چرا دکارت پنهان از چشم‌ها زندگی می‌کرد؟

به تغییر محل سکونتش اکتفا نکرد و وطنش را نیز تغییر داد

*پایه‌گذار عقل علمی نوین و مایه افتخار فرانسه و فرانسوی‌ها بیش از دو سوم از عمرش را در خارج از فرانسه زیست. او پس از اینکه هلند را به عنوان موطن خود برگزید به یک معنا بیش ازآنکه فرانسوی باشد هلندی بود
*پایه‌گذار عقل علمی نوین و مایه افتخار فرانسه و فرانسوی‌ها بیش از دو سوم از عمرش را در خارج از فرانسه زیست. او پس از اینکه هلند را به عنوان موطن خود برگزید به یک معنا بیش ازآنکه فرانسوی باشد هلندی بود
TT

چرا دکارت پنهان از چشم‌ها زندگی می‌کرد؟

*پایه‌گذار عقل علمی نوین و مایه افتخار فرانسه و فرانسوی‌ها بیش از دو سوم از عمرش را در خارج از فرانسه زیست. او پس از اینکه هلند را به عنوان موطن خود برگزید به یک معنا بیش ازآنکه فرانسوی باشد هلندی بود
*پایه‌گذار عقل علمی نوین و مایه افتخار فرانسه و فرانسوی‌ها بیش از دو سوم از عمرش را در خارج از فرانسه زیست. او پس از اینکه هلند را به عنوان موطن خود برگزید به یک معنا بیش ازآنکه فرانسوی باشد هلندی بود

دکارت به عنوان یکی از پنج فیلسوف بزرگ تاریخ محسوب می‌شود: افلاطون، ارسطو، دکارت، کانت و هگل. در شخصیت سرآمد فرانسوی خود درخشان‌ترین نمودهای آن کشور را متجلی ساخت. به همین دلیل چنان به نماد فرانسه بدل شد که یکی درباره‌اش گفت: دکارت خود فرانسه است. و این یعنی سرآمدی ملت‌ها بیش از آنکه در شخصیت فرماندهان نظامی و سیاسی متجلی شود در شخصیت ادیبان، شاعران و فیلسوفان تجسم می‌یابد. و این باز بدین معناست که سرآمدی روح یا اندیشه بالاترین نوع سرآمدی است.
به طور کلی وقتی نام دکارت یا دکارتیسم برده شود فوری آن تصویری بسیار پراکنده در همه جا به ذهن‌مان می‌آید که می‌گوید دکارتیسم همان فلسفه دقت و معیار درست و محاسبات سرد عقلانی است. اینجا یک عقل دکارتی وجود دارد همان طور که عقلانیت دکارتی وجود دارد. حتی قصاب به روش دکارتی برایت گوشت تکه می‌کند! بدون شک تا حد زیادی این درست است. اما ما فراموش می‌کنیم پایه‌گذار عقلانیت دکارتی تا آن حدی که ما تصور می‌کنیم«عقلانی» نبود بلکه لحظه‌هایی را گذرانده که کمتر چیزی که می‌توان درباره آنها گفت، خارج از حدود عقل و توازن سفت و سخت منطقی قرارمی‌گیرند و آن هم پیش از آنکه حقیقت درخشان برای او روشن شود و ضربه فلسفی بزرگش را بزند.

