آیا برای رهایی از کابوس تاریکی باید سیصد سال صبرکنیم؟

آیا برای رهایی از کابوس تاریکی باید سیصد سال صبرکنیم؟
TT

آیا برای رهایی از کابوس تاریکی باید سیصد سال صبرکنیم؟

آیا برای رهایی از کابوس تاریکی باید سیصد سال صبرکنیم؟

تاکنون بسیاری از فرهیختگان عرب حاضر به قبول این نشده‌اند که اکنون اسلام بنیادگرا با بزرگ‌‌ترین بحران تاریخی خود دست و پنجه نرم می‌کند. منظور من بحران با مدرنیسم یا اگر می‌پسندید با روح دوران مدرن است. گفتم اسلام بنیادگرا و نگفتم اسلام انواری یا روشنگرانه. میان این دو تفاوت وجود دارد. هنوز ستیزه می‌کنند و زیر بار حقیقت درخشان همچون چهره خورشید نمی‌روند. اینها با مردان دینی که به طور کامل یا جزئی غرق در چاه‌های قرون وسطی‌ هستند تفاوتی ندارند. پس از حادثه اخیر در فرانسه به اظهارت اینان و آنان گوش داده‌ام و تفاوت قابل ذکری میان فرهیختگان دینی و لاهوتی‌های دینی نیافتم جز در اندک تفاوت‌هایی. حتی کار برخی روشنفکران عرب مدرن یا آنهایی که چنین تصور می‌شوند به جایی رسید که همه حوادث فرانسه را به مثابه یک توطئه می‌بینند! بدین معنا که فرانسه خود یکی را مخفیانه برای بریدن سر معلم محترم ساموئل پتی فرستاد. فرانسه خود با دست خود سرخود را برای هدفی برید.  چه هدفی؟ بدنام کردن اسلام و تخریب چهره آن. انگار اسلام بنیادگرا پس از حادثه 11 سپتامبر نیازی به تخریب بیشتر چهره دارد! نگاه کنید چقدر گمراهی فکری. شرم آوراست. سراسر کشوری زخمی فریاد می‌زند و درد می‌کشد و با این حال به آن تهمت می‌زنند و به جای آنکه با آن و قربانی که سرش از تنش جداشده همدلی کنند به آن ضربه می‌زنند. اما این همان کاری بود که وقتی پیشگامان جنگجوی اخوان المسلمین دست به کشتار و جنایت و ترور فرهیختگان مشرق عربی می‌زدند، کردند. همیشه و همه جا و هر طور شده به دنبال بهانه تراشیدن برای اخوان بودند. این را می‌گوییم با اینکه آن گروه‌ها به صراحت و آشکارا و به طور مکتوب اعلام می‌کردند: برادرم ما این کار را کردیم! ما فلانی فلان شده را کشتیم چون کافر و زندیق بود. نقطه سرسطر. درحقیقت گروه‌های جهادی از آنها شریف‌تر و صادق‌ترند چون حقیقت را بی هیچ لاپوشانی می‌گویند. همین ماجرا اکنون در فرانسه اتفاق می‌افتد: مجرم چچنی که سرمعلم فرانسوی را برید اول مکرون را متهم کرد که «رهبر کفاراست» و چیز دیگری نمی‌گوید. و در نتیجه او مرتکب جنایتی نشده و تنها حکم خداوند تعالی را در باره یک شخص کافر از پیروان آن رهبر را اجرا کرده است. آیا شما مخالف کشتن کفار و پاک کردن زمین از آلودگی آنها هستید؟ آیا نمی‌خواهید به خدا نزدیک شوید و رضایتش را به دست بیاورید؟ با همان منطق و همان ایدئولوژی و همان قاموس فقهی لاهوتی قدیم. و البته دارای شعارهای فرقه‌ای کینه‌جو. با این حال این فرهیختگان یا شبه فرهنگیان اصرار می‌کنند، چیزی به نام تاریک‌منشی دینی یا فکر بنیادگرای تکفیری در جهان عرب وجود ندارد! بلکه چشم بر فجایع این گروه‌های وحشت‌افکن می‌بندند تا نگویم تروریستی. در همان زمان ادعا می‌کنند آنها برای آزادی و دموکراسی و حقوق بشر مبارزه می‌کنند! کشتن بهار عربی دقیقا در همین جا نهفته است.

از سال‌ها پیش پیشنهاد راه‌اندازی دانشکده‌ای جدید در همه دانشگاه‌های عربی را دادم با عنوان: دانشکده علم اصول تطبیق. آن هم برای رویارویی با دانشکده‌های شریعت و مراکز دینی سنتی با زمینه خاص خودشان. منظورم از آن کار چنین بود: در حال حاضر برای رویارویی با مرحله‌ای که تجربه می‌کنیم نمی‌توان بنیادگرایی اسلامی تکفیری حاکم را ازمیان برد مگر پس از اینکه بدانیم چگونه برنامه از بین بردن بنیادگرایی مسیحی درغرب اتفاق افتاد. منظور من حذف به معنای فلسفی و عمیق کلمه است. همه پژوهش‌ها و تألیفاتم در طول سی سال پیوسته دور این نقطه می‌چرخیدند. شبانه روز و در همه حال مشغله ذهنی من بود. به همین دلیل من آخرین کسی هستم که از آنچه در فرانسه یا غیر از فرانسه اتفاق می‌افتد شگفت‌زده می‌شوم. آیا می‌دانیم بنیادگرایی مسیحی، به خصوص در نسخه کاتولیکش به مدت سیصد سال پیوسته با حرکت تاریخ دشمنی کرد و عناد ورزید تا اینکه سرانجام تسلیم منطق مدرنیزم و دوران شد؟ بنیادگرایی اسلامی که نه تنها بر عقل مردان دین بلکه بر عقلانیت بخش بزرگی از فرهیختگان عرب سایه انداخته چقدر مقاومت می‌کند؟ آیا می‌توانیم سیصد سال دیگر منتظر بمانیم تا از این کابوس لاهوتی تاریک‌منش آزاد بشویم؟

