رولان بارت و مرگ ساختارگرایی

​زندگی او بازتاب زندگی یک نسل و یک دوره است

رولان بارت و مرگ ساختارگرایی
TT

رولان بارت و مرگ ساختارگرایی

رولان بارت و مرگ ساختارگرایی

* در گذشته نه‌چندان دور این گوستاو لانسون، استاد طه حسین، بود که استاد اول نقد ادبی در دانشگاه سوربون بود؛ اما ساختارگرایی آمد و او را از میدان به‌در کرد. چرا؟ زیرا او قبل از خوانش متن بر مؤلف و زندگی و حوادثی که به‌خود دید تأکید می‌گذاشت
* مشکل کار در این است که نقد عربی ساختارگرا این جزئیات را نمی‌داند و از این‌رو در پس مبارزات پاریسی می‌خزد و در دامنه یک تقلید کور و بنده‌وار حرکت می‌کند… کیست که ساختارگرایان عرب را از خواب غفلت بیدار کند؟

اخیراً یکی از بزرگ‌ترین شرح‌حال نوشت، در ۷۱۵ صفحه بزرگ، برای شرح زندگی رولان بارت منتشر شد. بیشترین کسانی که دربارهٔ این کتاب سخن گفتند و به بحث دربارهٔ آن پرداختند دانشجویان او از کتاب‌خانه هزاره سوم، واقع در روبه‌روی پارلمان بودند. آنان بودند که کمی پس از انتشار، این کتاب را برای من آوردند. یکی از ویژگی‌های بارز این کشور زیبا این است که همزمان می‌توان کتاب‌های فرانسوی و عربی را تهیه کرد. این است جامعه بازِ برخوردار از تساهل که محل تلاقی اندیشه‌ها و تمدن‌ها است؛ جامعه‌ای که در تغایر با جوامع بسته و تعصب و جهالت قرار دارد. این کشور میراث‌دار تمدن اندلسی است که زمانی در جهان می‌درخشید و نبوغ عربی اسلامی را به اوج رساند. من روزهای خوشی را با رولان بارت گذراندم، زیرا این شرح‌حال خودنوشت او چندین روز مرا درگیر خود کرد و همچنان مشغول آن هستم. به جرات می‌گویم من شرح‌حال خودم را در شرح‌حال او خواندم. ما دانشجویان سوری و عربی وقتی در دهه هفتاد به فرانسه رسیدیم تنها رولان بارت و میشل فوکو را یافتیم، که آن‌زمان در اوج خود بودند. ساختارگرایی نیز به‌واسطه آنها اندیشه غالب بود. سارتر اما در آن دوران در حال افول بود. او چهار سال پس از رسیدنم به پاریس، در سال ۱۹۸۰، مُرد. از این‌رو وقتی این شرح‌حال را می‌خواندم تمام خاطرات پاریس در ذهنم تداعی می‌شد، شرح حالی که بازتاب زندگی یک نسل و یک دوره است. مؤلف این شرح‌حال خانم تیون سامویولت استاد دانشگاه سوربون جدید، یعنی سوربون سوم، است. من سال ۱۹۸۱، از این دانشگاه فارق التحصیل شدم و مدرک دکتری را با رساله‌ای دربارهٔ گرایشات نقد عربی در سال ۱۹۷۵–۱۹۵۰ به‌دست آوردم. به‌طور عام من هنگام خواندن این کتاب خود را در خانه خود و زیست‌جهان خودم می‌یافتم. من همه خاطرات شخصی‌ام را در این کتاب مشاهده می‌کردم. هنوز با احساسی آکنده از درد و شگفتی به‌یاد می‌آورم که چگونه ساختارگرایی مرا شک‌زده کرد. من آن را بیش از حد خشک و بی‌ثمر می‌دیدم. خوشبختانه بارت اسیر مرحله ساختاگرایی نماند و مانند هر نویسنده باذکاوتی متوجه «لذت متن» شد و از مرحله ساختارگرایی درگذشت. نویسنده آغاز کتاب خود را به مرگ رولان بارت اختصاص می‌دهد، یعنی این نویسنده آغاز کتاب را پایان زندگی رولان بارت و نه شروع آن قرار می‌دهد. همانگونه که می‌دانیم او در یک حادثه تصادف درگذشت. او که از یک ضیافت نهار در حضور رهبر حزب سوسیالیست فرانسوا میتران، بازمی‌گشت در راه بازگشت، یک ماشین بدو زد و او را کُشت. البته می‌دانیم که برخی از سیاست-مداران آدمیانی ملعون هستند و سعی می‌کنند برخی از روشنفکران و فرهیختگان را ضمیمه حاشیه خود سازند تا مشروعیت بیشتری کسب کنند. هر نامزدی با تعداد فرهیختگانی که در گرد او جمع شدند مباهات می‌کند. گفته می‌شود که بارت در یک مکالمه تلفنی گفته بود که: نمی‌دانم مرا برای چه دعوت کردند. می‌پندارم اینها می‌خواهند مرا بر ضد جیسکار در صف میتران بگذارند. به‌هرحال قصد این است که هیچ‌کس یارای فرار از سرنوشت ندارد. هر چند اگر او به این نهار شوم نمی‌رفت زندگی‌اش در سال ۱۹۸۰، در سن ۶۴ سالگی، ختم نمی‌شد. این عمر در مقایسه با میانگین زندگی مردم در کشورهای توسعه‌یافته، یعنی ۸۰ سال، عمر کوتاهی است. برای مثال جاک برک ۸۵ سال زنده ماند و زمانی کافی برای نگارش کتاب‌ها و آرای خود در باب عرب و اسلام پیدا کرد.
بازگردیم به ساختارگرایی و نقد جدید که بارت و دیگران پی ریزی کردند. در گذشته نه چندان دور گوستاو لانسون استاد طه حسین، استاد نخست دانشگاه سوربون بود. اما ساختارگرایی برای از میدان به‌در کردن او آمد. چرا؟ زیرا او پیش از مطالعه متن بر مؤلف و زندگی و حوادثی که بر سر او گذشت تأکید می‌کرد و سعی در به‌هم ربط دادن آنها می‌کرد. او همه این جوانب را در تولید متن، متن شعری یا نثر، مؤثر می‌دانست. برای مثال اگر در صدد هستم آثار بالزاک را بفهمم ابتدا باید زندگی و تجربه زندگانی او را، کوچک و بزرگ، مطالعه کنم. نمی‌توان متن را پیش از فهم زندگی مؤلف، فهمید. نمی‌توان متن را فهم کرد مگر اینکه مؤلف آن را پیشتر شناخت. شاید گفته شود اشکال این گفته در کجاست؟ این که نوعی همان‌گویی است. این یک‌کلام منطقی است که بحثی در آن نیست. من نیز موافق هستم. ساختارگرایی عکس این را شعار می‌داد. ساختارگرایی عنوان می‌کرد که برای فهم یک متن به‌طور کل باید از مؤلف آن صرفه‌نظر کرد؛ و مؤلف اهمیت ثانوی دارد. این اندیشه از فرمالیسم روسی وارد فضای پاریسی شد و آنها بر این بودند که نویسنده اهمیتی چندانی ندارد و باید بیشتر به جنبه ادبی متن توجه کرد. برای کشف راز این جنبه ادبی یا مقدار شاعرانگی باید متن را به‌صورت علمی شرح داد. البته این اندیشه‌ها مشابه اندیشه‌هایی است که در نزد منتقد بزرگ، عبدالقاهر جرجانی، یافت می‌شود. البته تا اینجای کار، این اندیشه‌ها منطقی است اما اشکال کار در این است که ساختارگراهای پاریسی افراط پیشه کردند و کسانی مانند کلود لوی اشتراوس، متن را تنها به‌عنوان تعدادی جمله و نقطه و فاصله به‌شمار آوردند. اشتراوس همین تلقی را هنگام تحلیل قصیده بودلیر، گربه‌ها، به‌کار بست. این همان مسئله‌ای است که باعث شد نهایتاً ساختارگرایی از میدان به‌در رود. مردم از خشکی این نحله تفکر به ستوه آمدند و از اینکه ادبیات را تعدادی نقطه و معادلات ریاضی به‌شمار آوردند دل خوش نداشتند و در نهایت اعتباری برای این تفکر باقی نماند. به‌سخن دیگر ساختارگراها جنبه ادبی ادبیات را از بین بردند. تراوت شعر و زیبایی ابتکار را بی‌توجه گذاشتند. به‌همین خاطر بود که بارت از ساختارگرایی گذر کرد و به مرحله توجه به متن و لذات متن متحول شد. شاید هم بتوان او را همزمان در هر دو نحله جای داد.
یکی از انتقادهایی که در واج ساختارگرایی به بارت می‌شود این است که او دچار اشتباهات زیادی شد. یکی از دلایل عمده این انتقاد گفته های فی البداهه اوست. مانند این گفته که زبان تمامت‌خواه است! این یاوه‌گویی دیگر چیست آقای بارت؟ زبان تمامت‌خواه نیست مگر زمانی که به‌صورت تمامت‌خواهانه، از سوی کسانی مانند موسولینی و هیتلر، به‌کار رود. زبان می‌تواند تعبیری از فاشیسم یا دمکراسی باشد. همه چیز بستگی به این دارد که چگونه به‌کار رود یا اندیشه‌هایی که از طریق زبان بیان می‌شود. حقیقت این است که ما نمی‌توانیم هیچ اندیشه‌ای را بی‌میانجی زبان بیان کنیم. از همین رو ارسطو گفته بود که انسان حیوانی ناطق است درست بر خلاف حیوان که از اشاره و صدا استفاده می‌کند و به سطح زبان نمی‌رسد. همین مسئله نکته بنیادین تفاوت انسان و حیوان است. یکی دیگر از گفته‌های شگفت بارت «مرگ مؤلف» است. این البته شبیه گفته فوکو در پایان کتاب کلمات و اشیا است که از مرگ سوژه می‌گفت. البته هر دو این گفته‌ها ما را به یاد گفته نیچه در قرن نوزدهم بازمی‌گرداند که گفته بود خدا مرده‌است. اعوذ بالله.. خدا حی مطلق است که جاویدان است. آنچه واقعاً مُرد اندیشه تاریک کفرانگیز بنیادگرایی مسیحی دربارهٔ خدا بود. البته در این معنا سخن نیچه درست می‌نماید. به همین‌نحو اگر منظور بارت از مرگ مؤلف مرگ اندیشه سنتی دربارهٔ نویسنده است که آن را یگانه آفریننده متن می‌داند، در این صورت اعتراضی در برابر این سخن نیست. در واقع متن، هر نوع متنی، ما را به یک شبکه از احاله که از متن‌های دیگر اخذ شده، بازمی‌گرداند که مؤلف بیش از نگارش متن آنها را خوانده و متأثر شده‌است. هیچ مؤلفی وجود ندارد که متن خود را از عدم بیافریند، حتی اگر نبوغ مطلق داشته باشد. همه ما از گذشتگان یا معاصران خود تأثیر می‌پذیریم. البته مبتکران بزرگ، در مقایسه با مبتکران کم مایه‌تر، کمتر اثر گرفتند. در این طرز تلقی مرگ مؤلف بر شاعر بزرگی مانند المتنبی صدق نمی‌کند. او البته متن خود را با یک نبوغ کم‌نظیری آفرید. او در نگارش متن خود، برخلاف دیگر شاعرن کم‌مایه‌تر، کمتر از دیگران گرته‌برداری کرد. همین سخن دربارهٔ ابی‌تمام و المعری صدق دارد، که خود را از تأثیرات متنبی رها کردند؛ بنابراین اگر مراد از مرگ مؤلف، مرگ او به‌مثابه یگانه آفریدگار متن و رهایی او از تأثیرات دیگران باشد، این اندیشه کاملاً پذیرفتنی است. اما اگر مراد مرگ مطلق او و نفی نقش او در آفریدن متن باشد در این صورت این اندیشه یاوه‌ای است که نمی‌توان در مقابل انتقاد آن را نجات داد. اگر به بالزاک و تولستوی و داستایفسکی و نجیب محفوظ بگویی که متن شما از آنِ شما نیست… در این صورت به صورت شما تف خواهند کرد. اگر بگویی زندگی آنها تأثیری در نحوه نگارش آنها ندارد در این صورت نگاه عاقل اندر سفیهی به شما خواهند کرد. این البته کمترین گفته‌است. متن آنان در واقع عصاره وجود آنهاست. چه کسی می‌تواند ارتباط میان رمان‌های بزرگ با تجربه زندگی او را نفی کند؟ همین مسئله در مورد دیگر بزرگان نیز صدق دارد. همین مسئله باعث شد که بنیادگرایی، پس از سیطره و عربده‌جویی، از صحنه به‌در شود و مردمان از آن مشمئز شوند. من خود در دهه هفتاد و هشتاد شاهد افول آن بودم. در آن موقع در دل خود می‌گفتم: سبحان الله. همچنین می‌گفتم: «فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض» صدق‌الله العظیم.
در برابر این همه نقد عربی ساختارگرا این امور را نمی‌داند و در پشت مبارزات پاریسی می‌خزد و کورکورانه تقلید پیشه می‌گیرد و بنده‌وار عمل می‌کند. آیا وقت آن نرسیده که ساختارگراهای عرب از خواب خود بیدار شوند.
در پایان آرزو داشتم که وقت کافی داشتم و ارتباط بارت با سارتر یا میشل فوکو یا فلیپ سولیرز و… را بررسی می‌کردم. البته مؤلف این کتاب به همه این موضوعات فصل‌های مستقلی را اختصاص داده‌است. همچنین دوست داشتم ارتباط بارت با مادر خود را بررسی کنم که مادر خود را در حد پرستش دوست داشت و یگانه عشق او در زندگی بود. او کتاب پایانی خود، اتاق تاریک، را به مادر خود اختصاص داد.



پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
TT

پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)

با صداقتی نادر، رمان‌نویس لیبیایی-بریتانیایی «هشام مطر» ترجمه‌اش از کتاب «رؤیاهای آخر» نجیب محفوظ را با یک اعتراف آغاز می‌کند.
مطر در تنها دیدارشان در دهه ۹۰ میلادی، از محفوظ پرسید که نویسندگانی را که به زبانی غیر از زبان مادری‌شان می‌نویسند، چگونه می‌بیند؟

این پرسش بازتاب دغدغه‌های نویسنده‌ای جوان بود که در آمریکا متولد شده و مدتی در قاهره زندگی کرده بود، پیش از آنکه برای در امان ماندن از رژیم معمر قذافی (که پدر مخالفش را ربوده بود) به بریتانیا برود و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی با هویتی جعلی نام‌نویسی کند.
و پاسخ محفوظ، همانند سبک روایت‌اش، کوتاه و هوشمندانه بود: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»

«خودم را یافتم... رؤیاهای آخ

اما مطر اعتراف می‌کند که در بازخوانی‌های بعدی‌اش از آن گفتگو، چندین بار خود را در حال افزودن حاشیه‌ای یافت که محفوظ هرگز نگفته بود: خلاصه‌ای که می‌گفت: «هر زبان، رودخانه‌ای است با خاک و محیط خودش، با کرانه‌ها و جریان‌ها و سرچشمه و دهانه‌ای که در آن می‌خشکد. بنابراین، هر نویسنده باید در رودخانه زبانی شنا کند که با آن می‌نویسد.»