زندگی عجیب
در حقیقت خود زندگی شخصی او خالی از غرابت و استثناها از عموم آدمیان نبود. آن طور که معروف است دکارت که سال 1596 در فرانسه متولد شد جز مدت‌هایی کوتاه و منقطع درآن زندگی نکرد. به نظر می‌رسد همانند جهانگرد سیار گاهی به آن سفر می‌کرد.
چنین گفته‌ای دارد:« وقتی فرد برای مدتی طولانی از کشورش دور شود و بعد به آنجا برگردد احساس می‌کند جهانگردی غریبه است». هیچ دلیل شخصی وجود نداشت که او را برترک وطنش وادارد. او در یک خانواده متمکن و در طبقه بالای اجتماعی متولد شد. از هیچ چیزی که او را مجبور به ترک کشور کند رنج نمی‌برد. او جز اقلیت تحت فشار پروتستانت نبود و به اکثریت مسلط کاتولیک وابسته بود. با این حال فرانسه را ترک کرد و جز به ندرت و فقط برای حل و فصل برخی مسائل خانوادگی یا دیدار با برخی دانشمندان و دوستان در پاریس به آن برنمی‌گشت. اینگونه است که می‌بینیم پایه‌گذار عقل علمی نوین و افتخار فرانسه و فرانسوی‌های بیش از دو سوم عمرش را در خارج از فرانسه سپری کرد. و این بدین معناست که او پس از آنکه هلند را به عنوان موطن خود انتخاب کرد بیش از آنکه فرانسوی باشد هلندی بود. در حقیقت هلند درآن زمان از فرانسه آزادتر بود. اندیشمندان از زمان دکارت به آنجا می‌رفتند تا آزادانه فکر کنند و تألیفات‌شان را در آن کشور منتشر کنند چون فرانسه همچنان بنیادگرای تاریک اندیش بود که آزادی روح و اندیشه را خفه می‌کرد. آمستردام همانند بیروت پیشین برای فرهیختگان عرب بود.
اما به نظر می‌رسد دلیل دیگری برای دوری گزیدن دکارت وجود داشت. و آن هم عشق تنهایی و انزوا به شکل بی سابقه و بی نظیر. این مرد دوستدار زندگی و مردم آنچه از آن بسیار هراس داشت این بود که مردم تنهایی و زندگی شخصی او را جدی نگیرند و او این را به مثابه تعدی به خود می‌دید. نویسنده سرگذشت او در این باره این داستان را می‌نویسد:« وقتی هنوز در پاریس بود و تبعیدگاه را انتخاب نکرده بود اهل ادب و هنر از هرگوشه و کناری دور او گردمی‌آمدند... از او می‌خواستند پس از هویدا شدن نشانه‌های نبوغ و سرآمدی، قلم به دست بگیرد. هر روز پیش او می‌رفتند و ساعت‌‌های طولانی دور او گرد می‌آمدند و به او اجازه نفس کشیدن و استراحت نمی‌دادند. همان زمان تصمیم گرفت بی خبر محل سکونت خود را تغییر دهد. خانه‌ای در قلب منطقه سان جرمن اجاره کرد و دور آن را با سکوت و پنهانکاری گرفت. به پیش‌خدمتش گفت: کاملاً ممنوع است که کسی محل سکونت من را بداند. من می‌خواهم تنها و به دور از همه باشم. در یکی از روزها پیش‌خدمت در خیابان می‌رفت که دوست صمیمی دکارت او را دید و با اشتیاق و علاقه سراغش را از او گرفت و پس از اصرار زیاد و پرسش و پاسخ پیش‌خدمت تن به میل او داد و محل سکونتش را به او گفت. آن دوست به او گفت: فوری پیش او می‌رویم تا ببینیم چه می‌کند. وقتی به خانه رسیدند گام‌هایشان را آرام کردند تا متوجه آنها نشود و رم بکند. در نهایت آرامش وارد آپارتمان شدند و دوست به سمت اتاق خواب دکارت رفت و او را از لای در تماشا کرد و با صحنه عجیبی روبه رو شد. دید دکارت به پهلو خوابیده و چشمانش را مانند کسی که مدتی به خواب رفته روی هم گذاشته است. بعد ناگهان از تخت‌خواب جست زد تا پشت میزش بنشیند و چیزهایی روی کاغذ یادداشت کند. بعد به رخت‌خواب و به همان حالت قبل برگشت، دوباره چشمانش را روی هم ‌گذاشت و منتظر ‌ماند تا افکار در سرش جمع شوند و آنها را می‌چلاند همان طور که آب را از ابر می‌گیرد، بعد دوباره جستی می‌زد و می‌رفت پشت میز و عصاره افکارش را روی کاغذ می‌ریخت. مسئله همین‌طور بارها و بارها تکرار شد تا هرچه داشت به پایان برسد. پس از آن بیرون ‌آمد و لباس تنش کرد. درهمان لحظه دوستش سرفه کوچکی ‌کرد و در زند تا به دکارت بگوید تازه رسیده و چیزی ندیده است» 
دکارت پس از سفر به کشورهای شمال اروپا احساس شادی بزرگی کرد چون کسی او را در محله نمی‌شناخت و کسی توجهی به او نداشت. در نتیجه او برعکس برخی روشنفکران عرب که اگر مردم هر روز برای آنها طبل نکوبند و سرنا ننوازند نمی‌‌توانند زندگی کنند... احساس خوشبختی بی اندازه می‌کرد از اینکه به میل خود در بازارها و خیابان‌ها می‌چرخید بی آنکه کسی بداند او دقیقا کیست. و این همه آن چیزی بود که می‌خواست. اگر می‌فهمیدند او کیست بسیار می‌رنجید و به سرعت محل زندگی‌اش را و حتی شهر را تغییر می‌داد. دکارت از چه می‌ترسید؟ چه کسی او را تعقیب می‌کرد؟
اینجا باید این پرسش را پیش بکشیم: راز این همه جست‌وجوی هوسناک تنهایی و انزوا برای دکارت چه بود؟ به این بسنده نکرد که خانه‌اش در پاریس را تغییر دهد و وطنش را به طور کلی تغییر داد و به هلند رفت. به این بسنده نکرد از خانه و خانواده‌اش بیرون بزند بلکه به طور کلی وطن و هموطنانش را ترک گفت. در حقیقت دکارت می‌دانست که رو به مسئله بزرگی دارد. احساس می‌کرد در درون خود یک بمب ساعتی فلسفی دارد که حجم متراکم میراثی را منفجرمی‌کند و مسیحیت اروپایی را از تاریکی قرن‌ها نجات می‌دهد. می‌دانست ناچار است پیش از ساختن ویران کند. و این چیزی است که قدرت‌های جبروتی مسلط و چیره اجازه آن را نمی‌دهند. می‌دانست که «خانه جدید برافراشته نمی‌شود مگر برآوار خانه قدیم» همان طور که او به صراحت در کتاب مشهورش می‌گوید: گفتار در روش. می‌دانست باید از همه روابط گذشته آزاد شود تا بتواند برای غرب، خرد آزاد جدید را پایه‌گذاری کند. حتی ناچار است از خود یا افکار موروثی‌ قدیمش نیز آزاد شود آن طور که خود در یکی از تأملات عالی‌اش می‌گوید:« و اکنون پس از آنکه خود از همه قید و بندها آزاد شده‌ام و پس از آنکه برای خود هرگونه آسایش و عزلت آرام را مهیا ساختم، به طور جدی به سمت مأموریت اساسی خود می‌روم: ویران ساختن بی وقفه همه افکار گذشته‌ام». این همه میل به تکه‌تکه کردن و ویران ساختن برای چه؟ چون انباشته‌های میراثی خفه کننده بود و همانند وضعیت امروز جهان عرب دیگر غیر قابل تحمل شده بود . دیگرآنکه همچون همه سرآمدان بزرگ، می‌خواست در دیوار بسته تاریخ شکافی ایجاد کند. و آنگاه تاریخ نفس راحتی می‌کشد. به این باید صحنه بسیار بسیار مهمی را افزود: دکارت می‌دانست که تحت تعقیب است بلکه مورد تهدید حذف فیزیکی از سوی تاریک‌منشان است اگر مسئله‌اش پیش از موعد رو شود. به همین دلیل بسیار مراقب بود و با قسم‌های شدید می‌گفت در دین آبا و اجدادش اخلاص دارد و جز آن نمی‌پذیرد. و همه برای ترس از این بود که او را پیش از تکمیل تألیفات فلسفی‌ و آغاز انقلاب فکری‌اش برای دوره‌های بعد بکشند. و این بدین معناست که او می‌دانست آنها می‌دانند او کیست و چشم‌های مراجع بالا براو قرمز شده است. و به هیچ وجه به او اجازه نمی‌دهند اصول ثابت ملت و مقدسات آن را ویران کند: یعنی خرافات موروث دینی. و این همان چیزی است که در حقیقت جرأت آن را نیافت اما کلیدش را داد. سپس شاگردش اسپینوزا پس از او آن را محقق ساخت.
اینگونه بود که دکارت گام به گام به نقطه سرنوشت ساز نزدیک می‌شد. سال 1619 برای انجام سفر شخصی هلند را به مقصد آلمان ترک کرد تا خود و حقیقت را جست‌وجو کند. حیران و سرگشته بود پیش از آنکه پس از تلاشی سخت به آن برسد. شب 10 نوامبر سه خواب دید که او را به شدت تکان دادند. کار چنان خطرناک بود که از جهت روانی او را به مرز جنون کشاند. و آن زمان لحظه مهمی را فهمید که جز بزرگان بزرگ درنمی‌یابند: لحظه کشف بزرگ و تجلی. لحظه جوشش حقیقت پنهان شده در طی قرن‌ها. پس از آنکه دکارت از آن همهمه سالم بیرون آمد حس کرد گویی وحی از بالا بر او نازل شده است. خدای را برآن نعمت سپاس گفت. ارزش‌ آن غیر قابل محاسبه بود. کسی که از میان آدمیان حقیقت را داشته باشد مالک گنجی است. او از بزرگ‌ترین میلیاردرهای جهان ثروتمندتر است! اینگونه بود که دکارت دانش والا و روش والاتری را کشف کرد که اروپا را به سمت راه رهایی راهنمایی می‌کند و حتی آن را گلدسته روشنایی ملت‌ها خواهد ساخت. اینگونه حیرت‌ها و دردها از فلسفه بزرگ دکارتی باریدن گرفت: یعنی روش عقلانی که غرب را از طریق علم و تکنولوژی به سیطره بر طبیعت رساند.



پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
TT

پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)

با صداقتی نادر، رمان‌نویس لیبیایی-بریتانیایی «هشام مطر» ترجمه‌اش از کتاب «رؤیاهای آخر» نجیب محفوظ را با یک اعتراف آغاز می‌کند.
مطر در تنها دیدارشان در دهه ۹۰ میلادی، از محفوظ پرسید که نویسندگانی را که به زبانی غیر از زبان مادری‌شان می‌نویسند، چگونه می‌بیند؟

این پرسش بازتاب دغدغه‌های نویسنده‌ای جوان بود که در آمریکا متولد شده و مدتی در قاهره زندگی کرده بود، پیش از آنکه برای در امان ماندن از رژیم معمر قذافی (که پدر مخالفش را ربوده بود) به بریتانیا برود و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی با هویتی جعلی نام‌نویسی کند.
و پاسخ محفوظ، همانند سبک روایت‌اش، کوتاه و هوشمندانه بود: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»

«خودم را یافتم... رؤیاهای آخ

اما مطر اعتراف می‌کند که در بازخوانی‌های بعدی‌اش از آن گفتگو، چندین بار خود را در حال افزودن حاشیه‌ای یافت که محفوظ هرگز نگفته بود: خلاصه‌ای که می‌گفت: «هر زبان، رودخانه‌ای است با خاک و محیط خودش، با کرانه‌ها و جریان‌ها و سرچشمه و دهانه‌ای که در آن می‌خشکد. بنابراین، هر نویسنده باید در رودخانه زبانی شنا کند که با آن می‌نویسد.»

به این معنا، کتاب «خودم را یافتم... رؤیاهای آخر» که هفته گذشته توسط انتشارات «پنگوئن» منتشر شد، تلاشی است برای ساختن پلی میان سه رودخانه: زبان عربی که محفوظ متن اصلی‌اش را به آن نوشت، زبان انگلیسی که مطر آن را به آن برگرداند، و زبان لنز دوربین همسر آمریکایی‌اش «دیانا مطر» که عکس‌های او از قاهره در صفحات کتاب آمده است.

