«فیروز در نودسالگی». این را شناسنامه میگوید، اما این جمله با معیار خلاقیت هیچ معنایی ندارد. از کی تا به حال نابغههای بزرگ را میتوان در سند تولد یا شناسنامه خلاصه کرد، در حالی که هویت آنان همیشه در حال شکلگیری است و هر روز و با هر اثر تازهای خود را از نو میآفرینند؟ چگونه اجزای این جمله میتواند درست از کار درآید، وقتی خبر هیچ شباهتی به مبتدای آن ندارد، و زنی که این جمله دربارهاش است، جز «جهیدن بر فراز زمان» و «پیمانِ ناگسستنی با جاودانگی» حرفه و نقشی دیگر نمیشناسد؟
«فیروز در نودسالگی». اما همه چیز دربارهٔ او خلاف این را میگوید: پیشانی روشن و بلندبالایش که پیوسته رفیعتر میشود؛ چشمانش که از گلولای زمین و تباهیهای ساکنانش روی گردان است؛ صدایش که طنینش را از سپیدهدمهای یاسگون، از دنبالههای صحراها و آهها، از نغمههای بلبلانی که در بندند، و از چترهای شادیِ فراموششدهای میگیرد که بیوقفه در انتظار عاشقان غایباند.
آیا حلیم الرومی میدانست هنگامی که راه آشنایی عاصی الرحبانی، موسیقیدان نابغه، و نهاد حداد، خوانندهٔ طلایی، را در استودیوهای رادیوی لبنان هموار میکرد، و آن آشنایی به عشق و ازدواج رسید، در چشماندازی وسیعتر در واقع زمینهٔ تحقق «مثلث طلاییِ» صدا و آهنگ و کلمه را در بهترین شکل و نمونهاش فراهم میساخت؟ او چنان مینمود که گویی دست تاریخ را گرفت تا بهانهای در اختیارش بگذارد و یک تصادف محض را به نقطهٔ عطفی دراماتیک تبدیل کند؛ نقطهای که تصویر هنر لبنانی را از مرحلهای به مرحلهٔ دیگر ببرد و به میدانش پاکیِ روستا، زیباییشناسی فولکلور و سایهروشنهای دورانهای گذشته را فراخوانَد، و میان سنت مردمی و نسیمهای مدرنیتهٔ نوآمده پیوند برقرار کند.

و هنگامی که لبنان در دورهٔ پس از استقلال توانست از اندکی رفاه، آزادی و امنیت بهرهمند شود، صدای فیروز ــ صدایی که هرچه چشمهساران از آن نیاز دارند در خود جمع دارد ــ توانست تصویری رمانتیک و آرمانشهری برای سرزمینی که به آن تعلق داشت ترسیم کند؛ تصویری که از زیباترین مناظر روستایی لبنان و آداب و رسوم آن الهام گرفته بود. این امر در کارهای اولیهای چون «حكاية الإسوارة/ حکایت دستبند»، «الليل والقنديل/ شب و فانوس» و «جسر القمر/ پل ماه» نمود یافت؛ آثاری که جشنوارههای بعلبک سکوی نمونهوارشان بود. خالده سعید در توصیف این تجربه میگوید: «رمانتیسم در آواز فیروز و موسیقی و شعر الرحبانیها در آن تصورِ جهانی رویان جلوهگر شد؛ جهانی که با اندوهی پاک، بیهیچ گریه و زاری، میدرخشد و با شخصیتهایی سر و کار دارد که به بهشتی رو به زوال ــ بهسبب دگرگونیهای اجتماعی ــ تعلق دارند.»
و چون این تصویر درخشان از میهن کوچک بهتدریج پس رفت و جا را به طوفانها و زلزلههایی از هر نوع سپرد، فیروز توانست در «ناطوره المفاتیح/ نگهبان کلیدها»، «ایام فخرالدین/ روزگار فخرالدین»، «جبال الصوان/ کوههای محافظت» و تا «پترا»، حنجرهٔ بیمانندش را در طنینافکندنِ ندای شورش بر ظلم، مقابله با استبداد، بشارت آزادی و برپاداشتن عدالتِ فرودستان به کار گیرد.
