در حاشیه نمایشگاه کتاب بغداد؛ روابط فرهنگی سعودی و عراق بررسی شدhttps://persian.aawsat.com/home/article/1586421/%E2%80%8B%D8%AF%D8%B1-%D8%AD%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%87-%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A8%D8%BA%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%9B-%D8%B1%D9%88%D8%A7%D8%A8%D8%B7-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF%DB%8C-%D9%88-%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D9%82-%D8%A8%D8%B1%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%D8%B4%D8%AF
در حاشیه نمایشگاه کتاب بغداد؛ روابط فرهنگی سعودی و عراق بررسی شد
لندن: «الشرق الأوسط»
TT
TT
در حاشیه نمایشگاه کتاب بغداد؛ روابط فرهنگی سعودی و عراق بررسی شد
وزیر فرهنگ و گردشگری و میراث ملی عراق، رئیس مرکز پژوهشهای و ارتباطات معرفتی سعودی را بهحضور پذیرفت.
به گزارش الشرق الاوسط به نقل از خبرگزاری واس، عبدالامیر الحمدانی وزیر فرهنگ و گردشگری و میراث ملی عراق امروز در نمایشگاه بینالمللی کتاب بغداد یحیی بن محمود جنید رئیس مرکز پژوهشها و ارتباطات معرفتی دولت سعودی را بهحضور پذیرفت.
الحمدانی ضمن خوشامدگویی به بن جنید و حضور هیأت سعودی در این نمایشگاه، این مشارکتها و سفرها را مایهٔ تقویت روابط دو کشور برادر دانست.
از سوی دیگر، رئیس مرکز پژوهشها و ارتباطات معرفتی سعودی از وزارت فرهنگ عراق بابت تسهیلاتی که برای مشارکت این مرکز تقدیم کردهاند و از میهمان نوازی وزیر عراق تشکر و قدردانی کرد.
در این دیدار دو طرف پیرامون تقویت روابط دوجانبه و سفر هیات های فرهنگی و علمی میان مرکز و مؤسسات همانند عراقی گفتگو کردند.
خشونت در عراق از طریق رمانهای آنhttps://persian.aawsat.com/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%B1/4983491-%D8%AE%D8%B4%D9%88%D9%86%D8%AA-%D8%AF%D8%B1-%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D9%82-%D8%A7%D8%B2-%D8%B7%D8%B1%DB%8C%D9%82-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D9%86
دکتر احمد حمید، پژوهش خود با عنوان «مدونة العنف فی العراق/ دفتر خشونت در عراق» را با سخنی از هانا آرنت آغاز میکند: «هر انحطاطی که برای اقتدار اتفاق میافتد، دعوتی آشکار به خشونت است،» و با این کار راه را برای موضوع خشونتی هموار میکند که عمیقاً در رفتار جوامع شرقی جا افتاده و جامعه عراق بیشترین سهم را از آن داشت که توازن قدرت اجتماعی و سیاسی را در آن تغییر داد و به دلیل آن، در اثر انواع مادی و اخلاقی خشونتی که در طول دههها توسط مقامات حاکم علیه عراقیها اعمال شده، نظام ارزشی آن جامعه دچار تزلزل شد.
دکتر حمید در مقدمه پژوهش خود بیان میکند که رمان عراقی به بهترین وجه «خشونت» را از طریق روایت غنی خود در سطوح مختلف آن نشان میدهد. این مطالعه خشونت در رمان عراقی از سال 1960 تا 2003 را دربرمیگیرد، چرا که این دوره برجستهترین دوران در گسترش خشونت و همچنین ظهور یک تولید داستانی بزرگ در آن دوره و حوادث وحشتناک آن، مرگ، زندان و ... نقض حقوق بشر است.
از آنجا که مفاهیم و اصطلاحات کلید هر مطالعهاند، «محقق» کلیدی دارای سه حرکت به ما میدهد: اول خشونت را از نظر لغوی تعریف میکند، دوم خشونت را به لحاظ فلسفی توصیف میکند، و در حرکت سوم خشونت را به صورت اجتماعی تحلیل میکند، سپس به یک تعریف جامع میپردازد که عبارت است از: «رفتار آغشته به ظلم، پرخاشگری، اکراه و اجبار، که معمولاً رفتاری به دور از تمدن است و در آن انگیزهها و انرژیهای تهاجمی به شکلی عریان و بدوی سرمایهگذاری میشود، مانند ضرب و شتم و کشتن افراد، شکستن و تخریب اموال و استفاده از زور برای زورگویی و به انقیاد آوردن حریف. علاوه بر «خشونت فیزیکی» که در جامعه حاکم بود، در کنار آن خشونت اخلاقی و نمادین نیز وجود داشت که محقق به دلیل اهمیت آن در تلفیق بینش فلسفی و اجتماعی، از روشن کردن آن ابایی نداشته است.
این مطالعه از سه فصل تشکیل شده، در فصل اول به خشونتهایی که بر سر کمونیستها، ناسیونالیستها، بعثیها، اسلام گرایان و مستقلها آمده، پرداخته میشود و در فصل سوم نیز به خشونتهای ناشی از جنگ میپردازد؛ جنگ «عراق و ایران» و جنگهای دیگر.
این مطالعه 33 رمان را در برمیگیرد که نمونهای از روایتهای روایی در آن دههها را نشان میدهند که با خشونت مشخص میشود، با دید هنری بالا، گرایشهای فکری و موضوعات واقعگرایانه مرتبط با درگیریهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در کشور و در عین حال با دیدی انتقادی که درد عراق را بازگو میکرد و افکار عمومی را به سمت این تخلفات بشری سوق میداد و این چیزی است که ادبیات را متمایز میکند؛ ادبیات برای ادبیات نیست، بلکه ادبیات برای جامعه و مسائل مهم آن است.
رویکرد پژوهش
از آنجایی که هر تحقیقی دارای رویکردی است که از طریق آن میتوان موضوعات مورد مطالعه را تحلیل کرد، «محقق» رویکرد «ساختارگرایی تکوینی» لوسین گلدمن (1913-1970)، فیلسوف، جامعه شناس و نظریه پرداز مارکسیست فرانسوی را برگزیده است. این رویکرد متشکل از مکانیسمهای تحلیلی است که اولاً در فهم و تفسیر، ثانیاً در ساختار معنادار، ثالثاً در آگاهی موجود و آگاهی ممکن و در نهایت در بینش جهان نمایش داده میشود. در مورد آخرین رویه، «دیدگاه جهان»، محقق تعدادی متفکر را که قبل از گلدمن به این رویه تحلیلی علاقهمند بودند، از جمله دیلتای، لوکاچ، هگل، مارکس و گرامشی نام برده، اما از ماکس وبر جامعه شناس و رابرت ردفیلد، انسانشناس بریتانیایی غافل میشود. آنها به شدت به جهان بینی به عنوان نظریهای که واقعیتهای اجتماعی را توضیح میدهد، علاقه مند بودند.
خشونت سیاسی
آغاز از دهه شصت است، دههای که رمان از نظر هنری احیا و از آن تنوع و توسعه روایی و تکنیکی رمان محلی آغاز شد و در آن فرهنگ خشونت در محافل اجتماعی و مختلف گسترش یافت و جزئیات و وقایع همراه با آن مستند شد. این رمان «غایب طعمه فرمان» با عنوان «پنج صدا» بود که اولین رمان چندصدایی به حساب میآید و سیل رودخانه دجله در سال 1954 و زندان «نقرةالسلمان»، خشونتهای آن دهه و همچنین سقوط دولت فاضل الجمالی (1953-1954) »را مستند میکرد. این رمان خشونت سیاسی در آن مرحله را از طریق شخصیت طالب، کمونیست و دوستش سعید روایت میکند، زیرا متن رمان فرهنگ استبداد و مخالفت با انتخاب مردمی دموکراتیک را آشکار میکند. در این فصل درباره رمان «الثلاثية الأولى/سه گانه اول» اثر «جمعه اللامی» و صحنههای خشونت در آن و رمان «نجم ولی» نویسنده با عنوان «مكان اسمه كميت /مکانی به نام مرده»، که به توضیح خشونت علیه زنان چپ در آن دوران میپردازد، علاوه بر رمانهای دیگر داستاننویسانی مانند: عبدالرحمن مجید الربیعی، فاضل العزاوی و زهیر الجزایری.
خشونت علیه زن
«فصل دوم» به رمان «حبات النفتالين/دانههای نفتالین» اثر «عالیه ممدوح»که در سال 1986 منتشر شد میپردازد. این رمان از دست رفتن خانواده در پرتو رفتار ظالمانه و خشونتآمیز و خشونت علیه زنان را دستمایه قرارمیدهد. همچنین «اطراس الکلام» اثر «عبدالخالق الرکابی»، رمانی است که به خشونتهای رخداده بر اثر جنگ، بهویژه جنگ موسوم به «طوفان صحرا» برای بیرون راندن نیروهای ارتش عراق از کویت در سال 1991 و تأثیر جنگ بر ساختار اجتماعی خانواده عراقی میپردازد. رمان «الخراب الجميل/ویرانی زیبا» اثر «احمد خلف» که خشونت خانگی و ستم بر زنان را از طریق شخصیت «عروس» توضیح میدهد، علاوه بر رمانهای دیگری مانند «المستنقعات الضوئية/باتلاقهای نوری» اثر «اسماعیل فهد اسماعیل» و «الجسور الزجاجیة/پلهای شیشهای» اثر «برهان الخطیب».
فصل سوم به خشونت جنگ از طریق رمان «الحافات/لبهها» نوشته «محمود الجنداری» منتشر شده در سال 1985 میپردازد که خشونتهای رخ داده در جنگ «عراق و ایران»، نگرانیها، دردها، دغدغهها و رنج بشر در آن را دستمایه خود میسازد. همچنین رمان «الواح» نوشته «شاکر الانباری» که در سال 1995 منتشر شد و به موضوع فرار از جنگ میپردازد که برجسته ترین منشأ آن خشونت جنگ در آن دوران است.
همچنین رمان «بابالخان» ااثر رماننویس «هادیه حسین» که به طور گسترده به جنگ و صحنههای خشونتآمیز آن میپردازد، بهعلاوه رمانهای دیگری مانند «من يفتح باب الطلسم/ چه کسی در طلسم را میگشاید» از «عبدالخالق الرکابی» و رمان «الخروج عن الجحيم:خروج از دوزخ» نوشته «ناطق خلوصی». بیشتر آنها درباره خشونت و صحنههای درگیری و جنگ در عرصه عراق و الگوهای تاریخی، فرهنگی و اجتماعی مربوط به آن صحبت میکنند.
محقق در پایان پژوهش خود نتایجی را به دست میآورد، از جمله اینکه باوجود فضای حاکمیت مدنی در عراق، تعصب، خشونت جنسیتی، تمایز طبقاتی و عرف قبیلهای، درگیری، جنگ و خشونت در هر جامعهای، به ویژه در جامعه عراق رواج دارد و این روایتها بهترین آرشیو هستند.
شکی نیست که این گونه مطالعات و سایر مطالعاتی که موضوعشان مطالعه ادبیات داستانی عراق مانند شعر، داستان و رمان است، اهمیت کمتری از هر پژوهشی در ارتباط با تحول و توسعه اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جوامع ندارند.
*منتقد عراقی
می زیاده و جبران: عشق مانند نوشتن، جز در خاک غیبت شکوفا نمیشود https://persian.aawsat.com/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%B1/4938966-%D9%85%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%88-%D8%AC%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86%D8%8C-%D8%AC%D8%B2-%D8%AF%D8%B1-%D8%AE%D8%A7%DA%A9-%D8%BA%DB%8C%D8%A8%D8%AA-%D8%B4%DA%A9%D9%88%D9%81%D8%A7-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B4%D9%88%D8%AF%C2%A0
می زیاده و جبران: عشق مانند نوشتن، جز در خاک غیبت شکوفا نمیشود
رابطهای که می زیاده و جبران خلیل جبران را گرد هم آورد، شاید یکی از عجیبترین روابط عاطفی باشد که این دو نویسنده را به هم پیوند داد و مبهمترین آنها و در معرض جنجال و خوانشهای متفاوت بود. همانطور که تاریخ طولانی عشق، به ندرت شاهد یک رابطه عاطفی بین دو طرف بوده که بیان آن به تبادل نامه برای یک دوره نزدیک به دو دهه محدود بود، بی آنکه هیچ یک از آن دو مانع جغرافیایی را از بین ببرند و وجبی به طرف دیگری پیش برود.