مطر با انتخاب سیاه و سفید تلاش کرده فاصله زمانی بین قاهره خودش و قاهره محفوظ را کم کند (عکس‌: دیانا مطر)

کاری دشوار بود؛ چرا که ترجمه آثار محفوظ، به‌ویژه، همواره با بحث و جدل‌هایی همراه بوده: گاهی به‌خاطر نادقیق بودن، گاهی به‌خاطر حذف بافت و گاهی هم به‌خاطر دستکاری در متن.
اندکی از این مسائل گریبان ترجمه مطر را هم گرفت.
مثلاً وقتی رؤیای شماره ۲۱۱ را ترجمه کرد، همان رؤیایی که محفوظ خود را در برابر رهبر انقلاب ۱۹۱۹، سعد زغلول، می‌یابد و در کنارش «امّ المصریین» (لقب همسرش، صفیه زغلول) ایستاده است. مطر این لقب را به‌اشتباه به «مصر» نسبت داد و آن را Mother Egypt (مادر مصر) ترجمه کرد.

عکس‌ها حال و هوای رؤیاها را کامل می‌کنند، هرچند هیچ‌کدام را مستقیماً ترجمه نمی‌کنند(عکس‌: دیانا مطر)

با این حال، در باقی موارد، ترجمه مطر (برنده جایزه پولیتزر) روان و با انگلیسی درخشانش سازگار است، و ساده‌گی داستان پروژه‌اش را نیز تداعی می‌کند: او کار را با ترجمه چند رؤیا برای همسرش در حالی که صبح‌گاهی در آشپزخانه قهوه می‌نوشید آغاز کرد و بعد دید ده‌ها رؤیا را ترجمه کرده است، و تصمیم گرفت اولین ترجمه منتشرشده‌اش همین باشد.
شاید روح ایجاز و اختصار زبانی که محفوظ در روایت رؤیاهای آخرش به‌کار برده، کار مطر را ساده‌تر کرده باشد.
بین هر رؤیا و رؤیای دیگر، عکس‌های دیانا مطر از قاهره — شهر محفوظ و الهام‌بخش او — با سایه‌ها، گردوغبار، خیالات و گاه جزئیات وهم‌انگیز، فضا را کامل می‌کنند، هرچند تلاش مستقیمی برای ترجمه تصویری رؤیاها نمی‌کنند.

مطر بیشتر عکس‌های کتاب را بین اواخر دهه ۹۰ و اوایل دهه ۲۰۰۰ گرفته است(عکس‌: دیانا مطر)

در اینجا او با محفوظ در عشق به قاهره شریک می‌شود؛ شهری که از همان جلسه تابستانی با نویسنده تنها برنده نوبل ادبیات عرب، الهام‌بخش او شد.
دیانا مطر با انتخاب سیاه و سفید و تکیه بر انتزاع در جاهایی که می‌توانست، گویی تلاش کرده پلی بسازد بین قاهره خودش و قاهره محفوظ.
هشام مطر در پایان مقدمه‌اش می‌نویسد که دلش می‌خواهد محفوظ را در حالی تصور کند که صفحات ترجمه را ورق می‌زند و با همان ایجاز همیشگی‌اش می‌گوید: «طبعاً: البته.»
اما شاید محتمل‌تر باشد که همان حکم نخستش را دوباره تکرار کند: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»
شاید باید بپذیریم که ترجمه — نه‌فقط در این کتاب بلکه در همه‌جا — پلی است، نه آینه. و همین برایش کافی است.


ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت
TT

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

با درگذشت ناهید راچلین، رمان‌نویس ایرانی-آمریکایی و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان ایرانی که به زبان انگلیسی درباره گسست‌های هویتی، رنج‌های تبعید و برخورد فرهنگ‌ها می‌نوشت، در ۳۰ آوریل ۲۰۲۵، در سن ۸۵ سالگی، زندگی خلاقانه‌ای به پایان رسید. به گفته منتقدان، راچلین «پراکند‌ه‌ترین رمان‌نویس ایرانی در آمریکا» بود و نخستین کسی بود که تصویری دقیق از درون جامعه ایران پیش از سقوط حکومت شاه ارائه داد.
ناهید راچلین– که نام خانوادگی او پس از ازدواج چنین شد و نام خانوادگی ایرانی‌اش «بُزرگمهر» بود – در ۶ ژوئن ۱۹۳۹ در شهر اهواز به دنیا آمد. او در خانواده‌ای با ده فرزند رشد یافت؛ خانواده‌ای که در آن سنت‌های ایرانی با تأثیرات غربی درآمیخته بودند. پدرش ابتدا قاضی بود و سپس پس از استعفا، وکیل شد. به‌نظر می‌رسد دوران کودکی‌اش پرآشوب بوده، چرا که در ماه‌های نخست زندگی به عمه‌اش مریم سپرده شد تا او را بزرگ کند. وقتی به سن ۹ سالگی رسید، پدرش برای جلوگیری از ازدواج زودهنگام او – همان‌گونه که مادرش در همین سن ازدواج کرده بود – دختر را از عمه باز پس گرفت.
این واقعه تأثیر عمیقی بر شخصیت راچلین گذاشت. او بعدها نوشت که حس می‌کرد از مادر واقعی‌اش ربوده شده است، و هرگز او را «مادر» خطاب نکرد. در تمام عمر، همیشه در رؤیای بازگشت به آغوش امن عمه مریم بود.
راچلین در این فضای خانوادگی پرتنش و با وجود مخالفت پدر، برای فرار از فشارهای خانواده و جامعه، با کمک برادرش پرویز، بر رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل پافشاری کرد. سرانجام در کالج زنانه «لیندوود» در ایالت میزوری پذیرفته شد و بورسیه کامل گرفت، اما تنها پس از وعده بازگشت به ایران برای ازدواج، پدرش به او اجازه سفر داد.
ناهید در دنیای جدید آمریکایی، با نوعی دیگر از انزوا روبه‌رو شد. او بعدها در خاطراتش «دختران پارسی» (۲۰۰۶) نوشت: «گمان می‌کردم از زندانی گریخته‌ام، اما خود را در زندانی دیگر از تنهایی یافتم.»
در این زندان تازه، نوشتن برایش پناهگاه شد و زبان انگلیسی فضایی از آزادی برای او گشود؛ فضایی که هنگام نوشتن به فارسی احساس نمی‌کرد. او در مصاحبه‌ای گفته بود: «نوشتن به زبان انگلیسی آزادی‌ای به من داد که هنگام نوشتن به فارسی هرگز حس نمی‌کردم.»
راچلین در سال ۱۹۶۱ مدرک کارشناسی روان‌شناسی گرفت. پس از فارغ‌التحصیلی، نامه‌ای کوتاه برای پدرش نوشت و او را از تصمیمش برای عدم بازگشت به ایران آگاه کرد. در پی آن، پدرش تا دوازده سال با او قطع رابطه کرد. در این مدت، راچلین تابعیت آمریکایی گرفت (۱۹۶۹)، با روان‌شناس آمریکایی هاوارد راچلین ازدواج کرد و صاحب دختری به نام لیلا شد. او بورسیه «والاس استگنر» در نویسندگی خلاق را دریافت کرد و در همین دوران شروع به نوشتن نخستین رمانش «بیگانه» (Foreigner) کرد که در سال ۱۹۷۸ – تنها یک سال پیش از انقلاب ایران – منتشر شد.

رمان «بیگانه» با احساسی لطیف، دگرگونی تدریجی شخصیتی به نام «فری» را روایت می‌کند؛ زیست‌شناسی ایرانی در اوایل دهه سوم زندگی‌اش که پس از ۱۴ سال زندگی آرام و یکنواخت در حومه سرد بوستون، به هویتی سنتی و محافظه‌کار در ایران بازمی‌گردد. رمان نشان می‌دهد چگونه دیدگاه‌های غربی فری به‌تدریج در بستر جامعه ایرانی محو می‌شوند. او شوهر آمریکایی‌اش را ترک می‌کند، کارش را کنار می‌گذارد، حجاب را می‌پذیرد و از خود می‌پرسد که آیا آمریکا واقعاً کشوری منظم و آرام است و ایران آشفته و غیرمنطقی یا برعکس، آمریکا جامعه‌ای سرد و عقیم است و ایران سرزمینی پرشور و با قلبی گشوده؟ منتقد آمریکایی «آن تایلر» در نقدی در نیویورک تایمز چنین پرسشی را مطرح کرد. از سوی دیگر، نویسنده ترینیدادی «وی. اس. نایپول» در توصیف این رمان گفت: «بیگانه»، به‌گونه‌ای پنهان و غیرسیاسی، هیستری قیام‌هایی را پیش‌بینی کرد که منجر به سقوط نظام شاه شد و به استقرار جمهوری دینی تحت رهبری خمینی انجامید.
آثار ناهید پیش از انقلاب در ایران منتشر نشدند. سانسور حکومتی آنها را به‌خاطر تصویر منفی از جامعه ایران، به‌ویژه توصیف محله‌های فقیر و هتل‌های ویران، ممنوع کرده بود؛ تصویری که در تضاد با روایت مدرن‌سازی دوران شاه بود. پس از انقلاب نیز دولت خمینی، که نسبت به هرگونه تصویر منفی از ایران حساس بود، به ممنوعیت آثار راچلین ادامه داد. در نتیجه، هیچ‌یک از آثارش تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌اند و کتاب‌هایش در ایران ممنوع بوده‌اند.
راچلین همچنین رمان «ازدواج با بیگانه» (۱۹۸۳) را نوشت که با نگاهی تند، چگونگی تحمیل قدرت نظام دینی خمینی بر جامعه ایران را به تصویر کشید. پس از آن آثار دیگری نیز منتشر کرد، از جمله: «آرزوی دل» (۱۹۹۵)، «پریدن از روی آتش» (۲۰۰۶)، «سراب» (۲۰۲۴) و دو مجموعه داستان کوتاه: «حجاب» (۱۹۹۲) و «راه بازگشت» (۲۰۱۸). همچنین خاطراتش با عنوان «دختران پارسی» (۲۰۰۶) منتشر شد. آخرین رمانش «دورافتاده» قرار است در سال ۲۰۲۶ منتشر شود؛ داستان دختری نوجوان که زودهنگام به ازدواج واداشته شده است، الهام‌گرفته از سرگذشت مادر خودش.
راچلین در تمامی آثارش، به کندوکاو زخم‌های ایران در نیمه دوم قرن بیستم می‌پرداخت: سرکوب سیاسی، سلطه سنت، ناپدید شدن معلمان و نویسندگان منتقد، سلطه ساواک، و نیز آن حسرت سوزان برای کودکی‌ای که ناتمام ماند و دردهای هویت دوپاره. مضمون مادری نیز در نوشته‌هایش پررنگ است؛ از رابطه پیچیده با مادر زیستی، تا عشق عمیقش به عمه‌اش، و در نهایت رابطه‌اش با دخترش لیلا که از او به عنوان «بهترین دوست زندگی‌ام» یاد کرده است. راچلین با زبان، احساسات متلاطم خود میان دو جهان را به‌دقت بیان می‌کرد، اما ژرف‌ترین لحظه فقدان برایش در سال ۱۹۸۱ رخ داد، زمانی که از مرگ خواهر عزیزش باری – پس از سقوط از پله – باخبر شد. غم چنان بر او چیره شد که تا ۲۵ سال نتوانست درباره باری بنویسد، اما در پایان خاطراتش فصلی صمیمی به او اختصاص داد و نوشت: «آری، باری عزیز، این کتاب را می‌نویسم تا تو را به زندگی بازگردانم.»
ناهید راچلین در نیویورک بر اثر سکته مغزی درگذشت – به گفته دخترش – و با مرگ او، ادبیات مهاجرت ایرانی یکی از ژرف‌ترین نویسندگان خود را از دست داد؛ صدایی نادر که شجاعت رویارویی و شفافیتِ حسرت را در کنار هم داشت، و توانست با دقت، تصویر شکاف‌های روانی و فرهنگی نسلی از ایرانیان را ثبت کند که سرنوشت‌شان گسست میان شرق و غرب بود.


