جرقه جنگ فلسفی که زلزله لیسبون زد

زلزله لیسبون آتش جنگ فلسفی بزرگی بین ولتر و روسو برافروخت * شهر را با خاک یک‌سان کرد و دست‌کم 100 هزار قربانی گرفت



تصویری معروف از نقاشی که زلزله 1755 لیسبون مجسم می‌کند
تصویری معروف از نقاشی که زلزله 1755 لیسبون مجسم می‌کند
TT

جرقه جنگ فلسفی که زلزله لیسبون زد



تصویری معروف از نقاشی که زلزله 1755 لیسبون مجسم می‌کند
تصویری معروف از نقاشی که زلزله 1755 لیسبون مجسم می‌کند

در اول نوامبر 1755، زمین لرزه‌ای عظیم شهر لیسبون پرتغال را لرزاند که این شهر را از تاج و تخت‌اش انداخت و دست‌کم صد هزار قربانی برجای گذاشت. این زلزله ذهن همه روشنفکران اروپای آن زمان را تکان داد. آنها را شوکه کرد، شگفت‌زده ساخت، آنها را گیج کرد. اما به دلیل نبود وسایل ارتباطی سریع در آن زمان، ولتر که در ژنو زندگی می‌کرد، تا 24 نوامبر از آن بی‌خبر بود؛ یعنی بیش از 20 روز پس از وقوع. تلفن، رادیو، تلویزیون یا اینترنت وجود نداشت، وگرنه از همان لحظه که اتفاق می‌افتاد، می‌شنید. تفاوت اساسی بین عصر ولتر در قرن هجدهم و زمان ما در قرن بیست و یکم در اینجا نهفته است. چقدر ما خوش شانسیم! چقدر خوشبختیم! ما بی آنکه بدانیم امپراطوریم! هر کدام از ما فرعون کوچکی هستیم که بر تخت سلطنت خود می‌نشیند و از طریق شبکه‌های اجتماعی برای بشریت فلسفه می‌بافد. با این حال می‌نالیم و گریه می‌کنیم. آیا ولتر توانسته بود پیشرفت عظیمی را که پس از مرگش اتفاق می‌افتد تصور کند و برای این پیشرفت دست به هر کاری زد؟ بله تا حدودی. همیشه می‌گفت: ما می‌کاریم و آیندگان درو می‌کنند. ثمره تلاش و زحمت و عرق ریختن خود را به چشم نخواهیم دید. ما در سایه تاریک اندیشی مذهبی و خرافات و جادوگری خواهیم مرد و اولین رشته‌های سحر را نخواهیم دید. اما باکی نیست! مهم این است که روشنگری پیروز شود و نسل‌های آینده از آن لذت ببرند. پیشرفت ناگزیر اتفاق خواهد افتاد و چراغ‌های خود را بر سراسر اروپا و شاید کل بشریت خواهد تاباند. این همان چیزی است که در واقع پس از مرگ او و مرگ کل نسل بزرگ روشنش رخ داد.