اما همین غرابت باعث شد که دهها منتقد و محقق آنها را دنبال کنند، به طوری که دهها کتاب و پایاننامه پیرامون آنها نوشته شد و زاویهای از زندگی آنها بدون پیگیری دقیق باقی نماند. جبران آنچه را که در قامت و حضور خلاق به دست آورده مدیون مادرش کامله رحمه است که تصمیم شجاعانه خود را گرفت تا پدر خودکامه و الکلی را در بشری تنها بگذارد و با چهار فرزندش بطرس، جبران، سلطانه و مریانا به آمریکا مهاجرت کند. او نقش موازی زنان دیگر در زندگیاش را پنهان نمیکند و در یکی از نامههای خود به می زیاده میگوید:« من در همه آنچه هستم را مدیون زنان هستم، از کودکی تاکنون. زن پنجرهها را در چشمانم و درها را در روحم باز کرد. و اگر زنِ مادر، زنِ خواهر و زنِ دوست نبود با آن خفتگانی که با خروپفشان آرامش دنیا را بر هم میزند در خواب میماندم».
با این حال، کسی که زندگی عاطفی جبران دنبال کند میبیند، با دو فرد کاملاً متفاوت روبهرو است؛ یکی به سمت بدن غریزی و دیگری به سمت روح و درخشش ایدهآل زنانگی کیهانی. و همانطور که میخائیل نعمیه در کتاب خود درباره جبران فاش میکند، جبران در نوجوانی با یک زن آمریکایی که با یک تاجر چرم ازدواج کرده و برای نقاشیاش به او مراجعه میکرد رابطه داغ بدنی داشت. نعیمه این ماجرا را در لفافه و ایما و اشاره و با نکوهش پنهان روایت میکند، با علم به اینکه یک فرد در جوانی به معیارهای اخلاقی حاکم اهمیت نمیدهد، بلکه به خود و اثبات هویت مردانه خود اهمیت میدهد.
جبران که در تصویر متناقض دیگری از طریق رابطه عاشقانه رؤیایی که در طول اقامتش در بیروت با حلا الضاهر که او را در « بالهای شکسته» سلمی کرامه نامیده برقرار کرد ظاهر میشود، خیلی زود طعمه اشتیاق خود به زیبایی اغواگر میشلین آمریکایی شد. میشلین را مری هاسکل به او معرفی کرد، پیش از اینکه رابطه آنها به بن بست برسد، نه تنها به این دلیل که جبران نمیخواست با او ازدواج کند، بلکه به این دلیل که قادر به خیانت به هاسکل نبود که بدون مراقبت و حمایت او نمیتوانست روی پای خود بایستد.
رابطه او با ماری اما، ماهیتی بسیار مرموز و مبهم به خود میگیرد. در حالی که برخی معتقدند جبران در ماری که ده سال از او بزرگتر بود، مادر جانشین نمادین خود را یافته، جبران در درون خود به گونهای ظاهر میشود که گویی بین حفظ ماری که زیبایی سادهای دارد، در رده دوستی انسانی و رفاقت و بین ازدواج با او از روی ندامت یا ابراز سپاس در میان سردرگمی عاطفی باقی میماند.
نامهای که جبران در سال 1912 از می زیاده دریافت کرد، که در آن تحسین شدید خود را از داستانش «مرتا آلبانیایی» ابراز میکرد، برای جبران در دوران آشوب عاطفی که تجربه میکرد، میتوانست رویدادی گذرا در زندگی او باشد، همچنین در زندگی نویسنده لبنانی که سرنوشت میخواست حرکت واقعی او در دنیای ادبیات را مدیون خود جبران باشد، زیراخواندن فوقالعاده متن سخنرانی او در مراسم بزرگداشت خلیل المطران در سال 1913 توجه جامعه فرهنگی مصر را به لحن مطمئن و گیرای او جلب کرد. حضور چه چیزی دو طرف را وادار کرد تا وارد یک ماجراجویی عاطفی نظری شوند که دو دهه به طول انجامید، در حالی که بسیاری از زنان برسر قلب جبران رقابت میکردند و دهها نویسنده مصری و عرب برای رسیدن به سرسرای ادبی می و بعداً به قلب او مسابقه میدادند؟ در واقع چنین سئوالی از ذهن نویسندگان و پژوهشگرانی که این رابطه را از نزدیک بررسی کردند یا از جایگاه مطالعه، موشکافی و تحلیل روانشناختی به آن پرداختند، دور نمانده بود، از جمله میخائیل نعیمه که به طور گذرا از نامهای که از یک دختر شرقی که از او نام نمیبرد یاد میکند و از احساسات شادی و غبطه دوستش از خواندن آن نامه صحبت میکند و به این اشاره میکند که جبران نمیخواست دختر را ملاقات کند تا از« تباه کردن باقیمانده برائتش یا گرفتار شدن در تجربههای بیشتر» اجتناب کند.
و در حالی که فرض میشود نامههای رد و بدل شده توسط دو طرف مهمترین مرجع در روشن شدن حقیقت و ماهیت رابطه باشد، این نامهها به دو دسته فکری و عاطفی تقسیم میشوند که اولین مورد آن جسارت انتقادی و غنای شناختی است در حالیکه دومی به سمت افشاگریهای محتاطانه و گریزان، تا تشخیص عشق و افشای عاطفی میرود. در حالی که می روایت جبران را در «بالهای شکسته» ستایش میکند، نسبت به موضع منفی جبران در رابطه با ازدواج و توجیه او برای خیانت، حتی اگر عشق تنها انگیزه او باشد موافق نشان نمیدهد. می از « لحن آشفته و افکار کودکانه» در«یک اشک و یک لبخند» او ایراد میگیرد. و ضمن تمجید از کتابهای «المواکب/همپا» و «المجنون/ دیوانه»، علیرغم تحسینی که از این دو کتاب دارد، ابایی ندارد که بگوید:« در هر دو کتاب، تقریباً میتوانم تأثیر نیچه را تشخیص دهم، هرچند لبخند هنری ظریفی که در جبران میبینیم، هرگز به خندههای نیچه با صدای عظیم و آزاردهنده نمیرسد».
به احتمال زیاد وابستگی عاطفی جبران به می همان چیزی است که او را بر آن داشت تا با کمال میل« سخن متعالی در نوسان بین گوارایی و خشونت» او را بپذیرد. با این حال، جبران، از سوی دیگر، از افشای آنچه که به نظر او نقش و جایگاه ادبی او را تقویت میکند، دریغ نکرد و از او خواست که استعدادهای خود را در آنچه فراتر از نقد ادبی و اجتماعی است سرمایه گذاری کند و به او گفت:« آیا خلاقیت مهمتر از تحقیق درباره سازندگان نیست؟ به نظر تو سرودن شعر یا نوشتن نثری بهتر از رسالهای درباره شعر و شاعری نیست؟».
در مورد جنبه عاطفی رابطه، به نظر میرسد، باوجود رشد مداوم آن از دوستی فکری به سمت عشق، به آنچه جبران به تعبیر هایدگر، «سرود غنایی» یا «سرود منادی» مینامد، یا نجوا کردن با مثال افلاطونی بین مطلقهای زنانه و مذکر توزیع شده است. جبران در حالی که به می مینویسد:« به تو التماس میکنم که با روح مطلق، انتزاعی و بالدار که بر فراز مسیرهای انسانی بالا میرود، برای من بنویسی»، می به او مینویسد:« وقتی به نوشتن مینشستم، فراموش میکردم کیستی و کجایی و اغلب فراموش میکنم که مردی هست که با او صحبت میکنم، بنابراین همان طور که با خودم صحبت میکنم با تو صحبت میکنم».
نکته قابل توجه این است که واکنش می به پیشنهاد جبران برای ازدواج با او تفاوت چندانی با واکنش مری هاسکل نداشت، زیرا این دو زن این پیشنهاد را یک تعارف اخلاقی میدانستند که رابطه نزدیک او با هر یک از آن دو تحمیل کرده. با وجود اینکه زیاده مانند ماری با مرد دیگری ازدواج نکرد، اما در پاسخ به خواستگاری او به او نوشت:« ما به عنوان دو دوست متفکر نامه نوشتیم و اگر مانند من از این دوستی خوشبخت بودی، به فراتر از این نمیرفتی». با این حال می به زودی برای دلجویی از او در سال 1921 نوشت:« از تو میخواهم که به من کمک کنی و از من محافظت کنی و مرا از آسیب دور نگه داری، نه تنها از نظر روحی، بلکه از نظر جسمی». پس از آن، ردای نگهبانی خود را در میآورد تا جبران را خطاب کند و میگوید:« آنچه مینویسم چه معنایی دارد؟ نمیدانم منظورم از آن چیست، اما میدانم که تو محبوب منی و من آنقدر منتظر عشق هستم و میترسم با آن همه انتظار به سراغم نیاید».
با این حال جبران که به می قول داده بود که در قاهره یا اروپا با او ملاقات کند، هرگز به وعدههای خود عمل نکرد و همین امر باعث شد سطح نامههای بین آنها به تدریج کاهش یابد. به احتمال زیاد ناامیدی می از جبران به تحکیم رابطه او با عقاد کمک کرده است، همانطور که خالد قاضی در کتاب خود «جنون یک زن» فاش میکند و گفتهاش به العقاد را شاهد میآورد که میگوید:« آنچه تو احساس میکنی همان چیزی است که من دارم. از اولین نامهای که برایت نوشتم احساسم نسبت به تو بود.» با حیله گری قابل توجه زنانه او را مخاطب قرارمیدهد:« اکنون میدانم که چرا به جبران تمایل نداری»، و میافزاید:« فکر نکن که من تو را به حسادت نسبت به جبران متهم میکنم، زیرا او در نیویورک من را ندید و شاید هرگز مرا نخواهد دید، همانطور که من او را فقط در عکس دیدم.» به احتمال زیاد جبران و می در عمق خود تمایلی به ملاقات یا معاشرت با دیگری نداشتند، زیرا این ملاقات و وابستگی رابطه را از گهواره رؤیا به یکنواختی، بیماری و فساد واقعیت کاهش میداد.
فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان: عشق به مثابه تصادف مرگبار بین آزادی و اعتراف https://persian.aawsat.com/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%B1/4938926-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF-%D9%88-%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D9%85-%DA%AF%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D8%AB%D8%A7%D8%A8%D9%87-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%81-%D9%85%D8%B1%DA%AF%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D9%88-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%81%C2%A0
فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان: عشق به مثابه تصادف مرگبار بین آزادی و اعتراف
منتقدان، پژوهشگران و خوانندگان به ندرت از یک شاعر زن معاصر مانند شاعر سرشناس ایرانی، فروغ فرخزاد تجلیل کردهاند. محافل فرهنگی دغدغهمند به مسائل خلاقیت و مدرنیته در مناطق دوردست زمین از زمان غیبت غمانگیزش در اوایل دهه شصت قرن پیش از تلاش برای دستیابی به آن صدای شاعرانه بینظیر برخاسته از دیار خیام، فردوسی و حافظ شیرازی دست نکشیدهاند؛ با استقبال فراوان و روزافزون و تعالی انتقادی و انسانی که به سختی نسبت به پیشگامان تجدد شعری ایرانیان برجستهای چون احمد شاملو، نیما یوشیج و نادر پور صورت میگیرد. در عوض، نام فرخزاد سال به سال درخشش چشمگیری یافت که به افسانهها کمک میکند تا به حقیقت بپیوندند و ستارهها به جاودانگی. این روندی است که البته اگر چندین عنصر برای آن مهیا نمیشد، اتفاق نمیافتاد. و شعر به همان اندازه که مهم است، تنها بخش آن نیست، بلکه چیزی مربوط به مسیر دشوار زندگی؛ گستردگی زنانگی سیزیفی در جوامع مردسالار و مرگ غم انگیز و زودهنگام که این افسانه را به اوج نهایی خود رساند، درست همانطور که برای سیلویا پلات، نمونه آمریکایی فروغ اتفاق افتاد که با او نبوغ و سرنوشت مشترکی داشت.