به این معنا، کتاب «خودم را یافتم... رؤیاهای آخر» که هفته گذشته توسط انتشارات «پنگوئن» منتشر شد، تلاشی است برای ساختن پلی میان سه رودخانه: زبان عربی که محفوظ متن اصلی‌اش را به آن نوشت، زبان انگلیسی که مطر آن را به آن برگرداند، و زبان لنز دوربین همسر آمریکایی‌اش «دیانا مطر» که عکس‌های او از قاهره در صفحات کتاب آمده است.

مطر با انتخاب سیاه و سفید تلاش کرده فاصله زمانی بین قاهره خودش و قاهره محفوظ را کم کند (عکس‌: دیانا مطر)

کاری دشوار بود؛ چرا که ترجمه آثار محفوظ، به‌ویژه، همواره با بحث و جدل‌هایی همراه بوده: گاهی به‌خاطر نادقیق بودن، گاهی به‌خاطر حذف بافت و گاهی هم به‌خاطر دستکاری در متن.
اندکی از این مسائل گریبان ترجمه مطر را هم گرفت.
مثلاً وقتی رؤیای شماره ۲۱۱ را ترجمه کرد، همان رؤیایی که محفوظ خود را در برابر رهبر انقلاب ۱۹۱۹، سعد زغلول، می‌یابد و در کنارش «امّ المصریین» (لقب همسرش، صفیه زغلول) ایستاده است. مطر این لقب را به‌اشتباه به «مصر» نسبت داد و آن را Mother Egypt (مادر مصر) ترجمه کرد.

عکس‌ها حال و هوای رؤیاها را کامل می‌کنند، هرچند هیچ‌کدام را مستقیماً ترجمه نمی‌کنند(عکس‌: دیانا مطر)

با این حال، در باقی موارد، ترجمه مطر (برنده جایزه پولیتزر) روان و با انگلیسی درخشانش سازگار است، و ساده‌گی داستان پروژه‌اش را نیز تداعی می‌کند: او کار را با ترجمه چند رؤیا برای همسرش در حالی که صبح‌گاهی در آشپزخانه قهوه می‌نوشید آغاز کرد و بعد دید ده‌ها رؤیا را ترجمه کرده است، و تصمیم گرفت اولین ترجمه منتشرشده‌اش همین باشد.
شاید روح ایجاز و اختصار زبانی که محفوظ در روایت رؤیاهای آخرش به‌کار برده، کار مطر را ساده‌تر کرده باشد.
بین هر رؤیا و رؤیای دیگر، عکس‌های دیانا مطر از قاهره — شهر محفوظ و الهام‌بخش او — با سایه‌ها، گردوغبار، خیالات و گاه جزئیات وهم‌انگیز، فضا را کامل می‌کنند، هرچند تلاش مستقیمی برای ترجمه تصویری رؤیاها نمی‌کنند.

مطر بیشتر عکس‌های کتاب را بین اواخر دهه ۹۰ و اوایل دهه ۲۰۰۰ گرفته است(عکس‌: دیانا مطر)

در اینجا او با محفوظ در عشق به قاهره شریک می‌شود؛ شهری که از همان جلسه تابستانی با نویسنده تنها برنده نوبل ادبیات عرب، الهام‌بخش او شد.
دیانا مطر با انتخاب سیاه و سفید و تکیه بر انتزاع در جاهایی که می‌توانست، گویی تلاش کرده پلی بسازد بین قاهره خودش و قاهره محفوظ.
هشام مطر در پایان مقدمه‌اش می‌نویسد که دلش می‌خواهد محفوظ را در حالی تصور کند که صفحات ترجمه را ورق می‌زند و با همان ایجاز همیشگی‌اش می‌گوید: «طبعاً: البته.»
اما شاید محتمل‌تر باشد که همان حکم نخستش را دوباره تکرار کند: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»
شاید باید بپذیریم که ترجمه — نه‌فقط در این کتاب بلکه در همه‌جا — پلی است، نه آینه. و همین برایش کافی است.


ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت
TT

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

با درگذشت ناهید راچلین، رمان‌نویس ایرانی-آمریکایی و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان ایرانی که به زبان انگلیسی درباره گسست‌های هویتی، رنج‌های تبعید و برخورد فرهنگ‌ها می‌نوشت، در ۳۰ آوریل ۲۰۲۵، در سن ۸۵ سالگی، زندگی خلاقانه‌ای به پایان رسید. به گفته منتقدان، راچلین «پراکند‌ه‌ترین رمان‌نویس ایرانی در آمریکا» بود و نخستین کسی بود که تصویری دقیق از درون جامعه ایران پیش از سقوط حکومت شاه ارائه داد.
ناهید راچلین– که نام خانوادگی او پس از ازدواج چنین شد و نام خانوادگی ایرانی‌اش «بُزرگمهر» بود – در ۶ ژوئن ۱۹۳۹ در شهر اهواز به دنیا آمد. او در خانواده‌ای با ده فرزند رشد یافت؛ خانواده‌ای که در آن سنت‌های ایرانی با تأثیرات غربی درآمیخته بودند. پدرش ابتدا قاضی بود و سپس پس از استعفا، وکیل شد. به‌نظر می‌رسد دوران کودکی‌اش پرآشوب بوده، چرا که در ماه‌های نخست زندگی به عمه‌اش مریم سپرده شد تا او را بزرگ کند. وقتی به سن ۹ سالگی رسید، پدرش برای جلوگیری از ازدواج زودهنگام او – همان‌گونه که مادرش در همین سن ازدواج کرده بود – دختر را از عمه باز پس گرفت.
این واقعه تأثیر عمیقی بر شخصیت راچلین گذاشت. او بعدها نوشت که حس می‌کرد از مادر واقعی‌اش ربوده شده است، و هرگز او را «مادر» خطاب نکرد. در تمام عمر، همیشه در رؤیای بازگشت به آغوش امن عمه مریم بود.
راچلین در این فضای خانوادگی پرتنش و با وجود مخالفت پدر، برای فرار از فشارهای خانواده و جامعه، با کمک برادرش پرویز، بر رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل پافشاری کرد. سرانجام در کالج زنانه «لیندوود» در ایالت میزوری پذیرفته شد و بورسیه کامل گرفت، اما تنها پس از وعده بازگشت به ایران برای ازدواج، پدرش به او اجازه سفر داد.
ناهید در دنیای جدید آمریکایی، با نوعی دیگر از انزوا روبه‌رو شد. او بعدها در خاطراتش «دختران پارسی» (۲۰۰۶) نوشت: «گمان می‌کردم از زندانی گریخته‌ام، اما خود را در زندانی دیگر از تنهایی یافتم.»
در این زندان تازه، نوشتن برایش پناهگاه شد و زبان انگلیسی فضایی از آزادی برای او گشود؛ فضایی که هنگام نوشتن به فارسی احساس نمی‌کرد. او در مصاحبه‌ای گفته بود: «نوشتن به زبان انگلیسی آزادی‌ای به من داد که هنگام نوشتن به فارسی هرگز حس نمی‌کردم.»
راچلین در سال ۱۹۶۱ مدرک کارشناسی روان‌شناسی گرفت. پس از فارغ‌التحصیلی، نامه‌ای کوتاه برای پدرش نوشت و او را از تصمیمش برای عدم بازگشت به ایران آگاه کرد. در پی آن، پدرش تا دوازده سال با او قطع رابطه کرد. در این مدت، راچلین تابعیت آمریکایی گرفت (۱۹۶۹)، با روان‌شناس آمریکایی هاوارد راچلین ازدواج کرد و صاحب دختری به نام لیلا شد. او بورسیه «والاس استگنر» در نویسندگی خلاق را دریافت کرد و در همین دوران شروع به نوشتن نخستین رمانش «بیگانه» (Foreigner) کرد که در سال ۱۹۷۸ – تنها یک سال پیش از انقلاب ایران – منتشر شد.

رمان «بیگانه» با احساسی لطیف، دگرگونی تدریجی شخصیتی به نام «فری» را روایت می‌کند؛ زیست‌شناسی ایرانی در اوایل دهه سوم زندگی‌اش که پس از ۱۴ سال زندگی آرام و یکنواخت در حومه سرد بوستون، به هویتی سنتی و محافظه‌کار در ایران بازمی‌گردد. رمان نشان می‌دهد چگونه دیدگاه‌های غربی فری به‌تدریج در بستر جامعه ایرانی محو می‌شوند. او شوهر آمریکایی‌اش را ترک می‌کند، کارش را کنار می‌گذارد، حجاب را می‌پذیرد و از خود می‌پرسد که آیا آمریکا واقعاً کشوری منظم و آرام است و ایران آشفته و غیرمنطقی یا برعکس، آمریکا جامعه‌ای سرد و عقیم است و ایران سرزمینی پرشور و با قلبی گشوده؟ منتقد آمریکایی «آن تایلر» در نقدی در نیویورک تایمز چنین پرسشی را مطرح کرد. از سوی دیگر، نویسنده ترینیدادی «وی. اس. نایپول» در توصیف این رمان گفت: «بیگانه»، به‌گونه‌ای پنهان و غیرسیاسی، هیستری قیام‌هایی را پیش‌بینی کرد که منجر به سقوط نظام شاه شد و به استقرار جمهوری دینی تحت رهبری خمینی انجامید.
آثار ناهید پیش از انقلاب در ایران منتشر نشدند. سانسور حکومتی آنها را به‌خاطر تصویر منفی از جامعه ایران، به‌ویژه توصیف محله‌های فقیر و هتل‌های ویران، ممنوع کرده بود؛ تصویری که در تضاد با روایت مدرن‌سازی دوران شاه بود. پس از انقلاب نیز دولت خمینی، که نسبت به هرگونه تصویر منفی از ایران حساس بود، به ممنوعیت آثار راچلین ادامه داد. در نتیجه، هیچ‌یک از آثارش تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌اند و کتاب‌هایش در ایران ممنوع بوده‌اند.
راچلین همچنین رمان «ازدواج با بیگانه» (۱۹۸۳) را نوشت که با نگاهی تند، چگونگی تحمیل قدرت نظام دینی خمینی بر جامعه ایران را به تصویر کشید. پس از آن آثار دیگری نیز منتشر کرد، از جمله: «آرزوی دل» (۱۹۹۵)، «پریدن از روی آتش» (۲۰۰۶)، «سراب» (۲۰۲۴) و دو مجموعه داستان کوتاه: «حجاب» (۱۹۹۲) و «راه بازگشت» (۲۰۱۸). همچنین خاطراتش با عنوان «دختران پارسی» (۲۰۰۶) منتشر شد. آخرین رمانش «دورافتاده» قرار است در سال ۲۰۲۶ منتشر شود؛ داستان دختری نوجوان که زودهنگام به ازدواج واداشته شده است، الهام‌گرفته از سرگذشت مادر خودش.
راچلین در تمامی آثارش، به کندوکاو زخم‌های ایران در نیمه دوم قرن بیستم می‌پرداخت: سرکوب سیاسی، سلطه سنت، ناپدید شدن معلمان و نویسندگان منتقد، سلطه ساواک، و نیز آن حسرت سوزان برای کودکی‌ای که ناتمام ماند و دردهای هویت دوپاره. مضمون مادری نیز در نوشته‌هایش پررنگ است؛ از رابطه پیچیده با مادر زیستی، تا عشق عمیقش به عمه‌اش، و در نهایت رابطه‌اش با دخترش لیلا که از او به عنوان «بهترین دوست زندگی‌ام» یاد کرده است. راچلین با زبان، احساسات متلاطم خود میان دو جهان را به‌دقت بیان می‌کرد، اما ژرف‌ترین لحظه فقدان برایش در سال ۱۹۸۱ رخ داد، زمانی که از مرگ خواهر عزیزش باری – پس از سقوط از پله – باخبر شد. غم چنان بر او چیره شد که تا ۲۵ سال نتوانست درباره باری بنویسد، اما در پایان خاطراتش فصلی صمیمی به او اختصاص داد و نوشت: «آری، باری عزیز، این کتاب را می‌نویسم تا تو را به زندگی بازگردانم.»
ناهید راچلین در نیویورک بر اثر سکته مغزی درگذشت – به گفته دخترش – و با مرگ او، ادبیات مهاجرت ایرانی یکی از ژرف‌ترین نویسندگان خود را از دست داد؛ صدایی نادر که شجاعت رویارویی و شفافیتِ حسرت را در کنار هم داشت، و توانست با دقت، تصویر شکاف‌های روانی و فرهنگی نسلی از ایرانیان را ثبت کند که سرنوشت‌شان گسست میان شرق و غرب بود.