روسو - ولتر

اما اجازه دهید به موضوع اصلی خود برگردیم. پیشوای روشنایی‌های فرانسه با شنیدن این خبر تکان دهنده چه کرد؟ گفته می‌شود که او دچار نگرانی و ناراحتی وصف ناپذیری شد و شروع به تصور درد قربانیان و گریه‌های داغدیدگان از زیر آوار کرد. و دیوانه شد! در هر طرف فریادهای خشمگینانه کشید تا اینکه به خود عنایت الهی رسید. استغفرالله! خدایا این همه عذاب برای چه؟ این همه درد و مصیبت چرا؟ چرا این همه شر در جهان وجود دارد؟ چرا جلوی آن را نگرفتی چون توانایی همه چیز را داری؟ سپس کمی پا پس کشید و عذرخواهی کرد زیرا به خدا ایمان داشت و هر اتفاقی می‌افتاد نمی‌توانست کفر ورزد. سپس «شعر بارسلونا» را منتشر کرد که در آن همه این پرسش‌های فلسفی و متافیزیکی را پیش می‌کشد. و او شروع به ریختن جام خشم خود بر فیلسوف بزرگ آلمانی لایب نیتس کرد؛ زیرا فرموده خداوند جهان را به بهترین شکل آفریده و بهترین جهان ممکن است و هر چه پیش آمده و پیش آید به هیچ روی حق نداریم شکوه و گلایه کنیم؛ چون بهتر از این نمی‌توانست باشد. این همان فلسفه خوش بینانه‌ای است که متفکر بزرگ آلمانی از قرن هفدهم در محافل روشنفکری اروپا گسترش داد. نگاه کنید به کتاب معروف او که در سال 1710 با این عنوان بلند بالا منتشر شد: «مقالاتی در باب ربوبیت خاص مهربانی الهی، آزادی بشر و منشأ شر». ولتر در شعر بارسلونا این کتاب و برداشت‌های آن از جهان را به سخره گرفت و لایب نیتس را «احمق» دانست، در حالی که تقریباً اتفاق نظر وجود دارد که او آخرین «سرآمدها و نوابغ جهانی» است. آیا ممکن است فیلسوف آلمانی تا این حد نادان یا ساده لوح بوده باشد؟ پرسش فلسفی متافیزیکی که لایب نیتس مطرح می‌کند این است: چگونه می‌توانیم دو چیز ظاهراً متضاد را با هم آشتی دهیم؟ منظور چیست: چگونه می‌توان وجود خدای خوب، مسلط، عادل و توانا از یک سو و وجود شر و بلاها و بلایای طبیعی از سوی دیگر را آشتی داد؟ پاسخ لایب نیتس این است که جهانی که ما می‌شناسیم بهترین جهان ممکن است. با همه شرهایی که ممکن است در آن رخ دهد، جهانی بهتر از آن وجود ندارد. به این دلیل که این شرها ممکن است پیش درآمدی ضروری برای خیری بزرگتر باشند که بعداً جبران و پوشش داده می‌شود. « چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید و آن برای شما خیر باشد.» صدق الله العظیم/ راست گفت خدای بزرگ. سپس لایب نیتس این کلمات ضروری را به ما می‌گوید: درد، اضطراب و مشکلات، به اصطلاح، «نمک دنیا» هستند. معنای جهان بدون مشکل، دغدغه و چالش چیست؟ به فراخور عزم مردم حوادث رخ می‌دهند! معنای زندگی پر از راحتی، خوشبختی، لذت و شادکامی پیوسته چیست؟ چقدر خسته کننده است؟ اگر طعم تلخ را نچشید طعم شیرین را نمی‌شناسید! چه زیباست لحظه‌های شادی وقتی بعد از لحظات بدبختی و اضطراب و نگرانی می‌آیند. چه زیباست دیدار بعد از جدایی. بدين ترتيب، شر و درد و اضطراب از شروط واجب براي تحقق خير هستند، وسيله‌اي براي رسيدن به تكامل بزرگتر بعدی‌اند.
ولتر تز لایب نیتس را به سخره گرفت و به آن طعنه زد و حتی کمابیش آن را تحریف کرد وقتی چنین گفت:« مردم، در بهترین جهان همه چیز خوب است! ای مردم، از زلزله لیسبون و مرگ کودکان و مادران شاد باشید! شاد باشید از آوار و تکه تکه شدن تا آنجا که چشم کار می‌کند! شما واقعا مردم احمقی هستید! چرا خدا را به خاطر این همه نعمت سپاس نمی‌گذارید؟ و الی آخر». آیا ولتر در اینجا «اندکی» به آن اضافه کرده؟ قطعا افزوده. لایب نیتس این را نگفته است. لایب نیتس نگفته است که جهان «کامل» است، بلکه گفته است که از همه جهان‌های ممکن بهترین است و شر در کمترین حد ممکن است. در غیر این صورت زلزله لیسبون هر روز یا هر ماه اتفاق می‌افتاد. و شر همه جهان‌های ممکن واقعاً همین است. بنابراین زلزله لیسبون استثنایی است که تکرار نمی‌شود و در واقع از سال 1755 تا به امروز در این شهر تکرار نشده است؛ یعنی حداقل از 267 سال پیش.