فرخزاد دوران کودکی پر از درد و محرومیت عاطفی را سپری کرد که یکی از عمیقترین دلایل تراژدی واقعی او و سرخوردگیاش از زندگی بود. او در سال 1935 در تهران از پدری سختگیر نظامی و مادری سنتی و تابع اراده و قدرت پدر متولد شد. فروغ در میان هفت خواهر و برادر سومین نفر بود و در دوران کودکی، حتی اندکی از مهربانی که تعادل روانی و عاطفی او را فراهم میکرد، ندید. مشکل خانواده تنها به نیاز فرزندان به مهربانی و محبت محدود نمیشد، بلکه با ترس کابوسوار مادر که از سرنوشت خود میترسید و پس از ازدواج همسرش با زنی با فرهنگتر و باهوشتر، تشدید شد و بارها به کتک زدن او کار متوسل شد.
«من نمیدانم چرا اینقدر بدحال هستم، میدانم که دیوانه میشوم. گاهی اگر کسی متوجه من نشود سه روز بدون غذا میمانم. من ممکن است بسیاری از شبها را نخوابم به جز چند بار کمی آکنده از کابوس. میبینم که سرشار از زندگیام. همه با تحقیر به من نگاه میکنند و به نظرم وجودم بیفایده است و من گاهی فکر میکنم فقط لایق مرگ هستم». این همان چیزی است که فروغ چند هفته قبل از ازدواج با پرویز شاپور در یکی از نامههایش به او نوشت. دلیلی که دختر نوجوان را بر آن داشت تا ازدواج را تنها وسیله رهایی از زیر بار ظلم مردسالارانه بداند که بیش از یک بار او را به مرز خودکشی کشانده بود، به وضوح میتوان دید. فرخزاد در نامه دیگری به پرویز اعتراف میکند که به دلیل بیتوجهی شدید خانواده و همچنین عدم مراقبت مادرش از خشم و نفرت میلرزید و دلش میخواست همه را با چنگالهای خود خفه کند.
با وجود تمام رنجهایی که فرخزاد از ناسازگاری و سیطره پدر رنج میبرد، زندگینامه شخصی او نشان نمیدهد پدر مخالف سرودن شعر و گرایش نوآورانهاش باشد، زمانی که در دوران دبیرستان، متون اولیه مدرنیستی خود را به او نشان داد. پرویز نیز (که زمان ازدواج با او به سختی شانزده ساله بود) همینطور بود. اما آنچه شوهر با وجود شاعر بودن طاقت نیاورد، جسارت شدیدی بود که همسر شاعرش در شعر «گناه» از خود نشان داد و مکاشفات عاطفی آشکار و میل جسمانی را تراوش کرد که هیچ شاعر ایرانی تا به حال جرأت نداشت شبیه آن را بنویسد. در کشوری محافظه کار که قرنها به گفته نظامی گنجوی « قلم به همسر نده و خود قلم در دست بگیر» عمل کرده. چیزی که اوضاع را بدتر کرد، گزارش محافل فرهنگی ایران در آن زمان درباره یک ماجراجویی عاطفی بود که نصیر خدایار، نویسنده، مدیرمسئول مجله «روشنفکر» و فرخزاد را گرد هم آورد که یک بار به او نوشت: «تو من را یک شاعر ساختی، مرد.»
اگرچه اولین مجموعه شعر فروغ، «اسیر» با واکنشهای انتقادی و حمایتی مواجه شد، اما شهرت گستردهای در محافل فرهنگی ایران به دست آورد و تجربه پیشگامی او کانون توجه بسیاری از خوانندگان، پیروان و منتقدان شعر قرار گرفت. با این حال، هزینههای حاصله برای همسر جوان بسیار سنگین بود که تا از همسرش پرویز جدا شد او را از تنها پسرش، کامیار، به دلیل تکانشگری، روابط عاشقانه متعدد و ناتوانیاش در مادر شدن دور ساختند. با این وجود، انسان با خواندن نامههایی که پس از طلاق برای شوهرش فرستاد از این جمله فروغ خطاب به شاپور گیج میشود:« میدانم که موجودی ناقص هستم، آنچه را که دختران دیگر دارند، ندارم و در کودکی مرتکب عملی گناه فاسد شدم. گرچه تو حق داشتی مرا از خود برانی، اما این کار را نکردی و هرگز به من نارو نزدی». مخصوصاً همین اعترافات است که برخی را بر آن داشت تا ماهیت آن نقص و آن گناه را زیر سئوال ببرند، بدون اینکه کسی پاسخی قانع کننده برای آن بیابد. فروغ در برابر یکی از دوستانش به معضلی که با آن روبهرو بود اعتراف کرد و گفت:« زن نمیتواند همزمان مادری خوب، همسری خوب و شاعری خوب باشد، بلکه باید یکی از این مأموریتها را انتخاب کند». به زودی، او تمام مواهب زندگی را به خطر انداخت تا دو را به دست آورد: شعر و آزادی.
فروغ پس از بازگشت از ایتالیا که شاعر سرخورده به آنجا رفت و به دنبال آسایش و رهایی از روابط دشوار با خانواده و محیط اجتماعی بود، در سال 1958 مدتی در یک مجله مصور محلی کار کرد، قبل از اینکه از طریق دوستان مشترک با ابراهیم گلستان آشنا شود، نویسنده و کارگردان برجستهای که برای کار با او به عنوان یک کارمند آرشیو جابه جا شد، قبل از اینکه عشقش به او قلب، زبان و تمام وجودش را ویران کند. اگرچه فرزانه میلالی درباره آن جلسه صحبت میکند و میگوید: «اختلافات بین رئیس و مرئوس مشخص بود که یکی از آنها سی و شش و دیگری بیست و چهار ساله بود. اولی متاهل و دارای دو فرزند و دیگری زنی مطلقه که از دیدن پسرش محروم میشود. یکی از آنها سابقه سیاسی طولانی به عنوان یک مقام رسمی در حزب چپ (توده) دارد و در عین حال ثروتمند است در حالی که این یکی فقیر است و نمیتواند مانند بقیه شاعران با قلم خود زندگی کند.» اما این تفاوتها در مقابل آن تیر دردناکی که بر قلب هنرمند زبردست و شاعر زیبا کوبید دوام نیاوردند و آثار عمیقی در زندگی آنها به جای گذاشت که پاک کردنشان دشوار است.
و اگر عشق بی حد و حصری که دو طرف را درنوردید، اساساً ناشی از کیمیا وکشش متقابل بود، همانطور که معمولاً در مورد عشق اتفاق میافتد، بدون شک دو چیز دیگر در سوق دادن روابط بین آنها به مناطق عمیقتر نقش داشته است، که اولین آنها اشتیاق بیش از حد به هنر و خلاقیت و دیگری مربوط است به طرد تحجر فکری رایج و سنتهای محافظه کارانه و تمایل عمیق هر دوی آنها به شکستن چرخه تابوها. با این حال، نگاه دقیق به واقعیت چیزها باید ما را به این نتیجه برساند که صحبت زندگینامهنویس درباره تفاوتهای «عینی» دو طرف پوچ نبود، بلکه بازنماییهای آن بر اساس واقعیت زیسته روشن به نظر میرسید. گلستان که به شدت درگیر مبارزه با رژیم حاکم است، آماده نبود همه عمر خود را به عشق فروغ ببخشد و همچنین امتناع وی از دست کشیدن از زندگی خانوادگی که با مریم شیرازی ازدواج کرده و دارای دو فرزند بود گرایش عقلانی او را نشان میدهد.
و اما فرخزاد، عشقش به گلستان تمام وجود و تمام ابعاد زندگیاش را طوفانی کرد و همه چیز را به جز شعر پشت سر گذاشت و خود را در کوره فروپاشی آتش شور عاطفی و امیال شعلهور نفسانی انداخت. و از دل این تنور چند تا از زیباترین و جسورانهترین اشعار شعر فارسی، تازگی و پیوند با شور بیرون آمد، چنانکه متنهایی میخوانیم همچون:
آه، ای زندگی من آینهام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی آیینهام سیاه شود
عاشقم، عاشق ستارهٔ صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن
میمکم با وجود تشنهٔ خویش
خون سوزان لحظههای تو را
آنچنان از تو کام میگیرم
تا به خشم آورم خدای تو را !
اشعار تنها راه پی بردن به دلدادگیاش به گلستان نیستند، بلکه آن عشق در دهها نامهای که در سفر یا دوری برای او فرستاده ظاهر میشود که تمام متنها با عباراتی مانند «شاه عزیزم، فدایت شوم» یا «عزیز دل و جان» آغاز میشود. متون به موضوعات مختلف مربوط به فرهنگ، اندیشه، هنر و جزئیات زندگی روزمره میپردازند. فروغ از عشق محکم خود به قهرمان معشوق میگوید و مینویسد:« اگر تو را در این دنیا نمییافتم میمردم، یا خودم را میکشتم. با تو بودن یعنی فرو رفتن در چاهی عمیق و رسیدن به مرکز زمین». اما عشقی که شاعر نسبت به گلستان داشت، او را به فکر ازدواج با او قانع نکرد تا شعلههای عشق سوزان آنها به تلی از خاکستر مبدل نشود که خواهر بزرگ فروغ، پوران نیز تأیید میکند. آنچه برخی از نزدیکان در باره سقط جنینش از او نقل کردهاند دور از واقعیت نیست، به خصوص که او بیش از یک بار اظهار داشته است که بریدنش از شعر به او اجازه نمیدهد نقش مادری را ایفا کند. با وجود اینکه حسین منصوری را به دلیل شباهت بیش از حد با پسرش کامیار به فرزندخواندگی پذیرفت، نتوانست مراقبت و لطافت لازم مادری را به او بکند.
در آن سوی تصویر، ابراهیم گلستان محافظه کارترین تیپ در ابراز احساسات نسبت به صاحب « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» به نظر میرسد. اگرچه شواهد حاکی از آن است که گلستان عاشق شاعری شده است که در چارچوب کارهای سینماییاش وظایف و نقشهای زیادی را به او سپرده، اما مصاحبه طولانی فرزانه میلالی با او پس از مرگ فروغ، ماهیت «عقلانی» شخصیت او را آشکار میکند. توانایی او در کنترل احساسات و قطره چکانی افشای آنها. او حتی در پاسخ به سئوالی که در رابطه با حالت مکمل بودن بین فروغ و او بود، ابایی نمیکند که بگوید:« نه، من چیزی در او ندیدم که مرا کامل کند»، علاوه بر این که از حسادت بیش از حد او بهویژه نسبت به همسرش و همچنین اقدام او برای خودکشی صحبت میکند. وی در پاسخ به سئوال دیگری در مورد تاثیر معشوق فقیدش پاسخ میدهد:« او جز عشق چیزی نداشت به من بدهد».
به احتمال زیاد آنچه گلستان بیان کرد چیزی جز پیچاندن و دور زدن حقیقت نبود، به نظر من دلیلش خود شخصی متعالی او یا غرور مردانه است که تعهد چپ انقلابی به او اجازه نمیداد آن را پنهان کند، در حالی که احساسات عمیقش نسبت به فرخزاد به شکلهای دیگر و در مواضع و شواهد بسیاری خود را نشان میداد. عشق فروغ به او نوعی خصلت آیندهنگر به خود گرفت که او را خطاب قرار میدهد و میگوید:« بیا قبری بکنیم، روی خودمان خاک بریزم و تا آخر دنیا بی صدا بخوابیم تا چیزی ما را از هم جدا نکند». سرنوشت گلستان این بود که بعد از تصادف هولناک رانندگی که در اوایل سال 67 جان فروغ را گرفت، خودش او را به بیمارستان منتقل کند. قبرش را با پول خود بخرد و شخصاً بر خاکسپاری او آن نظارت کند و قبل از ترک وطن روی خود را از صحنه عشق غم انگیز خود و دیوارهای عقب ماندگی، عصبیت و نادانی که او را از هر طرف احاطه کرده بود برگرداند.