با این همه، تجربهٔ الرحبانی–فیروز به این حد از موفقیت نمیرسید اگر الرحبانیها جسارتِ آزمودن و نوآوری را تا دوردست دنبال نمیکردند، و اگر فیروز توان همراهی با آن ماجراجویی هنری–انسانی را نمیداشت؛ خواه از رهگذر آگاهی عمیقش از سرنوشت واقعیت و تاریخ، خواه بهسبب غنای روحی و اشراقیاش، یا تواناییِ صدایش در سازگار شدن با هر مأموریت سپردهشده. این صدا توانست آوازهای عاشقانه، میهنی، بَدَوی، ترانههای لالایی کودکان، موشحها، سرودهای حماسی و مناجاتهای صوفیانه را اجرا کند، بیآنکه دچار لغزش یا ضعف شود.
و گرچه برجهای نجومی همیشه در خوانش بختها و نوشتن نقشهٔ عمرها درست نمیگویند، اما تولد فیروز در چنین روزهایی از سال ۱۹۳۵، گویی پاسخی بود به نیاز لبنان به پشتیبانی اسطورهای که پهنهٔ میهن کوچک را گستردهتر کند و همزمان نقش پیشتازانهٔ آن را در آغاز نهضت دومش تقویت نماید؛ پس از دههها از نهضت نخست که با مارون النقاش، الشدیاق، یازجیها و بستانیها آغاز شد و با ادبیات مهاجرت و پیشگامانی چون جبران خلیل جبران، ابو شبكة، نعیمه و ریحانی ادامه یافت.
و اینکه فیروز در ماهی پاییزی به دنیا آمد، به صدایش ــ با وجود آنکه زندگی را میستاید ــ نغمهای از اندوه و حسرت مریمگون بخشید؛ نغمهای زوال ناپذیر. در صدای او چیزی هست که قشرِ ظاهری اشیا را کنار میزند، شادی را از پردهاش عریان میکند و در پیِ ماهیت اندوهبار جهان میگردد و بر نیمهٔ گمشدهٔ آن انگشت میگذارد، چنانکه سراب بر غیابِ آب دلالت میکند. اندوهِ فیروزی به اندوهی نجیب و زیبا نزدیکتر است؛ اندوهی که معنای بودن انسان بر زمین را پاس میدارد.
با این همه، صدای او تنها به فصلی یا اقلیمی منحصر نبود، بلکه خود را به هر چهار فصل میبخشید و زمام هر یک و بازتابشان در ژرفای انسان را در دست میگرفت. همانگونه که پاییز با شاعرانگی اندوهبار و بازتابهای آغشته به دلتنگیاش در ترانهٔ «ورقو الأصفر شهر أیلول/ برگهای زرد ماه سپتامبر» که جوزف حرب نوشت، نمود یافت؛ فیروز به زمستان نیز چهرهها و حالات گوناگون بخشید: چه در روایت عشق و جداییِ «بلیـل و شتی/ در شب و باران»، چه در پیوند جشنوار میان باران و عشق در «رجعت الشتویة/ باز زمستان»، چه در جستوجوی عاشقانی زمستانی در گسترهٔ پرهیب جهان در «وحدن بیبقوا/ تنها میمانند» اثر طلال حیدر، چه در ستایش بذری از باروری «ادونی» که زمستان آن را از دل زمین بیدار میکند در «شِتی یا دُنیا/ باران بباران»، و چه در گفتن از عشاقی که «تحت الشتی حبّوا بعضن/ زیر باران به هم دل دادند»؛ آنانی که عشقشان در زمستانی زاده شد و در زمستانی دیگر برای همیشه از هم جدا شد.
و اگر بهار، همان ارج و منزلتی را نیافته که همتایانش یافتهاند، علتش آن است که بهار «زیبایی در حالت تحققیافته» را تجسم میکند؛ حال آنکه هنر در جوهر خود همزادِ نقصان و وعدههای بهتعویقافتاده است. با این همه، جلوههایی از زندگی با شادابی گُشودگی و سایههای بهاری، در ترانههای کمتر شناختهشدهای چون «الربیع زار هذه الدیار/ بهار آمد به این دیار» که فیروز در سال ۱۹۵۵ خواند، یا ترانههایی مشهورتر همچون «طلّ وسألنی إذا نیسان دق الباب/ سرک کشید و پرسید بهار رسید» نمودار شده است. و اگر تابستان سهمی پُرمایه از صدای فیروز دارد، بدان سبب است که تابستان فصلی است که در آن روح همبستگی روستایی در لبنان، در زیباترین جلوهها و نمادهایش پدیدار میشود؛ چه در قالب رسوم فولکلور، عروسیها و شبنشینیها، و چه در آیینهای «العونه» و فصلهای چیدن و درو کردن.