اما پس از این همه مقدمه چینی، پیچ و تاب و نتیجه گیری، ژان ژاک روسو با موضوع چه ارتباطی دارد؟ چرا او را اینجا، حتی در عنوان، جا دادیم؟ رابطه او بیش از یک رابطه است؛ زیرا فیلسوف ژنو، ولتر را خاموش می‌کند و تفسیر دیگری برای فاجعه لیسبون و وجود شر عریان در جهان ارائه می‌کند و پاسخ او به اندیشه لایب نیتس نزدیکتر است، اما از آن نیز فراتر می‌رود. عمیق‌ترین نمونه  تفسیر فلسفی است. او زمانی که رساله مشهور خود را در مورد «پروایدنس/عنایت الهی» منتشر کرد، به قوی‌ترین شکل بیان کرد. همه چیز طوری اتفاق می‌افتد که انگار ژان ژاک روسو می‌خواهد به ولتر بگوید: برای تو زشت است! دست از این کشش‌های کودکانه بردار! هر بار حادثه‌ای رخ می‌دهد، خدا و قدرت الهی را متهم می‌کنید و خود را از یاد می‌برید. مسئولیت بر عهده انسان است نه خدای متعال جناب ولتر. اینها اتهاماتی دم دستی است که شایسته متفکر بزرگی چون شما نیست. گاهی می‌شنویم که مادران داغدار از غم و اندوه فریاد می‌زنند و رو به سوی آسمان می‌کنند: خدایا چرا فرزندم مرد؟ چرا او را بردی؟ اینها معذورند. در برابر فریاد مادران سر تعظیم فرود می‌آوریم. بهشت زیر پای مادران است. اما ولتر، به عنوان یک متفکر بزرگ، معذور نیست. متفکر بزرگ دورتر از بینی خود را می‌بیند یا چنین فرض می‌شود. سپس روسو می‌افزاید: عنایت الهی که همه خیر و عدالت و برکت و حکمت است، اصلاً مسئول آن چیزی نیست که اتفاق افتاده است. فقط انسان‌ها مسئول هستند. اگر خانه‌های خود را به‌جای اینکه روی هم انباشته کنند، در مناطق وسیعی در اطراف پایتخت پرتغال پراکنده می‌ساختند، خسارات بسیار کمتر می‌شد. ثانیاً، اگر مردم لیسبون به‌محض شروع به لرزیدن دیوارهای خانه‌هایشان، به‌جای اینکه بخواهند لباس‌ها و لوازم خود را حمل کنند و به دنبال پول و طلای خود بگردند، فوراً خانه‌های خود را ترک می‌کردند، خسارات وارده نیز بسیار کاهش می‌یافت و شاید در نهایت ناچیز می‌شد.
می‌بینیم که استدلال روسو ارزشمند است، اما دستیابی به آن در آن زمان دشوار بود؛ زیرا دانش تکنولوژیک به اندازه زمان ما پیشرفت نکرده بود. مثلا ژاپن که به زمین لرزه معروف است دیگر از آن نمی‌ترسد؛ زیرا آنها ساختمان‌ها را به گونه‌ای می‌سازند که آنها را قادر می‌سازد به طور موثر در برابر زلزله مقاومت کنند. سپس به مردم یاد دادند که در لحظه وقوع زلزله چگونه رفتار کنند. و ژاپنی‌ها آن را در رفتار روزمره خود درونی کردند. گفته می‌شود که در سال 2011 زمین لرزه‌ای بزرگ در ژاپن به بزرگی 9 ریشتر رخ داد، اما این کشور تحت تأثیر آن قرار نگرفت و آسمان خراش‌ها سقوط نکردند و حتی 27 قطار سریع السیر متوقف نشدند و همه چیز پیش رفت. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده چه کسی این را باور می‌کند؟ معجزه مدرنیته در اینجا نهفته است. این همان چیزی است که ژان ژاک روسو به آن اشاره کرده است. اما منطقه ما از جمله ترکیه و سوریه نه به اندازه کشور بزرگ و قدرتمندی مانند ژاپن توسعه یافته و نه غنی است. و نمی‌توانند صدها میلیارد دلار برای ساخت مسکن ضد زلزله تزریق کنند.
در نهایت اجازه دهید در مورد زلزله دیگری صحبت کنم که هیچکس حرفی از آن نمی‌زند. منظورم آن زلزله فرقه‌ای و مذهبی است که دهه‌ها در منطقه رخنه و بیش از زلزله اخیر زمین‌شناسی آن را ویران کرده است. آیا این شرایط سخت فرصتی خواهد بود برای پاسخگویی وجدان‌ها و جلوگیری از کینه توزی‌ها و کوچک گویی‌ها؟ آیا می‌تواند همه را به نزدیکی، همبستگی و برادری سوق دهد تا به جای جدایی و نفرت با مصیبت مشترک روبه رو شوند، انگار که در نهایت ما یک ملت نیستیم؟ این سئوالی است که در این لحظه ذهن من را درگیر کرده است. اما چیزی که من از آن بیشتر می‌ترسم این است که زلزله فرقه‌ای که منطقه را فرا گرفته، بسیار قوی‌تر از زلزله طبیعی، بیدادها و انفجارهایش باشد!



هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك
TT

هیچ صدایی بالاتر از صدای دل نیست

أريش ماريا ريمارك
أريش ماريا ريمارك

یکی از رمان‌هایی که از همان نخستین خوانش‌هایم مرا مسحور و بی‌شک مرا ترغیب كرد — در کنار دیگر آثار ماندگار ادبی آلمانی — به تحصیل ادبیات آلمانی در دانشگاه بغداد، بخش زبان‌های اروپایی، در اواسط دهه ۱۹۷۰ و شاید نیز دلیل مهاجرتم به تبعید در آلمان بود. این رمان، اثر نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک، به نام «وقتی برای زندگی... وقتی برای مرگ» (عنوان اصلی آلمانی) یا «زمانی برای عشق و زمانی برای زندگی»، آن‌طور که سمیر التنداوی مصری از زبان فرانسه ترجمه کرد و توسط «دار المعارف» مصری در دو جلد در اوایل دهه ۱۹۶۰ منتشر شد.
داستان این رمان در بهار سال ۱۹۴۴ رخ می‌دهد، زمانی که جنگ جهانی دوم به نقطه عطفی سرنوشت‌ساز رسید و ارتش‌های نازی شروع به عقب‌نشینی کردند و شکست آدولف هیتلر آغاز شد. همزمان با بمباران هوایی متفقین در برلین و پیشروی ارتش سرخ شوروی به سمت پایتخت آلمان، قبل از سقوط نهایی آن در ۸ مه ۱۹۴۵ و خودکشی هیتلر دو یا سه روز پیش از آن.
رمان ماجراجویی‌های سرباز ۲۳ ساله‌ای به نام ارنست گریبر را روایت می‌کند که از جبهه شرقی، جایی که در واحد نظامی ارتش ششم آلمان در جنگ جهانی دوم می‌جنگید، مرخصی غیرمنتظره‌ای دریافت می‌کند. ارنست گریبر جوان که به‌تازگی شکست ارتش ششم را در جبهه استالینگراد تجربه کرده و شاهد مرگ هزاران نفر بوده است، نمی‌دانست که این بار باید با ویرانی دیگری روبه‌رو شود: ویرانی شهرش برلین. بمباران هواپیماهای متفقین تأثیر عمیقی بر شهر گذاشته بود. خانه‌های ویران، خیابان‌های حفره‌دار و خانواده‌های بی‌خانمان که خانه‌های خود را به دلیل ترس از مرگ زیر آوار ترک کرده بودند. حتی خانواده او نیز از شهر گریخته و به مکانی نامعلوم رفته بودند. سرباز ارنست گریبر، که در شهر سرگردان به دنبال پناهگاه یا نشانی از دوستان و آشنایان بود، تنها زمانی احساس خوشبختی و زندگی کرد که به طور تصادفی با الیزابت، دختری که پدرش «یهودی کمونیست» به اردوگاه نازی‌ها فرستاده شده بود، ملاقات کرد.

