جنگ‌های کوچک میان غول‌های اندیشه و ادبیات

جنگ‌های کوچک میان غول‌های اندیشه و ادبیات
TT

جنگ‌های کوچک میان غول‌های اندیشه و ادبیات

جنگ‌های کوچک میان غول‌های اندیشه و ادبیات
جنگ‌های میان ادیبان و شاعران و فیلسوفان، قدیمی است به قدمت تاریخ و هیچ محیطی در جهان یافت نمی‌شود که از آن به دور باشد. کافی است نگاهی به فرهیختگان عرب یا فرانسوی بیاندازیم. آنها به همدیگر حسد می‌ورزند و از یکدیگر بدشان می‌آید، تاب همدیگر را ندارند درست مانند خانم‌های زیباروی. آیا تاکنون شنیده‌اید زنی به زیبایی زنی دیگر اعتراف کرده باشد؟ ببینید شوپنهاور دربارهٔ هگل چه می‌گوید؛ چیزهایی که موی سرآدمی را سفید می‌کنند، فحش‌های رکیک که نمونه ندارند و دلیل آن این بود که هگل بسیار شهرت داشت و صدها دانشجو جذب کلاس درسش می‌شدند در حالی که شوپنهاور ناشناخته بود و بیش از چهار پنج دانشجو نصیبش نمی‌شد. معلوم بود که آن دو در یک دانشگاه درس می‌دادند و در یک ساعت! (برلین). دیوانه می‌شد و حسادت به همکارش هگل رگ‌هایش را متورم می‌کرد. فحش‌های رکیک به سمتش سرازیر می‌کرد مانند: «این مرد نفهم معروف به هگل! این دجال بی‌روح، چندش آور، نفرت‌انگیز، نادان آیا این ارزش این همه توجه را دارد؟ فلسفه‌اش عبارت است از یک فریب بسیار عظیم یا دروغی بزرگ، عبارت است از فضل‌فروشی و لفاظی پوچ، عبارت است از دری وری یا سفسطه، ابلهانه‌ترین فلسفه در تاریخ. جز در تیمارستان‌ها و بیمارستان‌های روانی، سخنانی تهی‌تر از سخنان این دجال نمی‌یابید…». کینه‌ای سنگین و حسادتی هولناک که تمام وجودش را پر می‌کرد و دیگر نمی‌توانست بر اعصابش مسلط شود. مرد واقعاً کنترلش را از دست می‌داد وقتی دربارهٔ یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ صحبت می‌کرد. هگل همان ارسطوی دوران جدید بود به اعتراف همه. با این حال دربارهٔ او این گونه سخن می‌گفت. هر دو فیلسوفان عظیمی هستند اما شوپنهاور بر عکس هگل بسیار دیر به شهرت رسید. اما شعرا در دربار سیف الدوله دربارهٔ المتنبی چه می‌گفتند؟ داستان همان است! اما پیش از آنکه شوپنهاور را ترک کنیم اجازه بدهید نظرش را دربارهٔ دوستی و ازدواج به شما بگویم در حالی که چیزی نمانده از خنده شاید هم از شگفتی بمیرم. دربارهٔ دوستی می‌گوید: «دوستان می‌گویند که آنها خیلی مخلص یکدیگرند، اما در واقع مخلصان حقیقی، دشمنان‌اند». و دربارهٔ ازدواج که به اندازه نجس‌ها از آن متنفر بود و به هر شکلی از آن فرار می‌کرد، چنین می‌گوید: «اصرار تو بر عدم ازدواج بدون عشق حماقت سهمگینی است که بسیار تلخ از آن پشیمان خواهی شد و زودتر از آنچه فکرزمی‌کنی» بعد پشت بندش می‌گوید: «در حقیقت، اصرار تو بر ازدواج با یا بدون عشق خطای بزرگی است که قابل بخشش نیست». من شخصاً برای اینکه حسابی بخندم، دیگر به سینما یا تئاتر نمی‌روم بلکه کتاب شوپنهاور، ولتر یا جاحظ را باز می‌کنم. دقیقاً همین الآن کتاب «بخلاء» را زیر بالشم دارم تا هر لحظه و هر وقت گرفتار غمی شدم یا دنیا به چشمم تیره و تار شد، نگاهی به آن بیاندازم.
در ضمن حرف حرف می‌آورد: یک بار شاعری بزرگ دربارهٔ شاعر بزرگی دیگر به من گفت (برای اینکه از هر طرف موشک‌های «سکاد» به سمتم سرازیر نشوند نمی‌توانم نام‌ها را بنویسم): «مثلا… چند قصیده‌ای دارد… اما در نتیجه او شاعر متوسطی است که آخر سر چیز قابل ذکری از او به جا نمی‌ماند». و این شاعر متوسط، پایه‌گذار شعر مدرن عربی است و شاعر اشعاری سترگ که نقشه شعر عربی را تغییر دادند. اما مرد نمی‌تواند به عظمت فردی دیگر جز خودش اعتراف کند و این در حقیقت مسئله‌ای انسانی یا «خیلی بشری» است به قول نیچه. ما وقتی به نوآوری کسی دیگر جز خودمان اعتراف می‌کنیم، انگار خودمان را حذف می‌کنیم یا از ارزش آن می‌کاهیم. در هر حال خطر غیرت یا حسادت میان شعرا دست کمی از حسد ویرانگر میان زیبارویان ندارد.
در قرن نوزدهم سه نفر بودند: داستایوفسکی، تولستوی و تورگنیف. اما اگر همه ما دو نام اول را می‌شنویم، نام سوم را اندک افرادی می‌شناسند. تورگنیف در سال ۱۸۱۸ به دنیا آمد و سال ۱۸۸۳ در سن شصت و پنج سالگی درگذشت. بیشترین سال‌های عمرش را در خارج از کشورش سپری کرد، یعنی در آلمان و فرانسه به خصوص. با عشقش به خواننده‌ای فرانسوی به نام پاولین ویاردو شهره شهر شد. با اینکه آن زن شوهر داشت اما او به مدت چهل سال پیاپی و بی‌حاصل دنبالش بود. قبول نمی‌کرد جز در کنف و سایه او زندگی کند، حتی بسیاری وقت‌ها به شکل ذلیلانه که عشق کور و کر می‌کند، عشق خوار می‌سازد. آیا او نویسنده داستان فوق‌العاده با عنوان «عشق اول» نیست؟ عشق جز معشوق اول نیست!
نمی‌دانم چرا وقتی غرق در متون ادبای روس و مشکلات و مسائل‌شان می‌شوم احساس همذات پنداری عمیق و آشنایی بزرگ باآنها می‌کنم. نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم در خانه خودم، با اندوه‌ها و مشکلات خودم هستم. به این دلیل است که ما عرب‌ها در همان حالت تاریخی زندگی می‌کنیم؟ منظورم همان سرگردانی یا حیرت و گمگشتگی و شقه شقه شدن میان حال و گذشته، میان شرق و غرب، میان اصالت و معاصر بودن، بین میراث و مدرنیته، شاید. در هر حال ما هم هنوز تکلیف خودمان را مشخص نکرده‌ایم. ما نیز هزینه گذر بزرگ تاریخی، هزینه گذشته‌ای که نمی‌گذرد و آینده‌ای که نمی‌آید را می‌پردازیم. ما نیز هنوز به ساختن آن حلقه فارغ، آن معادله محال که میان میراث عربی اسلامی از طرفی و مدرنیزم جهانی از جهاتی دیگر جمع کند. در حقیقت ما مانند روس‌ها میراثی کهن داریم، میراثی طویل و عریض که تسلیم خاک مال شدن پیش پای مدرنیته نمی‌شود، آنگونه که ملت‌های دیگر بدون میراث بزرگ شدند. به همین دلیل داستان ما بلند و عذاب ما بزرگ است. به همین سبب ما به‌طور معمول به دو بخش بزرگ تقسیم می‌شویم همانند فرهیختگان روس: بخشی خواهان پیوستن به غرب در همه چیزاند و از دین و میراثش شرم می‌کنند و بخشی به‌طور قاطع این را رد می‌کند و به دین و میراثش افتخار و در برابر این تمدن فاسد فسادآور زهد پیشه می‌کنند. میان این دو وضعیت به کهن‌ترین کاریکاتور تبدیل می‌شوم، اما آیا نمی‌توان گفت، بخش سومی وجود دارد بزرگ‌تر و پر تعدادتر؟ منظورم آن کسانی بود که می‌خواهند از شخصیت تاریخی خودشان محافظت بکنند در زمانی که دروازه دل و عقل‌شان را چهارتاق به روی آینده نو بگشایند. داستایوفسکی به بهترین شکل در خطابه معروفش در مقابل مجسمه پوشکین آن را به زبان آورد، در حضرت بزرگان ادب روسیه و شخصیت‌هایش. آخرین خطابه خداحافظی بود. خداوندا من گفتم! در آن دریافت چگونه همزه وصل میان هستی و خود و میان محلی و جهانی را به شکلی موفق پیدا کند. در آن لحظه فهمید چگونه آن حلقه، حلقه گمشده‌ای که همه درجست‌وجویش بودند بی آنکه بیابند، پیدا کند. آنجا یک بار برای همیشه نقطه مسئله را حل کرد. همه را به گریه انداخت از جمله دشمن دیرینش تورگنیف که بر او یورش برد تا او را ببوسد و درآغوش بگیرد و به نبوغ مقاومت ناپذیرش اعتراف کند. اما در حقیقت رابطه بین این دو مرد همیشه این گونه نبود. پیش از آن میان آنها چیزها و چیزها پیش آمد. حالا که به این نقطه رسیدیم وقت آن رسیده که این پرسش را مطرح کنیم که:
رابطه تورگنیف با تولستوی و داستایوفسکی چگونه رقابتی بر تخت ادبیات روسی بود؟ اینجا نمی‌توانیم پاسخی به چنین پرسش گسترده‌ای بدهیم و بسنده می‌کنیم به اشاره به رابطه‌اش با داستایوفسکی. در حقیقت رابطه این دو متغیر، مبهم و پیچیده بود. به همان اندازه تورگنیف آقای اریستوکرات مرفهی بود وهرگز در زندگی‌اش نفهمید نیاز مادی یعنی چه، داستایوفسکی تهی‌دست رنج کشیده و با روانی پیچیده بود و همیشه دنبال لقمه نانی می‌دوید.
به همان اندازه که تورگنیف شیفته اروپا و غرب بود و علاقه داشت روسیه به هر شکلی به آن برسد، داستایوفسکی به اصالتش افتخار می‌کرد و به مذهب مسیحی ارتودوکسی یا حداقل به معنویت دین متمسک بود بی آنکه این بدین معنا باشد که او مفتون دست‌آوردهای تمدن اروپایی نبود. اولین دیدار آن دو در شهر «بادن بادن» آلمان روی داد، جایی که تورگنیف در ویلایی باشکوه همچون قصر سربه فلک کشیده بود. پس از آن دیدار داستایوفسکی این نامه را برای دوستانش نوشت: «به من گفت او ملحد تمام عیار است و به آن افتخار می‌کند. اما چرا ملحد است وقتی خداوند تصویر کامل و جاویدان را به انسان داد که در حضرت مسیح تجسم یافته‌است؟ از این ملحدان همچون تورگنیف و هرزن و اوتین و چرنسفسکی چه به دست آمده…؟ همه آنها متکبر و پرنخوت و دژم چهره‌اند. چه امیدی دارند؟ چه کسی در روسیه دنبال آنها راه خواهد افتاد؟ آنها متوهم‌اند. آنچه مایه رنجش من از تورگنیف شد این بود که روسیه را تحقیر می‌کند به این بهانه که از اروپا عقب مانده‌است. در مقابل اروپایی‌ها از کشورش خجالت می‌کشد. رک و پوست کنده به من گفت: باید دنبال آلمان برویم، پشت سرشان روی شکم سینه خیز برویم چرا که تنها یک راه پیش پای ملت‌ها وجود دارد و آن؛ خط تمدن است. تمدن اکنون اروپایی است و نه چیز دیگر. در نتیجه کسانی که دعوت به اصالت روسی می‌کنند، ابله‌اند همین. به من گفت مقاله مفصلی دربارهٔ پرستندگان اصالت و گذشته روسی می‌نویسد تا نواقص و خطاهایشان را آشکار کند. اینگونه بود که دریافتم او خائن به روسیه است تا همچون برده‌ای ذلیل پیش پای آلمان‌ها به رکوع بیفتد. هرگز نمی‌توانم این آدم را تحمل کنم». نامه داستایوفسکی اینگونه به پایان می‌رسد اما موضع تورگنیف در برابر این اتهام خطرناک چه بود؟
با نامه‌ای بسیار تند به او جواب داد و گفت: «اولا ناچارم اعلام کنم که: خردمندانه نیست که از باورهای گرم خود دربارهٔ روسیه و ملت آن پیش آقای داستایوفسکی سخن بگویم به یک دلیل ساده؛ من او را به عنوان فردی با بیماری روانی می‌شناسم. به دلیل تکانه‌های روانی که به سبب صرع و تشنجی که بر او وارد می‌شوند و به دلیل اوضاع معیشتی دردناک، او از همه قوای عقلانی‌اش برخوردار نیست. این تنها نظر من نیست بلکه نظر بسیاری از مردم است. شایسته‌است بدانید من آقای داستایوفسکی را تنها یک بار دیدم آن هم وقتی در خانه‌ام به دیدنم آمد و یک ساعت تمام شروع کرد به فحش دادن به من و آلمان و بعد رفت. این همه آن چیزی بود که اتفاق افتاد. هرگز هم جوابش را ندادم چون به نظرم همان‌طور که گفتم او واقعاً شخص بیماری است».
اینگونه می‌بینیم که جنگ‌های فکری فقط میان فرهیختگان عرب اتفاق نمی‌افتد که گاهی به پایین‌ترین سطح می‌رسد، بلکه میان فرهنگیان روس، همچنین فرانسوی و دیگران اتفاق می‌افتد. در این جنگ‌ها فقط از کلمات محترمانه استفاده نمی‌شود بلکه اسلحه تمام عیار، مجاز و غیرمجاز به کار می‌رود. تورگنیف ابایی نداشت از اینکه به مشکلات روانی داستایوفسکی اشاره کند برای اینکه به او ضربه کاری وارد کند؛ و مشخص است که شایعات دربارهٔ این مسئله در آن زمان واقعاً رایج و فراگیر بود و حتی مردمی بودند که دائماً به آنها پر و بال می‌دادند. اما به نظر می‌رسد او جمله مشهور فروید را از یاد برده بود یا آن قدر زنده نماند تا آن را بشنود: در «شخص» داستایوفسکی همه عقده‌های زمینی را می‌یابی، اما در برابر داستایوفسکی نابغه، نمی‌توانی کاری بکنی جز یک کار؛ خم شوی و رکوع کنی!


پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
TT

پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)

با صداقتی نادر، رمان‌نویس لیبیایی-بریتانیایی «هشام مطر» ترجمه‌اش از کتاب «رؤیاهای آخر» نجیب محفوظ را با یک اعتراف آغاز می‌کند.
مطر در تنها دیدارشان در دهه ۹۰ میلادی، از محفوظ پرسید که نویسندگانی را که به زبانی غیر از زبان مادری‌شان می‌نویسند، چگونه می‌بیند؟

این پرسش بازتاب دغدغه‌های نویسنده‌ای جوان بود که در آمریکا متولد شده و مدتی در قاهره زندگی کرده بود، پیش از آنکه برای در امان ماندن از رژیم معمر قذافی (که پدر مخالفش را ربوده بود) به بریتانیا برود و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی با هویتی جعلی نام‌نویسی کند.
و پاسخ محفوظ، همانند سبک روایت‌اش، کوتاه و هوشمندانه بود: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»

«خودم را یافتم... رؤیاهای آخ

اما مطر اعتراف می‌کند که در بازخوانی‌های بعدی‌اش از آن گفتگو، چندین بار خود را در حال افزودن حاشیه‌ای یافت که محفوظ هرگز نگفته بود: خلاصه‌ای که می‌گفت: «هر زبان، رودخانه‌ای است با خاک و محیط خودش، با کرانه‌ها و جریان‌ها و سرچشمه و دهانه‌ای که در آن می‌خشکد. بنابراین، هر نویسنده باید در رودخانه زبانی شنا کند که با آن می‌نویسد.»

