«خُزّامی»؛ وجه دیگر رویارویی «قربانی» و «جلاد» 

سنان أنطون از سرنوشت‌هایی می‌نویسد که در مکانی بیگانه بازیابی می‌شوند  


جلد رمان 
جلد رمان 
TT

«خُزّامی»؛ وجه دیگر رویارویی «قربانی» و «جلاد» 


جلد رمان 
جلد رمان 

در رمان «خزّامی: سنبل وحشی» (نشر الجمل 2023)، آخرین رمان سنان أنطون، داستان‌ها به گونه‌ای استقلال فرضی خود را حفظ می‌کنند که گویی قالب‌بندی دیگری از سرنوشت ناخوشایند قهرمانان خود هستند. مثلاً داستان «سامی البدری» نه شباهتی به داستان «عمر» دارد و نه ارتباطی با آن؛ این دو داستان در دو مسیر متفاوت با هم شکل می‌گیرند و پیش می‌روند. از نظر زمانی، داستان عمر قبل از داستان البدری آغاز می‌شود. اما زمان روایت با لحظه بهم خوردن حافظه سامی و از دست دادن آن، سپس دوری از خانه پسرش سعد، پس از غوطه خوردن در «زوال عقل» آغاز می‌شود. لحظه آغاز، اول زمام جهان‌های مختلف روایی را در دست می‌گیرد. من در اینجا در مورد 3 جهان صحبت می‌کنم که با یکدیگر همپوشانی دارند، به همان اندازه که متفاوت هستند. ما فرمول‌بندی‌های مکان جایگزین را داریم که در اینجا تبعیدگاه خودخواسته نامیده می‌شود که با اخراج از مکان اصلی، یا وطن پا به عرصه وجود می‌گذارد. همچنین با اقتصاد روایی روبه روهستیم که با داستان سامی البدری پیوند می‌خورد که درمقابل آن بسط روایی قرارمی‌گیرد که در روایت خاطرات کوتاهی نمی‌کند. با این حال، رمان عمداً داستان‌ها را در هم می‌آمیزد تا معانی و دلالت‌های جدید مرتبط با میل عمر برای یافتن «روایتی» که متضاد با دلبستگی و تعلق به وطن باشد یا دست‌کم آن را مکانی مناسب برای زندگی تصور کند، تولید کند.

نیست جز «داستان من»
عمر از همان ابتدا و حتی قبل از اینکه پایش به سرزمین نجات یعنی آمریکا برسد، مقصد و دنیای آینده‌اش را انتخاب می‌کند، در واقع قبل از سوار شدن به هواپیما تصمیم خود را می‌گیرد که کشورش را از حافظه خود «محو» کند. «کیف» تقریباً خالی همسفر با عمر، به نظر می‌رسد نمادی باشد از حافظه‌ای که خالی می‌شود، به این امید که در آنجا، در کشور نجات، خاطره و هویت جدیدی «آفریده شود». اما تناقض و طنزماجرا از اینجا شروع می‌شود، دقیقاً از روایت خاطره‌ی جدید، زیرا رمان تنها به ما می‌گوید چگونه اولین حافظه بازیابی می‌شود، داستانی که در داستان عمر خلاصه می‌شود با وطنی که چیزی جز عذاب برای او به ارمغان نمی‌آورد، گویی هدف عمر از فرار رسیدن به «شمال» دوردست بود تا با خودش خلوت کند و داستانش را بگوید. پس هیچ حافظه جدیدی بدون داستان‌های قدیم وجود ندارد. اما چرا عمر (و پس از او سامی البدری) باید از کشورش دور شود تا به ما بگوید که در کشور خوشبختش چه بر سر او آمده است؟ آیا او نتوانست مانند قهرمانان رمان‌های قبلی این نویسنده در کشورش بماند و داستانش را تعریف کند؟
«خُزّامی» درگیر پاسخ دادن به این سؤالات نمی‌شود، بلکه به طور ضمنی به ما می‌گوید، شاید، در چارچوب دو داستان متضاد به آنها پاسخ خواهد دهد. با این حال، در عمل، فضایی را عرضه می‌کند که با آثار پیشین خود متفاوت است. شاید بهتر باشد بگوییم که «خُزّامی» آنچه را که «فهرس» -رمان قبلی أنطون- دغدغه آن را داشت، که پایان‌های چندگانه‌ای را برای «ودود» پیشنهاد می‌کرد، تکمیل کرده است، همچنین توانسته است، از جمله «رفتن» ودود به آمریکا و این فقط پایان احتمالی بود که محقق نشد.

