مارک هالتر در خاطرات‌اش: رؤیای تغییر جهان را داشتم

در این کتاب به جزئیاتی درباره نقش‌ نویسنده در توافق اوسلو و دیدارهایی که با سادات و عرفات و پرز داشته برمی‌خوریم

مارک هالتر در خاطرات‌اش: رؤیای تغییر جهان را داشتم
TT

مارک هالتر در خاطرات‌اش: رؤیای تغییر جهان را داشتم

مارک هالتر در خاطرات‌اش: رؤیای تغییر جهان را داشتم

کتاب‌های خاطرات همیشه جذابیت خاص و هیجان انگیز خودشان را دارند... همیشه آنها را خستگی ناپذیر و بدون ملالت می‌خوانی تا به آخرشان برسی. این را به خصوص درباره کتاب‌هایی می‌گویم که نویسنده‌شان شخصیت مهمی باشد. در میان این شخصیت‌ها حتما نویسنده این کتاب مارک هالتر قرار می‌گیرد. فرانسوی یهودی تبار متولد لهستان که در سن چهارده سالگی همراه با خانواده خود وارد پاریس شد. با این حال زبان فرانسه را به خوبی آموخت تا جایی که نویسنده مشهوری شد با اینکه مدارک عالیه نداشت. اما فرانسه را با لهجه خاصی صحبت می‌کرد که گاهی فرانسوی‌ها را به خنده می‌انداخت. او در میان فرانسوی‌ها شخصیت بسیار بانفوذی است؛ حتی در میان شخصیت‌های جهان عرب و چهره‌های جهانی. او می‌تواند با موبایل خصوصی رهبران و بزرگان و رؤسا تماس بگیرد و صحبت کند از جمله با رهبران عرب. می‌تواند با ژاک شیراک و بیل کلینتون یا ولادمیر پوتین یا دیگران مصاحبه کند، انگار دوست شخصی آنهاست و نه تنها یک خبرنگار. خاطرات‌اش را که اخیرا در پایتخت فرانسه منتشر شده خریدم چون تصورمی‌کردم رازهای بسیار مهم و با ارزش از جهان عرب و اسرائیل و فلسطین داشته باشد و همین طور هم بود.
پیش از ورود به اصل مطلب لازم است بگویم او پیش از این دست به نوشتن مجموعه رمان‌های تاریخی زد که هدف‌شان بزرگداشت زنان بزرگ اسلام بود: مانند حضرت خدیجه بنت خویلد، حضرت فاطمه بنت محمد(ص) و حضرت عایشه بنت ابی بکر الصدیق. و این مسئله حیرت‌انگیزی است که چنین کتاب‌هایی توسط نویسنده‌ای یهودی تبار نوشته شوند که بنا براین گذاشته می‌شود با این موضوع فاصله بسیاری دارد. اما او رؤِیای نزدیک کردن عرب‌ها ویهودی‌‌ها یا بین فلسطینی‌ها و اسرائیلی‌ها، یا بین فرزندان اسماعیل و اسحاق را دارد. همه آنها در نهایت نوادگان ابراهیم‌اند؛ آنها آن طور که معمولا گفته می‌شود پسر عمو هستند. به همین دلیل او به هر چیز از تاریخ و میراث ما اهمیت می‌دهد. او می‌خواهد به ما نزدیک بشود، به هرشکلی به ما بچسبد چون او می‌داند اسرائیل بسیار دوست داشتنی‌اش نمی‌تواند در منطقه جا بیافتد مگر اینکه ما روز روزگاری آن را بپذیریم. حرف آخر از آن عرب‌هاست چون آنها صاحبان اصلی منطقه از اقیانوس تا خلیج‌اند. آنها همچون دریای خروشان‌اند با جمعیت‌شان که از 500میلیون نفر می‌گذرد. در نتیجه اسرائیل عبارت است از قطره‌ای در دریای عرب‌ها و فلسطین است و توازن قوا به نفع آنهاست علیرغم همه ظواهر عکس کنونی. به همین دلیل او واقعا به نزدیک ساختن ادیان توحیدی ابراهیمی اهمیت می‌دهد: یهود، مسیحیت و اسلام. همه زندگی‌اش را در راه مبارزه برای تحقق صلح در خاورمیانه گذراند. اما او البته متمایل به سمت اسرائیل ماند. و او اصلا این را پنهان نمی‌کند هرچند تلاش می‌کند به موضع فلسطینی‌ها و رنج‌های وصف ناپذیرشان احترام بگذارد. من اینجا قصد تبلیغ این کتاب را ندارم بلکه فقط می‌خواهم اندیشه‌های او را ارائه کنم که برای فرهیختگان و تصمیم سازان در جهان عرب مهم است. چون کافی نیست بدانی درباره دیگری چه فکر می‌کنی بلکه شایسته است بدانی دیگری درباره تو چگونه فکرمی‌کند.
آنچه درخاطرات‌اش برایم مهم بود شناخت نقشی است که به عنوان همزه وصل میان رهبران اسرائیلی و فلسطینی بازی کرد. سئوالی که اینجا مطرح می‌شود این است: دیدار اولش با عرفات چگونه بود؟ کجا؟ چه تصویر یا پرتره‌ای از آن ارائه می‌کند؟ از این سخن خواهیم گفت پیش از رفتن به دیدار اولش با انور سادات. اینجا نیز خودمان را در برابر پرتره‌ها یا تصاویری شخصی از رهبران بزرگ عرب می‌بینیم که همه به دست یک فرهیخته یهودی جهانی مدافع حق موجودیت اسرائیل ترسیم شده‌اند که درآتش تحقق یک میل می‌سوزد،: اینکه جهان عرب در یک روز آن را بپذیرند. خواه با او هم نظر باشیم یا نه، این در اصل ماجرا چیزی را تغییر نمی‌دهد. آنچه درآن نمی‌توان شک کرد این است که این مرد نقش مهمی در طول پنجاه سال گذشته بازی کرده و مأموریت‌های سری بسیار و بی نهایت حساس انجام داده است. پس چرا حرف‌هایش را ندانیم؟ چرا تلاش نمی‌کنیم بفهمیم رهبران افکار عمومی یهودی درباره ما چه فکر می‌کنند؟
-دیدار اولش با یاسر عرفات
پیش از آنکه به دیدار عرفات برود باید از بالاترین شخصیت از رهبران اسرائیلی اجازه بگیرد؛ یعنی از خود نخست وزیر گولدا مائیر. به همین دلیل از او درخواست ملاقات کرد و پس از انتظاری طولانی او را در دفتررسمی‌اش در قدس پذیرفت. با او در آشپزخانه نشست، پشت میزی که روی آن بسته سیگاری بود و یک جاسیگاری. وقتی به او گفت قصد دارد با عرفات دیدار کند، بلکه قراری با او در بیروت گذاشته، رنگ گولدا عوض شد و چهره‌اش در هم ریخت و با دست محکم روی میز کوبید طوری که بسته سیگار پرید و جاسیگاری روی زمین افتاد. سرش داد کشید: می‌خواهی با دشمن درجه یک اسرائیل ملاقات کنی در حالی که دست‌هایش آغشته به خون فرزندان اسرئیل است؟ دیوانه شده‌ای؟ به او پاسخ داد: اما موسای پیامبر با فرعون دیدار کرد، کسی که قاتل هزاران هزار کودک شیرخواره یهودی بود! چرا حق ندارم باعرفات ملاقات بکنم؟ مائیر به او جواب داد: اما تو موسای پیامبر نیستی! به او گفت: البته موسای پیامبر نیستم، اما اگر حرف‌هایم وجدان عرفات را متأثر کرد و کاری کرد که صلح را بپذیرد و زندگی را برای هزاران کودک یهودی و فلسطینی با هم مهیا کند، چرا با او دیدار نکنم؟ گلدا به او جواب داد: اما خود خدا به آقای ما موسی دستور داد به ملاقات فرعون برود، آیا خدا با تو حرف زده و ما خبر نداریم؟ به او گفت: البته که نه، اما وجدانم با من حرف زد و برای محقق شدن صلح میان عرب‌ها و یهود دست به هرکاری می‌زنم. نخست وزیر در این حال سراپا خشم بلند شد و این یعنی ملاقات تمام. مارک بعد از این که به عبری به او گفت:«شالوم/سلام» بیرون رفت، اما آن زن جوابش را نداد. مرد سرگشته و گیج از پیش او بیرون رفت و در خیابان تاکسی گرفت به هتلش در تلاویو رفت. ساعت شش صبح وقتی غرق در خواب بود با صدای تلفن بیدار شد، پشت تلفن صدایی شنید که یک کلمه به او گفت: برو! بعد گوشی را گذاشت. آنجا فهمید که موافقتش را برای ملاقات با عرفات به دست آورده است.