«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض
TT

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

در رمان «وادی الفراشات/ دره‌ پروانه‌ها» از ازهَر جرجیس (انتشارات مسکیلیانی - تونس / الرافدین - بغداد 2024) یک نظم روایی موضوعی خاص وجود دارد که به دنبال ردپاهای تقریباً ثابت در دو رمان قبلی از ازهَر جرجیس می‌گردد: «خواب در باغ گیلاس» 2019 و سپس «سنگ سعادت» 2022. این دو رمان یک مجموعه روایی با جهان‌ها و موضوعات تقریبا تکراری شکل داده‌اند. می‌توان گفت که تکرار ویژگی‌ای است که بیشتر چندگانه‌ها بر پایه‌ آن بنا می‌شوند، و حتی بدون ویژگی تکرار نمی‌توان یک سیستم روایی را به عنوان چندگانه توصیف کرد. این امر از آن جهت که به هیچ وجه ایرادی در اصول اساسی ندارد، بلکه نوشته‌های مختلف جهت‌گیری‌ها و موضوعات مختلفی در چارچوب کلی مجموعه خواهند داشت. اما تکرار فشار می‌آورد که اغلب منجر به تحولی یا ناپایداری در جهان روایی می‌شود. در دو رمان قبلی، دو موضوع عمده وجود داشت. رمان «خواب در باغ گیلاس» به بازگشت خیالی به کشور پس از تبعیدی طولانی پرداخته بود. و رمان «سنگ سعادت» به روایت اعتراض و دنیاهای بی‌خانمانی توجه داشت. آیا در رمان «دره‌ پروانه‌ها» موضوع جدیدی مطرح می‌شود؟