بنیادگرایی مسیحی دویست سال با نظریه کوپرنیک مخالفت کرد پس ازآنکه فراگیر شد و ریشه دواند. همچنین به مدت سیصد سال دربرابر تطبیق روشمند تاریخی-نقدی متون مقدس تورات و انجیل ایستاد. آیا ما نیز سه قرن مقاومت می‌کنیم پیش از آنکه تن به منطق مدرنیزم بدهیم و همان روشمندی را بر میراث‌مان اعمال کنیم؟ این همان پرسش اصلی است که امروز در برابر ما قرار دارد. هرچقدر تلاش کنیم آن را نادیده بگیریم پیش روی ما منتظرمان می‌ماند یا در راه در کمین ما می‌نشیند. سراسر آزادسازی عقل عربی برحل این مسئله حساس و سرنوشت‌ساز متکی است. چون جهان عرب و پس از آن جهان اسلام به طور کلی در سال‌های آینده با بزرگ‌ترین چالش تاریخی خود روبه رو می‌شود. و این چالش برای اولین بار داخلی خواهد بود و نه خارجی. زمان آن رسیده که با دشمن داخلی کمین کرده در اعماق ما دربیافتیم: منظور من درون میراثی داعشی عمیق است. پس از جهاد کوچک جز جهاد بزرگ نیست! و این در حقیقت دشوارترین مسئله است چون نبرد با خود خطرناک‌ترین و شدیدترین نبردهاست. همه اینها یعنی چه؟ یعنی آقایان، ایدئولوژی کهن عربی مرده یا به احتضار افتاده است. و بر ویرانه‌های آن اندیشه جدید دیگری ظاهر می‌شود.

اروپا سیصد سال  منتظر ماند تا اینکه کلیسای کاتولیکی پاپی رمی درسال 1965 از اشتباهات خود عذرخواهی کرد. و این مایه افتخار آن است. و به همین دلیل احترام همه جهان را کسب کرد و پاپ رم با استقبال گرم در سراسر جهان مواجه می‌شود. سرانجام کلیسای مسیحی با مدرنیزم آشتی کرد. اسلام چه زمانی آشتی خواهد کرد؟ سئوال این است. این پرسش پرسش‌هاست که اکنون خواب از چشم جهان می‌گیرد. کلیسا از رفتار خود با گالیله درسال 1633درزمانی که محاکمه کرد و وحشت به دلش انداخت عذرخواهی کرد. از موضع عقب‌مانده دشمن دانش نوین و اختراعات جدید عذرخواهی کرد. همین طور از دادگاه‌های تفتیش عقاید و تکفیر و کشتارهای فرقه‌ای علیه اقلیت پروتستانت به خصوص کشتار مشهور سنت بارتملی درسال 1572 پوزش خواست. بدون شک به خطای خود پی برد که فهرستی شرعی و لاهوتی ویژه کتاب‌هایی که خواندن‌شان بر مؤمنان مسیحی حرام است تهیه کرد. در رأس کتاب‌های ممنوع کتاب‌های دکارت، اسپینوزا، کانت و ده‌ها سرآمد دیگر قرارداشتند. بدون شک بعداً از خود خجالت کشید که این همه شاهکار را ممنوع ساخت و خواندن‌شان را حرام.

پرسشی که روشنفکران فرانسوی پس از این حادثه هولناک از خود می‌پرسند این است: ما تاریک‌اندیشی دینی خودمان را از میان بردیم، پس چرا خدواند ما را با یک تاریک‌اندیشی دیگر گرفتار کرد که از دین و مذهب ما نیست؟ آیا باید سیصد سال آینده را درنبرد با این سپری کنیم؟ ولتر جدید کجاست؟ آیا از گورش برخواهد خاست تا نبردی دیگر علیه تعصب و متعصبان راه بیاندازد همانگونه که دو قرن و نیم پیش راه انداخت؟ همه می‌دانند او از خاندان کالاس پروتستانت مورد ستم و تحت فشار از سوی اکثریت کاتولیک مسلط دفاع کرد که خود به آنها وابسته بود. آیا یک روشنفکر عرب سراغ دارید که چنین موضعی علیه فرقه خود یا مذهبش داشته باشد؟ جز العفیف الاخضر یا خالد المنتصر کسی را نمی‌شناسم. امیدوارم اشتباه بکنم.