اولین دیدارش با عرفات در بیروت و سال 1969 روی داد. در آن زمان عرفات حتی یک کلمه انگلیسی نمی‌دانست و او هم جز چند کلمه نادرعربی. در نتیجه مترجمی در میان بود و این همیشه آزار دهنده است. در ضمن عرفات در دفتر کارش تنها نبود و ده‌ها نفر دیگر از همکاران و افراد نزدیک به او و محافظان شخصی حضور داشتند. برخی از آنها کلاشنیکف‌شان را روی پای‌شان گذاشته بودند و برخی تسبیح به دست داشتند... عرفات نفهمید چرا این مرد برای ملاقاتش این همه اصرار می‌کند. وقتی مارک هالتر با دو کلمه عبری و عربی:«شالوم. سلام» سلام کرد، عرفات خوشش نیامد و به او پاسخ نداد و به نظرش جاسوس حیله گری آمد. در آن زمان، ایده صلح به هیچ وجه به ذهن عرفات نرسیده بود. فقط به این فکر می‌کرد که به کمک جهان عرب اسرائیل را از نقشه بردارد. به همین دلیل عرفات دیدار را مختصر کرد و هالتر در حالی که با او خداحافظی می‌کرد گفت: به امید دیدار جناب رئیس! عرفات در جوابش گفت: سال آینده درتلاویو آزاد شده با هم دیدار می‌کنیم! اما درآستانه در و پیش از آنکه بیرون برود، مارک هالتر با هیکل چاقش برگشت و گفت: اگر این درست باشد من یک روز پیش از آن تو را می‌کشم! هالتر می‌گوید: هنوز مترجم ترجمه این جمله را تمام نکرده بود که محافظان عرفات انگشت برماشه سلاح به سمتم خیز برداشتند و صدای تلق تلوق سلاح را شنیدم. قصد داشتند از خجالتم دربیایند. اما عرفات از آنها خواست سرجای‌شان بنشینند و آرام باشند. بعد به مارک هالتر نزدیک شد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: نمی‌دانم کدام یک از ما پیش از آن دیگری را خواهد کشت، اما بگذار پیش از آنکه بمیریم باز هم همدیگر را ببینیم. هالتر البته قبول کرد... « بعد به من نزدیک شد و با من روبوسی کرد. ریش پرپشتم به ریش تنکش خورد.» از این می‌فهمیم که عرفات رهبری واقعی بود چون می‌دانست چطور احساساتش را کنترل کند و اجازه ندهد آنها او را به پیش ببرند.
مارک هالتر سخنش را این طور به پایان می‌رساند: بعد از آن یک‌دیگر را نکشتیم. ابدا ابدا. بلکه به دو دوست عزیز تبدیل شدیم و پس ازآن بارها و بارها در اردن و بیروت و تونس با هم دیدار کردیم، جایی که با هم برای توافق اوسلو آماده می‌شدیم، تنها توافقی که موفق شد. هالتر پس از آن با افتخار می‌گوید او بود که سُها الطویل را در تونس به یاسر عرفات به عنوان خبرنگار معرفی کرد که قصد دارد با او مصاحبه کند. با اولین نگاه در دام عشق‌اش افتاد و همسرش شد و مادر تنها دخترش که به عشق مادر گرامی‌اش نامش را «زهوه» گذاشت...
-مارک هالتر عرفات و پرز را به آپارتمانش دعوت می‌کند
سال‌ها پس از آن، دقیقا سال 1992 مانورهای بزرگی که به «توافق اوسلو» منتهی شد و سازمان آزادیبخش فلسطین کشور اسرائیل را به رسمیت شناخت، آغاز شد. نویسنده کتاب با توجه به روابط محکمی که با دو طرف عربی و اسرائیلی داشت نقش بزرگی بازی کرد. به همین دلیل مارک هالتر به همراه همسرش کلارا به تونس رفت تا عرفات را برای این کار قانع کند. وقتی سها خبردار شد کلارا قصد آمدن دارد ماشین خاصی تا فرودگاه قرطاج دنبالش فرستاد و اتاقی در هتل «هیلتون» برای‌شان رزور کرد. هر چهار نفر در آپارتمان عرفات شام خوردند و این حرف‌ها بین‌شان رد و بدل شد: عرفات به شکم سُها اشاره کرد و گفت: دوست من نگاه کن، این همان کتابی است که قولش را به تو داده بودم! به او قول داده بود خاطرات‌اش را بنویسد و آن را برای ناشر فرانسوی بفرستد، اما او این کار را نکرد و به بچه‌دار شدن بسنده کرد. در پایان شام عرفات از او پرسید هدف خاصی از سفرتان دارید؟ به او جواب داد: بله. من شما را به آپارتمانم در پاریس دعوت می‌کنم تا با شخصیت اسرائیلی بزرگی دیدار کنی. کی هست؟ شیمون پرز. این دیدار محرمانه در موفقیت نشست اوسلو بسیار مؤثر بود. عرفات قبل از همه رسید و بعد از او پرز آمد و برای اولین بار جلوی مارک هالتر و همسرش کلارا به هم دست دادند. پرز به او گفت: جناب رئیس: همان طور که می‌دانی مردان ما در اوسلو مشغول مذاکره‌اند و امیدواریم موفق بشوند، اما من و تو نمی‌توانیم در نیم ساعتی مشکلاتی را حل کنیم که حداقل نیم قرن عمر دارند. پس از رفتن پرز و سفرش به لندن، عرفات به سمت مارک هالتر برگشت و به او گفت: دوستت پرز آدم خوبی است اما من به ژنرالی نیاز دارم تا با او مذاکره کنم. و در این بین اسحاق رابین خودش را تحمیل کرد.
در این کتاب مارک هالتر از دیدارهایش با دیگر چهره‌های اثرگذار در جهان عرب می‌نویسد؛ ادوارد سعید، محمود درویش، امین معلوف و ...همچنین با چهره‌های جهانی هم چون چامسکی، هربرت مارکوزه، گارودی و...
یکی از شخصیت‌های سیاسی که هالتر با او چندین بار دیدار کرده بود انور سادات فقید است. حتی می‌گوید مسئله سخنرانی سادات در کنیست اسرائیلی پیشنهاد کلارا به انور سادات بود. نمی‌دانم شاید مرد قصد دارد نقش خودش را پررنگ‌تر نشان بدهد و به خودش وزن بیشتری بدهد، اما کتاب لذت بخش است و پر از شگفتی‌ها و رازهای یهودی و عربی و جهانی است...



پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
TT

پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)

با صداقتی نادر، رمان‌نویس لیبیایی-بریتانیایی «هشام مطر» ترجمه‌اش از کتاب «رؤیاهای آخر» نجیب محفوظ را با یک اعتراف آغاز می‌کند.
مطر در تنها دیدارشان در دهه ۹۰ میلادی، از محفوظ پرسید که نویسندگانی را که به زبانی غیر از زبان مادری‌شان می‌نویسند، چگونه می‌بیند؟

این پرسش بازتاب دغدغه‌های نویسنده‌ای جوان بود که در آمریکا متولد شده و مدتی در قاهره زندگی کرده بود، پیش از آنکه برای در امان ماندن از رژیم معمر قذافی (که پدر مخالفش را ربوده بود) به بریتانیا برود و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی با هویتی جعلی نام‌نویسی کند.
و پاسخ محفوظ، همانند سبک روایت‌اش، کوتاه و هوشمندانه بود: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»

«خودم را یافتم... رؤیاهای آخ

اما مطر اعتراف می‌کند که در بازخوانی‌های بعدی‌اش از آن گفتگو، چندین بار خود را در حال افزودن حاشیه‌ای یافت که محفوظ هرگز نگفته بود: خلاصه‌ای که می‌گفت: «هر زبان، رودخانه‌ای است با خاک و محیط خودش، با کرانه‌ها و جریان‌ها و سرچشمه و دهانه‌ای که در آن می‌خشکد. بنابراین، هر نویسنده باید در رودخانه زبانی شنا کند که با آن می‌نویسد.»