«خُزّامی» به صراحت به ما می‌گوید که روایت مکان بدیل است و اگر دقت بیشتری می‌خواهی بگو که روایت سرنوشت‌های بازیابی شده در مکان غریب است. و همانطور که هیچ خاطره جدیدی در آنجا شکل نمی‌گیرد، مکان جایگزین روی عمر نیز تاثیری ندارد. شاید بهتر است موضوع را به شکل ریشه‌ای‌تر درک کنیم که تا زمانی که مکان جایگزین بدون اثر باشد، هیچ حافظه جدیدی در آنجا شکل نمی‌گیرد. رمان با مدخل‌های روایی که نشان دهنده«عدم» تأثیر مکان بر عمر است، کم نمی‌گذارد، «آیا وضعیت با سامی البدری تفاوت دارد؟!». مهمترین آنها میل لجام گسیخته به انکار روایت میهن و سپس تلاش برای جعل هویت و تاریخ خانوادگی متفاوت، اما کاملاً متفاوت با تاریخ واقعی است. این میل به «ریشه‌کن کردن» وطن، ترجمان نهایی از بین بردن عذاب و آثار مخرب آن بر عمر به دلیل بریده شدن گوش راستش بعد از فرار از ارتش است. این یک داستان کامل و جامع است که نمی‌توان آن را تفکیک کرد یا به آن افزود، عمر باید هر جا می‌رفت آن را با خود حمل می‌کرد، هیچ داستان دیگری نمی‌توانست با آن رقابت یا در کنار آن رشد کند و شکل بگیرد. فقط یک چیز را می‌پذیرد؛ بازیابی شود و از منظر صاحبش روایت شود. پس تعجب‌آور نیست که داستان‌های عاشقانه عمر با زنان «خارجی» شکست می‌خوردند و رابطه‌اش با آنها هیجانی بود و از لحظه «سکس» فراتر نمی‌رفت، بنابراین به روابط عشقی و ثبات انسانی تبدیل نمی‌شوند. درست مانند آن، داستان عمر در انکار هویت عراقی‌اش با شکست مواجه می‌شود و ادعای پورتوریکویی بودنش به پایان می‌رسد و در نهایت عمر را می‌یابیم که حتی قبل از اینکه با کسی که گوش راستش را بریده دیدار کند، به عراقی بودن خود اعتراف می‌کند.

زوال عقل مجازات کسی است که برنمی‌گردد
اما «خُزّامی» روایت بی بازگشت است، یا روایت مخالف بازگشت تبعیدی به کشورش، مانند مورد عمر که به شدت از بازگشت به کشوری که او را مجازات کرده امتناع می‌ورزد. بازگشت غیرممکن به خانه‌ای غصب شده در بغداد و این مورد سامی البدری، متخصص قلب است که پس از کشته شدن همسرش با دست خالی از کشور گریخت، آرام آرام کنترل ذهن خود را از دست داد. زیرا او نمی‌تواند به خانه خود در بغداد بازگردد. در هر دو مورد مجازات وجود دارد، اما در مورد سامی البدری، مجازات به حد شدیدترین موارد ریاضت حکایتی می‌رسد. برای مثال، رمان متن خود را با «سکوت» روایی آغاز می‌کند که توسط پیرمردی گمشده در خیابانی در یکی از شهرهای آمریکا نمایش داده می‌شود. و این پیرمرد کسی نیست جز سامی البدری. در اینجا چیزی نیست جز راوی که فقط یک چیز را در مورد پیرمرد گمشده می‌داند و آن اینکه باید خود پیرمرد گمشده را توصیف کند؛ نه حافظه‌ای، نه شخصیتی، نه هویتی که جزئیات مکان را حس کند. روایت در اینجا به چیزی شبیه دوربینی تبدیل می‌شود که شخصی را دنبال می‌کند که بی‌هدف حرکت می‌کند، گویی با حرکت چیزهایی روبه‌رو هستیم که جز گم شدن پیرمردی که برای برگشتن به «بغداد» کمک می‌طلبد، چیزی آنها را به هم گره نمی‌زند. من در اینجا به معنای مجازاتی فکر می‌کنم که در نتیجه ممانعت از بازگشت سامی به خانه‌اش در بغداد محقق می‌شود؛ آیا این تطهیر از گناه کبیره پزشکی است که نظام صدام او را مجبور به آن ساخت در حالی که او متخصص قلب و عروق است تا گوش سرباز فراری را از ارتش ببرد؟ شاید.
«خُزّامی» از متون پیشین نویسنده به ویژه «اعجام» و «فهرس» و در وجهی مهم از «یا مریم» بهره فراوان می‌برد