دفتر ارواح

آسان‌ترین روش برای نوشتن یک رمان موفق این است که از سیستم نسخه‌نویسی استفاده کنید. این باور در «دره‌ پروانه‌ها» به روش‌های مختلفی نمایان می‌شود. بیایید به یاد بیاوریم که این همان روشی است که در دو رمان قبلی هم استفاده شد و آن‌ها موفقیت چشم‌گیری را به دست آوردند، چه از نظر انتشار و خوانده‌شدن، یا از نظر رسیدن به جایگاه بالایی در جوایز رمان عربی. آیا این توجیه برای تکرار تلاش برای بار سوم کافی است؟ دلیل قانع‌کننده این است که سیستم نسخه‌نویسی نظم روایی لازم را برای دو رمان فراهم کرده است. بنابراین، راوی‌ای وجود دارد که ابتدا به ما می‌گوید، یک پایان از پیش نوشته‌شده در آغاز رمان برایمان آورده شده. آیا پیش‌بینی یا اطلاع‌رسانی از پیش در مورد پایان، کارکرد ساختاری اساسی در رمان دارد؟ احتمالاً پاسخ به این سؤال مرتبط است با یک مشکل اساسی که به خود سیستم نسخه‌نویسی ارتباط دارد. بیایید پاسخ را خلاصه کنیم و بپرسیم: چرا سیستم نسخه‌نویسی در نوشتن یک رمان موفق مؤثر است؟ به نظر من نسخه‌نویسی به رمان این امکان را می‌دهد که بسیاری از مسائل را انجام دهد که مهم‌ترین آن شاید این باشد که امکان بازنویسی داستان همانند یک منطق دیگر را فراهم می‌کند. این امکان، راهی مناسب برای پیشنهاد تاریخ جدیدی است که با تاریخ روایی پذیرفته‌شده کاملاً متفاوت یا حتی متناقض است. بنابراین، «دره‌ پروانه‌ها» چه تاریخی پیشنهاد می‌دهد؟تاریخ «ارواح» یا تاریخ «مرده‌ها»، وظیفه بزرگی است که «مرده‌ها» به «زنده‌ها» واگذار می‌کنند؛ زیرا نوشتن تاریخ خاص مرگ، کاری است که باید «زنده‌ها» انجام دهند، اما «مرده‌ها» هر آنچه که از دستشان بر می‌آمد انجام داده و مرده‌اند، و این مسئولیت را به زنده‌ها می‌سپارند که تاریخشان را بنویسند. اما چه نوع «ارواحی» را «عزیز جواد»، قهرمان داستان و راوی آن، می‌خواهد بنویسد؟ رمان برای خود نوع جدیدی از ارواح را پیشنهاد می‌کند، ارواح «پروانه‌های بی‌نام»، یا کسانی که حتی فرصتی برای داشتن نام خاصی نداشته‌اند. بخشی از وظیفه مورخ این است که اجساد ناشناسی که در پیاده‌روها یا در سطل‌های زباله افتاده‌اند را نامگذاری کند، قبل از اینکه آن‌ها را در یک حفره یا دامنه تپه‌ای خارج از پایتخت دفن کند، و قبرستان پیشنهادی را «دره‌ پروانه‌ها» می‌نامد. و به طور مفروض، یا همانطور که خود رمان از ابتدا با عنوانش پیشنهاد می‌دهد، جمع‌آوری پروانه‌های مرده از خیابان‌ها موضوع جایگزین برای موضوعات بزرگ است، مانند روایت زندگی در سرزمین دیکتاتور یا اینکه رمان به موضوع اعتراض مربوط باشد. پس آیا «دره‌ پروانه‌ها» می‌خواهد روایت را در مقابل شلوغی روایت‌های بزرگ تا حدودی به ریتم آرام‌تر خود بازگرداند؟

جمهوری وحشت

شاید تصادف کور، «عزیز جواد» را به کشف روایت «دره پروانه‌ها» هدایت کند؛ زمانی که او با تاکسی قدیمی جسدهای تازه را جمع‌آوری کرده و آنها را در دره کم‌عمق نزدیک شهر «دیالی» دفن می‌کند. این تصادف شباهت زیادی به تصادف ورود پلیس به کتابخانه دایی «جبران» و یافتن کتاب «جمهوری وحشت» دارد که باعث زندانی شدن او به اتهام کتاب ممنوع مخالف با روایت دیکتاتور می‌شود. اما کتاب به «جواد» از طریق دوست دیروز او، که اکنون «متدین» شده و تاریخ بی‌خانمانی و گم‌شدگی خود را کنار گذاشته، می‌رسد؛ پس چگونه یک فرد تغییر کرده می‌تواند به روایت‌های لیبرال مخالف اعتماد کند؛ در حالی که او به روایت‌های دینی خود با اصل شناخته‌شده «فلسفه‌مان مثلاً» نزدیک‌تر است؟ اما نظم فرضی در «دره پروانه‌ها» تفسیری جدید از فقدان مستندات کافی برای روایت همان تصادف ارائه می‌دهد؛ چرا که زندگی «جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست؛ تصادف زندگی در کنار پدری که قادر به صحبت و ابراز خود نیست و این تصادف تبدیل به سرنوشتی می‌شود که راه فراری از آن نیست و زندگی ناقصی را تحت قدرت برادر بزرگ ادامه می‌دهد. آیا تصادف‌ها به پایان رسیده‌اند؟ زندگی «عزیز جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست که آخرین آن تصادفی است که او را به طور اتفاقی به روایت «دره پروانه‌ها» می‌رساند؛ بنابراین تصادف، به طنز، دلیل عشق میان او و «تمارا»، دختری از خانواده‌ای ثروتمند است و سپس ازدواج با او. و این تصادف است که دلیل اخراج او از شغل دولتی‌اش می‌شود. هیچ داستان منسجمی جز خود تصادف وجود ندارد. حتی لحظه‌ای که به داستان اصلی می‌رسد، داستان پروانه‌ها، که ربوده شدن «سامر» از سوی افراد ناشناس از درب خانه‌شان است، هیچ تفسیر منسجمی ندارد مگر اینکه این اتفاق پیش‌زمینه‌ای برای داستان پروانه‌ها و دره آن باشد. گویی رمان به‌طور ضمنی به ما می‌گوید که زندگی در سرزمین دیکتاتور و سپس زندگی قربانیانش فاقد صلاحیت برای توجیه است. و هیچ اشکالی ندارد، چرا که این خود ماهیت روایت پسامدرن است؛ روایت بدون توجیه‌ها و تفسیرهای اساسی، روایتی از نسخه‌نویسی که رمان جدید آن را با نگرش و منطقی متفاوت بازنویسی می‌کند.