به این معنا، کتاب «خودم را یافتم... رؤیاهای آخر» که هفته گذشته توسط انتشارات «پنگوئن» منتشر شد، تلاشی است برای ساختن پلی میان سه رودخانه: زبان عربی که محفوظ متن اصلی‌اش را به آن نوشت، زبان انگلیسی که مطر آن را به آن برگرداند، و زبان لنز دوربین همسر آمریکایی‌اش «دیانا مطر» که عکس‌های او از قاهره در صفحات کتاب آمده است.

مطر با انتخاب سیاه و سفید تلاش کرده فاصله زمانی بین قاهره خودش و قاهره محفوظ را کم کند (عکس‌: دیانا مطر)

کاری دشوار بود؛ چرا که ترجمه آثار محفوظ، به‌ویژه، همواره با بحث و جدل‌هایی همراه بوده: گاهی به‌خاطر نادقیق بودن، گاهی به‌خاطر حذف بافت و گاهی هم به‌خاطر دستکاری در متن.
اندکی از این مسائل گریبان ترجمه مطر را هم گرفت.
مثلاً وقتی رؤیای شماره ۲۱۱ را ترجمه کرد، همان رؤیایی که محفوظ خود را در برابر رهبر انقلاب ۱۹۱۹، سعد زغلول، می‌یابد و در کنارش «امّ المصریین» (لقب همسرش، صفیه زغلول) ایستاده است. مطر این لقب را به‌اشتباه به «مصر» نسبت داد و آن را Mother Egypt (مادر مصر) ترجمه کرد.

عکس‌ها حال و هوای رؤیاها را کامل می‌کنند، هرچند هیچ‌کدام را مستقیماً ترجمه نمی‌کنند(عکس‌: دیانا مطر)

با این حال، در باقی موارد، ترجمه مطر (برنده جایزه پولیتزر) روان و با انگلیسی درخشانش سازگار است، و ساده‌گی داستان پروژه‌اش را نیز تداعی می‌کند: او کار را با ترجمه چند رؤیا برای همسرش در حالی که صبح‌گاهی در آشپزخانه قهوه می‌نوشید آغاز کرد و بعد دید ده‌ها رؤیا را ترجمه کرده است، و تصمیم گرفت اولین ترجمه منتشرشده‌اش همین باشد.
شاید روح ایجاز و اختصار زبانی که محفوظ در روایت رؤیاهای آخرش به‌کار برده، کار مطر را ساده‌تر کرده باشد.
بین هر رؤیا و رؤیای دیگر، عکس‌های دیانا مطر از قاهره — شهر محفوظ و الهام‌بخش او — با سایه‌ها، گردوغبار، خیالات و گاه جزئیات وهم‌انگیز، فضا را کامل می‌کنند، هرچند تلاش مستقیمی برای ترجمه تصویری رؤیاها نمی‌کنند.

مطر بیشتر عکس‌های کتاب را بین اواخر دهه ۹۰ و اوایل دهه ۲۰۰۰ گرفته است(عکس‌: دیانا مطر)

در اینجا او با محفوظ در عشق به قاهره شریک می‌شود؛ شهری که از همان جلسه تابستانی با نویسنده تنها برنده نوبل ادبیات عرب، الهام‌بخش او شد.
دیانا مطر با انتخاب سیاه و سفید و تکیه بر انتزاع در جاهایی که می‌توانست، گویی تلاش کرده پلی بسازد بین قاهره خودش و قاهره محفوظ.
هشام مطر در پایان مقدمه‌اش می‌نویسد که دلش می‌خواهد محفوظ را در حالی تصور کند که صفحات ترجمه را ورق می‌زند و با همان ایجاز همیشگی‌اش می‌گوید: «طبعاً: البته.»
اما شاید محتمل‌تر باشد که همان حکم نخستش را دوباره تکرار کند: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»
شاید باید بپذیریم که ترجمه — نه‌فقط در این کتاب بلکه در همه‌جا — پلی است، نه آینه. و همین برایش کافی است.


ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت
TT

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

با درگذشت ناهید راچلین، رمان‌نویس ایرانی-آمریکایی و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان ایرانی که به زبان انگلیسی درباره گسست‌های هویتی، رنج‌های تبعید و برخورد فرهنگ‌ها می‌نوشت، در ۳۰ آوریل ۲۰۲۵، در سن ۸۵ سالگی، زندگی خلاقانه‌ای به پایان رسید. به گفته منتقدان، راچلین «پراکند‌ه‌ترین رمان‌نویس ایرانی در آمریکا» بود و نخستین کسی بود که تصویری دقیق از درون جامعه ایران پیش از سقوط حکومت شاه ارائه داد.
ناهید راچلین– که نام خانوادگی او پس از ازدواج چنین شد و نام خانوادگی ایرانی‌اش «بُزرگمهر» بود – در ۶ ژوئن ۱۹۳۹ در شهر اهواز به دنیا آمد. او در خانواده‌ای با ده فرزند رشد یافت؛ خانواده‌ای که در آن سنت‌های ایرانی با تأثیرات غربی درآمیخته بودند. پدرش ابتدا قاضی بود و سپس پس از استعفا، وکیل شد. به‌نظر می‌رسد دوران کودکی‌اش پرآشوب بوده، چرا که در ماه‌های نخست زندگی به عمه‌اش مریم سپرده شد تا او را بزرگ کند. وقتی به سن ۹ سالگی رسید، پدرش برای جلوگیری از ازدواج زودهنگام او – همان‌گونه که مادرش در همین سن ازدواج کرده بود – دختر را از عمه باز پس گرفت.
این واقعه تأثیر عمیقی بر شخصیت راچلین گذاشت. او بعدها نوشت که حس می‌کرد از مادر واقعی‌اش ربوده شده است، و هرگز او را «مادر» خطاب نکرد. در تمام عمر، همیشه در رؤیای بازگشت به آغوش امن عمه مریم بود.
راچلین در این فضای خانوادگی پرتنش و با وجود مخالفت پدر، برای فرار از فشارهای خانواده و جامعه، با کمک برادرش پرویز، بر رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل پافشاری کرد. سرانجام در کالج زنانه «لیندوود» در ایالت میزوری پذیرفته شد و بورسیه کامل گرفت، اما تنها پس از وعده بازگشت به ایران برای ازدواج، پدرش به او اجازه سفر داد.
ناهید در دنیای جدید آمریکایی، با نوعی دیگر از انزوا روبه‌رو شد. او بعدها در خاطراتش «دختران پارسی» (۲۰۰۶) نوشت: «گمان می‌کردم از زندانی گریخته‌ام، اما خود را در زندانی دیگر از تنهایی یافتم.»
در این زندان تازه، نوشتن برایش پناهگاه شد و زبان انگلیسی فضایی از آزادی برای او گشود؛ فضایی که هنگام نوشتن به فارسی احساس نمی‌کرد. او در مصاحبه‌ای گفته بود: «نوشتن به زبان انگلیسی آزادی‌ای به من داد که هنگام نوشتن به فارسی هرگز حس نمی‌کردم.»
راچلین در سال ۱۹۶۱ مدرک کارشناسی روان‌شناسی گرفت. پس از فارغ‌التحصیلی، نامه‌ای کوتاه برای پدرش نوشت و او را از تصمیمش برای عدم بازگشت به ایران آگاه کرد. در پی آن، پدرش تا دوازده سال با او قطع رابطه کرد. در این مدت، راچلین تابعیت آمریکایی گرفت (۱۹۶۹)، با روان‌شناس آمریکایی هاوارد راچلین ازدواج کرد و صاحب دختری به نام لیلا شد. او بورسیه «والاس استگنر» در نویسندگی خلاق را دریافت کرد و در همین دوران شروع به نوشتن نخستین رمانش «بیگانه» (Foreigner) کرد که در سال ۱۹۷۸ – تنها یک سال پیش از انقلاب ایران – منتشر شد.