به این معنا، کتاب «خودم را یافتم... رؤیاهای آخر» که هفته گذشته توسط انتشارات «پنگوئن» منتشر شد، تلاشی است برای ساختن پلی میان سه رودخانه: زبان عربی که محفوظ متن اصلی‌اش را به آن نوشت، زبان انگلیسی که مطر آن را به آن برگرداند، و زبان لنز دوربین همسر آمریکایی‌اش «دیانا مطر» که عکس‌های او از قاهره در صفحات کتاب آمده است.

مطر با انتخاب سیاه و سفید تلاش کرده فاصله زمانی بین قاهره خودش و قاهره محفوظ را کم کند (عکس‌: دیانا مطر)

کاری دشوار بود؛ چرا که ترجمه آثار محفوظ، به‌ویژه، همواره با بحث و جدل‌هایی همراه بوده: گاهی به‌خاطر نادقیق بودن، گاهی به‌خاطر حذف بافت و گاهی هم به‌خاطر دستکاری در متن.
اندکی از این مسائل گریبان ترجمه مطر را هم گرفت.
مثلاً وقتی رؤیای شماره ۲۱۱ را ترجمه کرد، همان رؤیایی که محفوظ خود را در برابر رهبر انقلاب ۱۹۱۹، سعد زغلول، می‌یابد و در کنارش «امّ المصریین» (لقب همسرش، صفیه زغلول) ایستاده است. مطر این لقب را به‌اشتباه به «مصر» نسبت داد و آن را Mother Egypt (مادر مصر) ترجمه کرد.

عکس‌ها حال و هوای رؤیاها را کامل می‌کنند، هرچند هیچ‌کدام را مستقیماً ترجمه نمی‌کنند(عکس‌: دیانا مطر)

با این حال، در باقی موارد، ترجمه مطر (برنده جایزه پولیتزر) روان و با انگلیسی درخشانش سازگار است، و ساده‌گی داستان پروژه‌اش را نیز تداعی می‌کند: او کار را با ترجمه چند رؤیا برای همسرش در حالی که صبح‌گاهی در آشپزخانه قهوه می‌نوشید آغاز کرد و بعد دید ده‌ها رؤیا را ترجمه کرده است، و تصمیم گرفت اولین ترجمه منتشرشده‌اش همین باشد.
شاید روح ایجاز و اختصار زبانی که محفوظ در روایت رؤیاهای آخرش به‌کار برده، کار مطر را ساده‌تر کرده باشد.
بین هر رؤیا و رؤیای دیگر، عکس‌های دیانا مطر از قاهره — شهر محفوظ و الهام‌بخش او — با سایه‌ها، گردوغبار، خیالات و گاه جزئیات وهم‌انگیز، فضا را کامل می‌کنند، هرچند تلاش مستقیمی برای ترجمه تصویری رؤیاها نمی‌کنند.

مطر بیشتر عکس‌های کتاب را بین اواخر دهه ۹۰ و اوایل دهه ۲۰۰۰ گرفته است(عکس‌: دیانا مطر)

در اینجا او با محفوظ در عشق به قاهره شریک می‌شود؛ شهری که از همان جلسه تابستانی با نویسنده تنها برنده نوبل ادبیات عرب، الهام‌بخش او شد.
دیانا مطر با انتخاب سیاه و سفید و تکیه بر انتزاع در جاهایی که می‌توانست، گویی تلاش کرده پلی بسازد بین قاهره خودش و قاهره محفوظ.
هشام مطر در پایان مقدمه‌اش می‌نویسد که دلش می‌خواهد محفوظ را در حالی تصور کند که صفحات ترجمه را ورق می‌زند و با همان ایجاز همیشگی‌اش می‌گوید: «طبعاً: البته.»
اما شاید محتمل‌تر باشد که همان حکم نخستش را دوباره تکرار کند: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»
شاید باید بپذیریم که ترجمه — نه‌فقط در این کتاب بلکه در همه‌جا — پلی است، نه آینه. و همین برایش کافی است.


ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت
TT

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

با درگذشت ناهید راچلین، رمان‌نویس ایرانی-آمریکایی و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان ایرانی که به زبان انگلیسی درباره گسست‌های هویتی، رنج‌های تبعید و برخورد فرهنگ‌ها می‌نوشت، در ۳۰ آوریل ۲۰۲۵، در سن ۸۵ سالگی، زندگی خلاقانه‌ای به پایان رسید. به گفته منتقدان، راچلین «پراکند‌ه‌ترین رمان‌نویس ایرانی در آمریکا» بود و نخستین کسی بود که تصویری دقیق از درون جامعه ایران پیش از سقوط حکومت شاه ارائه داد.
ناهید راچلین– که نام خانوادگی او پس از ازدواج چنین شد و نام خانوادگی ایرانی‌اش «بُزرگمهر» بود – در ۶ ژوئن ۱۹۳۹ در شهر اهواز به دنیا آمد. او در خانواده‌ای با ده فرزند رشد یافت؛ خانواده‌ای که در آن سنت‌های ایرانی با تأثیرات غربی درآمیخته بودند. پدرش ابتدا قاضی بود و سپس پس از استعفا، وکیل شد. به‌نظر می‌رسد دوران کودکی‌اش پرآشوب بوده، چرا که در ماه‌های نخست زندگی به عمه‌اش مریم سپرده شد تا او را بزرگ کند. وقتی به سن ۹ سالگی رسید، پدرش برای جلوگیری از ازدواج زودهنگام او – همان‌گونه که مادرش در همین سن ازدواج کرده بود – دختر را از عمه باز پس گرفت.
این واقعه تأثیر عمیقی بر شخصیت راچلین گذاشت. او بعدها نوشت که حس می‌کرد از مادر واقعی‌اش ربوده شده است، و هرگز او را «مادر» خطاب نکرد. در تمام عمر، همیشه در رؤیای بازگشت به آغوش امن عمه مریم بود.
راچلین در این فضای خانوادگی پرتنش و با وجود مخالفت پدر، برای فرار از فشارهای خانواده و جامعه، با کمک برادرش پرویز، بر رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل پافشاری کرد. سرانجام در کالج زنانه «لیندوود» در ایالت میزوری پذیرفته شد و بورسیه کامل گرفت، اما تنها پس از وعده بازگشت به ایران برای ازدواج، پدرش به او اجازه سفر داد.
ناهید در دنیای جدید آمریکایی، با نوعی دیگر از انزوا روبه‌رو شد. او بعدها در خاطراتش «دختران پارسی» (۲۰۰۶) نوشت: «گمان می‌کردم از زندانی گریخته‌ام، اما خود را در زندانی دیگر از تنهایی یافتم.»
در این زندان تازه، نوشتن برایش پناهگاه شد و زبان انگلیسی فضایی از آزادی برای او گشود؛ فضایی که هنگام نوشتن به فارسی احساس نمی‌کرد. او در مصاحبه‌ای گفته بود: «نوشتن به زبان انگلیسی آزادی‌ای به من داد که هنگام نوشتن به فارسی هرگز حس نمی‌کردم.»
راچلین در سال ۱۹۶۱ مدرک کارشناسی روان‌شناسی گرفت. پس از فارغ‌التحصیلی، نامه‌ای کوتاه برای پدرش نوشت و او را از تصمیمش برای عدم بازگشت به ایران آگاه کرد. در پی آن، پدرش تا دوازده سال با او قطع رابطه کرد. در این مدت، راچلین تابعیت آمریکایی گرفت (۱۹۶۹)، با روان‌شناس آمریکایی هاوارد راچلین ازدواج کرد و صاحب دختری به نام لیلا شد. او بورسیه «والاس استگنر» در نویسندگی خلاق را دریافت کرد و در همین دوران شروع به نوشتن نخستین رمانش «بیگانه» (Foreigner) کرد که در سال ۱۹۷۸ – تنها یک سال پیش از انقلاب ایران – منتشر شد.

رمان «بیگانه» با احساسی لطیف، دگرگونی تدریجی شخصیتی به نام «فری» را روایت می‌کند؛ زیست‌شناسی ایرانی در اوایل دهه سوم زندگی‌اش که پس از ۱۴ سال زندگی آرام و یکنواخت در حومه سرد بوستون، به هویتی سنتی و محافظه‌کار در ایران بازمی‌گردد. رمان نشان می‌دهد چگونه دیدگاه‌های غربی فری به‌تدریج در بستر جامعه ایرانی محو می‌شوند. او شوهر آمریکایی‌اش را ترک می‌کند، کارش را کنار می‌گذارد، حجاب را می‌پذیرد و از خود می‌پرسد که آیا آمریکا واقعاً کشوری منظم و آرام است و ایران آشفته و غیرمنطقی یا برعکس، آمریکا جامعه‌ای سرد و عقیم است و ایران سرزمینی پرشور و با قلبی گشوده؟ منتقد آمریکایی «آن تایلر» در نقدی در نیویورک تایمز چنین پرسشی را مطرح کرد. از سوی دیگر، نویسنده ترینیدادی «وی. اس. نایپول» در توصیف این رمان گفت: «بیگانه»، به‌گونه‌ای پنهان و غیرسیاسی، هیستری قیام‌هایی را پیش‌بینی کرد که منجر به سقوط نظام شاه شد و به استقرار جمهوری دینی تحت رهبری خمینی انجامید.
آثار ناهید پیش از انقلاب در ایران منتشر نشدند. سانسور حکومتی آنها را به‌خاطر تصویر منفی از جامعه ایران، به‌ویژه توصیف محله‌های فقیر و هتل‌های ویران، ممنوع کرده بود؛ تصویری که در تضاد با روایت مدرن‌سازی دوران شاه بود. پس از انقلاب نیز دولت خمینی، که نسبت به هرگونه تصویر منفی از ایران حساس بود، به ممنوعیت آثار راچلین ادامه داد. در نتیجه، هیچ‌یک از آثارش تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌اند و کتاب‌هایش در ایران ممنوع بوده‌اند.
راچلین همچنین رمان «ازدواج با بیگانه» (۱۹۸۳) را نوشت که با نگاهی تند، چگونگی تحمیل قدرت نظام دینی خمینی بر جامعه ایران را به تصویر کشید. پس از آن آثار دیگری نیز منتشر کرد، از جمله: «آرزوی دل» (۱۹۹۵)، «پریدن از روی آتش» (۲۰۰۶)، «سراب» (۲۰۲۴) و دو مجموعه داستان کوتاه: «حجاب» (۱۹۹۲) و «راه بازگشت» (۲۰۱۸). همچنین خاطراتش با عنوان «دختران پارسی» (۲۰۰۶) منتشر شد. آخرین رمانش «دورافتاده» قرار است در سال ۲۰۲۶ منتشر شود؛ داستان دختری نوجوان که زودهنگام به ازدواج واداشته شده است، الهام‌گرفته از سرگذشت مادر خودش.
راچلین در تمامی آثارش، به کندوکاو زخم‌های ایران در نیمه دوم قرن بیستم می‌پرداخت: سرکوب سیاسی، سلطه سنت، ناپدید شدن معلمان و نویسندگان منتقد، سلطه ساواک، و نیز آن حسرت سوزان برای کودکی‌ای که ناتمام ماند و دردهای هویت دوپاره. مضمون مادری نیز در نوشته‌هایش پررنگ است؛ از رابطه پیچیده با مادر زیستی، تا عشق عمیقش به عمه‌اش، و در نهایت رابطه‌اش با دخترش لیلا که از او به عنوان «بهترین دوست زندگی‌ام» یاد کرده است. راچلین با زبان، احساسات متلاطم خود میان دو جهان را به‌دقت بیان می‌کرد، اما ژرف‌ترین لحظه فقدان برایش در سال ۱۹۸۱ رخ داد، زمانی که از مرگ خواهر عزیزش باری – پس از سقوط از پله – باخبر شد. غم چنان بر او چیره شد که تا ۲۵ سال نتوانست درباره باری بنویسد، اما در پایان خاطراتش فصلی صمیمی به او اختصاص داد و نوشت: «آری، باری عزیز، این کتاب را می‌نویسم تا تو را به زندگی بازگردانم.»
ناهید راچلین در نیویورک بر اثر سکته مغزی درگذشت – به گفته دخترش – و با مرگ او، ادبیات مهاجرت ایرانی یکی از ژرف‌ترین نویسندگان خود را از دست داد؛ صدایی نادر که شجاعت رویارویی و شفافیتِ حسرت را در کنار هم داشت، و توانست با دقت، تصویر شکاف‌های روانی و فرهنگی نسلی از ایرانیان را ثبت کند که سرنوشت‌شان گسست میان شرق و غرب بود.