دره پروانه‌ها... جدل پنهان

بگذارید به اصل داستان بازگردیم، دقیقاً به سؤال اصلی: موضوع رمان چیست؟ بلکه موضوع دست‌نوشته پیشنهادی چیست؟ دو مسیر مختلف، به ظاهر، بر دنیای رمان «دره پروانه‌ها» حاکم‌اند. مسیر اول نمایانگر داستان «عزیز جواد» است، که زندگی او را می‌بینیم؛ زندگی‌ای به تعویق افتاده و از اتفاقات مختلف تغذیه می‌شود. این مسیر بخش عمده‌ای از فضای نوشتاری متن را اشغال می‌کند؛ به طوری که سه فصل از پنج فصل که اندازه کل متن رمان است را تشکیل می‌دهد. به زبان اعداد، داستان عزیز جواد ۱۵۱ صفحه را در اختیار گرفته، به علاوه آنچه که در دو فصل دیگر فرامی‌گیرد. دست‌نوشته «دفتر ارواح»، که نسخه‌ای از دست‌نوشته ناتمام یا ناقص است، مشابه وبلاگ شب‌های مشهور است؛ همان‌طور که هزار و یک شب را داریم، دست‌نوشته ارواح تمام نمی‌شود و «دیگران» آن را می‌نویسند یا فصول جدیدی به آن اضافه می‌کنند. ما این موضوع را بدون کاوش بیشتر رها نمی‌کنیم تا به دست‌نوشته ارزش افزوده‌ای بدهیم؛ پیرمرد دست‌نوشته را در خودروی «جواد» رها می‌کند و به حال خود می‌رود، پس از آنکه پروانه‌ای جدید را در «دره پروانه‌ها» دفن کرده و ما را گمراه می‌کند که او «قرآن» را جاگذاشته. با «جواد» درمی‌یابیم که قرآن تنها نسخه‌ای از دست‌نوشته «دفتر ارواح» است. این گمراهی دارای کارکرد مفیدی است که به دست‌نوشته ارزش جدیدی می‌بخشد؛ تسویه اولیه‌ای که به طور غیرمستقیم بین «قرآن»، که در اینجا به معنی کتاب «قرآن» است، و «دفتر ارواح» صورت می‌گیرد، به سرعت معنای ضمنی پنهانی از توصیف «قرآن» را آشکار می‌کند؛ اصل لغوی قرآن همان‌طور که ابن منظور می‌گوید این است که قرآن: «وَإِنَّمَا سُمِّيَ الْمُصْحَفُ مُصْحَفًا؛ لِأَنَّهُ أُصْحِفَ، أَيْ جُعِلَ جَامِعًا لِلصُّحُفِ الْمَكْتُوبَةِ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ/ مصحف( قرآن) به این دلیل مصحف خوانده شد چون میان جلد خود همه صحف نوشته شده را شامل می‌شود». این معنی فراتر از دلالت اصطلاحی کتاب است و همچنان در معنای صحیفه‌های جمع‌شده در میان جلد کتاب اثرگذار است، چیزی که در اینجا با فرمول کتابی ناتمام یا ناقص هم‌راستا است و با دلالت «دست‌نوشته» ناقص هم‌خوانی دارد. اما این ارتباطات واقعی یا خیالی نمی‌توانند تناقض اساسی را که رمان آن را پنهان نمی‌کند، نادیده بگیرند؛ داستان اصلی داستان «عزیز جواد» است و نه حکایت یا دست‌نوشته «دفتر ارواح». این چیزی است که ارقام ادعا می‌کنند و حجم واقعی نوشتاری هر دو مسیر در رمان آن را تقویت می‌کند. آیا دلالت‌های اولیه عنوان رمان «دره پروانه‌ها» فرضیه پیشین را تأیید می‌کنند؟رمان با آخرین ملاقات دايی «جبران» با پسر خواهرش «عزیز جواد» در زندان آغاز می‌شود. در این دیدار اولین اشاره به داستان «دفتر ارواح» می‌آید؛ زیرا دایی «دست‌نوشته» را تحویل می‌دهد و به سوی قبر خود می‌رود. سپس دست‌نوشته و اثر آن به فراموشی سپرده می‌شود تا آنکه «عزیز جواد» با پیرمردی روبرو می‌شود که جنازه‌های کودکان را در دره پروانه‌ها دفن می‌کند. آیا این موضوع نشان می‌دهد که روایت به دلیل تقابل دو موضوع یا دو داستان که یکی از آنها به دیگری مرتبط نمی‌شود، به ترک خوردگی می‌رسد؟ آیا ما، خوانندگان، با ظاهر متن با حجم‌ها و تمایلاتش همراه می‌شویم یا فرض می‌کنیم که دره پروانه‌ها همان دلالت کلی تمام داستان‌هاست؟ شاید؛ زیرا ترک خوردگی و تقابل داستان‌ها و موضوعات، ویژگی داستان‌های پس از فروپاشی دیکتاتوری‌هاست و نیز نتیجه دست‌نوشته‌های ناتمام است. هرچه که تفسیر تقابل مورد نظر در «دره پروانه‌ها» باشد، رمان می‌کوشد تا جان سالم به در ببرد و به هیچ‌یک از تصادفات سازنده دنیای خود تمایل نداشته باشد. آنچه می‌تواند انجام دهد این است که تا حد ممکن از هرگونه تفسیر با تمایل آشکار پرهیز کند، اما حیف است؛ زیرا این همان «دره پروانه‌ها» است، داستان «عزیز جواد» و همین‌طور «دفتر ارواح»!

*منتقد عراقی