نه رمان، و نه خود سامی، درگیر دشواری جستجوی پاسخ نمی‌شوند؛ خود سامی پیش همسر و یکی از همکارانش اعتراف می‌کند که مجبور شده گوش سربازی را «ببرد» و این اعتراف هیچ تأثیری ندارد جز اینکه سوراخی خواهد بود که خاطرات، گذشته و تمام زندگی سامی از آن تخلیه می‌شود.
«زوال عقل» همه چیز را خواهد بلعید. سامی باید دو برابر هزینه بپردازد؛ کشته شدن همسر و از دست دادن خانه، سپس از دست دادن تمام حافظه. اینطور به نظر می‌رسد که یک عمل ناخواسته که پزشک مجبور به انجام آن شد، بهایش زوال عقل است؟ شاید، اما رمان پایبند به ردیابی و اعمال مجازات است. واضح‌ترین مظاهر تعهد، ریاضت یا اقتصاد حکایتی در جزئیات است. و در جاهای بسیاری، اقتصاد به پایان می‌رسد، زمانی که رمان به یکی دو جمله که خلاصه یک روز، یک حادثه یا یک داستان قدیمی است بسنده می‌کند. همچنین، بازگرداندن قابل توجه در تسلط راوی دانای کل بر روایت وجود دارد؛ تا خود به نقل فرازهایی که کم نیستند، بپردازد. خود سامی البدری ممکن است به موضوعی روایی تبدیل شود که از دیدگاه پرستارش «کارمن» در خانه سالمندان یا از طریق «سعد» در خانه دومی به دست ما برسد. امیدی به تطهیر از گناه غیر عمد نیست مگر از طریق رویارویی، در لحظه دیدار وحدت بخش عمر و سامی. رمان ما را در این تقابل بدون هیچ توجیهی و حتی ادعایی در مورد نقش قربانی و جلاد قرار می‌دهد. در حالی که «کارمن» ویلچر سامی را به سمت فروشگاه سنبل وحشی، جایی که عمر ایستاده، هل می‌داد، چیزی جز لبخندی بی معنی که شاید سامی روی صورتش کشید. بله، هیچ ادعای مهمی وجود ندارد جز اینکه عمر به تازگی شروع به بازیابی نام خود کرده و این اولین مقدمه برای یادآوری کشور است. دسته گلی از سنبل وحشی از دست سامی روی زمین می‌افتد. اما سئوال عمر ممکن است بی پاسخ بماند. اگر سامی، دکتری بود که گوشش را برید، او را به یاد می‌آورد. سامی سربازی را به یاد می‌آورد که او را روبه رویش روی صندلی نشاند و قبل از اینکه گوشش را ببرد، از او عذرخواهی کرد. آیا لبخند سامی البدری به چهره «قربانی» خود و محرومیتش از بیان حقایق داستانش، برای پاکسازی او از گناه تخطی از احکام بود؟ هیچ بریدن یا قطع عضوی از بدن انسان وجود ندارد مگر بعد از فساد و ورم آن، اما سامی ناکام ماند و خود را به «قصاب» تبدیل کرد و پس از آن راضی شد که مانند دیگران، گوسفندی در جامعه گوسفندان باشد. این رمان به منشور اول خود پایبند است. سامی البدری از بازی با داستان خود منع شد و به عمر آزادی کامل داده شد تا داستان خود را برای ما تعریف کند. این تقسیم منصفانه است.

«خُزّامی» از متون قبلی نویسنده، به ویژه «اعجام» و «فهرس» و در وجهی مهم از «یا مریم» در استفاده متناقض از روایت خاطرات، بهره فراوان می‌برد. 