و سخن گفتن از فیروز نمیتواند درست از کار درآید اگر درنگی طولانی در جشنگرفتن او از عشق، در چهرهها و حالات گوناگونش، نکنیم. بلکه باید گفت این صدایی که از ژرفترین جای روح و از لطافت آن میجوشد، خودِ عشق است؛ عشقی که از ریسمانهای اشتیاق، مناجات، و شور جسمانی و روحانی نسبت به معشوق بالا میرود. عشق در ترانهٔ فیروزی زمان را در سه بُعدش ــ گذشته، حال و آینده ــ همچنان اشغال میکند که فصلها و طبیعت و عناصر را. او در «حبیّتک بالصّیف/ دل به تو دادم در تابستان» عشقش را با قوت و صراحت و از راه خطاب و ندا آشکار میکند؛ یا در روایت پرشور «قالوا غمرنی مرتین وشدّ/ گفتند دوبار در آغوشم کشید و محکم گرفت»، اعترافی شهوانی را بر زبان میآورد. در عین حال میداند چگونه زیر سایهٔ متون کهن و دینی پناه گیرد، چنانکه در «أنا لحبیبی وحبیبی إلی/ من برای معشوقم و معشوقم برای من» که الهامگرفته از «نشید الأنشاد/ غزل غزلها» است.
و شاید گفتوگو دربارهٔ صدای فیروز بدون توقفی در رابطهٔ آن با کودکی و زمان ممکن نباشد. آنچه جهانِ فیروزی را اینچنین رنگِ افسون داده، همان چسبندگی دائمی آن به لحظهٔ پیدایش و شکفتن نخستینِ موجودات و عناصر است. نمودهای نمونهوار این ویژگی را میتوان در ترانههایی همچون «شادی» دید؛ کودکی که همیشه بر برفهای زمان میخکوب است؛ یا در «یا داره دوري فینا/ ای گردون ما را بگردان»، جایی که از شنونده دعوت میشود از جادهٔ عمرها پنهان شود و از بزرگ شدن ــ به نام فراموشی ــ دوری گزیند. بلکه پا را از این نیز فراتر میگذارد و از زمان میخواهد عقب بنشیند؛ به سالیان رفته نهیب میزند: «یا سنین اللّي رح ترجعیلي، ارجعیلي شی مرّه ارجعیلي/ ای سالهایی که به سویم بازمیگردید، یک باره برگردید»، و بهگونهای پنهان، نظریهٔ «بازگشت جاودانه» نیچه را بازتاب میدهد.
و شاید همین آمیزش کودکانهٔ فیروز با هستی، در کنار طنین چشمهسار مانند و پایانناپذیر حنجرهٔ کمنظیرش و شور اشراقیاش به زیبایی جهان، سبب شده صدای او پناه و حرزی برای میلیونها انسان شود؛ انسانهایی که به ریسمان صدای او از چاه پیری، فشار محرومیت و ستم، و هراس مرگ پناه میبرند. و آنگاه که در نودمین سال زندگیاش او را گرامی میداریم و برایش سالهایی افزونتر آرزو میکنیم، نمییابم جملهای شایستهتر برای پایاندادن به این نوشته جز گفتهٔ أنسی الحاج:
«صدای او را که میشنوم، چنان است که گویی اوست که مرا میشنود، بلکه گویی اوست که بهتر از هر کس به من گوش میسپارد، همانگونه که من به او گوش میسپارم. صدای او که در ما میریزد همچون شهیدی، و در پیرامونمان فرونشانده چون طوفانها، صدایی که غرایز معصومیت و توحش را در ما شعلهور میکند؛ صدایی چون چراغهایی در محراب، و همچون گلی نو و سرخ در باغی کهنسال.»