فروغ فرخزاد، شعرهای درخشانش به زندگی کوتاه و طوفانیاش که سرشار از روح شورش بود پیچیده شد و او را به نمادی واقعی تبدیل کرد، نمادی بینظیر از نقض تابوها و دعوت به رهایی. منبع اصلی درد او نه تنها خشونت اقتدار مردانه، بلکه همدستی قربانی با جلاد و توجیه گیجکنندهاش برای خشونتی بود که بر او وارد میشد و خشم خود را ابراز میکرد: «کسی که سرش را خم میکند و راضی به سیلی میشود، حق ندارد فریاد بزند: من آزادی میخواهم». و اگر کتاب شعر او «تنها صداست که میماند» بیشتر شبیه یک فرمان شخصی است که در آن زنان کشورش را به مبارزه با بیعدالتی، در حاشیه بودن و استبداد مردانه ترغیب میکند، پس هزاران صدایی که اخیراً برای طلب آزادی، عدالت و برابری ظاهر شدهاند، به نظر میرسد که بین دو جنس پاسخ دیرهنگام به فریاد فرخزاد برای زن خشونت دیده بود:
«او که ساخته دست توست
تو هستی که برتریاش را آشکار کردی
زن حرکت کن
دنیا منتظر تو و کنارت است».
شارل بودلر و ژان دووال؛ عشق به عنوان انتقام از خود و دیگرhttps://persian.aawsat.com/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%B1/4938846-%D8%B4%D8%A7%D8%B1%D9%84-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%84%D8%B1-%D9%88-%DA%98%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%9B-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%A8%D9%87-%D8%B9%D9%86%D9%88%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%88%D8%AF-%D9%88-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1
شارل بودلر و ژان دووال؛ عشق به عنوان انتقام از خود و دیگر
تابلوی « معشوقه دراز کشیده بودلر » اثر کلود مونه به درخواست بودلر
- بودلر، اینجا چیکار میکنی؟
- عزیزم مونسلیر، مردهها رو تماشا میکنم!
این گفتوگوی زودگذر که «لوک دیکن» در کتاب خود درباره بودلر از آن یاد میکند، ممکن است یکی از کلیدهای مناسب برای ورود به دنیای مشهورترین شاعر فرانسوی باشد که مرگ را تنها حقیقتی میدانست که سرنوشت موجودات بدون توجه به طبیعت زندگیشان به آن منتهی میشود. با این حال، این احساس عمیق مرگ، بودلر را به کنارهجویی یا تسلیم نومیدانه در برابر سرنوشت محتوم خود سوق نداد، بلکه او را به سوی آخرین مرزهای عشق، لذت و اشتیاق به لذتها پیش برد. و اگر استعداد ذاتي و شكل گيري عصبي و روانياش بود كه او را آماده ساخت تا در دوراهي اعصار بايستد و مفاهيم مربوط به هنر، ادبيات و زبان شعر را به دو نيمه ناهمگون تقسيم كند، به احتمال زیاد شرایط سخت تربیتی و فقدان عشق و تعادل عاطفی او بیشترین تأثیر را در توسلش به شکستن ممنوعیتهای مختلفی که بر سر راهش قرار گرفته بود و در اتخاذ روشهای کاملاً جدید و بی سابقه برای نوشتن داشته، شعر منثور تنها یکی از بهترین جلوههای آن بود.
با این حال، ضربه بنیادین و شکافنده روان بودلر به مرگ زودهنگام پدر نقاشش محدود نشد، بلکه در شتاب مادر جوانش، کارولین، برای ازدواج با مردی بسیار بیرحم به نام ژنرال اوبک، که زندگی کودک شکننده را به جهنمی تبدیل کرد، تجلی مییابد. در حالی که وابستگی مادر به شوالیه جدیدش مشهود بود، شارل احساس میکرد که رابطه موجود بین دو طرف نوعی عشق « پرخشونت» است که بالای تخت شخصیاش اتفاق میافتد و روحش را در معرض نابودی و دوران کودکیاش را در معرض تجاوز قرار میدهد.
بودلر پس از اینکه احساس کرد در سایه خیانت مادرش کارولین به او تنها و بدون حمایت شده، میگوید:« وقتی زنی پسری مثل من دارد، مجبور نیست بار دوم ازدواج کند». شاید نیاز مبرمش به انتقام دوگانه از مادر و شوهر همان چیزی باشد که او را واداشت تا نبردهای انتقامجویی خود را از طریق انقلاب رادیکال در سطوح زبان، سنتهای شعر، هنر و قواعد سلوک آغاز کند. این به وضوح در شیوه لباس پوشیدن غیرمعمولش منعکس میشد، که باعث شد برخی او را شیک پوش یا «ژیگول» خطاب کنند، در حالی که برخی دیگر او را منحرف همجنسگرا مینامیدند. در مورد رابطهاش با فاحشهها، از جمله سارای یهودی که باعث ابتلایش به سیفلیس شد، روش بی پروای او برای انتقام مضاعف از مادرش و خودش پدیدار میشود. همانطور که سارتر بر عقده مادری بودلر تأکید میکند، در عین حال به شکل گیری سادومازوخیستی او، میلش به تنبیه خود، نفرت از طبیعت، علاقهاش به زندگی شهری، مد، مواد مخدر و دیگر «بهشتهای مصنوعی» اشاره میکند.
از این رو، تعجب آور نبود که ژان دووال، هنرپیشه سیاهپوست جوان، که برای ایفای نقشهای فرعی در برخی نمایشها جزیره دوردست خود، مایما، را به مقصد پاریس ترک کرد، توانست دل شاعر تشنه عشق را به دست آورد، هرچند صورتش آغشته به آثار آبله بود و به زشتی نزدیکتر بود تا زیبایی. با این حال، او برای بودلر در تضاد کامل با تصویر مادرش بود که ظاهری اشرافی و ظرافتی عجیب داشت. همچنین تا حد زیادی با مشخصات زیبایی متناسب با مرگ، یا زیبایی که «ترکیب وجد و اندوه، بین نشاط سوزان و تلخی ناشی از محرومیت است» مطابقت دارد. اما دووال در شاعر شانس فرار از حامی حریص خود را یافت که بیشتر درآمدهایش را از او میربود. آنچه او را به ماندن با بودلر تشویق کرد، قول شارل به او بود که به محض پایان معاملات حقوقی مربوط به به دست آوردن سهم فراوانش از ارث پدری، دست یاری دراز کند.
آنچه که وابستگی بودلر به دووال را دوچندان میکرد، آمادگی آن زن برای از خودگذشتگی بود که از بیماری جدی و مسریاش مطلع بود، به شرط آنکه او را رها نکند تا همه چیز را قربانی کند. و دیری نگذشت که ژان طعمه این بیماری شد که بودلر علیرغم همه تلاشهایش موفق نشد ازآن در امان بماند. با این حال، آنچه که رابطه دو طرف را که بین هماهنگی و اختلاف متزلزل میشد، تهدید میکرد، بیماری به تنهایی نبود، بلکه افول مستمر وضعیت مادی شاعر بود که او را در اوج ناامیدی به سوی اقدام نافرجام به خودکشی سوق داد که آن را مؤثرترین راه خود برای باج گیری از مادرش و فشار به او برای تأمین پول لازم دید. و اگر بودلر دووال را برای چند دوره ترک میکرد و درگیر یک رابطه عاشقانه زودگذر با ماری دوبران یا مادام ساباتیه میشد، بارها و بارها به او باز میگشت، گویی این سرنوشت، تقدیر و نفرین همیشگی او بود. با این حال، دووال کاملاً متقاعد نشده بود که مجموعه «گلهای رنج»، آن طور که بودلر ادعا میکرد، مخصوصاً برای او نوشته شده است، بلکه در تصاویر، استعارهها و نشانههای آن بسیاری از ویژگیهای رقیب سفیدپوست خود را میدید.
پیوستن بودلر به انقلاب سوسیالیستی «آنارشیستی» علیه رژیم فاسد در سال 1848، اما به عنوان یک رویارویی نمادین با هرج و مرج شدیدی که زندگی او را تحت تأثیر قرار داد و اشتیاق شدیدش برای تخریب دیوارهای اطراف خود ظاهر شد؛ زمانی که شروع به دادن شعارهای هیستریک در میان تودههایی کرد که به خیابانهای پاریس هجوم میآورند، « ژنرال اوبیک را اعدام کنیم»، زیرا او فرصتی مناسب یافت تا حساب سرسامآورش با ژنرالی که همه زندگیاش را تباه کرده بود، تسویه کند.
اگرچه مرگ ژنرال اوبک هدیهای گرانبها به نظر میرسید که از بهشت برای بودلر فرستاده شده بود، اما برای شاعری که درد و رنج بر دوش کشیده، بسیار دیر رسید. علاوه بر بدتر شدن مشکلات مالی و نزاعهای دائمی با معشوقهاش که گاه به مرز خشونت فیزیکی میرسید، معروفترین اثر شعری او، «گلهای رنج»، در معرض قشون کشیهای شدیدی قرار گرفت که مخالفان و رقبای بسیارش رهبری میکردند؛ رقبایی که خواستار مصادره دیوان و محاکمه صاحب آن به دلیل «توهین به اخلاق عمومی» شدند. اگرچه شاعری که بیشتر پاریسیها از بیماری او خبر داشتند، با علاقهمندان به تجربه پیشگامانهاش برای برائت تلاشهای فراوانی کرد، اما دادگاهی که این اثر را مجاز ساخت، از سوی دیگر اصرار داشت که جسورانهترین اشعار مربوط به رذیلت از آن حذف شوند، علاوه بر جریمه مالی گزاف که از آن معاف شود.
چیزی که اوضاع را بدتر کرد وخامت ناگهانی حال ژان بود که بیشتر بینایی خود را از دست داد و دچار نوعی فلج شد که باعث شد با عصا راه برود که به وضوح در تابلوی« معشوقه دراز کشیده بودلر» اثر کلود مانه دوست نزدیکش منعکس شده. با این وجود، ژان توانست چندین سال پس از مرگ بودلر، که وضعش به سرعت رو به وخامت گذاشت و توانایی راه رفتن و صحبت کردن را از دست داد، قبل از اینکه به صرع مبتلا شود و توانایی نوشتن را برای همیشه از دست بدهد، مقاومت کند. شارل تابستان 1867 از زندگی به طور کامل، بدون رسیدن به راز« آن موجود وحشتناک و غیرقابل درک که نمیتوان با او ارتباط برقرار کرد، شاید به این دلیل که او چیزی برای برقراری ارتباط ندارد» خداحافظی کرد.
کنجکاوی خواننده جوان اپرا، اما کالو، یازده سال پس از مرگ بودلر، او را واداشت تا از ژان دوال در مورد رابطهاش با بودلر بپرسد، حتی اگر او بزرگترین شاعر باشد، زیرا زندگی با این نوع مردم عذابی واقعی است که گاهی برترین شادی حاصل از عشق . پشت آن ظاهر میشود. و آنچه دووال گفت به هیچ وجه دور از واقعیت نبود. شاید در آن لحظه شعر بودلر را به یاد آورد که خلاصهای از رابطه اسکیزوفرنیاش با او، خود و جهان است که در آن میگوید:
در صدای من است، این فریاد
در خون من است، این زهر سیاه
من آینه شومم
آنجا که زن شرور به عکس خود مینگرد
من زخم، چاقو، سیلی و گونهام
من اندام و چرخ شکنجهام
کشته و جلاد
عشق و کوری دو روی یک تخیل https://persian.aawsat.com/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%B1/4938821-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D9%88-%DA%A9%D9%88%D8%B1%DB%8C-%D8%AF%D9%88-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%AA%D8%AE%DB%8C%D9%84%C2%A0
فیلسوفان، شاعران و پژوهشگران در طول ادوار مختلف تاریخ با مطالعه، موشکافی و تحلیل، هیچ یک از وجوه عشق را بدون کاوش نگذاشتهاند. هر چند در ستایش یا هجو آن زیادهروی کرده و در تفسیر و عمق ماهیت آن اختلاف نظر داشتهاند و کتابها و آثار فراوانی پیرامون آن منتشر کردهاند، بیآنکه کسی با جزم و قطعیت به تفسیر آن برسد، همه تأیید دارند: صرف نظر از شادی طاقت فرسا یا هزینه گزافی که به همراه دارد، عشق عنصر ذاتی خود زندگی و مؤثرترین اکسیری است که بدون آن سیاره زمین به بیابان تبدیل میشود.