«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض
TT

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

در رمان «وادی الفراشات/ دره‌ پروانه‌ها» از ازهَر جرجیس (انتشارات مسکیلیانی - تونس / الرافدین - بغداد 2024) یک نظم روایی موضوعی خاص وجود دارد که به دنبال ردپاهای تقریباً ثابت در دو رمان قبلی از ازهَر جرجیس می‌گردد: «خواب در باغ گیلاس» 2019 و سپس «سنگ سعادت» 2022. این دو رمان یک مجموعه روایی با جهان‌ها و موضوعات تقریبا تکراری شکل داده‌اند. می‌توان گفت که تکرار ویژگی‌ای است که بیشتر چندگانه‌ها بر پایه‌ آن بنا می‌شوند، و حتی بدون ویژگی تکرار نمی‌توان یک سیستم روایی را به عنوان چندگانه توصیف کرد. این امر از آن جهت که به هیچ وجه ایرادی در اصول اساسی ندارد، بلکه نوشته‌های مختلف جهت‌گیری‌ها و موضوعات مختلفی در چارچوب کلی مجموعه خواهند داشت. اما تکرار فشار می‌آورد که اغلب منجر به تحولی یا ناپایداری در جهان روایی می‌شود. در دو رمان قبلی، دو موضوع عمده وجود داشت. رمان «خواب در باغ گیلاس» به بازگشت خیالی به کشور پس از تبعیدی طولانی پرداخته بود. و رمان «سنگ سعادت» به روایت اعتراض و دنیاهای بی‌خانمانی توجه داشت. آیا در رمان «دره‌ پروانه‌ها» موضوع جدیدی مطرح می‌شود؟