همانطور که نویسنده تمایل دارد از دفتر خاطرات نزدیک به مرز شناسایی استفاده کند. اما روایت خاطرات در «خزامی»، عوالم روایت و داستان‌های روزانه‌اش را تغییر جهت می‌دهد، حتی گویی خاطرات، اعترافات معوق این دو شخصیت است. شاید مهمترین چیز این است که روایت خاطرات در اینجا واقعیت‌ها را به گونه‌ای دیگر بازگو می‌کند. ما اینجا درباره رمانی با دو قهرمان و نه یک قهرمان رو به رو هستیم، همانطور که در بیشتر رمان‌های قبلی نویسنده می‌بینیم، به جز «فهرس» که او در آن حرف اول را زد؛ فهرس، ودود و ماجرای بازگشت نمیر به بغداد. اما خاطرات «خزامی» متفاوت است. عمر داستانی کامل با دگرگونی‌های روایی مختلف دارد، یک بار به نقاب نزدیک‌تر به نظر می‌رسد که در نفی کشور تجسم می‌یابد و بار دیگر به بافت خود روایتی اشباع از صدای گوینده نزدیک می‌شود. و در روایت خاطرات در «خزامی»، شاید کاربرد جدیدی می‌یابیم که بین یادآوری بیرونی، اغلب با کلمات یک آهنگ عربی مانند ترانه‌های ام کلثوم یا ترانه‌های عراقی را ترکیب می‌کند. چنین استفاده‌ای از اغراق در اقتصاد روایی را در متن خاطرات بازیابی شده سامی نرم می‌کند. دفتر خاطرات روشن‌ترین و شاید موفق‌ترین شکل روایت باقی می‌ماند و ما نباید در تبدیل خاطرات به اعتراف اغراق کنیم. این کمی است، با این تفاوت که روایت خاطرات در «خزامی» به ما القا می‌کند که دو شخصیت، حداقل عمر، می‌خواهند به داستان خود اعتراف کنند، می‌خواهند کلاهی را که گوش بریده را پنهان می‌کند، از سرش بردارند.



فیروز در نود سالگی... روز تولدی که تاریخش را به یاد نمی‌آورد

فیروز بین حلیم الرومی و عاصی الرحبانی (آرشیو محمود الزیباوی)
فیروز بین حلیم الرومی و عاصی الرحبانی (آرشیو محمود الزیباوی)
TT

فیروز در نود سالگی... روز تولدی که تاریخش را به یاد نمی‌آورد

فیروز بین حلیم الرومی و عاصی الرحبانی (آرشیو محمود الزیباوی)
فیروز بین حلیم الرومی و عاصی الرحبانی (آرشیو محمود الزیباوی)

جشن تولد فیروز در سال‌های اخیر به یک سنت ماندگار تبدیل شده که هر سال در ۲۱ نوامبر برگزار می‌شود. رسانه‌ها در تمام حوزه‌هایشان به این مناسبت می‌پردازند و هم‌زمان شبکه‌های اجتماعی نیز در حالتی از شیفتگی جمعی، این روز را گرامی می‌دارند. این مراسم سالانه نشان‌دهنده حضور پررنگ و جاودانه فیروز در لبنان و دیگر کشورهای عربی است و تأکید می‌کند که نام او به یک پدیده زنده و فراگیر برای نسل‌ها و سنین مختلف تبدیل شده، هرچند که او تقریباً به‌طور کامل از انظار عمومی دور مانده است.

«در روزی به دنیا آمد که تاریخش را به یاد نمی‌آورد»

روایت رایج می‌گوید که فیروز در ۲۱ نوامبر ۱۹۳۵ متولد شده است، اما مدارک رسمی نشان می‌دهند که نهاد وديع حداد در ۲۰ نوامبر ۱۹۳۴ به دنیا آمده است. این ستاره جوان در مصاحبه‌ای رادیویی با رادیو مصر در زمستان ۱۹۵۵، گفته بود که بیست ساله است، که نشان می‌دهد او متولد ۱۹۳۵ است.
در گزارشی که محمد سید شوشه در سال ۱۹۵۶ تهیه کرد و در کتابچه‌ای از مجموعه «أنغام من الشرق» با عنوان «فیروز، خواننده خجالتی» منتشر شد، آمده است: «نام او فیروز است، اما در واقع نهاد وديع حداد نام دارد. او بیش از ۲۱ سال ندارد و در سال ۱۹۳۵ در بیروت در روزی نامعلوم متولد شده است».
اما در مصاحبه‌ای که در ماه مه ۱۹۵۷ در مجله «العروسة» منتشر شد، مقدمه‌ای آورده شده که می‌گوید: «او در بیروت در سال ۱۹۳۴ به دنیا آمده، اما نمی‌داند در چه روزی». این موضوع نشان می‌دهد که تولد او در سال ۱۹۳۴ بوده و به‌صورت رسمی در تاریخ ۲۰ نوامبر ثبت شده است.