«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض
TT

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

در رمان «وادی الفراشات/ دره‌ پروانه‌ها» از ازهَر جرجیس (انتشارات مسکیلیانی - تونس / الرافدین - بغداد 2024) یک نظم روایی موضوعی خاص وجود دارد که به دنبال ردپاهای تقریباً ثابت در دو رمان قبلی از ازهَر جرجیس می‌گردد: «خواب در باغ گیلاس» 2019 و سپس «سنگ سعادت» 2022. این دو رمان یک مجموعه روایی با جهان‌ها و موضوعات تقریبا تکراری شکل داده‌اند. می‌توان گفت که تکرار ویژگی‌ای است که بیشتر چندگانه‌ها بر پایه‌ آن بنا می‌شوند، و حتی بدون ویژگی تکرار نمی‌توان یک سیستم روایی را به عنوان چندگانه توصیف کرد. این امر از آن جهت که به هیچ وجه ایرادی در اصول اساسی ندارد، بلکه نوشته‌های مختلف جهت‌گیری‌ها و موضوعات مختلفی در چارچوب کلی مجموعه خواهند داشت. اما تکرار فشار می‌آورد که اغلب منجر به تحولی یا ناپایداری در جهان روایی می‌شود. در دو رمان قبلی، دو موضوع عمده وجود داشت. رمان «خواب در باغ گیلاس» به بازگشت خیالی به کشور پس از تبعیدی طولانی پرداخته بود. و رمان «سنگ سعادت» به روایت اعتراض و دنیاهای بی‌خانمانی توجه داشت. آیا در رمان «دره‌ پروانه‌ها» موضوع جدیدی مطرح می‌شود؟