آنها از حقیقت دور نبودند، کسانی که به این نتیجه رسیدند که ما مجبور نیستیم چیزها را «درک» کنیم تا آنها را دوست بداریم و هر آنچه را که میخواهیم تجربه کنیم یا با آن سر و کار داریم به کارگاه بازتاب و تجزیه بسپاریم. نه تنها به این دلیل که ما زندگی را به جهنمی از کابوسها و وسواسهایی تبدیل میکنیم که به سختی میتوان آنها را از بین برد، یا لذت جریان خود به خود را از آن سلب کرد، بلکه به این دلیل که تلاش بیش از حد ما برای کشف جنبههای حسی آشکار معشوق میتواند ترکیب جادویی آن را از بین ببرد. لازمه هر شیفتگی است که تخیل مجرای لازم و مهمترین ابزار باشد.
شاید عبارت «عشق کور است» که توسط عربها و سایر ملل به کار میرود، از خلأ محض یا تفسیری دلبخواه از این احساس فراگیر در بین انسانها نیامده باشد، بلکه ترجمان واقعی ماهیت مبهم آن است و از جاذبه اسرارآمیز که بین دو قلب شکل میگیرد، همچنین از معیارهای زیبایی شناختی متفاوت که... بدون شخصیت نسبی آن، مردان میتوانستند عاشق یک زن شوند و زنان میتوانستند شیفته یک مرد. واقعیت این است که معشوق برای اینکه عاشق را تحت تأثیر پر جذبه خود قرار دهد، نیازی به تلاش و کوشش بسیار ندارد، زیرا که امام شافعی میفرماید: «فعين الرضا عن كل عيبٍ كليلةٌ: چشم رضایت بر هر عیب ناتوان است.» بر این اساس، عاشق، معشوق را از خویشتن خود میآفریند و او را با الگویی از زیبایی که در شکوه ادراکات یا در زندگی قبلی، آنطور که افلاطون میگوید، هماهنگ میسازد.
اما مفهوم کوری در میان فیلسوفان، دانشمندان، روانشناسان و جامعه شناسان یکسان نیست. یونانیان از توانایی زیبایی مورد ستایش در پنهان کردن حقیقت از چشمان عاشق بینا و از تابش خورشیدی موجود مورد نظر صحبت میکردند که چشمان او را پر از مه اشک میسازند و راههای دیدن او را مسدود میکنند. تشبیه معشوق به خورشید در شعر عربی و جاهای دیگر تنها تثبیت مضاعف این مفهوم بود، زیرا از پهلوی معشوق زیباییای جاری میشد که درک آن دشوار است و چشم توانایی دفع سحر و جادوی او را ندارد « او هر ساعت به شکلی درمیآید.» بر اساس توصیف ابن الرومی از زیبایی وحید المغنیه. رولان بارت، معتقد است فردی که گرفتار عشق است، به نظر میرسد در تاریکی گسترده دست و پنجه نرم میکند، بدون اینکه بداند ضربات عشق از کدام سمت به او وارد میشود، چون از نور درک علل و اهداف محروم است، کورکورانه به چیزها، یا به هرج و مرج ناشی از آنها چنگ میزند. گرچه آرزویی که به او مبتلا میشود ناقل نور است، اما اگر بخواهد راه خروجی بجوید، از جایگزینی شبی با شبی دیگر دست بر نمیدارد و خودخواسته ترجیح میدهد در تاریکی بی معنا بماند، زیرا برای او «دروازهای» رو به شگفتی است. آنچه در این زمینه قابل توجه است این است که نیچه تحت تأثیر رابطه ناموفق خود با «سالومه» و سازگاری ضعیفش با اطرافیانش، نه تنها عشق را به حالت کوری تبدیل میکند، بلکه دوستی را در مقولهای مشابه مینشاند و این دو رابطه را با این گفته فرومیکاهد:« عشق کور است و دوستی چشمانش را میبندد».
اگرچه اکثر فیلسوفان و دانشمندان در مورد پیوند عشق و کوری اتفاق نظر دارند، اما در مورد دلایل و شواهدی که آنها را به این نتیجه میرساند اختلاف نظر داشتند. از نظر شوپنهاور، فریب در ذات شخصی است که او دوستش دارد. زن به ویژه « شبیه ماهی مرکب است که جوهر تیره خود را آزاد میکند و آب اطراف را به آب سوزان تبدیل میکند. او هیچ قدرتی برای دفاع از خود در برابر مرد ندارد مگر فریب و استتار.» به گفته ساراماگو در رمانی به همین نام، کوری این است که ما فقط یک رنگ را میبینیم، حتی اگر رنگ سفید و نه سیاه، رنگ قابل مشاهده باشد، خواه مربوط به عشق باشد یا عقاید و باورها. ژان لوک ماریون، در کتاب خود با عنوان «پدیده عشق، شش بازتاب» معتقد است که هر عشق طاقتفرسایی باید حسادت و وسواسهای ترسناک ایجاد کند و گفتار عشق کور چیزی نیست جز راهی برای ابراز ترس مردم از کشف حقیقت «دیدن» چون عشق نقطه مقابل اندیشه است، دیگری نه به عنوان متفکر، بلکه به عنوان عاشق در نزد او حضور دارد.
عاشق کسی را که دوست دارد آنطور که هست نمیبیند، بلکه آنطور که میلش او را تصور میکند. از آنجا که او به دلیل وسواس شدیدش فقط با چشمان کور عشق مینگرد، «پیرزن برای او با ابهت، زن جوان شیک، زن هیستریک پرشور، زن بداخلاق جذاب، زن احمق خودجوش و زن نادان زیرک میشود.»
با این حال، نمیتوان از نظرات مخالف سایر فیلسوفان و محققانی که قاطعانه گفته عشق کور را رد میکنند، چشم پوشی کرد، با توجه به اینکه عشق کور تنها یک احساس ناب و کلمات پوچ نیست، بلکه به قول کارل مارکس انرژی «ضد عقیمی» است که فقط با عشق عوض میشود. از نظر اریش فروم، عشق هنری است که با پشتکار و تجربه یاد میگیریم، همانطور که طراحی، مهندسی و موسیقی را میآموزیم، «همانقدر که عاشق گلهایی باید از آنها مراقبت کنی وگرنه عشق تو دروغ است.» فروم مقوله عشق کور را به سخره میگیرد، زیرا فرد عاشق را با کمبود احساس نسبت به خود مواجه میکند که او را از قدرتهای خود بیگانه میکند و تمایل به خدایی و پرستش معشوق دارد. اگر این نوع عشق فقط عطش، بدبختی و محو شدن عاشق را منعکس میکند، پس عشق واقعی، به نظر فروم، تنها با ارتباط دو عاشق از مرکز وجود انسانی و برابر خود امکان پذیر است.
برخلاف آنچه شاتوبریان استدلال میکرد که تداخل عقل با احساسات، و در معرض بازبینی و تحلیل بخشی از وجود ما که با عشق زندگی میکند، فرآیندی شرمآور و بیپروا است، پاسکال معتقد است که عشق و عقل یک چیز هستند با تفاوتی اندک در زمانبندی. و آنچه اولی می کند جز شتاب در دومی و هموار کردن راه نیست. راه از آن اوست. به گفته پاسکال، شاعران «وقتی عشق را کور به تصویر میکشند حق ندارند، بلکه باید چشمبند را که جلوی نور جهان را از چشمانش میگیرد، برداریم».
دوگانگی بینایی و نابینایی در ذهن شاعران عرب غایب نبود که برخی از عشق به زیبایی همه زنان کور شده بودند و تنها نوری که از پهلوی زن معشوق تابیده بود برایشان میدرخشید. این در سخنان عروة بن اذینه در ابیات گفتوگو با محبوبش سعدی منعکس شده است:
قالت، وأبثثْتُها وجدي فبحتُ به
قد كنتَ عندي تحب الستْر فاستترِ
ألستَ تبصر مَن حولي؟ فقلت لها
غطّى هواكِ وما أَلقى، على بصري
گفت وقتی من «وجد» خود به او نشان دادم و عیان ساختم
پیش از این پوشش را دوست داشتی پس خودت را بپوشان
اطرافیانم را نمیبینی؟ به او گفتم
عشق تو و آنچه بر دیده من انداخت، پوشاند
اگر بورخس که بینایی خود را زود از دست داده بود، طبق اعترافاتش به آلبرتو مانگوئل، طناب حیات درخشان را که در شب تاریک زندگیاش به سوی او دراز شده بود، در نوشتن مییافت، طه حسین، که با همتای آرژانتینی خود در نابینایی شریک بود، قوه خلاقیت و رستگاری خود را تنها در نوشتن نمییافت، بلکه در عشق میدید. این را در گفتهاش به سوزان، معشوق فرانسوی و همسرش تأیید میکند: «من بدون حضورت احساس میکنم واقعاً نابینا هستم. وقتی با تو هستم، همه چیز را احساس میکنم و با همه چیزهایی که مرا احاطه کردهاند درمیآمیزم.»
الخطیبی... زود از ایدئولوژی رها شد و نقش «روشنفکر مخالف» را رد کردhttps://persian.aawsat.com/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%B1/4938806-%D8%A7%D9%84%D8%AE%D8%B7%DB%8C%D8%A8%DB%8C-%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D8%AF%D8%A6%D9%88%D9%84%D9%88%DA%98%DB%8C-%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%B4%D8%AF-%D9%88-%D9%86%D9%82%D8%B4-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D9%85%D8%AE%D8%A7%D9%84%D9%81-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D8%AF-%DA%A9%D8%B1%D8%AF
الخطیبی... زود از ایدئولوژی رها شد و نقش «روشنفکر مخالف» را رد کرد
عبد الكبير الخطيبي
عبدالکبیر الخطیبی( متولد الجدیده 11 فوریه 1938، و درگذشته در رباط، در 16 مارس 2009)، بارها نشان داد که خواندن را زود آغاز کرده است. در مغرب، در خوابگاه مؤسسهای که در آن تحصیل میکرد، از نور یک لامپ الکتریکی کوچک برای غوطهور شدن در خواندن کتابهای مهم فرهنگهای مختلف، اعم از کلاسیک و مدرن استفاده میکرد. یک بار مجموعهای از اشعار ژاپنی «هایکو» را یافت و مجذوب آنها شد، زیرا او را به خواندن ادبیات ژاپنی اعم از شعر و نثر تشویق کردند. بعدها به تانیزاکی رماننویس بزرگ ژاپنی علاقهمند شد و بخش عمدهای از مطالعهاش را به کتاب «ستایش سایه» اختصاص داد که در آن مهمترین ویژگیهای تمدن ژاپن را پیش از تحریف توسط تمدن جدید مادی و مصرفی مرور میکند.
آن ترکیب مستحکم و برگرفته از منابع مختلف و متنوع فرهنگی، فکری، فلسفی و ادبی، عبدالکبیر الخطیبی را از فشار تأثیرات فرانسوی در نوشتهها، جهتگیریها و انتخابهایش رها کرد و او را به خارج از دسته فرانسویها رساند؛ نویسندگان مغربی که تصور میکنند فرهنگ فرانسه سازنده «فرهنگ جهان» است و زبانش برترین زبان و خود را به « مقلدانی» محض تبدیل کردهاند. از این رو، عبدالکبیر الخطیبی توانست افقهای ناشناختهای را بگشاید و شیوههای بی سابقهای از نوشتن و اندیشیدن را برای نسل خود ابداع کند و او را «بی نظیر» و «نادر» سازد.