سپس می‌پرسند: چطور به این تاریک‌اندیشی دینی و تمامیت‌خواه اجازه داده شد در کشور ما لانه کند بی آنکه متوجه شویم؟ چطور در سرزمین ولتر و روشنایی جای پایی برای خود باز کرد؟ این سئوالی است که حالا روشنفکران فرانسوی را به جنون کشانده و آنها را از حالت عادی خود بیرون می‌برد. در اندک روزهای گذشته ده‌ها مقاله و اظهار نظر پیرامون این مسئله خواندم. آنها چنین می‌گویند: آیا معلم مسالمت‌جوی تاریخ و جغرافیا مستحق چنین سرنوشتی بود؟ این را می‌گوییم به خصوص که چنان لطافت به خرج داد که از دانش آموزانش خواست اگر تاب و تحمل دیدن افکار و تصاویر را ندارند اگر می‌خواهند می‌توانند از کلاس خارج بشوند. درسی درباره آزادی اندیشه و بیان می‌داد که تا کجا ممکن است برسد یا نرسد. و این بدین معناست که آن مرد واقعاً فردی مؤدب بود و حساسیت و موضع دیگران را می‌فهمید وگرنه اجازه نمی‌داد برخی دانش آموزان از کلاس بیرون بروند و به درسش گوش ندهند. با این حال درنهایت ددمنشی سرش بریده شد. این اقدام بی سابقه فرانسه را تکان داد. و به همین دلیل یک‌دست و یک‌پارچه برخاست. دریافتند که آنها به دوران تاریکی کهن برگشته‌اند که کاملاً فراموش کرده بودند. گمان می‌کردند برای همیشه از آن عبور کرده‌اند که ناگهان جلوی آنها سبز می‌شود. این‌گونه بود که به دوره دادگاه‌های سیاه تفتیش برگشتند، اما این بار به دست دینی دیگر غیر از دین خودشان. و همه می‌دانند دادگاه‌های تفتیش عقاید قرون وسطی بدعت‌گذاران و زندیقان مسیحی را می‌سوزاندند تا زمین را از آلودگی و ناپاکی آنها تمییز کنند.

درپایان آنچه را که می‌خواهم به روشنفکران فرانسوی بگویم این است: باید بدانند که فاصله تاریخی میان ما و آنها در مسائل مربوط به امور دینی به سیصد سال می‌رسد. اما ازآنجا که آنها در یک جامعه مدرن کاملاً سکولار زندگی می‌کنند، فکرمی‌کنند همه مردم و همه کشورها چنین‌اند. و این خطای بسیار بزرگی است. حساسیت دینی نزد ما همچنان حساسیت قرون وسطایی و هرلحظه آماده شعله‌ور شدن است. چون جهان اسلام به طور کلی تاکنون فرصت آن را نیافته تا انقلاب‌های علمی و دینی و فلسفی را هضم کند که ملت‌های اروپایی در طول چهار قرن متوالی از دوران رنسانس در قرن شانزدهم و تا به امروز تجربه کردند. در نتیجه بار اصلی بر تفاوت تاریخی یا فاصله بزرگ تاریخی است که میان ما و آنها وجود دارد. نمی‌توان این حفره تاریخی را در مدتی کوتاه پر کرد. اما ما بدون شک رو به جلو و به سمت روشنگری قدم برمی‌داریم. سخن آخر و پایانی: باید سطح معیشت نسل‌های مهاجر در مناطق فقیر حومه به حاشیه رانده شد را بهبود بخشید وگرنه همچنان لقمه آماده برای تندروی و تندروها خواهند ماند. این مسئله‌ای واقعا جدی است. و این همانی است که رئیس جمهوری مکرون خود وعده داد.  



پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
TT

پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)

با صداقتی نادر، رمان‌نویس لیبیایی-بریتانیایی «هشام مطر» ترجمه‌اش از کتاب «رؤیاهای آخر» نجیب محفوظ را با یک اعتراف آغاز می‌کند.
مطر در تنها دیدارشان در دهه ۹۰ میلادی، از محفوظ پرسید که نویسندگانی را که به زبانی غیر از زبان مادری‌شان می‌نویسند، چگونه می‌بیند؟

این پرسش بازتاب دغدغه‌های نویسنده‌ای جوان بود که در آمریکا متولد شده و مدتی در قاهره زندگی کرده بود، پیش از آنکه برای در امان ماندن از رژیم معمر قذافی (که پدر مخالفش را ربوده بود) به بریتانیا برود و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی با هویتی جعلی نام‌نویسی کند.
و پاسخ محفوظ، همانند سبک روایت‌اش، کوتاه و هوشمندانه بود: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»

«خودم را یافتم... رؤیاهای آخ

اما مطر اعتراف می‌کند که در بازخوانی‌های بعدی‌اش از آن گفتگو، چندین بار خود را در حال افزودن حاشیه‌ای یافت که محفوظ هرگز نگفته بود: خلاصه‌ای که می‌گفت: «هر زبان، رودخانه‌ای است با خاک و محیط خودش، با کرانه‌ها و جریان‌ها و سرچشمه و دهانه‌ای که در آن می‌خشکد. بنابراین، هر نویسنده باید در رودخانه زبانی شنا کند که با آن می‌نویسد.»

به این معنا، کتاب «خودم را یافتم... رؤیاهای آخر» که هفته گذشته توسط انتشارات «پنگوئن» منتشر شد، تلاشی است برای ساختن پلی میان سه رودخانه: زبان عربی که محفوظ متن اصلی‌اش را به آن نوشت، زبان انگلیسی که مطر آن را به آن برگرداند، و زبان لنز دوربین همسر آمریکایی‌اش «دیانا مطر» که عکس‌های او از قاهره در صفحات کتاب آمده است.

