه‌اش ایزولد» منتشر شد که ریچارد واگنر آن را در یکی از شگفت انگیزترین اپراهای تاریخ اپرا جاودانه ساخت.
آندره میکل پرسش‌هایی از این دست پیش می‌کشد: عشق در ادبیات عرب و اروپایی چگونه تجلی می‌یابد؟ مثلاً آیا آنها به یک شکل عاشق می‌شوند؟ عشق مطلق در شرق و غرب چگونه تجلی می‌یابد؟ شباهت‌ها و تفاوت‌های افسانه مجنون و افسانه تریستان چیست؟
برای پاسخ به همه این سؤالات، متذکر می‌شوم که آندره میکل از یک طرف بررسی‌های علمی گسترده و از طرف دیگر حساسیت عاطفی شعله‌ور را ترکیب می‌کند. به عبارت دیگر آندره میکل یک استاد دانشگاهی با قلب و جانی خالی نبود. او یک آکادمیک یخ نبود. این چیزی است که من می‌خواهم به آن برسم. این چیزی است که می‌خواهم بگویم. تخصص دانشگاهی نباید محدود به کاوش علمی سرد بشود که تا حد یخبندان عاطفی برسد. آندره میکل از این نظر تا حدودی شبیه گاستون باشلار بود. هر دوی آنها از یک سو مطالعات دانشگاهی علمی متین می‌نوشتند و از سوی دیگر خود را وقف نوشتن رایگان «انفجاری» می‌کردند. آن دو ذهن و قلب را با هم ترکیب می‌کردند. آنها هر دو طرف شکوه شناختی را جمع کردند. نوشته‌های صرفاً آکادمیک آندره میکل در پایان‌نامه‌ عظیمش که برای آن دکترای دولتی را دریافت کرد، با عنوان « جغرافیای انسانی جهان اسلام تا اواسط قرن یازدهم میلادی» تجسم یافت. این اثر در چهار بخش متوالی منتشر شد. این مسئله در کتاب بزرگ او درباره «اسلام و تمدن آن» نیز مشهود بود که به خاطر آن برنده جایزه آکادمی فرانسه شد. و از کتاب ارزشمندش در باره مأمون و اسلام روشنایی‌ها در سال 2012 غافل نشویم.
در کتاب « از روشنگری اروپایی تا روشنگری عربی» که به زودی توسط انتشارات «دارالمدی» منتشر می‌شود، فصل خاصی را به او اختصاص دادم.
آندره میکل در کتاب خود با عنوان « گفتگوهای بغداد» تحسین فراوان خود را از مأمون ابراز می‌کند و او را بزرگترین خلیفه روشنگر در تاریخ عرب و اسلام می‌داند. پروفسور میکل به ما می‌گوید:« خلیفه روشن مأمون در مجالس خصوصی خود از علما، فلاسفه، روشنفکران و روحانیون بزرگ پذیرایی می‌کرد. او به میزبانی از شیوخ بزرگ اسلام بسنده نمی‌کرد، بلکه میزبان خاخام‌های بزرگ یهودیان و اسقف‌های مسیحی نیز بود».
این گشودگی نسبت به دیگر ادیان در تاریخ اسلام بی‌نظیر است، بلکه تا به امروز تقریباً غیرممکن به نظر می‌رسد، مگر در سعودی و امارات متحده عربی که همانگونه که می‌دانیم اخیراً «خانه خاندان ابراهیمی» را در ابوظبی افتتاح کردند.
این دقیقا همان کاری است که مأمون در زمان خود یعنی 1200 سال پیش انجام داد. در این مجالس علمی که شخصاً خلیفه در رأس آنها بود از چه چیزی صحبت می‌کردند؟ در موضوعات بسیار مهم و حساس مانند رابطه سه دین ابراهیمی و تفاوت‌ها و شباهت‌های بین آنها. آنها در مورد مسئله قدرت و نحوه اعمال آن بحث می‌کردند و در مورد مسائل تربیتی و نحوه تفسیر متون مقدس سخن می‌گفتند و حتی در مورد جنسیت، بله، جنسیت و غیره نیز بحث می‌کردند.