الخطیبی همچنین خیلی زود توهمات ایدئولوژیهایی را که بیشتر روشنفکران نسل او به آن گرایش داشتند، کنار گذاشت. از این رو، از آغاز فعالیت ادبی و فکری خود، از ایفای نقش روشنفکر «اپوزیسیون» یا «تبعیدی» خودداری کرد و از تمامی جریاناتی که میخواست او را به کار سیاسی بکشاند، دوری گزید. زمانی که روشنفکران در کشورش برای نشان دادن دانش خود در مورد اسرار «مبارزه طبقاتی» و معانی «روبنا» و «زیرساخت» به رقابت میپرداختند، با این باور که تحولات رادیکال در جوامع آنها تنها از طریق انقلابی شبیه به انقلاب بلشویکی، انقلاب چین، یا انقلاب کوبایی امکان پذیر است، او در نقاط دیگر برای درک جامعه مغرب «کاوش میکرد»... حوزههایی که به ضرب المثلها، خالکوبیها، خط عربی، اسطورهها و داستانها مربوط میشوند که تخیل عمومی را در آن منعکس میکنند؛ شگفتانگیزترین و درخشانترین جلوهها... عبدالکبیر خطیبی از این طریق در پی شناسایی ماهیت جامعه خود بود که زیر بار جهل، تحجر، افراطگرایی و انزوا رنج میبرد. جامعهای که جز با مصونیت در برابر بیماریها و عقدههایش و آشکار ساختن ویژگیها، هویت مبهم و تاریخ نادرست و پنهاناش، از تاریکی به روشنایی بیرون نمیآید.
اما همه اینها به این معنا نیست که عبدالکبیر الخطیبی از پرداختن به سیاست و مسائل پیچیده آن بیزار بود، بلکه خود را «متعهد نظری» و «رادیکال» به مسائلی میدید که به خوبی میداند که او میتواند مؤثر و تأثیرگذار باشد. از این رو، در طول زندگی حرفهای خود، از دفاع از آنچه «مغرب چندگانه» میخواند، که منظورش از سه کشور مغرب عربی، یعنی تونس، الجزایر و مغرب است، دست برنداشت با درک این نکته که فرهنگ برخلاف سیاست که «تقسیم میکند» و «پراکنده میکند» «متحد» و «همبسته» میسازد. او همیشه از هر تلاش، هر فعالیت و هر چیز دیگری که به تقویت روابط فرهنگی، فکری و هنری بین سه کشور کمک میکند، حمایت کرده و هر بار تاکید میکند که این کشورها یک تاریخ و یک سرنوشت مشترک دارند. بنابراین اگر بدون چشم انداز روشن و پروژههای تاریخی اختیارات خود را به دست سیاستمداران بسپارد آیندهای نخواهد داشت...
اولین دیدار من با عبدالکبیر الخطیبی در پاییز 1983 در پاریس، در کافه کلونی واقع در نبش تقاطع خیابان سن میشل و خیابان سن ژرمن دو پرس بود. او از استکهلم برمیگشت، جایی که تابستان را در آنجا گذراند و بعداً رمانی با عنوان «تابستان در استکهلم» منتشر کرد که در آن داستان عاشقانه طوفانی را روایت میکند که ممکن است خودش آن را تجربه کرده باشد. و در آن بعد از ظهر، روشن با چراغهای یک پاییز شگفت انگیز، جوانی که تازه شروع به چشیدن لذتهای زندگی کرده بود، پرانرژی به نظر میرسید... ابتدا با لبخند به من گفت:« سالها پیش از تدریس منصرف شدم. شاید به این دلیل که احساس میکردم باید دوباره از زندگی بیاموزم تا رنج نبرم... با مومیایی کردن، کلسیفیکاسیون و رکود... حالا از آزادی لذت میبرم که به من اجازه میدهد سفر کنم و با شاعران، هنرمندان و ملاقات کنم. متفکرانی که گفتوگو با آنها من را سرشار از نشاط و فعالیتی میکند که باید تجدید کنم... آموزش مرا مجبور میکند خودم را تکرار کنم و همان ایدههایی را که یک سال پیش مرور کرده بودم دو سال یا بیشتر تکرار کنم
بنابراین من از تدریس منصرف شدم تا فقط روی گروه مطالعات و تحقیقات دانشگاه رباط تمرکز کنم... و از این بابت بسیار خوشحالم.
به او گفتم: تو اینجا در فرانسه از شهرت زیادی برخورداری... و به شهادت متفکران و منتقدان بزرگ آن، یکی از بهترین افرادی هستی که به زبان فرانسه مینویسی... پس میتوانی در هر رشتهای از دانشگاه معتبر اینجا در پاریس استاد شوی.... پس چرا دوست داری در مغرب زندگی و کار کنی؟
در جواب من گفت: آیا من در اینجا مفید خواهم بود؟ فرانسه نویسندگان، متفکران و شاعران خود را دارد... پس من چه نقشی در آن خواهم داشت؟ میدانی که من بیش از یک بار در مورد چیزی که «رهایی فرهنگی و فکری» مینامم نوشتهام. تنها کافی نیست مغرب یا کشور دیگری از شر استعمار خلاص شود، بلکه باید از وابستگی فرهنگی و فکری نیز خلاص شود تا هویت خود را داشته باشد و بتواند از تاریکی جهل، عقب ماندگی و انزوا بیرون بیاید... این رهایی است که من آرزوی آن را دارم و باید به دست هموطنانم محقق شود. بنابراین لازم است در آن شرکت و فعال باشم... من در سال 1963 به مغرب بازگشتم. از همان ابتدا به جنبش فرهنگی آنجا کمک قوی و مشتاقانهای داشتم... در اینجا بر کلمه «فرهنگی» تأکید میکنم. به منظور تاکید بر اینکه مطمئن شدم کارها و فعالیتهایم به دور از هیاهوی سیاسی و عقیدتی باشد. با این حال، این مانع من نشد که یکی از بنیانگذاران سندیکای آموزش عالی باشم. در آن لحظه من به دنبال خودم بودم. بنابراین، تمام جنبههای زندگی در مغرب، علاقه مرا به تحقیق و نوشتن برانگیخت.
از او پرسیدم: پس نقش روشنفکر را چگونه تعریف میکنی؟ در پاسخ به من گفت:« روشنفکر کسی است که معانی زمان خود را دریافت و منتقل میکند، اگر خود خلاق و مبتکر نباشد. روشنفکر چه محافظهکار باشد، چه اصلاحطلب یا مخترع، کارکردهای متعددی را با درجات مختلف قدرت، اشتیاق و پشتکار انجام میدهد... حقیقت این است که من در هر کاری که انجام میدهم و در هر کاری که ارائه میدهم بسیار متعهد به خوانندگان هستم.... با این حال، تعهد برای من، حتی اگر باشد... معنای آن، همانطور که سارتر تعریف میکند، اساساً به معنای تبدیل هر چیزی که احساس میکنم و آنچه فکر میکنم، به شکلی در ادبیات، و به طور کلی در نوشتن است.
الخطیبی در جمع بندی طرز تفکر خود گفت که ابتدا با «بررسی» تعدادی از روابط شروع میکند که اولین آن رابطه با بدن است تا در نهایت نه تنها منشأ گناه و شر باشد، بلکه یک نیروی خلاق و منبع و خروجی امیال است. و اما رابطه دوم، با امر مقدس است تا زمانی که هر چیزی را که آن را از زمین جدا میکند از آن حذف کنیم تا در معماری، هنرها و عبارات صوفیانه منعکس شود، جایی که نامرئی در مرئی بازتولید میشود. در پایان، رابطه با زبان برای رهایی از انزوا در خود و برای گشودن زبانهای دیگر و گفتوگو و پاسخ با آنهاست تا تفاوت آن چیزی است که آن را غنی و تغذیه میکند.
رمان زنان سعودی بیش از 60 سالhttps://persian.aawsat.com/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%B1/4925926-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%D8%B4-%D8%A7%D8%B2-60-%D8%B3%D8%A7%D9%84
ظهور رمان زنان سعودی و موانع و چالشهایی که طی بیش از 60 سال با آن مواجه شده است موضوع مطالعه انتقادی محمد رفعت منتقد است که در کتابی با عنوان «في أدب الأظافر الطويلة - شذرات من بوح الروائية السعودية: در ادبیات ناخنهای بلند - قطعاتی از مکاشفه رماننویس زن سعودی» توسط انتشارات «اضائات» در قاهره منتشر شد.
نویسنده مطالعه خود را با اشاره به تفاوت زمانی بین تولید ادبی زن و همتای مرد آن در صحنه رمان سعودی آغاز میکند. رمان «توأمان: دوقلوها» نوشته عبدالقدوس الانصاری در سال 1930 منتشر شد، در حالی که انتشار اولین رمان سعودی با امضای یک زن تا سال 1958 به تعویق افتاد، زمانی که سمیرا خاشقجی «ودعت آمالي: با امیدهایم خداحافظی کردم» را بدون درج نام خود روی اثر منتشر کرد و ترجیح داد از نام مستعار «سمیرا، دختر شبه جزیره عربی» استفاده کند.
این واقعیت تاریخی به بیش از یک تناقض اشاره دارد، از جمله ظهور دیرهنگام صدای زن در نتیجه هژمونی مردانهای که جوامع عربی در دورههای قبل از آن رنج میبردند، همچنین نیاز به پنهان کردن هویت نویسنده در نتیجه ممنوعیتهای اجتماعی.
«ودعت آمالی» راه را برای نویسندگان زن معروف دهه شصت و هفتاد هموار کرد، مانند هدی الرشید و هند باغافر که در نوشتههای خود بر خلاف زنان نسلهای بعدی که مستقیماً با واقعیت زنده در پادشاهی از طریق بینشهای زیبایی شناختی، زبان روایی روان و شخصیتهای معتبر در تضاد بود، از محیط محلی فاصله گرفتند. از برجستهترین تجربهها در این زمینه میتوان به این موارد اشاره کرد: «غداً أنسى: فردا فراموش میکنم» اثر امل شطا، 1980، «4 صفر» اثر رجا عالم، 1987، «درة من الأحساء: مرواریدی از الاحساء» که در همان سال توسط بهیه بوسبیت منتشر شد، و «وهج بين رماد السنين: درخششی میان خاکستر سالها» نوشته صفیه عنبر 1988، «مسرى يا رقيب: مسری است جناب نگهبان» اثر رجا عالم، 1997 و «فردوس الجباب» لیلا الجهنی، 1998.
نویسنده توجه خاصی به رمان «بنات الریاض: دختران ریاض» منتشر شده در سال 2006 دارد. این رمان به دلیل گستردگی و فروش بیسابقهاش، علیرغم اینکه اولین تجربه ادبی نویسنده آن، رجاء الصانع است، رمانی که دکتر غازی القصیبی نویسنده فقید سعودی آن را «اثری شایسته خواندن از نویسندهای که از او انتظار زیادی میرود، زیرا او در اولین رمانش ماجرایی بزرگ را ارائه میدهد که پرده از دنیای دختران کنار میزند.»
در همان سال شاهد انتشار 48 رمان در سرتاسر پادشاهی بودیم که 23 رمان دارای امضای زنانه بود که برجستهترین آنها عبارتند از: «السعودیات: زنان سعودی» اثر ساره علیوی، «الاوبه: بازگشت» نوشته ورده عبدالملک، «البحریات» اثر امیمه خمیس، « الآخرون: دیگران» از صباح الحرز، و «ویژگیها»ا اثر زینب الحفنی.
ظهور نوشتههای زنان در نتیجه هژمونی مردانه که جوامع عرب در دورههای قبل از آن رنج میبردند به تأخیر افتاد
نویسنده اشاره میکند که رمان زنان سعودی با رمان «أحببتك أكثر مما ينبغي: بیش از حد دوستت داشتم» که در سال 2009 توسط اثیر عبدالله النشمی منتشر شد، به بالاترین فروش در عرصه ادبی عربی دست یافت و موفقیتهای آن با «فلتغفري: مرا ببخش» منتشر شده در سال 2013 توسط همین نویسنده که منتقدان آن را قسمت دوم از کتاب «أحببتك أكثر مما ينبغي» میدانستند، ادامه یافت.