دفتر ارواح

آسان‌ترین روش برای نوشتن یک رمان موفق این است که از سیستم نسخه‌نویسی استفاده کنید. این باور در «دره‌ پروانه‌ها» به روش‌های مختلفی نمایان می‌شود. بیایید به یاد بیاوریم که این همان روشی است که در دو رمان قبلی هم استفاده شد و آن‌ها موفقیت چشم‌گیری را به دست آوردند، چه از نظر انتشار و خوانده‌شدن، یا از نظر رسیدن به جایگاه بالایی در جوایز رمان عربی. آیا این توجیه برای تکرار تلاش برای بار سوم کافی است؟ دلیل قانع‌کننده این است که سیستم نسخه‌نویسی نظم روایی لازم را برای دو رمان فراهم کرده است. بنابراین، راوی‌ای وجود دارد که ابتدا به ما می‌گوید، یک پایان از پیش نوشته‌شده در آغاز رمان برایمان آورده شده. آیا پیش‌بینی یا اطلاع‌رسانی از پیش در مورد پایان، کارکرد ساختاری اساسی در رمان دارد؟ احتمالاً پاسخ به این سؤال مرتبط است با یک مشکل اساسی که به خود سیستم نسخه‌نویسی ارتباط دارد. بیایید پاسخ را خلاصه کنیم و بپرسیم: چرا سیستم نسخه‌نویسی در نوشتن یک رمان موفق مؤثر است؟ به نظر من نسخه‌نویسی به رمان این امکان را می‌دهد که بسیاری از مسائل را انجام دهد که مهم‌ترین آن شاید این باشد که امکان بازنویسی داستان همانند یک منطق دیگر را فراهم می‌کند. این امکان، راهی مناسب برای پیشنهاد تاریخ جدیدی است که با تاریخ روایی پذیرفته‌شده کاملاً متفاوت یا حتی متناقض است. بنابراین، «دره‌ پروانه‌ها» چه تاریخی پیشنهاد می‌دهد؟تاریخ «ارواح» یا تاریخ «مرده‌ها»، وظیفه بزرگی است که «مرده‌ها» به «زنده‌ها» واگذار می‌کنند؛ زیرا نوشتن تاریخ خاص مرگ، کاری است که باید «زنده‌ها» انجام دهند، اما «مرده‌ها» هر آنچه که از دستشان بر می‌آمد انجام داده و مرده‌اند، و این مسئولیت را به زنده‌ها می‌سپارند که تاریخشان را بنویسند. اما چه نوع «ارواحی» را «عزیز جواد»، قهرمان داستان و راوی آن، می‌خواهد بنویسد؟ رمان برای خود نوع جدیدی از ارواح را پیشنهاد می‌کند، ارواح «پروانه‌های بی‌نام»، یا کسانی که حتی فرصتی برای داشتن نام خاصی نداشته‌اند. بخشی از وظیفه مورخ این است که اجساد ناشناسی که در پیاده‌روها یا در سطل‌های زباله افتاده‌اند را نامگذاری کند، قبل از اینکه آن‌ها را در یک حفره یا دامنه تپه‌ای خارج از پایتخت دفن کند، و قبرستان پیشنهادی را «دره‌ پروانه‌ها» می‌نامد. و به طور مفروض، یا همانطور که خود رمان از ابتدا با عنوانش پیشنهاد می‌دهد، جمع‌آوری پروانه‌های مرده از خیابان‌ها موضوع جایگزین برای موضوعات بزرگ است، مانند روایت زندگی در سرزمین دیکتاتور یا اینکه رمان به موضوع اعتراض مربوط باشد. پس آیا «دره‌ پروانه‌ها» می‌خواهد روایت را در مقابل شلوغی روایت‌های بزرگ تا حدودی به ریتم آرام‌تر خود بازگرداند؟

جمهوری وحشت

شاید تصادف کور، «عزیز جواد» را به کشف روایت «دره پروانه‌ها» هدایت کند؛ زمانی که او با تاکسی قدیمی جسدهای تازه را جمع‌آوری کرده و آنها را در دره کم‌عمق نزدیک شهر «دیالی» دفن می‌کند. این تصادف شباهت زیادی به تصادف ورود پلیس به کتابخانه دایی «جبران» و یافتن کتاب «جمهوری وحشت» دارد که باعث زندانی شدن او به اتهام کتاب ممنوع مخالف با روایت دیکتاتور می‌شود. اما کتاب به «جواد» از طریق دوست دیروز او، که اکنون «متدین» شده و تاریخ بی‌خانمانی و گم‌شدگی خود را کنار گذاشته، می‌رسد؛ پس چگونه یک فرد تغییر کرده می‌تواند به روایت‌های لیبرال مخالف اعتماد کند؛ در حالی که او به روایت‌های دینی خود با اصل شناخته‌شده «فلسفه‌مان مثلاً» نزدیک‌تر است؟ اما نظم فرضی در «دره پروانه‌ها» تفسیری جدید از فقدان مستندات کافی برای روایت همان تصادف ارائه می‌دهد؛ چرا که زندگی «جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست؛ تصادف زندگی در کنار پدری که قادر به صحبت و ابراز خود نیست و این تصادف تبدیل به سرنوشتی می‌شود که راه فراری از آن نیست و زندگی ناقصی را تحت قدرت برادر بزرگ ادامه می‌دهد. آیا تصادف‌ها به پایان رسیده‌اند؟ زندگی «عزیز جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست که آخرین آن تصادفی است که او را به طور اتفاقی به روایت «دره پروانه‌ها» می‌رساند؛ بنابراین تصادف، به طنز، دلیل عشق میان او و «تمارا»، دختری از خانواده‌ای ثروتمند است و سپس ازدواج با او. و این تصادف است که دلیل اخراج او از شغل دولتی‌اش می‌شود. هیچ داستان منسجمی جز خود تصادف وجود ندارد. حتی لحظه‌ای که به داستان اصلی می‌رسد، داستان پروانه‌ها، که ربوده شدن «سامر» از سوی افراد ناشناس از درب خانه‌شان است، هیچ تفسیر منسجمی ندارد مگر اینکه این اتفاق پیش‌زمینه‌ای برای داستان پروانه‌ها و دره آن باشد. گویی رمان به‌طور ضمنی به ما می‌گوید که زندگی در سرزمین دیکتاتور و سپس زندگی قربانیانش فاقد صلاحیت برای توجیه است. و هیچ اشکالی ندارد، چرا که این خود ماهیت روایت پسامدرن است؛ روایت بدون توجیه‌ها و تفسیرهای اساسی، روایتی از نسخه‌نویسی که رمان جدید آن را با نگرش و منطقی متفاوت بازنویسی می‌کند.

