دکارت به عنوان یکی از پنج فیلسوف بزرگ تاریخ محسوب میشود: افلاطون، ارسطو، دکارت، کانت و هگل. در شخصیت سرآمد فرانسوی خود درخشانترین نمودهای آن کشور را متجلی ساخت. به همین دلیل چنان به نماد فرانسه بدل شد که یکی دربارهاش گفت: دکارت خود فرانسه است. و این یعنی سرآمدی ملتها بیش از آنکه در شخصیت فرماندهان نظامی و سیاسی متجلی شود در شخصیت ادیبان، شاعران و فیلسوفان تجسم مییابد. و این باز بدین معناست که سرآمدی روح یا اندیشه بالاترین نوع سرآمدی است.
به طور کلی وقتی نام دکارت یا دکارتیسم برده شود فوری آن تصویری بسیار پراکنده در همه جا به ذهنمان میآید که میگوید دکارتیسم همان فلسفه دقت و معیار درست و محاسبات سرد عقلانی است. اینجا یک عقل دکارتی وجود دارد همان طور که عقلانیت دکارتی وجود دارد. حتی قصاب به روش دکارتی برایت گوشت تکه میکند! بدون شک تا حد زیادی این درست است. اما ما فراموش میکنیم پایهگذار عقلانیت دکارتی تا آن حدی که ما تصور میکنیم«عقلانی» نبود بلکه لحظههایی را گذرانده که کمتر چیزی که میتوان درباره آنها گفت، خارج از حدود عقل و توازن سفت و سخت منطقی قرارمیگیرند و آن هم پیش از آنکه حقیقت درخشان برای او روشن شود و ضربه فلسفی بزرگش را بزند.
زندگی عجیب
در حقیقت خود زندگی شخصی او خالی از غرابت و استثناها از عموم آدمیان نبود. آن طور که معروف است دکارت که سال 1596 در فرانسه متولد شد جز مدتهایی کوتاه و منقطع درآن زندگی نکرد. به نظر میرسد همانند جهانگرد سیار گاهی به آن سفر میکرد.
چنین گفتهای دارد:« وقتی فرد برای مدتی طولانی از کشورش دور شود و بعد به آنجا برگردد احساس میکند جهانگردی غریبه است». هیچ دلیل شخصی وجود نداشت که او را برترک وطنش وادارد. او در یک خانواده متمکن و در طبقه بالای اجتماعی متولد شد. از هیچ چیزی که او را مجبور به ترک کشور کند رنج نمیبرد. او جز اقلیت تحت فشار پروتستانت نبود و به اکثریت مسلط کاتولیک وابسته بود. با این حال فرانسه را ترک کرد و جز به ندرت و فقط برای حل و فصل برخی مسائل خانوادگی یا دیدار با برخی دانشمندان و دوستان در پاریس به آن برنمیگشت. اینگونه است که میبینیم پایهگذار عقل علمی نوین و افتخار فرانسه و فرانسویهای بیش از دو سوم عمرش را در خارج از فرانسه سپری کرد. و این بدین معناست که او پس از آنکه هلند را به عنوان موطن خود انتخاب کرد بیش از آنکه فرانسوی باشد هلندی بود. در حقیقت هلند درآن زمان از فرانسه آزادتر بود. اندیشمندان از زمان دکارت به آنجا میرفتند تا آزادانه فکر کنند و تألیفاتشان را در آن کشور منتشر کنند چون فرانسه همچنان بنیادگرای تاریک اندیش بود که آزادی روح و اندیشه را خفه میکرد. آمستردام همانند بیروت پیشین برای فرهیختگان عرب بود.