دفتر ارواح

آسان‌ترین روش برای نوشتن یک رمان موفق این است که از سیستم نسخه‌نویسی استفاده کنید. این باور در «دره‌ پروانه‌ها» به روش‌های مختلفی نمایان می‌شود. بیایید به یاد بیاوریم که این همان روشی است که در دو رمان قبلی هم استفاده شد و آن‌ها موفقیت چشم‌گیری را به دست آوردند، چه از نظر انتشار و خوانده‌شدن، یا از نظر رسیدن به جایگاه بالایی در جوایز رمان عربی. آیا این توجیه برای تکرار تلاش برای بار سوم کافی است؟ دلیل قانع‌کننده این است که سیستم نسخه‌نویسی نظم روایی لازم را برای دو رمان فراهم کرده است. بنابراین، راوی‌ای وجود دارد که ابتدا به ما می‌گوید، یک پایان از پیش نوشته‌شده در آغاز رمان برایمان آورده شده. آیا پیش‌بینی یا اطلاع‌رسانی از پیش در مورد پایان، کارکرد ساختاری اساسی در رمان دارد؟ احتمالاً پاسخ به این سؤال مرتبط است با یک مشکل اساسی که به خود سیستم نسخه‌نویسی ارتباط دارد. بیایید پاسخ را خلاصه کنیم و بپرسیم: چرا سیستم نسخه‌نویسی در نوشتن یک رمان موفق مؤثر است؟ به نظر من نسخه‌نویسی به رمان این امکان را می‌دهد که بسیاری از مسائل را انجام دهد که مهم‌ترین آن شاید این باشد که امکان بازنویسی داستان همانند یک منطق دیگر را فراهم می‌کند. این امکان، راهی مناسب برای پیشنهاد تاریخ جدیدی است که با تاریخ روایی پذیرفته‌شده کاملاً متفاوت یا حتی متناقض است. بنابراین، «دره‌ پروانه‌ها» چه تاریخی پیشنهاد می‌دهد؟تاریخ «ارواح» یا تاریخ «مرده‌ها»، وظیفه بزرگی است که «مرده‌ها» به «زنده‌ها» واگذار می‌کنند؛ زیرا نوشتن تاریخ خاص مرگ، کاری است که باید «زنده‌ها» انجام دهند، اما «مرده‌ها» هر آنچه که از دستشان بر می‌آمد انجام داده و مرده‌اند، و این مسئولیت را به زنده‌ها می‌سپارند که تاریخشان را بنویسند. اما چه نوع «ارواحی» را «عزیز جواد»، قهرمان داستان و راوی آن، می‌خواهد بنویسد؟ رمان برای خود نوع جدیدی از ارواح را پیشنهاد می‌کند، ارواح «پروانه‌های بی‌نام»، یا کسانی که حتی فرصتی برای داشتن نام خاصی نداشته‌اند. بخشی از وظیفه مورخ این است که اجساد ناشناسی که در پیاده‌روها یا در سطل‌های زباله افتاده‌اند را نامگذاری کند، قبل از اینکه آن‌ها را در یک حفره یا دامنه تپه‌ای خارج از پایتخت دفن کند، و قبرستان پیشنهادی را «دره‌ پروانه‌ها» می‌نامد. و به طور مفروض، یا همانطور که خود رمان از ابتدا با عنوانش پیشنهاد می‌دهد، جمع‌آوری پروانه‌های مرده از خیابان‌ها موضوع جایگزین برای موضوعات بزرگ است، مانند روایت زندگی در سرزمین دیکتاتور یا اینکه رمان به موضوع اعتراض مربوط باشد. پس آیا «دره‌ پروانه‌ها» می‌خواهد روایت را در مقابل شلوغی روایت‌های بزرگ تا حدودی به ریتم آرام‌تر خود بازگرداند؟

جمهوری وحشت

شاید تصادف کور، «عزیز جواد» را به کشف روایت «دره پروانه‌ها» هدایت کند؛ زمانی که او با تاکسی قدیمی جسدهای تازه را جمع‌آوری کرده و آنها را در دره کم‌عمق نزدیک شهر «دیالی» دفن می‌کند. این تصادف شباهت زیادی به تصادف ورود پلیس به کتابخانه دایی «جبران» و یافتن کتاب «جمهوری وحشت» دارد که باعث زندانی شدن او به اتهام کتاب ممنوع مخالف با روایت دیکتاتور می‌شود. اما کتاب به «جواد» از طریق دوست دیروز او، که اکنون «متدین» شده و تاریخ بی‌خانمانی و گم‌شدگی خود را کنار گذاشته، می‌رسد؛ پس چگونه یک فرد تغییر کرده می‌تواند به روایت‌های لیبرال مخالف اعتماد کند؛ در حالی که او به روایت‌های دینی خود با اصل شناخته‌شده «فلسفه‌مان مثلاً» نزدیک‌تر است؟ اما نظم فرضی در «دره پروانه‌ها» تفسیری جدید از فقدان مستندات کافی برای روایت همان تصادف ارائه می‌دهد؛ چرا که زندگی «جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست؛ تصادف زندگی در کنار پدری که قادر به صحبت و ابراز خود نیست و این تصادف تبدیل به سرنوشتی می‌شود که راه فراری از آن نیست و زندگی ناقصی را تحت قدرت برادر بزرگ ادامه می‌دهد. آیا تصادف‌ها به پایان رسیده‌اند؟ زندگی «عزیز جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست که آخرین آن تصادفی است که او را به طور اتفاقی به روایت «دره پروانه‌ها» می‌رساند؛ بنابراین تصادف، به طنز، دلیل عشق میان او و «تمارا»، دختری از خانواده‌ای ثروتمند است و سپس ازدواج با او. و این تصادف است که دلیل اخراج او از شغل دولتی‌اش می‌شود. هیچ داستان منسجمی جز خود تصادف وجود ندارد. حتی لحظه‌ای که به داستان اصلی می‌رسد، داستان پروانه‌ها، که ربوده شدن «سامر» از سوی افراد ناشناس از درب خانه‌شان است، هیچ تفسیر منسجمی ندارد مگر اینکه این اتفاق پیش‌زمینه‌ای برای داستان پروانه‌ها و دره آن باشد. گویی رمان به‌طور ضمنی به ما می‌گوید که زندگی در سرزمین دیکتاتور و سپس زندگی قربانیانش فاقد صلاحیت برای توجیه است. و هیچ اشکالی ندارد، چرا که این خود ماهیت روایت پسامدرن است؛ روایت بدون توجیه‌ها و تفسیرهای اساسی، روایتی از نسخه‌نویسی که رمان جدید آن را با نگرش و منطقی متفاوت بازنویسی می‌کند.