او در مطالعه خود، بسیاری از ویژگیهای تجربه زنان سعودی در نویسندگی را رصد میکند، از جمله فراوانی نویسندگان زن به گونهای که این تعداد با حجم محصول خلاقانه همخوانی ندارد، به این دلیل که بسیاری از رمان نویسان زن، کمی کمتر از حد انتظار بودند چون تمام وقت خود را وقف نوشتن نمیکنند. این تجربه همچنین با علاقه شدید به به تصویر کشیدن واقعیت محلی و شخصیتها و آداب و رسوم رایج در آن و همچنین شعر روایت و حساسیت زبان و همچنین توسل به گذشته و تحلیل آن در قالبی مشخص میشود؛ راهی که به حال اشاره میکند و آرزوی آینده دارد.
به طور کلی، این کتاب بر جایگاه شایستهای که رمان زنان سعودی در دوران مدرن به دست آورده تأکید میکند و اینکه چگونه با موانع زیادی روبرو بوده تا زمانی که خود را تحمیل کرده و صدای خود را از طریق نوشتههایی که با پختگی و قدرت بیان در طرح موضوعات اجتماعی جاری، اما با احساس مسئولیت در آن زمان مشخص میشوند و خالی از جسارت نیستند، مواجه بوده است.
اسلام جمال به «الشرق الاوسط»: «حشاشین» یک سریال دشوار تاریخی است و برای سادهسازی زبان محاوره را انتخاب کردیمhttps://persian.aawsat.com/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%B1/4924041-%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85-%D8%AC%D9%85%D8%A7%D9%84-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D9%84%D8%B4%D8%B1%D9%82-%D8%A7%D9%84%D8%A7%D9%88%D8%B3%D8%B7-%D8%AD%D8%B4%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%B3%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%84-%D8%AF%D8%B4%D9%88%D8%A7%D8%B1-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%DB%8C-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D9%87%E2%80%8C%D8%B3%D8%A7%D8%B2%DB%8C
اسلام جمال به «الشرق الاوسط»: «حشاشین» یک سریال دشوار تاریخی است و برای سادهسازی زبان محاوره را انتخاب کردیم
اسلام جمال در سکانسی از سریال «حشاشین» (اینستاگرام)
تاریخ جلال و شکوه دولت ملک شاه یکم سومین و بزرگترین سلطان سلجوقی پسر سلطان آلپ ارسلان معروف به پادشاه عادل را فراموش نخواهد کرد که در دوران سلطنت او دولت سلجوقی به اوج خود رسید و در زمان او علوم دینی و ادبی شکوفا شد. تاریخ نام او را به عنوان اولین کسی که با فرقه «حشاشین» یا باطنیه مقابله کرد، فراموش نخواهد کرد.
برای تجسم هنرمندانه این شخصیت در یک سریال تاریخی لازم بود شخصیتی با ویژگیهای خاص انتخاب شود که بتواند با جدیت و اعتبار تمام نقش را ایفا کند و در سریال «حشاشین» به کارگردانی پیتر میمی و در ماه رمضان در حال نمایش است، اسلام جمال بازیگر مصری برای ایفای نقش ملک شاه در این سریال انتخاب شد که در صدر فهرست پربینندهترین و جنجالیترین سریالها نیز قرار گرفت.
برخلاف سریالهای تاریخی قبلی، دستاندرکاران سریال «حشاشین»، دیالوگها را به زبان محاورهای به جای عربی فصیح انتخاب کردند و وقتی از اسلام جمال در این مورد سؤال شد، او به "الشرق الاوسط گفت: زبان محاوره ای برای عموم مردم آسان است و این سریال تاریخی و تا حدودی دشوار است، ایده عبدالرحیم کمال نویسنده و پیتر میمی کارگردان این بود که به زبان محاوره صحبت کنند تا به مخاطب نزدیک تر شوند و درک آنها از وقایع و شخصیتها را عمیقتر کنند.
به گفته جمال، فیلمبرداری این سریال در مصر و قزاقستان انجام شد و اجرای آن تقریباً شش ماه به طول انجامید، زیرا فیلمبرداری آن از سپتامبر گذشته آغاز شد و قبل از نمایش آن در ماه رمضان به پایان رسید.
جمال دربارهٔ مشکلاتی که در ایفای نقش ملک شاه با آن روبهرو بود، اظهار کرد، گرمای شدید، بزرگترین مشکلی بود که او و دیگر بازیگران سریال با آن مواجه بودند، بهویژه که نقشها به پوشیدن لباسهای سنگین و لوازم جانبی نیاز داشتند.
جمال در قسمت دوم سریال در نقش ملک شاه ظاهر شد و در طول وقایع با حوصله تمام اتفاقات اطرافش از جمله حسن صباح را زیر نظر داشت تا اینکه در قسمت نهم، پس از تهدید علنی دولت سلجوقی از سوی حشاشین، درگیری مستقیم و مقابله با آنها را شروع کرد.
پیش از آن او نامه ای به حسن صباح فرستاد و از او خواست که زیر پرچم اسلام بیاید و از دعوت به دین جدیدی که با آن مردم را فریب میداد دست بردارد، اما اعتراض نامه ای که صباح برای آن فرستاد باعث شد نبرد با سلطان سلجوقی شعلهور شود.
جهان در انتظار آخرین رمان مارکز؛ «اثری که میخواست معدوم کند» https://persian.aawsat.com/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%B1/4913286-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B8%D8%A7%D8%B1-%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%B1%DA%A9%D8%B2%D8%9B-%D8%A7%D8%AB%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%85%D8%B9%D8%AF%D9%88%D9%85-%DA%A9%D9%86%D8%AF%C2%A0
جهان در انتظار آخرین رمان مارکز؛ «اثری که میخواست معدوم کند»
ماركيز وابناه
گابریل گارسیا مارکز با نزدیک شدن به فصل پایانی زندگی خود، زمانی که حافظهاش رو به ضعف گذاشت، تلاش کرد تا رمانی را درباره زندگی جنسی مخفی یک زن میانسال متاهل به پایان برساند. برای انجام این کار، او حداقل پنج نسخه را امتحان کرد و سالها متن را تغییر داد، جملات را کوتاه کرد، به سرعت در حاشیه یادداشت نوشت، صفتها را تغییر داد، و یادداشتهایی را به دستیار خود دیکته کرد، اما در نهایت تسلیم شد و حکم نهایی ویرانگر را صادر کرد: نابود کردن رمان.
گونزالو گارسیا بارسا، پسر کوچک نویسنده میگوید:« او مستقیماً به من گفت که رمان باید نابود شود.»
هنگامی که گارسیا مارکز در سال 2014 درگذشت، بسیاری از پیش نویسها، یادداشتها و بخشهایی از فصلهای رمان در آرشیو او در مرکز هری رنسوم در دانشگاه تگزاس در آستن پنهان ماند. این رمان میان 769 صفحه پخش شده، عمدتاً خوانده نشده ماند و فراموش شد - تا اینکه فرزندان گارسیا مارکز در نهایت تصمیم گرفتند از خواسته پدرشان سرپیچی کنند. اکنون، یک دهه پس از مرگ او، آخرین رمانش، «تا آگوست» قرار است در این ماه در 30 کشور جهان عرضه شود.
وقایع رمان حول محور زنی به نام آنا ماگدالنا باخ میگذرد که هر ماه اوت برای دیدن قبر مادرش به جزیرهای در دریای کارائیب سفر میکند. در این سفرهای زیارتی پردردسر، که او را برای مدت کوتاهی از دست شوهر و خانوادهاش آزاد میکند، در هر دیدار خود را معشوق جدیدی مییابد. این رمان نتیجهای غیرمنتظره از زندگی و کار گارسیا مارکز، غول ادبی برنده جایزه نوبل است و احتمالاً سئوالاتی را درباره نحوه برخورد مؤسسات و ناشران ادبی با آثاری که پس از مرگ نویسنده منتشر میشوند، ایجاد میکند و ممکن است با توصیههای او مغایرت داشته باشد.
تاریخ ادبی مملو از نمونههایی از آثار معروف است که اگر مسئولان اجرای وصیت صاحبان و وارثانشان به خواست نویسندگان بی اعتنایی نمیکردند، دیده نمیشدند. به عنوان مثال، ویرژیل شاعر در بستر مرگ دستور داد نسخه خطی منظومه حماسی خود «Aeneid» را نابود کنند. هنگامی که فرانتس کافکا به بیماری سل مبتلا شد، به دوست و دستیارش، ماکس برود، دستور داد که تمام آثار او را بسوزانند. با این حال، برود به او «خیانت» کرد و شاهکارهای سورئال مانند «محاکمه»، «قصر» و «آمریکا» را به ما تقدیم کرد. ولادیمیر ناباکوف همچنین به خانوادهاش دستور داد که آخرین رمانش «اصل لورا» را نابود کنند. با این حال، متن ناتمام که ناباکوف بر روی کارتهای فهرست نوشته بود، بیش از 30 سال پس از درگذشت نویسنده توسط پسرش منتشر شد.
در برخی از آثار منتشر شده پس از مرگ نویسندگان، نیات نویسنده از متن نامشخص به نظر میرسد. این موضوع منتقدان و خوانندگان را برانگیخت تا به این فکر کنند که اثر چقدر کامل است و ویراستاران تا چه اندازه در دستنویس دخالت کردهاند. گاه مؤسسات ادبی و وارثان به دلیل تحریف میراث ادبی نویسنده با انتشار آثار نامرغوب یا ناقص مورد انتقاد قرار میگیرند تا آخرین سود مالی ممکن را از حقوق مالکیت معنوی مرتبط با نام تجاری ادبی نویسنده کسب کنند.
برای فرزندان گارسیا مارکز، این سئوال که تا «آگوست» با ارزیابیهای متناقض پدرشان از کار چه باید کرد، پیچیده شد. برای مدتی، گارسیا مارکز به شدت روی نسخه خطی کار کرد و در یک مقطع پیش نویسی را برای کارگزار ادبی خود ارسال کرد. تنها زمانی که به دلیل زوال عقل از از دست دادن حافظه شدید رنج میبرد، به این نتیجه رسید که نسخه خطی به اندازه کافی خوب نیست.
شایان ذکر است که تا سال 2012، گارسیا مارکز دیگر نمیتوانست دوستان نزدیک و اعضای خانواده را بشناسد و به گفته فرزندانش، همسرش مرسدس بارسا در میان معدود موارد استثنا بود. گارسیا مارکز برای ادامه مکالمه با شخص دیگری مشکل زیادی داشت. گاهی یکی از کتابهایش را برمیداشت و میخواند، بیآنکه بفهمد کتاب نوشتهی خودش است.
او پیش خانوادهاش اعتراف کرد که به عنوان یک هنرمند بدون حافظهاش که بزرگترین منبع مطالب او برای نوشتن بود، احساس عدم تعادل میکند. او به آنها گفت که بدون حافظه، «هیچ چیز وجود ندارد.»
رودریگو گارسیا، پسر بزرگش، گفت:« گابو توانایی قضاوت در مورد یک کتاب را از دست داد. شاید او دیگر حتی نتواند طرح رمان را دنبال کند.»
پس از بازخوانی متن، سالها پس از مرگ گارسیا مارکز، فرزندان او احساس کردند که پدرشان در قضاوت خود نسبت به خود بسیار سختگیر است. پسرش در این باره میگوید:« نسخه خطی بسیار بهتر از آنچه انتظار داشتیم به نظر میرسید.»
با این حال، دو پسر گارسیا مارکز اعتراف میکنند که «تا اگوست» در میان شاهکارهای او طبقهبندی نشده است و به همین دلیل میترسند که برخی انتشار این رمان را صرفاً تلاشی برای کسب درآمد بیشتر از میراث پدرشان رد کنند.
گارسیای جوانتر میگوید:« البته، ما نگران بودیم که فقط به عنوان افرادی حریص دیده شویم.»
برخلاف آثار عظیم رئالیسم جادویی او (شاهکارهایی مانند «عشق در زمان وبا» و «صد سال تنهایی» که نزدیک به 50 میلیون نسخه فروخت)، «تا اگوست» متواضع به نظر میرسد. نسخه انگلیسی آن که قرار است امروز منتشر شود و توسط آن مک لین ترجمه شده تنها 107 صفحه است.