رمان «بیگانه» با احساسی لطیف، دگرگونی تدریجی شخصیتی به نام «فری» را روایت می‌کند؛ زیست‌شناسی ایرانی در اوایل دهه سوم زندگی‌اش که پس از ۱۴ سال زندگی آرام و یکنواخت در حومه سرد بوستون، به هویتی سنتی و محافظه‌کار در ایران بازمی‌گردد. رمان نشان می‌دهد چگونه دیدگاه‌های غربی فری به‌تدریج در بستر جامعه ایرانی محو می‌شوند. او شوهر آمریکایی‌اش را ترک می‌کند، کارش را کنار می‌گذارد، حجاب را می‌پذیرد و از خود می‌پرسد که آیا آمریکا واقعاً کشوری منظم و آرام است و ایران آشفته و غیرمنطقی یا برعکس، آمریکا جامعه‌ای سرد و عقیم است و ایران سرزمینی پرشور و با قلبی گشوده؟ منتقد آمریکایی «آن تایلر» در نقدی در نیویورک تایمز چنین پرسشی را مطرح کرد. از سوی دیگر، نویسنده ترینیدادی «وی. اس. نایپول» در توصیف این رمان گفت: «بیگانه»، به‌گونه‌ای پنهان و غیرسیاسی، هیستری قیام‌هایی را پیش‌بینی کرد که منجر به سقوط نظام شاه شد و به استقرار جمهوری دینی تحت رهبری خمینی انجامید.
آثار ناهید پیش از انقلاب در ایران منتشر نشدند. سانسور حکومتی آنها را به‌خاطر تصویر منفی از جامعه ایران، به‌ویژه توصیف محله‌های فقیر و هتل‌های ویران، ممنوع کرده بود؛ تصویری که در تضاد با روایت مدرن‌سازی دوران شاه بود. پس از انقلاب نیز دولت خمینی، که نسبت به هرگونه تصویر منفی از ایران حساس بود، به ممنوعیت آثار راچلین ادامه داد. در نتیجه، هیچ‌یک از آثارش تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌اند و کتاب‌هایش در ایران ممنوع بوده‌اند.
راچلین همچنین رمان «ازدواج با بیگانه» (۱۹۸۳) را نوشت که با نگاهی تند، چگونگی تحمیل قدرت نظام دینی خمینی بر جامعه ایران را به تصویر کشید. پس از آن آثار دیگری نیز منتشر کرد، از جمله: «آرزوی دل» (۱۹۹۵)، «پریدن از روی آتش» (۲۰۰۶)، «سراب» (۲۰۲۴) و دو مجموعه داستان کوتاه: «حجاب» (۱۹۹۲) و «راه بازگشت» (۲۰۱۸). همچنین خاطراتش با عنوان «دختران پارسی» (۲۰۰۶) منتشر شد. آخرین رمانش «دورافتاده» قرار است در سال ۲۰۲۶ منتشر شود؛ داستان دختری نوجوان که زودهنگام به ازدواج واداشته شده است، الهام‌گرفته از سرگذشت مادر خودش.
راچلین در تمامی آثارش، به کندوکاو زخم‌های ایران در نیمه دوم قرن بیستم می‌پرداخت: سرکوب سیاسی، سلطه سنت، ناپدید شدن معلمان و نویسندگان منتقد، سلطه ساواک، و نیز آن حسرت سوزان برای کودکی‌ای که ناتمام ماند و دردهای هویت دوپاره. مضمون مادری نیز در نوشته‌هایش پررنگ است؛ از رابطه پیچیده با مادر زیستی، تا عشق عمیقش به عمه‌اش، و در نهایت رابطه‌اش با دخترش لیلا که از او به عنوان «بهترین دوست زندگی‌ام» یاد کرده است. راچلین با زبان، احساسات متلاطم خود میان دو جهان را به‌دقت بیان می‌کرد، اما ژرف‌ترین لحظه فقدان برایش در سال ۱۹۸۱ رخ داد، زمانی که از مرگ خواهر عزیزش باری – پس از سقوط از پله – باخبر شد. غم چنان بر او چیره شد که تا ۲۵ سال نتوانست درباره باری بنویسد، اما در پایان خاطراتش فصلی صمیمی به او اختصاص داد و نوشت: «آری، باری عزیز، این کتاب را می‌نویسم تا تو را به زندگی بازگردانم.»
ناهید راچلین در نیویورک بر اثر سکته مغزی درگذشت – به گفته دخترش – و با مرگ او، ادبیات مهاجرت ایرانی یکی از ژرف‌ترین نویسندگان خود را از دست داد؛ صدایی نادر که شجاعت رویارویی و شفافیتِ حسرت را در کنار هم داشت، و توانست با دقت، تصویر شکاف‌های روانی و فرهنگی نسلی از ایرانیان را ثبت کند که سرنوشت‌شان گسست میان شرق و غرب بود.


«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض
TT

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

در رمان «وادی الفراشات/ دره‌ پروانه‌ها» از ازهَر جرجیس (انتشارات مسکیلیانی - تونس / الرافدین - بغداد 2024) یک نظم روایی موضوعی خاص وجود دارد که به دنبال ردپاهای تقریباً ثابت در دو رمان قبلی از ازهَر جرجیس می‌گردد: «خواب در باغ گیلاس» 2019 و سپس «سنگ سعادت» 2022. این دو رمان یک مجموعه روایی با جهان‌ها و موضوعات تقریبا تکراری شکل داده‌اند. می‌توان گفت که تکرار ویژگی‌ای است که بیشتر چندگانه‌ها بر پایه‌ آن بنا می‌شوند، و حتی بدون ویژگی تکرار نمی‌توان یک سیستم روایی را به عنوان چندگانه توصیف کرد. این امر از آن جهت که به هیچ وجه ایرادی در اصول اساسی ندارد، بلکه نوشته‌های مختلف جهت‌گیری‌ها و موضوعات مختلفی در چارچوب کلی مجموعه خواهند داشت. اما تکرار فشار می‌آورد که اغلب منجر به تحولی یا ناپایداری در جهان روایی می‌شود. در دو رمان قبلی، دو موضوع عمده وجود داشت. رمان «خواب در باغ گیلاس» به بازگشت خیالی به کشور پس از تبعیدی طولانی پرداخته بود. و رمان «سنگ سعادت» به روایت اعتراض و دنیاهای بی‌خانمانی توجه داشت. آیا در رمان «دره‌ پروانه‌ها» موضوع جدیدی مطرح می‌شود؟