دره پروانه‌ها... جدل پنهان

بگذارید به اصل داستان بازگردیم، دقیقاً به سؤال اصلی: موضوع رمان چیست؟ بلکه موضوع دست‌نوشته پیشنهادی چیست؟ دو مسیر مختلف، به ظاهر، بر دنیای رمان «دره پروانه‌ها» حاکم‌اند. مسیر اول نمایانگر داستان «عزیز جواد» است، که زندگی او را می‌بینیم؛ زندگی‌ای به تعویق افتاده و از اتفاقات مختلف تغذیه می‌شود. این مسیر بخش عمده‌ای از فضای نوشتاری متن را اشغال می‌کند؛ به طوری که سه فصل از پنج فصل که اندازه کل متن رمان است را تشکیل می‌دهد. به زبان اعداد، داستان عزیز جواد ۱۵۱ صفحه را در اختیار گرفته، به علاوه آنچه که در دو فصل دیگر فرامی‌گیرد. دست‌نوشته «دفتر ارواح»، که نسخه‌ای از دست‌نوشته ناتمام یا ناقص است، مشابه وبلاگ شب‌های مشهور است؛ همان‌طور که هزار و یک شب را داریم، دست‌نوشته ارواح تمام نمی‌شود و «دیگران» آن را می‌نویسند یا فصول جدیدی به آن اضافه می‌کنند. ما این موضوع را بدون کاوش بیشتر رها نمی‌کنیم تا به دست‌نوشته ارزش افزوده‌ای بدهیم؛ پیرمرد دست‌نوشته را در خودروی «جواد» رها می‌کند و به حال خود می‌رود، پس از آنکه پروانه‌ای جدید را در «دره پروانه‌ها» دفن کرده و ما را گمراه می‌کند که او «قرآن» را جاگذاشته. با «جواد» درمی‌یابیم که قرآن تنها نسخه‌ای از دست‌نوشته «دفتر ارواح» است. این گمراهی دارای کارکرد مفیدی است که به دست‌نوشته ارزش جدیدی می‌بخشد؛ تسویه اولیه‌ای که به طور غیرمستقیم بین «قرآن»، که در اینجا به معنی کتاب «قرآن» است، و «دفتر ارواح» صورت می‌گیرد، به سرعت معنای ضمنی پنهانی از توصیف «قرآن» را آشکار می‌کند؛ اصل لغوی قرآن همان‌طور که ابن منظور می‌گوید این است که قرآن: «وَإِنَّمَا سُمِّيَ الْمُصْحَفُ مُصْحَفًا؛ لِأَنَّهُ أُصْحِفَ، أَيْ جُعِلَ جَامِعًا لِلصُّحُفِ الْمَكْتُوبَةِ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ/ مصحف( قرآن) به این دلیل مصحف خوانده شد چون میان جلد خود همه صحف نوشته شده را شامل می‌شود». این معنی فراتر از دلالت اصطلاحی کتاب است و همچنان در معنای صحیفه‌های جمع‌شده در میان جلد کتاب اثرگذار است، چیزی که در اینجا با فرمول کتابی ناتمام یا ناقص هم‌راستا است و با دلالت «دست‌نوشته» ناقص هم‌خوانی دارد. اما این ارتباطات واقعی یا خیالی نمی‌توانند تناقض اساسی را که رمان آن را پنهان نمی‌کند، نادیده بگیرند؛ داستان اصلی داستان «عزیز جواد» است و نه حکایت یا دست‌نوشته «دفتر ارواح». این چیزی است که ارقام ادعا می‌کنند و حجم واقعی نوشتاری هر دو مسیر در رمان آن را تقویت می‌کند. آیا دلالت‌های اولیه عنوان رمان «دره پروانه‌ها» فرضیه پیشین را تأیید می‌کنند؟رمان با آخرین ملاقات دايی «جبران» با پسر خواهرش «عزیز جواد» در زندان آغاز می‌شود. در این دیدار اولین اشاره به داستان «دفتر ارواح» می‌آید؛ زیرا دایی «دست‌نوشته» را تحویل می‌دهد و به سوی قبر خود می‌رود. سپس دست‌نوشته و اثر آن به فراموشی سپرده می‌شود تا آنکه «عزیز جواد» با پیرمردی روبرو می‌شود که جنازه‌های کودکان را در دره پروانه‌ها دفن می‌کند. آیا این موضوع نشان می‌دهد که روایت به دلیل تقابل دو موضوع یا دو داستان که یکی از آنها به دیگری مرتبط نمی‌شود، به ترک خوردگی می‌رسد؟ آیا ما، خوانندگان، با ظاهر متن با حجم‌ها و تمایلاتش همراه می‌شویم یا فرض می‌کنیم که دره پروانه‌ها همان دلالت کلی تمام داستان‌هاست؟ شاید؛ زیرا ترک خوردگی و تقابل داستان‌ها و موضوعات، ویژگی داستان‌های پس از فروپاشی دیکتاتوری‌هاست و نیز نتیجه دست‌نوشته‌های ناتمام است. هرچه که تفسیر تقابل مورد نظر در «دره پروانه‌ها» باشد، رمان می‌کوشد تا جان سالم به در ببرد و به هیچ‌یک از تصادفات سازنده دنیای خود تمایل نداشته باشد. آنچه می‌تواند انجام دهد این است که تا حد ممکن از هرگونه تفسیر با تمایل آشکار پرهیز کند، اما حیف است؛ زیرا این همان «دره پروانه‌ها» است، داستان «عزیز جواد» و همین‌طور «دفتر ارواح»!

*منتقد عراقی