برادران بر این باورند که رمان جدید به چند دلیل، از جمله اینکه جنبه جدیدی از او را آشکار میکند، افزودنی ارزشمند به مجموعه آثار گارسیا مارکز است. برای اولین بار در آثار مارکز، روایت بر قهرمان رمان تمرکز دارد و داستانی صمیمی در مورد زنی در اواخر دهه چهارم زندگی را روایت میکند که پس از حدود 30 سال ازدواج، شروع به جستجوی آزادی و تحقق روابط عشقی نامشروع خود میکند.
علاوه بر این، برادران سعی کردند تا حد امکان دخالت در متن را با تغییر آن محدود کنند و تصمیم گرفتند که آن را اصلاح نکنند یا عباراتی را که در پیش نویسها یا یادداشتهای گارسیا مارکز نیامده است، اضافه نکنند.
با این حال، برخی از خوانندگان و منتقدان ممکن است انتخاب اثری که خود گارسیا مارکز آن را ناقص میدانست، زیر سئوال ببرند، که ممکن است پاورقی ناامیدکننده را به میراث ادبی سترگ او بیافزاید.
در کشورش، کلمبیا، جایی که چهره گارسیا مارکز روی پولها ظاهر میشود، به نظر میرسد همه منتظر انتشار کتاب هستند و بسیاری از محافل ادبی مشتاق هر اثر جدیدی از گارسیا مارکز هستند، هر چقدر هم که صیقل نخورده باشد. با این حال، برخی نگران نحوه فروش این رمان هستند.
خوان مسکورا، نویسنده و روزنامه نگار کلمبیایی در این زمینه میگوید:« آنها آن را به عنوان یک دست نوشته یا اثری ناتمام به شما ارائه نمیکنند، بلکه آن را به عنوان آخرین رمان گارسیا مارکز معرفی میکنند. من به نوبه خود با این اغراق که میشود قانع نیستم. من فکر میکنم همه چیز یک لحظه تجاری عالی برای سرمایهگذاری بر امضای گارسیا مارکز و برندش است.»
هکتور آباد، رماننویس کلمبیایی، در این باره گفت که در ابتدا درباره انتشار «تا آگوست» تردید داشت، اما با خواندن نسخهای از آن، نظرش تغییر کرد.
آباد که در مراسم جشن این رمان در بارسلونا شرکت خواهد کرد، در ایمیلی گفت:« میترسیدم این یک اقدام فرصتطلبی تجاری باشد، اما کاملاً برعکس بود». تمام فضیلتهایی که گارسیا مارکز را به نویسندهای بزرگ تبدیل کردهاند، اینجا نیز هستند.»
بیشک زمانی بود که گارسیا مارکز احساس کرد آخرین اثرش ارزش انتشار دارد؛ در سال 1999، او گزیدههایی از «تا اگوست» را در حضور جمع با ژوزه ساراماگو، رماننویس در مادرید خواند. بعداً گزیدههایی از این رمان در روزنامه اسپانیایی El Pais و همچنین مجله نیویورکر منتشر شد. با این حال، او پروژه رمان را کنار گذاشت تا خاطراتش را تمام کند و رمان دیگری با عنوان «خاطرات دلبرکان غمگین من» را منتشر کرد که بازخوردها درباره آن متفاوت بود. گارسیا مارکز سپس در سال 2003 به طور فشرده روی «تا آگوست» کار کرد. یک سال بعد، دستنوشته را برای کارمن بالسلز، کارگزار فقیدش فرستاد.
در تابستان 2010، بالسلز با کریستوبال پرا، ویراستاری که قبلاً با گارسیا مارکز بر روی خاطراتش کار کرده بود، تماس گرفت و گفت که گارسیا مارکز که در آن زمان در دهه هشتم عمر خود بود، در تلاش بود تا یک رمان را به پایان برساند و او از پرا خواست که به او کمک کند. پرا به یاد میآورد که گارسیا مارکز در مورد آثار در دست خلق خود بسیار محتاط بود، اما پس از چند ماه، به پرا اجازه داد چند فصل از رمان را بخواند و به نظر میرسید که مشتاق آن باشد. حدود یک سال بعد، حافظه گارسیا مارکز تضعیف شد و او در درک روایت با مشکل مواجه شد، اما همچنان به یادداشت گذاشتن در حاشیه دست نوشته ادامه داد.
پرا در این رابطه گفت: این برای او درمانی بود، زیرا او هنوز میتوانست با قلم و کاغذ کاری انجام دهد.
وقتی پرا به آرامی از گارسیا مارکز خواست کتاب را منتشر کند، نویسنده به شدت با آن مخالفت کرد. پرا گفت:« او به من گفت، در این مرحله از زندگیام، نیازی به انتشار هیچ چیز دیگری ندارم.»
پس از مرگ او در سن 87 سالگی، نسخههای مختلفی از «تا آگوست» در آرشیو مرکز هری رنسوم نگهداری شد.
دو سال پیش، دو پسر گارسیا مارکز تصمیم گرفتند نگاهی تازه به متن داشته باشند. آنها گفتند که رمان در جاهایی پر هرج و مرج به نظر میرسد، با برخی ناسازگاریها و تکرارها، اما کامل به نظر میرسد، اگر جلا داده نشود.
این اثر همچنین دارای اشارههایی به غزلیات او بود، مانند صحنهای که در آن آنا میخواهد در مقابل قبر مادرش به خیانت خود اعتراف کند و قلب خود را «در مشتش» فشار میداد.
هنگامی که برادران تصمیم به انتشار گرفتند، با معمایی مواجه شدند: مارکز حداقل 5 نسخه را در مراحل مختلف تکمیل از خود به جای گذاشته بود. با این حال، در مورد اینکه کدام یک بهتر است، اشارهای برجای گذاشته.
گارسیا بارسا، جوانترین پسرش در این باره گفت:« در یکی از نسخهها عبارت (نهایی، بد نیست) را در مقدمه نوشته بود.»
برادرش افزود: «این قبل از این بود که تصمیم بگیرد که رمان اصلا خوب نیست.»
سال گذشته، دو برادر از پرا خواستند رمان را ویرایش کند. در واقع، کار بر روی نسخه پنجم، مورخ ژوئیه 2004، که عبارت نهایی « نهایی، بد نیست» را در خود دارد، آغاز شد.
علاوه بر آن، ویراستار به نسخههای دیگری نیز تکیه کرد و از یک سند دیجیتالی که توسط مونیکا آلونسو، دستیار گارسیا مارکز، با یادداشتها و تغییرات زیادی که نویسنده میخواست انجام دهد، گردآوری کرد. اغلب، پرا با اشکال مختلف یک جمله یا عبارت مواجه میشود؛ یک نسخه چاپی و یک نسخه دست نویس در حاشیه.
پرا به نوبه خود سعی کرد تفاوتها را اصلاح کند، مانند سن قهرمان. گارسیا مارکز در مورد میانسالی یا نزدیک شدن به پیری و وجود یا عدم وجود سبیل روی صورت یکی از معشوقها تردید داشت.
در تلاش برای ساختن نسخهای منسجمتر، پرا و برادران قانونی وضع کردند: آنها گفتند که حتی یک کلمه را خارج از یادداشتهای گارسیا مارکز یا از نسخههای مختلفی که او برجای گذاشته اضافه نمیکنند.
در مورد سرنوشت هر اثر منتشر نشده دیگری از گارسیا مارکز، پسران او گفتند که مشکلی نیست: چیز دیگری وجود ندارد. گارسیا مارکز در طول زندگی خود به طور معمول نسخههای قدیمی کتابهای منتشر شده و دست نوشتههای ناتمام را از بین میبرد، زیرا نمیخواست بعداً آنها را مورد بررسی قرار دهند.
آنها افزودند که این یکی از دلایلی بود که آنها را وادار به انتشار رمان «تا آگوست» کرد.
گارسیا بارسا گفت:« وقتی این کتاب منتشر شود، ما همه آثار گابو را منتشر کردهایم، هیچ چیز دیگری در کشو نیست».
خدمات نیویورک تایمز
درام رمضانی مشترک لبنان و سوریه؛ شروع معمولی و هیجان به تعویق افتادهhttps://persian.aawsat.com/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D9%88-%D9%87%D9%86%D8%B1/4910881-%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%85-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%85%D8%B4%D8%AA%D8%B1%DA%A9-%D9%84%D8%A8%D9%86%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87%D8%9B-%D8%B4%D8%B1%D9%88%D8%B9-%D9%85%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%84%DB%8C-%D9%88-%D9%87%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%AA%D8%B9%D9%88%DB%8C%D9%82-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%AF%D9%87
درام رمضانی مشترک لبنان و سوریه؛ شروع معمولی و هیجان به تعویق افتاده
الأعمال الثلاثة المشتركة تؤجّل الإبهار
۳ سریال لبنانی-سوری در رقابت نمایشی در ماه رمضان به نامهای «ع امل / ع امید»، «نظرة حب / نگاهی از عشق» و «نقطة انتهی / نقطه پایان یافت» به نمایش درآمدند؛ این در حالی است که پخش سریال «۲۰۲۴» با بازی نادین نجیم و کارمن لبّس از نیمه دوم ماه مبارک رمضان آغاز میشود.
میتوان گفت سریالهای رقیب فاقد شروعی تکان دهنده و خیره کننده بودند. اگر «ع امل» مشتاقانه حماسه سازی کند و فضای انتظار را باز بگذارد، سریالهای «نگاهی از عشق» و «نقطه پایان یافت» فاقد جرقههای درخشش ائلیه هستند.
همه منتظر ماغی بو غصن جدید در شخصیت «یسار» هستند تا درد مردم آسیب دیده را تسکین دهد و در سطح «دارنده پیام» حرفی برای گفتن داشته باشد. اما برای یک لحظه، او به موعظه افتاد و به طرح واره «تئوری» گرفتار شد. این سریال در شرطبندی روی واقعیت نادیده گرفته شده «جسورانه» است. اشراف به تنهایی، گاهی اوقات کافی نیست. پایان قسمت اول سریال (به کارگردانی رامی حنا و تهیه کنندگی «ایگل فیلمز») را از لفاظی خود به مرحله دراماتیک رساند و منتظر روشن شدن روند برای داوری است.
آغاز سریال «نگاهی از عشق» آرام و در انتظار طوفان هاست. جالب است منتظر بمانیم تا ببینیم دوگانه باسل خیاط و کارمن بصیبص در سریالی که برای اولین بار آنها را گرد هم میآورد چه چیزی ارائه میدهند. دو قسمت گذشت و ملاقات آنها اتفاق نیفتاد. اولی در نقش «بحر» و دومی در شخصیت «قمر» است. هرکدام از یک طبقه اجتماعی و پیشینه فرهنگی متفاوت هستند. دیدار بعدی آنها با عنوان غرامت پس از ناامیدی خواهد بود.
موضوع انتخابات لبنان در سریال تقریباً تکراری است. همیشه یک «رهبر» وجود دارد که مشغول محاسبات و معاملات سیاسی است و چنین شخصیتهایی به ندرت جذاب میشوند.
در مورد سریال «نقطه پایان یافت»، این سریال تحت تأثیر فضای تقریباً کپی شده از درام «النار بالنار / آتش با آتش» در رمضان ۲۰۲۳ قرار گرفت. انتخاب همین کارگردان، محمد عبدالعزیز، برای کارگردانی این اثر، شباهتی را ایجاد کرد که به نفع اثر نیست.
نقش اول عابد فهد است که قضاوت دربارهٔ خروجش از «عمران» دشوار است؛ شخصیت جنجالی او در سریالی که فصل گذشته افکار عمومی را برانگیخت.
دوگانه او با ندی ابوفرحات و همچنین انتظار اتفاقاتی که ممکن است رخ دهد، مورد انتظار است.
در مورد عابد فهد در «نقطه پایان یافت»، برداشت اول نشان میدهد که اثر (نوشته فادی حسین و تهیهکنندگی «الصباح اخوان») تازگی را به تعویق میاندازد.