چقدر تصادف باید رخ دهد تا زندگی یک انسان در مسیری که زندگی برای او می‌خواهد، شکل بگیرد!

روی جلد رمان

ارنست گریبر و الیزابت بی‌هدف از میان ویرانی‌ها و خرابی‌های برلین سرگردان بودند، از جایی به جایی دیگر می‌رفتند، گویی که به دنبال مکانی یا چیزی بودند که نمی‌توانستند برایش تعریفی پیدا کنند. و وقتی قدم‌هایشان تصادفی به هم برخورد، چاره‌ای نداشتند جز اینکه عاشق یکدیگر شوند. مسأله فقط زمان بود تا تصمیم بگیرند با یکدیگر ازدواج کنند. چگونه ممکن بود که این کار را نکنند، در حالی که هر دو در کنار هم آرامش و معنای زندگی را یافته بودند، کسانی که سر یک سفره ناامیدی نشسته بودند؟ پروژه ازدواج آن‌ها چیزی جز پاسخ به ندای قلب نبود. این بار هر دو در یک جهت، به سوی یک هدف می‌رفتند؛ جایی که قلب آن‌ها را هدایت می‌کرد.
این همان تناقضی است که رمان ما را در آن غرق می‌کند: شهر بمباران می‌شود، هیتلر دیوانه هنوز بر ادامه جنایت تا آخرین نفس اصرار دارد، کودکان را در آخرین روزهای جنگ به جبهه‌ها می‌فرستد، مردم فرار می‌کنند و هیچ چیزی جز مرگ زیر آوار در انتظارشان نیست. اما فقط این دو، ارنست گریبر و الیزابت، نمی‌خواهند شهر را ترک کنند. به کجا بروند؟ این‌گونه است که آن‌ها در خیابان‌ها و محله‌های برلین سرگردان می‌شوند، محکم در آغوش عشق خود و تنها به ندای حواس خود پاسخ می‌دهند. و وقتی شب فرا می‌رسد، به دنبال پناهگاهی می‌گردند تا در آن بخوابند، سقفی که آن‌ها را در تاریکی شب محافظت کند. مهم نیست که آن مکان چه باشد، زیرزمینی یا خرابه‌ یک خانه. دو غریبه در شهر خودشان، که برای مسئله‌ای شخصی و قلبی مبارزه می‌کنند، و هیچ ربطی به جنگ ندارند.
آن‌ها در دو جهان زندگی می‌کنند: از یک سو برای عشق خود مبارزه می‌کنند (وقتی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند و شب عروسی خود را با یک بطری شامپاین جشن می‌گیرند!) و از سوی دیگر، جنگ با تمام بی‌معنایی‌ها، مرگ و ویرانی‌هایش در جریان است. هیچ‌کس توضیح نمی‌دهد که چه کسی مسئول تمام این ویرانی‌ها است. چه کسی مقصر جنگ ویرانگر است؟ حتی پروفسور پیر پولمن (نقش او در فیلمی که از رمان اقتباس شده، توسط اریش رمارک بازی شده) که ارنست گریبر او را از دوران مدرسه می‌شناسد، جوابی به او نمی‌دهد. پولمن با صدایی آرام می‌گوید: «گناه؟ هیچ‌کس نمی‌داند کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. اگر بخواهی، گناه از همه جا شروع می‌شود و به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. اما شاید عکس آن نیز درست باشد. شریک جرم بودن؟ هیچ‌کس نمی‌داند این یعنی چه. فقط خدا می‌داند.