دفتر ارواح

آسان‌ترین روش برای نوشتن یک رمان موفق این است که از سیستم نسخه‌نویسی استفاده کنید. این باور در «دره‌ پروانه‌ها» به روش‌های مختلفی نمایان می‌شود. بیایید به یاد بیاوریم که این همان روشی است که در دو رمان قبلی هم استفاده شد و آن‌ها موفقیت چشم‌گیری را به دست آوردند، چه از نظر انتشار و خوانده‌شدن، یا از نظر رسیدن به جایگاه بالایی در جوایز رمان عربی. آیا این توجیه برای تکرار تلاش برای بار سوم کافی است؟ دلیل قانع‌کننده این است که سیستم نسخه‌نویسی نظم روایی لازم را برای دو رمان فراهم کرده است. بنابراین، راوی‌ای وجود دارد که ابتدا به ما می‌گوید، یک پایان از پیش نوشته‌شده در آغاز رمان برایمان آورده شده. آیا پیش‌بینی یا اطلاع‌رسانی از پیش در مورد پایان، کارکرد ساختاری اساسی در رمان دارد؟ احتمالاً پاسخ به این سؤال مرتبط است با یک مشکل اساسی که به خود سیستم نسخه‌نویسی ارتباط دارد. بیایید پاسخ را خلاصه کنیم و بپرسیم: چرا سیستم نسخه‌نویسی در نوشتن یک رمان موفق مؤثر است؟ به نظر من نسخه‌نویسی به رمان این امکان را می‌دهد که بسیاری از مسائل را انجام دهد که مهم‌ترین آن شاید این باشد که امکان بازنویسی داستان همانند یک منطق دیگر را فراهم می‌کند. این امکان، راهی مناسب برای پیشنهاد تاریخ جدیدی است که با تاریخ روایی پذیرفته‌شده کاملاً متفاوت یا حتی متناقض است. بنابراین، «دره‌ پروانه‌ها» چه تاریخی پیشنهاد می‌دهد؟تاریخ «ارواح» یا تاریخ «مرده‌ها»، وظیفه بزرگی است که «مرده‌ها» به «زنده‌ها» واگذار می‌کنند؛ زیرا نوشتن تاریخ خاص مرگ، کاری است که باید «زنده‌ها» انجام دهند، اما «مرده‌ها» هر آنچه که از دستشان بر می‌آمد انجام داده و مرده‌اند، و این مسئولیت را به زنده‌ها می‌سپارند که تاریخشان را بنویسند. اما چه نوع «ارواحی» را «عزیز جواد»، قهرمان داستان و راوی آن، می‌خواهد بنویسد؟ رمان برای خود نوع جدیدی از ارواح را پیشنهاد می‌کند، ارواح «پروانه‌های بی‌نام»، یا کسانی که حتی فرصتی برای داشتن نام خاصی نداشته‌اند. بخشی از وظیفه مورخ این است که اجساد ناشناسی که در پیاده‌روها یا در سطل‌های زباله افتاده‌اند را نامگذاری کند، قبل از اینکه آن‌ها را در یک حفره یا دامنه تپه‌ای خارج از پایتخت دفن کند، و قبرستان پیشنهادی را «دره‌ پروانه‌ها» می‌نامد. و به طور مفروض، یا همانطور که خود رمان از ابتدا با عنوانش پیشنهاد می‌دهد، جمع‌آوری پروانه‌های مرده از خیابان‌ها موضوع جایگزین برای موضوعات بزرگ است، مانند روایت زندگی در سرزمین دیکتاتور یا اینکه رمان به موضوع اعتراض مربوط باشد. پس آیا «دره‌ پروانه‌ها» می‌خواهد روایت را در مقابل شلوغی روایت‌های بزرگ تا حدودی به ریتم آرام‌تر خود بازگرداند؟

جمهوری وحشت

شاید تصادف کور، «عزیز جواد» را به کشف روایت «دره پروانه‌ها» هدایت کند؛ زمانی که او با تاکسی قدیمی جسدهای تازه را جمع‌آوری کرده و آنها را در دره کم‌عمق نزدیک شهر «دیالی» دفن می‌کند. این تصادف شباهت زیادی به تصادف ورود پلیس به کتابخانه دایی «جبران» و یافتن کتاب «جمهوری وحشت» دارد که باعث زندانی شدن او به اتهام کتاب ممنوع مخالف با روایت دیکتاتور می‌شود. اما کتاب به «جواد» از طریق دوست دیروز او، که اکنون «متدین» شده و تاریخ بی‌خانمانی و گم‌شدگی خود را کنار گذاشته، می‌رسد؛ پس چگونه یک فرد تغییر کرده می‌تواند به روایت‌های لیبرال مخالف اعتماد کند؛ در حالی که او به روایت‌های دینی خود با اصل شناخته‌شده «فلسفه‌مان مثلاً» نزدیک‌تر است؟ اما نظم فرضی در «دره پروانه‌ها» تفسیری جدید از فقدان مستندات کافی برای روایت همان تصادف ارائه می‌دهد؛ چرا که زندگی «جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست؛ تصادف زندگی در کنار پدری که قادر به صحبت و ابراز خود نیست و این تصادف تبدیل به سرنوشتی می‌شود که راه فراری از آن نیست و زندگی ناقصی را تحت قدرت برادر بزرگ ادامه می‌دهد. آیا تصادف‌ها به پایان رسیده‌اند؟ زندگی «عزیز جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست که آخرین آن تصادفی است که او را به طور اتفاقی به روایت «دره پروانه‌ها» می‌رساند؛ بنابراین تصادف، به طنز، دلیل عشق میان او و «تمارا»، دختری از خانواده‌ای ثروتمند است و سپس ازدواج با او. و این تصادف است که دلیل اخراج او از شغل دولتی‌اش می‌شود. هیچ داستان منسجمی جز خود تصادف وجود ندارد. حتی لحظه‌ای که به داستان اصلی می‌رسد، داستان پروانه‌ها، که ربوده شدن «سامر» از سوی افراد ناشناس از درب خانه‌شان است، هیچ تفسیر منسجمی ندارد مگر اینکه این اتفاق پیش‌زمینه‌ای برای داستان پروانه‌ها و دره آن باشد. گویی رمان به‌طور ضمنی به ما می‌گوید که زندگی در سرزمین دیکتاتور و سپس زندگی قربانیانش فاقد صلاحیت برای توجیه است. و هیچ اشکالی ندارد، چرا که این خود ماهیت روایت پسامدرن است؛ روایت بدون توجیه‌ها و تفسیرهای اساسی، روایتی از نسخه‌نویسی که رمان جدید آن را با نگرش و منطقی متفاوت بازنویسی می‌کند.