مطر با انتخاب سیاه و سفید تلاش کرده فاصله زمانی بین قاهره خودش و قاهره محفوظ را کم کند (عکس‌: دیانا مطر)

کاری دشوار بود؛ چرا که ترجمه آثار محفوظ، به‌ویژه، همواره با بحث و جدل‌هایی همراه بوده: گاهی به‌خاطر نادقیق بودن، گاهی به‌خاطر حذف بافت و گاهی هم به‌خاطر دستکاری در متن.
اندکی از این مسائل گریبان ترجمه مطر را هم گرفت.
مثلاً وقتی رؤیای شماره ۲۱۱ را ترجمه کرد، همان رؤیایی که محفوظ خود را در برابر رهبر انقلاب ۱۹۱۹، سعد زغلول، می‌یابد و در کنارش «امّ المصریین» (لقب همسرش، صفیه زغلول) ایستاده است. مطر این لقب را به‌اشتباه به «مصر» نسبت داد و آن را Mother Egypt (مادر مصر) ترجمه کرد.

عکس‌ها حال و هوای رؤیاها را کامل می‌کنند، هرچند هیچ‌کدام را مستقیماً ترجمه نمی‌کنند(عکس‌: دیانا مطر)

با این حال، در باقی موارد، ترجمه مطر (برنده جایزه پولیتزر) روان و با انگلیسی درخشانش سازگار است، و ساده‌گی داستان پروژه‌اش را نیز تداعی می‌کند: او کار را با ترجمه چند رؤیا برای همسرش در حالی که صبح‌گاهی در آشپزخانه قهوه می‌نوشید آغاز کرد و بعد دید ده‌ها رؤیا را ترجمه کرده است، و تصمیم گرفت اولین ترجمه منتشرشده‌اش همین باشد.
شاید روح ایجاز و اختصار زبانی که محفوظ در روایت رؤیاهای آخرش به‌کار برده، کار مطر را ساده‌تر کرده باشد.
بین هر رؤیا و رؤیای دیگر، عکس‌های دیانا مطر از قاهره — شهر محفوظ و الهام‌بخش او — با سایه‌ها، گردوغبار، خیالات و گاه جزئیات وهم‌انگیز، فضا را کامل می‌کنند، هرچند تلاش مستقیمی برای ترجمه تصویری رؤیاها نمی‌کنند.

مطر بیشتر عکس‌های کتاب را بین اواخر دهه ۹۰ و اوایل دهه ۲۰۰۰ گرفته است(عکس‌: دیانا مطر)

در اینجا او با محفوظ در عشق به قاهره شریک می‌شود؛ شهری که از همان جلسه تابستانی با نویسنده تنها برنده نوبل ادبیات عرب، الهام‌بخش او شد.
دیانا مطر با انتخاب سیاه و سفید و تکیه بر انتزاع در جاهایی که می‌توانست، گویی تلاش کرده پلی بسازد بین قاهره خودش و قاهره محفوظ.
هشام مطر در پایان مقدمه‌اش می‌نویسد که دلش می‌خواهد محفوظ را در حالی تصور کند که صفحات ترجمه را ورق می‌زند و با همان ایجاز همیشگی‌اش می‌گوید: «طبعاً: البته.»
اما شاید محتمل‌تر باشد که همان حکم نخستش را دوباره تکرار کند: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»
شاید باید بپذیریم که ترجمه — نه‌فقط در این کتاب بلکه در همه‌جا — پلی است، نه آینه. و همین برایش کافی است.


ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت
TT

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

با درگذشت ناهید راچلین، رمان‌نویس ایرانی-آمریکایی و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان ایرانی که به زبان انگلیسی درباره گسست‌های هویتی، رنج‌های تبعید و برخورد فرهنگ‌ها می‌نوشت، در ۳۰ آوریل ۲۰۲۵، در سن ۸۵ سالگی، زندگی خلاقانه‌ای به پایان رسید. به گفته منتقدان، راچلین «پراکند‌ه‌ترین رمان‌نویس ایرانی در آمریکا» بود و نخستین کسی بود که تصویری دقیق از درون جامعه ایران پیش از سقوط حکومت شاه ارائه داد.
ناهید راچلین– که نام خانوادگی او پس از ازدواج چنین شد و نام خانوادگی ایرانی‌اش «بُزرگمهر» بود – در ۶ ژوئن ۱۹۳۹ در شهر اهواز به دنیا آمد. او در خانواده‌ای با ده فرزند رشد یافت؛ خانواده‌ای که در آن سنت‌های ایرانی با تأثیرات غربی درآمیخته بودند. پدرش ابتدا قاضی بود و سپس پس از استعفا، وکیل شد. به‌نظر می‌رسد دوران کودکی‌اش پرآشوب بوده، چرا که در ماه‌های نخست زندگی به عمه‌اش مریم سپرده شد تا او را بزرگ کند. وقتی به سن ۹ سالگی رسید، پدرش برای جلوگیری از ازدواج زودهنگام او – همان‌گونه که مادرش در همین سن ازدواج کرده بود – دختر را از عمه باز پس گرفت.
این واقعه تأثیر عمیقی بر شخصیت راچلین گذاشت. او بعدها نوشت که حس می‌کرد از مادر واقعی‌اش ربوده شده است، و هرگز او را «مادر» خطاب نکرد. در تمام عمر، همیشه در رؤیای بازگشت به آغوش امن عمه مریم بود.
راچلین در این فضای خانوادگی پرتنش و با وجود مخالفت پدر، برای فرار از فشارهای خانواده و جامعه، با کمک برادرش پرویز، بر رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل پافشاری کرد. سرانجام در کالج زنانه «لیندوود» در ایالت میزوری پذیرفته شد و بورسیه کامل گرفت، اما تنها پس از وعده بازگشت به ایران برای ازدواج، پدرش به او اجازه سفر داد.
ناهید در دنیای جدید آمریکایی، با نوعی دیگر از انزوا روبه‌رو شد. او بعدها در خاطراتش «دختران پارسی» (۲۰۰۶) نوشت: «گمان می‌کردم از زندانی گریخته‌ام، اما خود را در زندانی دیگر از تنهایی یافتم.»
در این زندان تازه، نوشتن برایش پناهگاه شد و زبان انگلیسی فضایی از آزادی برای او گشود؛ فضایی که هنگام نوشتن به فارسی احساس نمی‌کرد. او در مصاحبه‌ای گفته بود: «نوشتن به زبان انگلیسی آزادی‌ای به من داد که هنگام نوشتن به فارسی هرگز حس نمی‌کردم.»
راچلین در سال ۱۹۶۱ مدرک کارشناسی روان‌شناسی گرفت. پس از فارغ‌التحصیلی، نامه‌ای کوتاه برای پدرش نوشت و او را از تصمیمش برای عدم بازگشت به ایران آگاه کرد. در پی آن، پدرش تا دوازده سال با او قطع رابطه کرد. در این مدت، راچلین تابعیت آمریکایی گرفت (۱۹۶۹)، با روان‌شناس آمریکایی هاوارد راچلین ازدواج کرد و صاحب دختری به نام لیلا شد. او بورسیه «والاس استگنر» در نویسندگی خلاق را دریافت کرد و در همین دوران شروع به نوشتن نخستین رمانش «بیگانه» (Foreigner) کرد که در سال ۱۹۷۸ – تنها یک سال پیش از انقلاب ایران – منتشر شد.

رمان «بیگانه» با احساسی لطیف، دگرگونی تدریجی شخصیتی به نام «فری» را روایت می‌کند؛ زیست‌شناسی ایرانی در اوایل دهه سوم زندگی‌اش که پس از ۱۴ سال زندگی آرام و یکنواخت در حومه سرد بوستون، به هویتی سنتی و محافظه‌کار در ایران بازمی‌گردد. رمان نشان می‌دهد چگونه دیدگاه‌های غربی فری به‌تدریج در بستر جامعه ایرانی محو می‌شوند. او شوهر آمریکایی‌اش را ترک می‌کند، کارش را کنار می‌گذارد، حجاب را می‌پذیرد و از خود می‌پرسد که آیا آمریکا واقعاً کشوری منظم و آرام است و ایران آشفته و غیرمنطقی یا برعکس، آمریکا جامعه‌ای سرد و عقیم است و ایران سرزمینی پرشور و با قلبی گشوده؟ منتقد آمریکایی «آن تایلر» در نقدی در نیویورک تایمز چنین پرسشی را مطرح کرد. از سوی دیگر، نویسنده ترینیدادی «وی. اس. نایپول» در توصیف این رمان گفت: «بیگانه»، به‌گونه‌ای پنهان و غیرسیاسی، هیستری قیام‌هایی را پیش‌بینی کرد که منجر به سقوط نظام شاه شد و به استقرار جمهوری دینی تحت رهبری خمینی انجامید.
آثار ناهید پیش از انقلاب در ایران منتشر نشدند. سانسور حکومتی آنها را به‌خاطر تصویر منفی از جامعه ایران، به‌ویژه توصیف محله‌های فقیر و هتل‌های ویران، ممنوع کرده بود؛ تصویری که در تضاد با روایت مدرن‌سازی دوران شاه بود. پس از انقلاب نیز دولت خمینی، که نسبت به هرگونه تصویر منفی از ایران حساس بود، به ممنوعیت آثار راچلین ادامه داد. در نتیجه، هیچ‌یک از آثارش تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌اند و کتاب‌هایش در ایران ممنوع بوده‌اند.
راچلین همچنین رمان «ازدواج با بیگانه» (۱۹۸۳) را نوشت که با نگاهی تند، چگونگی تحمیل قدرت نظام دینی خمینی بر جامعه ایران را به تصویر کشید. پس از آن آثار دیگری نیز منتشر کرد، از جمله: «آرزوی دل» (۱۹۹۵)، «پریدن از روی آتش» (۲۰۰۶)، «سراب» (۲۰۲۴) و دو مجموعه داستان کوتاه: «حجاب» (۱۹۹۲) و «راه بازگشت» (۲۰۱۸). همچنین خاطراتش با عنوان «دختران پارسی» (۲۰۰۶) منتشر شد. آخرین رمانش «دورافتاده» قرار است در سال ۲۰۲۶ منتشر شود؛ داستان دختری نوجوان که زودهنگام به ازدواج واداشته شده است، الهام‌گرفته از سرگذشت مادر خودش.
راچلین در تمامی آثارش، به کندوکاو زخم‌های ایران در نیمه دوم قرن بیستم می‌پرداخت: سرکوب سیاسی، سلطه سنت، ناپدید شدن معلمان و نویسندگان منتقد، سلطه ساواک، و نیز آن حسرت سوزان برای کودکی‌ای که ناتمام ماند و دردهای هویت دوپاره. مضمون مادری نیز در نوشته‌هایش پررنگ است؛ از رابطه پیچیده با مادر زیستی، تا عشق عمیقش به عمه‌اش، و در نهایت رابطه‌اش با دخترش لیلا که از او به عنوان «بهترین دوست زندگی‌ام» یاد کرده است. راچلین با زبان، احساسات متلاطم خود میان دو جهان را به‌دقت بیان می‌کرد، اما ژرف‌ترین لحظه فقدان برایش در سال ۱۹۸۱ رخ داد، زمانی که از مرگ خواهر عزیزش باری – پس از سقوط از پله – باخبر شد. غم چنان بر او چیره شد که تا ۲۵ سال نتوانست درباره باری بنویسد، اما در پایان خاطراتش فصلی صمیمی به او اختصاص داد و نوشت: «آری، باری عزیز، این کتاب را می‌نویسم تا تو را به زندگی بازگردانم.»
ناهید راچلین در نیویورک بر اثر سکته مغزی درگذشت – به گفته دخترش – و با مرگ او، ادبیات مهاجرت ایرانی یکی از ژرف‌ترین نویسندگان خود را از دست داد؛ صدایی نادر که شجاعت رویارویی و شفافیتِ حسرت را در کنار هم داشت، و توانست با دقت، تصویر شکاف‌های روانی و فرهنگی نسلی از ایرانیان را ثبت کند که سرنوشت‌شان گسست میان شرق و غرب بود.