» وقتی که گریبر دوباره از او می‌پرسد، آیا باید بعد از پایان مرخصی به جبهه برگردد یا نه، تا به این ترتیب خودش هم شریک جرم شود، پولمن خردمند به او پاسخ می‌دهد:« چه می‌توانم بگویم؟ این مسئولیت بزرگی است. نمی‌توانم برای تو تصمیم بگیرم.» و وقتی که ارنست گریبر با اصرار می‌پرسد:« آیا هرکس باید خودش تصمیم بگیرد؟» پولمن پاسخ می‌دهد:« فکر می‌کنم بله. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»
ارنست گریبر خیلی چیزها دیده و شنیده است:« در جبهه، انسان‌ها بدون هیچ دلیلی کشته می‌شوند.» او از جنایات جنگ آگاه است:« دروغ، سرکوب، بی‌عدالتی، خشونت. جنگ و اینکه چگونه با آن روبرو می‌شویم، با اردوگاه‌های بردگی، اردوگاه‌های بازداشت و قتل عام غیرنظامیان.» او همچنین می‌داند «که جنگ از دست رفته است» و اینکه آن‌ها «تنها برای حفظ حکومت، حزب و تمام کسانی که این شرایط را به وجود آورده‌اند، همچنان به جنگ ادامه خواهند داد، فقط برای اینکه بیشتر در قدرت بمانند و بتوانند رنج بیشتری ایجاد کنند.» با داشتن تمام این دانش، او از خود می‌پرسد که آیا پس از مرخصی باید به جبهه بازگردد و در نتیجه شاید شریک جرم شود. «تا چه حد شریک جرم می‌شوم وقتی می‌دانم که نه تنها جنگ از دست رفته است، بلکه باید آن را ببازیم تا بردگی، قتل، اردوگاه‌های بازداشت، نیروهای اس‌اس و نسل‌کشی و بی‌رحمی پایان یابد؟ اگر این را می‌دانم و دوباره در عرض دو هفته برای ادامه جنگ برگردم، چطور؟»

هر عمل غیر جنگی در زمان جنگ نوعی مقاومت است

در اثر رمارک، عشق به عنوان یک عمل انسانی ساده، به نمادی از «زیبایی‌شناسی مقاومت» در برابر دیکتاتوری و جنگ تبدیل می‌شود، تا از گفتار پیتر وایس، دیگر نویسنده برجسته آلمانی که او نیز مجبور به تبعید پس از به قدرت رسیدن نازی‌ها شد، بهره بگیریم. قلب مقدس‌تر از وطن است، از هر نوع میهن‌پرستی که فقط برای متقاعد کردن مردم به رفتن به جنگ و ریختن خون برای تصمیمات قدرتمندان و زورگویان ساخته شده است. کدام یک از ما این را نمی‌داند، وقتی که در برابر زندگی در سرزمین ویرانه‌ها یا هر سرزمین دیگری که تجربه مشابهی داشته، مقاومت می‌کنیم؟
هفتاد سال از انتشار این رمان و هشتاد سال از داستانی که روایت می‌کند، همچنین از ویرانی که بر شهرهای آلمان، به‌ویژه پایتخت آن برلین، وارد شد، گذشته است. وقتی نوجوان بودم، تعداد بی‌شماری رمان درباره جنگ جهانی دوم خواندم، اما «زمانی برای زندگی... زمانی برای مرگ» و قهرمان آن به‌طور ویژه در عمق خاطراتم حک شده‌اند. شاید ارنست گریبر همان دلیلی بود که به‌طور ناخودآگاه مرا وادار کرد از رفتن به جبهه در جریان جنگ ایران و عراق که در ۲۲ سپتامبر آغاز شد، امتناع کنم و در نتیجه به تبعید بروم، به آلمان، سرزمین ارنست گریبر و اریش رمارک.