دره پروانه‌ها... جدل پنهان

بگذارید به اصل داستان بازگردیم، دقیقاً به سؤال اصلی: موضوع رمان چیست؟ بلکه موضوع دست‌نوشته پیشنهادی چیست؟ دو مسیر مختلف، به ظاهر، بر دنیای رمان «دره پروانه‌ها» حاکم‌اند. مسیر اول نمایانگر داستان «عزیز جواد» است، که زندگی او را می‌بینیم؛ زندگی‌ای به تعویق افتاده و از اتفاقات مختلف تغذیه می‌شود. این مسیر بخش عمده‌ای از فضای نوشتاری متن را اشغال می‌کند؛ به طوری که سه فصل از پنج فصل که اندازه کل متن رمان است را تشکیل می‌دهد. به زبان اعداد، داستان عزیز جواد ۱۵۱ صفحه را در اختیار گرفته، به علاوه آنچه که در دو فصل دیگر فرامی‌گیرد. دست‌نوشته «دفتر ارواح»، که نسخه‌ای از دست‌نوشته ناتمام یا ناقص است، مشابه وبلاگ شب‌های مشهور است؛ همان‌طور که هزار و یک شب را داریم، دست‌نوشته ارواح تمام نمی‌شود و «دیگران» آن را می‌نویسند یا فصول جدیدی به آن اضافه می‌کنند. ما این موضوع را بدون کاوش بیشتر رها نمی‌کنیم تا به دست‌نوشته ارزش افزوده‌ای بدهیم؛ پیرمرد دست‌نوشته را در خودروی «جواد» رها می‌کند و به حال خود می‌رود، پس از آنکه پروانه‌ای جدید را در «دره پروانه‌ها» دفن کرده و ما را گمراه می‌کند که او «قرآن» را جاگذاشته. با «جواد» درمی‌یابیم که قرآن تنها نسخه‌ای از دست‌نوشته «دفتر ارواح» است. این گمراهی دارای کارکرد مفیدی است که به دست‌نوشته ارزش جدیدی می‌بخشد؛ تسویه اولیه‌ای که به طور غیرمستقیم بین «قرآن»، که در اینجا به معنی کتاب «قرآن» است، و «دفتر ارواح» صورت می‌گیرد، به سرعت معنای ضمنی پنهانی از توصیف «قرآن» را آشکار می‌کند؛ اصل لغوی قرآن همان‌طور که ابن منظور می‌گوید این است که قرآن: «وَإِنَّمَا سُمِّيَ الْمُصْحَفُ مُصْحَفًا؛ لِأَنَّهُ أُصْحِفَ، أَيْ جُعِلَ جَامِعًا لِلصُّحُفِ الْمَكْتُوبَةِ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ/ مصحف( قرآن) به این دلیل مصحف خوانده شد چون میان جلد خود همه صحف نوشته شده را شامل می‌شود». این معنی فراتر از دلالت اصطلاحی کتاب است و همچنان در معنای صحیفه‌های جمع‌شده در میان جلد کتاب اثرگذار است، چیزی که در اینجا با فرمول کتابی ناتمام یا ناقص هم‌راستا است و با دلالت «دست‌نوشته» ناقص هم‌خوانی دارد. اما این ارتباطات واقعی یا خیالی نمی‌توانند تناقض اساسی را که رمان آن را پنهان نمی‌کند، نادیده بگیرند؛ داستان اصلی داستان «عزیز جواد» است و نه حکایت یا دست‌نوشته «دفتر ارواح». این چیزی است که ارقام ادعا می‌کنند و حجم واقعی نوشتاری هر دو مسیر در رمان آن را تقویت می‌کند. آیا دلالت‌های اولیه عنوان رمان «دره پروانه‌ها» فرضیه پیشین را تأیید می‌کنند؟رمان با آخرین ملاقات دايی «جبران» با پسر خواهرش «عزیز جواد» در زندان آغاز می‌شود. در این دیدار اولین اشاره به داستان «دفتر ارواح» می‌آید؛ زیرا دایی «دست‌نوشته» را تحویل می‌دهد و به سوی قبر خود می‌رود. سپس دست‌نوشته و اثر آن به فراموشی سپرده می‌شود تا آنکه «عزیز جواد» با پیرمردی روبرو می‌شود که جنازه‌های کودکان را در دره پروانه‌ها دفن می‌کند. آیا این موضوع نشان می‌دهد که روایت به دلیل تقابل دو موضوع یا دو داستان که یکی از آنها به دیگری مرتبط نمی‌شود، به ترک خوردگی می‌رسد؟ آیا ما، خوانندگان، با ظاهر متن با حجم‌ها و تمایلاتش همراه می‌شویم یا فرض می‌کنیم که دره پروانه‌ها همان دلالت کلی تمام داستان‌هاست؟ شاید؛ زیرا ترک خوردگی و تقابل داستان‌ها و موضوعات، ویژگی داستان‌های پس از فروپاشی دیکتاتوری‌هاست و نیز نتیجه دست‌نوشته‌های ناتمام است. هرچه که تفسیر تقابل مورد نظر در «دره پروانه‌ها» باشد، رمان می‌کوشد تا جان سالم به در ببرد و به هیچ‌یک از تصادفات سازنده دنیای خود تمایل نداشته باشد. آنچه می‌تواند انجام دهد این است که تا حد ممکن از هرگونه تفسیر با تمایل آشکار پرهیز کند، اما حیف است؛ زیرا این همان «دره پروانه‌ها» است، داستان «عزیز جواد» و همین‌طور «دفتر ارواح»!

*منتقد عراقی