اما به نظر میرسد دلیل دیگری برای دوری گزیدن دکارت وجود داشت. و آن هم عشق تنهایی و انزوا به شکل بی سابقه و بی نظیر. این مرد دوستدار زندگی و مردم آنچه از آن بسیار هراس داشت این بود که مردم تنهایی و زندگی شخصی او را جدی نگیرند و او این را به مثابه تعدی به خود میدید. نویسنده سرگذشت او در این باره این داستان را مینویسد:« وقتی هنوز در پاریس بود و تبعیدگاه را انتخاب نکرده بود اهل ادب و هنر از هرگوشه و کناری دور او گردمیآمدند... از او میخواستند پس از هویدا شدن نشانههای نبوغ و سرآمدی، قلم به دست بگیرد. هر روز پیش او میرفتند و ساعتهای طولانی دور او گرد میآمدند و به او اجازه نفس کشیدن و استراحت نمیدادند. همان زمان تصمیم گرفت بی خبر محل سکونت خود را تغییر دهد. خانهای در قلب منطقه سان جرمن اجاره کرد و دور آن را با سکوت و پنهانکاری گرفت. به پیشخدمتش گفت: کاملاً ممنوع است که کسی محل سکونت من را بداند. من میخواهم تنها و به دور از همه باشم. در یکی از روزها پیشخدمت در خیابان میرفت که دوست صمیمی دکارت او را دید و با اشتیاق و علاقه سراغش را از او گرفت و پس از اصرار زیاد و پرسش و پاسخ پیشخدمت تن به میل او داد و محل سکونتش را به او گفت. آن دوست به او گفت: فوری پیش او میرویم تا ببینیم چه میکند. وقتی به خانه رسیدند گامهایشان را آرام کردند تا متوجه آنها نشود و رم بکند. در نهایت آرامش وارد آپارتمان شدند و دوست به سمت اتاق خواب دکارت رفت و او را از لای در تماشا کرد و با صحنه عجیبی روبه رو شد. دید دکارت به پهلو خوابیده و چشمانش را مانند کسی که مدتی به خواب رفته روی هم گذاشته است. بعد ناگهان از تختخواب جست زد تا پشت میزش بنشیند و چیزهایی روی کاغذ یادداشت کند. بعد به رختخواب و به همان حالت قبل برگشت، دوباره چشمانش را روی هم گذاشت و منتظر ماند تا افکار در سرش جمع شوند و آنها را میچلاند همان طور که آب را از ابر میگیرد، بعد دوباره جستی میزد و میرفت پشت میز و عصاره افکارش را روی کاغذ میریخت. مسئله همینطور بارها و بارها تکرار شد تا هرچه داشت به پایان برسد. پس از آن بیرون آمد و لباس تنش کرد. درهمان لحظه دوستش سرفه کوچکی کرد و در زند تا به دکارت بگوید تازه رسیده و چیزی ندیده است»
دکارت پس از سفر به کشورهای شمال اروپا احساس شادی بزرگی کرد چون کسی او را در محله نمیشناخت و کسی توجهی به او نداشت. در نتیجه او برعکس برخی روشنفکران عرب که اگر مردم هر روز برای آنها طبل نکوبند و سرنا ننوازند نمیتوانند زندگی کنند... احساس خوشبختی بی اندازه میکرد از اینکه به میل خود در بازارها و خیابانها میچرخید بی آنکه کسی بداند او دقیقا کیست. و این همه آن چیزی بود که میخواست. اگر میفهمیدند او کیست بسیار میرنجید و به سرعت محل زندگیاش را و حتی شهر را تغییر میداد. دکارت از چه میترسید؟ چه کسی او را تعقیب میکرد؟