«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض
TT

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

در رمان «وادی الفراشات/ دره‌ پروانه‌ها» از ازهَر جرجیس (انتشارات مسکیلیانی - تونس / الرافدین - بغداد 2024) یک نظم روایی موضوعی خاص وجود دارد که به دنبال ردپاهای تقریباً ثابت در دو رمان قبلی از ازهَر جرجیس می‌گردد: «خواب در باغ گیلاس» 2019 و سپس «سنگ سعادت» 2022. این دو رمان یک مجموعه روایی با جهان‌ها و موضوعات تقریبا تکراری شکل داده‌اند. می‌توان گفت که تکرار ویژگی‌ای است که بیشتر چندگانه‌ها بر پایه‌ آن بنا می‌شوند، و حتی بدون ویژگی تکرار نمی‌توان یک سیستم روایی را به عنوان چندگانه توصیف کرد. این امر از آن جهت که به هیچ وجه ایرادی در اصول اساسی ندارد، بلکه نوشته‌های مختلف جهت‌گیری‌ها و موضوعات مختلفی در چارچوب کلی مجموعه خواهند داشت. اما تکرار فشار می‌آورد که اغلب منجر به تحولی یا ناپایداری در جهان روایی می‌شود. در دو رمان قبلی، دو موضوع عمده وجود داشت. رمان «خواب در باغ گیلاس» به بازگشت خیالی به کشور پس از تبعیدی طولانی پرداخته بود. و رمان «سنگ سعادت» به روایت اعتراض و دنیاهای بی‌خانمانی توجه داشت. آیا در رمان «دره‌ پروانه‌ها» موضوع جدیدی مطرح می‌شود؟