جلسات گفتگو با بالاترین کیفیت بود. گواه گشایش فرهنگ عربی-اسلامی آن زمان به جهان خارج و سایر فرهنگ‌هاست. متأسفانه پس از ورود به عصر انحطاط و بسته شدن در اجتهاد و خلاقیت دیگر این گشودگی وجود ندارد. در سال‌های اخیر، پروفسور آندره میکل، کتاب‌هایی با ماهیت شخصی، اگر نگوییم زندگی‌نامه‌ای، منتشر کرده است. و این امری طبیعی است. وقتی شخصی به مرگ نزدیک می‌شود، دوست دارد به عقب برگردد تا افکار یا خاطرات خود را بازیابی کند. از جمله کتابی که در آن درباره صحنه‌هایی از زندگی قابل توجهی که داشته و دیدارهایی که با برخی از شخصیت‌های مهم داشته صحبت می‌کند.
چندین قطعه یا لحظات جالب با دوگل، گورباچف، ژاک برک، جمال الدین بن شیخ، پیر بوردیو و دیگران وجود دارد. اما تنها یک صفحه، یا یک صفحه و یک چهارم صفحه زیر عنوان: «مجنون» وجود دارد. مقصود البته مجنون لیلی است. پروفسور آندره میکل در آن می‌گوید که مجنون شاعری بادیه‌نشین از شبه جزیره عربی است که در قرن هفتم میلادی می‌زیسته و داستان او مؤید این حقیقت است: اینکه عشق کامل محال است و فقط عشق محال کامل. به این معنا که عشق، برای آنکه کاملاً ایده‌آل باشد، نباید در این زمین حاصل شود. به عبارت دیگر، « عشق برای موفقیت باید شکست بخورد!». آندره مایکل می‌گوید که متون کهن عربی را خوانده که در مورد این شخص نیمه واقعی و نیمه افسانه‌ای که قیس بن الملوح نام دارد، صحبت می‌کنند. و داستان عشق محالش را با دختر عمویش لیلی خوانده. داستانی که شعرهای جاودانه‌ای به وجود آورد که فراتر از همه زمان‌ها و مکان‌ها است. سپس داستان به شکست بزرگ ختم شد؛ چون خانواده لیلی او را طرد کردند، او شروع به سرگردانی در صحراها و بیابان‌ها کرد. او عشق خود را به حیوانات وحشی، به طبیعت و تمام زمین گسترش داد. یک روز پیرزنی از راه می‌رسد که پیامی برای او دارد. این پیام چه می‌گوید؟ لیلی را مجبور به ازدواج با کسی کردند که دوستش نداشت و او از خانه گریخت و در بیابان سرگردان شد و حالا خیلی به او نزدیک شده است. آیا می‌خواهد او را ببیند؟ البته انتظار می‌رفت فوراً برای ملاقات با او بدود، اما چنین نشد. چرا؟ به پیرزن چه گفت؟ به او گفت: « من نمی‌خواهم لیلی را ببینم. چون من را از فکر کردن به عشق لیلی دور می‌کند!».
امری عجیب و غریب. چیزی تقریبا باور نکردنی. این بدان معنی است که عشق یک توهم بزرگ است که از قرن‌ها درمی‌گذرد. شیرین‌ترین توهم تاریخ و بزرگترین توهم است. نمی‌دانم در توضیح این ایده موفق بوده‌ام یا نه. زیرا عشق بر هر توضیحی عصیان می‌کند، به خصوص اگر یک عشق فراگیر مطلق باشد. اما من مطمئن هستم که رسیدن به عشق مطلق دشوار است و حتی آن را می‌کشد.
سرانجام این حکایت است که نشان‌دهنده میزان تواضع و دانش بسیار آندره میکل است. من فقط یک بار فرصت کردم با او صحبت کنم. مدتی کوتاهی پس از ورودم به پاریس بود تا برای دکترای خود در نقد مدرن عرب آماده شوم. و استاد راهنمای پایان نامه‌ام را در شخص استاد محمد ارکون یافته بودم. با این وجود، جرأت کردم به آندره میکل در مقابل ساختمان کالج دو فرانس نزدیک شوم و از او پرسیدم که آیا راهنمایی پایان نامه‌ام را می‌پذیرد و تمایل خود را برای تغییر استاد راهنما که پیدا کرده بودم، ابراز کردم. با حیرت زیاد به من نگاه کرد و در یک نامه به من گفت: « ای مرد، چرا می‌خواهی او را تغییردهی؟ ارکون از من مهم‌تر است.» و به همین جا ختم شد.
در آن زمان من همچنان گرفتار «عقده خواجه» بودم، به قول برادران مصری ما: یعنی شیفتگی به هر چیز بیگانه. من هنوز در کلاس‌های معروف ارکون در سوربن شرکت نکرده بودم تا اهمیت او را به عنوان یک متفکر بزرگ و سخنور بی‌عیب و نقص بشناسم.



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.