رمان «زمانی برای عشق... و زمانی برای مرگ» در بهار ۱۹۴۴، زمان نقطه عطف سرنوشت‌ساز در جریان جنگ جهانی دوم و آغاز عقب‌نشینی ارتش‌های نازی و شکست آدولف هیتلر، رخ می‌دهد.

نازی‌ها از همان ابتدا به قدرت داستان‌های اریش رمارک پی بردند. یکی از اولین رمان‌هایی که در جریان آتش‌سوزی کتاب‌ها در ۱۰ مه ۱۹۳۳ سوزانده شد، اولین رمان رمارک، «در جبهه غرب خبری نیست» بود، یک رمان ضد جنگ که تا آن زمان میلیون‌ها نسخه از آن فروخته شده بود. تعجب‌آور نیست که اریش ماریا رمارک یکی از اولین نویسندگان آلمانی بود که پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد.
پس عجیب نیست که از زمانی که جوانی کم‌سن و سال بودم، عاشق این رمان شدم، گویی که می‌دانستم بغداد روزی همان ویرانی‌ای را تجربه خواهد کرد که برلین تجربه کرده بود. گویی می‌دانستم ویرانی به همه ما خواهد رسید، هر جا که باشیم. گویی می‌دانستم نسل‌هایی در جنگ خواهند مرد و نسل‌های دیگری خواهند آمد که رویاهایی از عشق، ازدواج و خوشبختی خواهند داشت، اما با یک گلوله سرگردان، یک گلوله تانک یا توپخانه، یا با بمبارانی که همه را نابود می‌کند یا موشکی که تفاوتی بین ساختمان و انسان قائل نمی‌شود، خواهند مرد. سقف خانه‌ها بر سر مردم فرو می‌ریزد و خانواده‌ها را به زیر خود دفن می‌کند. گویی می‌دانستم نیازی به نوشتن رمان‌های بیشتر در مورد جنگ و یادآوری نسل‌های آینده نیست که جنگ چه معنایی دارد و ویرانی چیست. نه، چون مردم همه این‌ها را خودشان تجربه خواهند کرد. گویی می‌دانستم هیچ زمین و گوشه‌ای از جهان وجود ندارد که به میدان جنگ تبدیل نشود و هیچ مکانی وجود ندارد که مردم را از مرگ تحت گلوله‌باران سلاحی که در این کشور یا آن کشور ساخته شده است، نجات دهد... و وقتی که جنگ آغاز می‌شود یا گلوله‌ای، موشکی شلیک می‌شود و انسانی می‌میرد، مهم نیست که بپرسیم آن گلوله از طرف چه کسی شلیک شده است یا به کدام هویت، مذهب یا قومیتی تعلق دارد که بقایای اجساد قربانیان جنگ‌ها و کشته‌شدگان با آن مشخص شده‌اند. نه، این چیزها مهم نیستند.

مهم این است که نباید هیچ انسانی کشته شود. و هر کسی که غیر از این می‌گوید و با ارتش‌خوان‌ها و ویرانگران دنیا همراهی می‌کند و شعار می‌دهد که «هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست»، باید از سرباز عاشق، ارنست گریبر، و معشوقه‌اش الیزابت در رمان «زمانی برای زندگی... و زمانی برای مرگ» بیاموزد.
او باید یاد بگیرد که بزرگترین دستاورد خلاقانه در زمان‌های جنگ، زنده ماندن است و اینکه برای اینکه بتوانیم زندگی خود را در آرامش سپری کنیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه با صدایی بلندتر از هر صدای دیگر بخوانیم:« هیچ صدایی بالاتر از صدای قلب و مسائل آن نیست» و هر چیزی غیر از آن: ویرانی در ویرانی است.