اینجا باید این پرسش را پیش بکشیم: راز این همه جستوجوی هوسناک تنهایی و انزوا برای دکارت چه بود؟ به این بسنده نکرد که خانهاش در پاریس را تغییر دهد و وطنش را به طور کلی تغییر داد و به هلند رفت. به این بسنده نکرد از خانه و خانوادهاش بیرون بزند بلکه به طور کلی وطن و هموطنانش را ترک گفت. در حقیقت دکارت میدانست که رو به مسئله بزرگی دارد. احساس میکرد در درون خود یک بمب ساعتی فلسفی دارد که حجم متراکم میراثی را منفجرمیکند و مسیحیت اروپایی را از تاریکی قرنها نجات میدهد. میدانست ناچار است پیش از ساختن ویران کند. و این چیزی است که قدرتهای جبروتی مسلط و چیره اجازه آن را نمیدهند. میدانست که «خانه جدید برافراشته نمیشود مگر برآوار خانه قدیم» همان طور که او به صراحت در کتاب مشهورش میگوید: گفتار در روش. میدانست باید از همه روابط گذشته آزاد شود تا بتواند برای غرب، خرد آزاد جدید را پایهگذاری کند. حتی ناچار است از خود یا افکار موروثی قدیمش نیز آزاد شود آن طور که خود در یکی از تأملات عالیاش میگوید:« و اکنون پس از آنکه خود از همه قید و بندها آزاد شدهام و پس از آنکه برای خود هرگونه آسایش و عزلت آرام را مهیا ساختم، به طور جدی به سمت مأموریت اساسی خود میروم: ویران ساختن بی وقفه همه افکار گذشتهام». این همه میل به تکهتکه کردن و ویران ساختن برای چه؟ چون انباشتههای میراثی خفه کننده بود و همانند وضعیت امروز جهان عرب دیگر غیر قابل تحمل شده بود . دیگرآنکه همچون همه سرآمدان بزرگ، میخواست در دیوار بسته تاریخ شکافی ایجاد کند. و آنگاه تاریخ نفس راحتی میکشد. به این باید صحنه بسیار بسیار مهمی را افزود: دکارت میدانست که تحت تعقیب است بلکه مورد تهدید حذف فیزیکی از سوی تاریکمنشان است اگر مسئلهاش پیش از موعد رو شود. به همین دلیل بسیار مراقب بود و با قسمهای شدید میگفت در دین آبا و اجدادش اخلاص دارد و جز آن نمیپذیرد. و همه برای ترس از این بود که او را پیش از تکمیل تألیفات فلسفی و آغاز انقلاب فکریاش برای دورههای بعد بکشند. و این بدین معناست که او میدانست آنها میدانند او کیست و چشمهای مراجع بالا براو قرمز شده است. و به هیچ وجه به او اجازه نمیدهند اصول ثابت ملت و مقدسات آن را ویران کند: یعنی خرافات موروث دینی. و این همان چیزی است که در حقیقت جرأت آن را نیافت اما کلیدش را داد. سپس شاگردش اسپینوزا پس از او آن را محقق ساخت.
اینگونه بود که دکارت گام به گام به نقطه سرنوشت ساز نزدیک میشد. سال 1619 برای انجام سفر شخصی هلند را به مقصد آلمان ترک کرد تا خود و حقیقت را جستوجو کند. حیران و سرگشته بود پیش از آنکه پس از تلاشی سخت به آن برسد. شب 10 نوامبر سه خواب دید که او را به شدت تکان دادند. کار چنان خطرناک بود که از جهت روانی او را به مرز جنون کشاند. و آن زمان لحظه مهمی را فهمید که جز بزرگان بزرگ درنمییابند: لحظه کشف بزرگ و تجلی. لحظه جوشش حقیقت پنهان شده در طی قرنها. پس از آنکه دکارت از آن همهمه سالم بیرون آمد حس کرد گویی وحی از بالا بر او نازل شده است. خدای را برآن نعمت سپاس گفت. ارزش آن غیر قابل محاسبه بود. کسی که از میان آدمیان حقیقت را داشته باشد مالک گنجی است. او از بزرگترین میلیاردرهای جهان ثروتمندتر است! اینگونه بود که دکارت دانش والا و روش والاتری را کشف کرد که اروپا را به سمت راه رهایی راهنمایی میکند و حتی آن را گلدسته روشنایی ملتها خواهد ساخت. اینگونه حیرتها و دردها از فلسفه بزرگ دکارتی باریدن گرفت: یعنی روش عقلانی که غرب را از طریق علم و تکنولوژی به سیطره بر طبیعت رساند.