دفتر ارواح

آسان‌ترین روش برای نوشتن یک رمان موفق این است که از سیستم نسخه‌نویسی استفاده کنید. این باور در «دره‌ پروانه‌ها» به روش‌های مختلفی نمایان می‌شود. بیایید به یاد بیاوریم که این همان روشی است که در دو رمان قبلی هم استفاده شد و آن‌ها موفقیت چشم‌گیری را به دست آوردند، چه از نظر انتشار و خوانده‌شدن، یا از نظر رسیدن به جایگاه بالایی در جوایز رمان عربی. آیا این توجیه برای تکرار تلاش برای بار سوم کافی است؟ دلیل قانع‌کننده این است که سیستم نسخه‌نویسی نظم روایی لازم را برای دو رمان فراهم کرده است. بنابراین، راوی‌ای وجود دارد که ابتدا به ما می‌گوید، یک پایان از پیش نوشته‌شده در آغاز رمان برایمان آورده شده. آیا پیش‌بینی یا اطلاع‌رسانی از پیش در مورد پایان، کارکرد ساختاری اساسی در رمان دارد؟ احتمالاً پاسخ به این سؤال مرتبط است با یک مشکل اساسی که به خود سیستم نسخه‌نویسی ارتباط دارد. بیایید پاسخ را خلاصه کنیم و بپرسیم: چرا سیستم نسخه‌نویسی در نوشتن یک رمان موفق مؤثر است؟ به نظر من نسخه‌نویسی به رمان این امکان را می‌دهد که بسیاری از مسائل را انجام دهد که مهم‌ترین آن شاید این باشد که امکان بازنویسی داستان همانند یک منطق دیگر را فراهم می‌کند. این امکان، راهی مناسب برای پیشنهاد تاریخ جدیدی است که با تاریخ روایی پذیرفته‌شده کاملاً متفاوت یا حتی متناقض است. بنابراین، «دره‌ پروانه‌ها» چه تاریخی پیشنهاد می‌دهد؟تاریخ «ارواح» یا تاریخ «مرده‌ها»، وظیفه بزرگی است که «مرده‌ها» به «زنده‌ها» واگذار می‌کنند؛ زیرا نوشتن تاریخ خاص مرگ، کاری است که باید «زنده‌ها» انجام دهند، اما «مرده‌ها» هر آنچه که از دستشان بر می‌آمد انجام داده و مرده‌اند، و این مسئولیت را به زنده‌ها می‌سپارند که تاریخشان را بنویسند. اما چه نوع «ارواحی» را «عزیز جواد»، قهرمان داستان و راوی آن، می‌خواهد بنویسد؟ رمان برای خود نوع جدیدی از ارواح را پیشنهاد می‌کند، ارواح «پروانه‌های بی‌نام»، یا کسانی که حتی فرصتی برای داشتن نام خاصی نداشته‌اند. بخشی از وظیفه مورخ این است که اجساد ناشناسی که در پیاده‌روها یا در سطل‌های زباله افتاده‌اند را نامگذاری کند، قبل از اینکه آن‌ها را در یک حفره یا دامنه تپه‌ای خارج از پایتخت دفن کند، و قبرستان پیشنهادی را «دره‌ پروانه‌ها» می‌نامد. و به طور مفروض، یا همانطور که خود رمان از ابتدا با عنوانش پیشنهاد می‌دهد، جمع‌آوری پروانه‌های مرده از خیابان‌ها موضوع جایگزین برای موضوعات بزرگ است، مانند روایت زندگی در سرزمین دیکتاتور یا اینکه رمان به موضوع اعتراض مربوط باشد. پس آیا «دره‌ پروانه‌ها» می‌خواهد روایت را در مقابل شلوغی روایت‌های بزرگ تا حدودی به ریتم آرام‌تر خود بازگرداند؟

جمهوری وحشت

شاید تصادف کور، «عزیز جواد» را به کشف روایت «دره پروانه‌ها» هدایت کند؛ زمانی که او با تاکسی قدیمی جسدهای تازه را جمع‌آوری کرده و آنها را در دره کم‌عمق نزدیک شهر «دیالی» دفن می‌کند. این تصادف شباهت زیادی به تصادف ورود پلیس به کتابخانه دایی «جبران» و یافتن کتاب «جمهوری وحشت» دارد که باعث زندانی شدن او به اتهام کتاب ممنوع مخالف با روایت دیکتاتور می‌شود. اما کتاب به «جواد» از طریق دوست دیروز او، که اکنون «متدین» شده و تاریخ بی‌خانمانی و گم‌شدگی خود را کنار گذاشته، می‌رسد؛ پس چگونه یک فرد تغییر کرده می‌تواند به روایت‌های لیبرال مخالف اعتماد کند؛ در حالی که او به روایت‌های دینی خود با اصل شناخته‌شده «فلسفه‌مان مثلاً» نزدیک‌تر است؟ اما نظم فرضی در «دره پروانه‌ها» تفسیری جدید از فقدان مستندات کافی برای روایت همان تصادف ارائه می‌دهد؛ چرا که زندگی «جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست؛ تصادف زندگی در کنار پدری که قادر به صحبت و ابراز خود نیست و این تصادف تبدیل به سرنوشتی می‌شود که راه فراری از آن نیست و زندگی ناقصی را تحت قدرت برادر بزرگ ادامه می‌دهد. آیا تصادف‌ها به پایان رسیده‌اند؟ زندگی «عزیز جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست که آخرین آن تصادفی است که او را به طور اتفاقی به روایت «دره پروانه‌ها» می‌رساند؛ بنابراین تصادف، به طنز، دلیل عشق میان او و «تمارا»، دختری از خانواده‌ای ثروتمند است و سپس ازدواج با او. و این تصادف است که دلیل اخراج او از شغل دولتی‌اش می‌شود. هیچ داستان منسجمی جز خود تصادف وجود ندارد. حتی لحظه‌ای که به داستان اصلی می‌رسد، داستان پروانه‌ها، که ربوده شدن «سامر» از سوی افراد ناشناس از درب خانه‌شان است، هیچ تفسیر منسجمی ندارد مگر اینکه این اتفاق پیش‌زمینه‌ای برای داستان پروانه‌ها و دره آن باشد. گویی رمان به‌طور ضمنی به ما می‌گوید که زندگی در سرزمین دیکتاتور و سپس زندگی قربانیانش فاقد صلاحیت برای توجیه است. و هیچ اشکالی ندارد، چرا که این خود ماهیت روایت پسامدرن است؛ روایت بدون توجیه‌ها و تفسیرهای اساسی، روایتی از نسخه‌نویسی که رمان جدید آن را با نگرش و منطقی متفاوت بازنویسی می‌کند.