دره پروانه‌ها... جدل پنهان

بگذارید به اصل داستان بازگردیم، دقیقاً به سؤال اصلی: موضوع رمان چیست؟ بلکه موضوع دست‌نوشته پیشنهادی چیست؟ دو مسیر مختلف، به ظاهر، بر دنیای رمان «دره پروانه‌ها» حاکم‌اند. مسیر اول نمایانگر داستان «عزیز جواد» است، که زندگی او را می‌بینیم؛ زندگی‌ای به تعویق افتاده و از اتفاقات مختلف تغذیه می‌شود. این مسیر بخش عمده‌ای از فضای نوشتاری متن را اشغال می‌کند؛ به طوری که سه فصل از پنج فصل که اندازه کل متن رمان است را تشکیل می‌دهد. به زبان اعداد، داستان عزیز جواد ۱۵۱ صفحه را در اختیار گرفته، به علاوه آنچه که در دو فصل دیگر فرامی‌گیرد. دست‌نوشته «دفتر ارواح»، که نسخه‌ای از دست‌نوشته ناتمام یا ناقص است، مشابه وبلاگ شب‌های مشهور است؛ همان‌طور که هزار و یک شب را داریم، دست‌نوشته ارواح تمام نمی‌شود و «دیگران» آن را می‌نویسند یا فصول جدیدی به آن اضافه می‌کنند. ما این موضوع را بدون کاوش بیشتر رها نمی‌کنیم تا به دست‌نوشته ارزش افزوده‌ای بدهیم؛ پیرمرد دست‌نوشته را در خودروی «جواد» رها می‌کند و به حال خود می‌رود، پس از آنکه پروانه‌ای جدید را در «دره پروانه‌ها» دفن کرده و ما را گمراه می‌کند که او «قرآن» را جاگذاشته. با «جواد» درمی‌یابیم که قرآن تنها نسخه‌ای از دست‌نوشته «دفتر ارواح» است. این گمراهی دارای کارکرد مفیدی است که به دست‌نوشته ارزش جدیدی می‌بخشد؛ تسویه اولیه‌ای که به طور غیرمستقیم بین «قرآن»، که در اینجا به معنی کتاب «قرآن» است، و «دفتر ارواح» صورت می‌گیرد، به سرعت معنای ضمنی پنهانی از توصیف «قرآن» را آشکار می‌کند؛ اصل لغوی قرآن همان‌طور که ابن منظور می‌گوید این است که قرآن: «وَإِنَّمَا سُمِّيَ الْمُصْحَفُ مُصْحَفًا؛ لِأَنَّهُ أُصْحِفَ، أَيْ جُعِلَ جَامِعًا لِلصُّحُفِ الْمَكْتُوبَةِ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ/ مصحف( قرآن) به این دلیل مصحف خوانده شد چون میان جلد خود همه صحف نوشته شده را شامل می‌شود». این معنی فراتر از دلالت اصطلاحی کتاب است و همچنان در معنای صحیفه‌های جمع‌شده در میان جلد کتاب اثرگذار است، چیزی که در اینجا با فرمول کتابی ناتمام یا ناقص هم‌راستا است و با دلالت «دست‌نوشته» ناقص هم‌خوانی دارد. اما این ارتباطات واقعی یا خیالی نمی‌توانند تناقض اساسی را که رمان آن را پنهان نمی‌کند، نادیده بگیرند؛ داستان اصلی داستان «عزیز جواد» است و نه حکایت یا دست‌نوشته «دفتر ارواح». این چیزی است که ارقام ادعا می‌کنند و حجم واقعی نوشتاری هر دو مسیر در رمان آن را تقویت می‌کند. آیا دلالت‌های اولیه عنوان رمان «دره پروانه‌ها» فرضیه پیشین را تأیید می‌کنند؟رمان با آخرین ملاقات دايی «جبران» با پسر خواهرش «عزیز جواد» در زندان آغاز می‌شود. در این دیدار اولین اشاره به داستان «دفتر ارواح» می‌آید؛ زیرا دایی «دست‌نوشته» را تحویل می‌دهد و به سوی قبر خود می‌رود. سپس دست‌نوشته و اثر آن به فراموشی سپرده می‌شود تا آنکه «عزیز جواد» با پیرمردی روبرو می‌شود که جنازه‌های کودکان را در دره پروانه‌ها دفن می‌کند. آیا این موضوع نشان می‌دهد که روایت به دلیل تقابل دو موضوع یا دو داستان که یکی از آنها به دیگری مرتبط نمی‌شود، به ترک خوردگی می‌رسد؟ آیا ما، خوانندگان، با ظاهر متن با حجم‌ها و تمایلاتش همراه می‌شویم یا فرض می‌کنیم که دره پروانه‌ها همان دلالت کلی تمام داستان‌هاست؟ شاید؛ زیرا ترک خوردگی و تقابل داستان‌ها و موضوعات، ویژگی داستان‌های پس از فروپاشی دیکتاتوری‌هاست و نیز نتیجه دست‌نوشته‌های ناتمام است. هرچه که تفسیر تقابل مورد نظر در «دره پروانه‌ها» باشد، رمان می‌کوشد تا جان سالم به در ببرد و به هیچ‌یک از تصادفات سازنده دنیای خود تمایل نداشته باشد. آنچه می‌تواند انجام دهد این است که تا حد ممکن از هرگونه تفسیر با تمایل آشکار پرهیز کند، اما حیف است؛ زیرا این همان «دره پروانه‌ها» است، داستان «عزیز جواد» و همین‌طور «دفتر ارواح»!

*منتقد عراقی