دره پروانه‌ها... جدل پنهان

بگذارید به اصل داستان بازگردیم، دقیقاً به سؤال اصلی: موضوع رمان چیست؟ بلکه موضوع دست‌نوشته پیشنهادی چیست؟ دو مسیر مختلف، به ظاهر، بر دنیای رمان «دره پروانه‌ها» حاکم‌اند. مسیر اول نمایانگر داستان «عزیز جواد» است، که زندگی او را می‌بینیم؛ زندگی‌ای به تعویق افتاده و از اتفاقات مختلف تغذیه می‌شود. این مسیر بخش عمده‌ای از فضای نوشتاری متن را اشغال می‌کند؛ به طوری که سه فصل از پنج فصل که اندازه کل متن رمان است را تشکیل می‌دهد. به زبان اعداد، داستان عزیز جواد ۱۵۱ صفحه را در اختیار گرفته، به علاوه آنچه که در دو فصل دیگر فرامی‌گیرد. دست‌نوشته «دفتر ارواح»، که نسخه‌ای از دست‌نوشته ناتمام یا ناقص است، مشابه وبلاگ شب‌های مشهور است؛ همان‌طور که هزار و یک شب را داریم، دست‌نوشته ارواح تمام نمی‌شود و «دیگران» آن را می‌نویسند یا فصول جدیدی به آن اضافه می‌کنند. ما این موضوع را بدون کاوش بیشتر رها نمی‌کنیم تا به دست‌نوشته ارزش افزوده‌ای بدهیم؛ پیرمرد دست‌نوشته را در خودروی «جواد» رها می‌کند و به حال خود می‌رود، پس از آنکه پروانه‌ای جدید را در «دره پروانه‌ها» دفن کرده و ما را گمراه می‌کند که او «قرآن» را جاگذاشته. با «جواد» درمی‌یابیم که قرآن تنها نسخه‌ای از دست‌نوشته «دفتر ارواح» است. این گمراهی دارای کارکرد مفیدی است که به دست‌نوشته ارزش جدیدی می‌بخشد؛ تسویه اولیه‌ای که به طور غیرمستقیم بین «قرآن»، که در اینجا به معنی کتاب «قرآن» است، و «دفتر ارواح» صورت می‌گیرد، به سرعت معنای ضمنی پنهانی از توصیف «قرآن» را آشکار می‌کند؛ اصل لغوی قرآن همان‌طور که ابن منظور می‌گوید این است که قرآن: «وَإِنَّمَا سُمِّيَ الْمُصْحَفُ مُصْحَفًا؛ لِأَنَّهُ أُصْحِفَ، أَيْ جُعِلَ جَامِعًا لِلصُّحُفِ الْمَكْتُوبَةِ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ/ مصحف( قرآن) به این دلیل مصحف خوانده شد چون میان جلد خود همه صحف نوشته شده را شامل می‌شود». این معنی فراتر از دلالت اصطلاحی کتاب است و همچنان در معنای صحیفه‌های جمع‌شده در میان جلد کتاب اثرگذار است، چیزی که در اینجا با فرمول کتابی ناتمام یا ناقص هم‌راستا است و با دلالت «دست‌نوشته» ناقص هم‌خوانی دارد. اما این ارتباطات واقعی یا خیالی نمی‌توانند تناقض اساسی را که رمان آن را پنهان نمی‌کند، نادیده بگیرند؛ داستان اصلی داستان «عزیز جواد» است و نه حکایت یا دست‌نوشته «دفتر ارواح». این چیزی است که ارقام ادعا می‌کنند و حجم واقعی نوشتاری هر دو مسیر در رمان آن را تقویت می‌کند. آیا دلالت‌های اولیه عنوان رمان «دره پروانه‌ها» فرضیه پیشین را تأیید می‌کنند؟رمان با آخرین ملاقات دايی «جبران» با پسر خواهرش «عزیز جواد» در زندان آغاز می‌شود. در این دیدار اولین اشاره به داستان «دفتر ارواح» می‌آید؛ زیرا دایی «دست‌نوشته» را تحویل می‌دهد و به سوی قبر خود می‌رود. سپس دست‌نوشته و اثر آن به فراموشی سپرده می‌شود تا آنکه «عزیز جواد» با پیرمردی روبرو می‌شود که جنازه‌های کودکان را در دره پروانه‌ها دفن می‌کند. آیا این موضوع نشان می‌دهد که روایت به دلیل تقابل دو موضوع یا دو داستان که یکی از آنها به دیگری مرتبط نمی‌شود، به ترک خوردگی می‌رسد؟ آیا ما، خوانندگان، با ظاهر متن با حجم‌ها و تمایلاتش همراه می‌شویم یا فرض می‌کنیم که دره پروانه‌ها همان دلالت کلی تمام داستان‌هاست؟ شاید؛ زیرا ترک خوردگی و تقابل داستان‌ها و موضوعات، ویژگی داستان‌های پس از فروپاشی دیکتاتوری‌هاست و نیز نتیجه دست‌نوشته‌های ناتمام است. هرچه که تفسیر تقابل مورد نظر در «دره پروانه‌ها» باشد، رمان می‌کوشد تا جان سالم به در ببرد و به هیچ‌یک از تصادفات سازنده دنیای خود تمایل نداشته باشد. آنچه می‌تواند انجام دهد این است که تا حد ممکن از هرگونه تفسیر با تمایل آشکار پرهیز کند، اما حیف است؛ زیرا این همان «دره پروانه‌ها» است، داستان «عزیز جواد» و همین‌طور «دفتر ارواح»!

*منتقد عراقی