فیروز در تصویری نامشخص از دوران نوجوانی (آرشیو محمود الزیباوی)

فیروز پیش از نهاد ظاهر شد

از نکات جالب این است که نام فیروز برای نخستین بار در فوریه ۱۹۵۰ مطرح شد، در حالی که نام واقعی او، نهاد حداد، تا اوایل سال ۱۹۵۲ در رسانه‌ها دیده نشد. این تأخیر در ظهور نام واقعی او نشان‌دهنده پنهان شدن وی از همان ابتدا پشت نام هنری‌ای است که به آن شناخته شد. نام فیروز نخستین بار در خبری کوتاه که در ۱۹ فوریه ۱۹۵۰ در مجله «الإذاعة» منتشر شد، به چشم خورد. این مجله خصوصی توسط روزنامه‌نگاری به نام فائق خوری مدیریت می‌شد. در این خبر آمده بود: «استاد حلیم الرومی به ما گفت که صدایی جدید کشف کرده که از دلنشین‌ترین صداهای آواز در لبنان است. او به صاحب این صدا نام فیروز را داده و قرار است او را در برنامه‌های ایستگاه رادیویی لبنان معرفی کند، پس از اینکه روی آموزش و پرورش حنجره او و آماده‌سازی آهنگ‌های ویژه برایش کار کرده است.»
حلیم الرومی که اوایل سال ۱۹۵۰ از قبرس به لبنان آمد، سمت مدیر بخش موسیقی رادیوی لبنان را بر عهده گرفت. او همزمان با آغاز به کارش در این بخش، کشف صدایی جدید را اعلام کرد که نام فیروز را بر او گذاشته بود. او این کشف را با اجرای آهنگی به لهجه مصری با عنوان «ترکت قلبی وطاوعت حبک» از کلمات منیر عوض معرفی کرد. این آهنگ در ۲۴ فوریه ۱۹۵۰ پخش شد، همان‌طور که برنامه‌های رادیویی منتشرشده در مجلات آن زمان نشان می‌دهند.

نخستین ترانه‌ها

ترانه «ترکت قلبی» آغازگر مسیر فیروز به عنوان یک خواننده «سولو» در فوریه ۱۹۵۰ بود. در ماه بعد، او در بخش «رکن الشباب» ترانه‌هایی از نوع «ترانه‌های رقص» اجرا کرد که آهنگ‌سازی آنها بر عهده جورج فرح، آهنگساز لبنانی و یکی از همکاران رادیو و کنسرواتوار ملی موسیقی بود. در ماه مه، فیروز آهنگ «یا حمام یا مروح بلدک» را با کلمات فتحی قورة و آهنگ حلیم الرومی اجرا کرد. این آهنگ به سبک مصری بود و به دلیل انتشار آن روی صفحه گرامافون دو سال بعد، همچنان شناخته شده است.
این مسیر با اجرای ترانه‌هایی مانند «رومبا عطشان» در ژوئیه و «رومبا عیون» در اوت در برنامه «رکن الشباب» ادامه یافت. در همان ماه اوت، فیروز سرود «المهاجرین» را با آهنگ‌سازی جورج ضاهر اجرا کرد. مجله «الإذاعة» این اثر را ستود و اجرای فیروز را «زیبا و قدرتمند» توصیف کرد، اما از صدای جورج ضاهر به دلیل ضعفش انتقاد و تأکید کرد که حضور فیروز عامل اصلی موفقیت این اثر بود.
در پایان اوت، فیروز با آهنگ‌سازی جورج ضاهر، دو ترانه از مقامات مختلف اجرا کرد: یکی از مقام بیات با عنوان «یا قلب حاج تنوح» و دیگری از مقام عجم با عنوان «نحن البنات اللبنانیات». یک منتقد مجله «الإذاعة» اجرای فیروز در آهنگ اول را موفق ندانست، زیرا صدای او با این سبک غریبه بود، اما او را در آهنگ دوم ستود و نوشت: «این آهنگ با صدای درخشان او هماهنگ بود و او آن را با تلاشی قابل تقدیر به سرانجام رساند.»

فیروز به همکاری با جورج فرح و جورج ضاهر در «رکن الشباب» ادامه داد و گفت‌وگوی موسیقایی «أین أنت» را با خواننده‌ای به نام کلوفیس الحاج و گفت‌وگوی دیگری با عنوان «سامبا الکروم» را با خواننده دیگری به نام جورج عازار اجرا کرد. اما امروزه هیچ اثری از این آثار اولیه فیروز در آرشیو رادیو یافت نمی‌شود.

حنجره‌ای با برد بلند

در اوایل اکتبر، مجله «الإذاعة» مقاله‌ای با عنوان «کُر رادیو، مدرسه‌ای مدرن برای استعدادها» منتشر کرد و نوشت که این گروه کر شامل چهار خانم به نام‌های لیلی صعیدی، کاروان، فیروز و آمال است. در ادامه آمده بود: «از این گروه کر، خوانندگان زن و مرد بسیاری فارغ‌التحصیل شده‌اند. از میان خوانندگان زنی که اکنون برای فارغ‌التحصیلی از گروه کر آماده می‌شوند، خواننده نوظهوری به نام فیروز است که دارای حنجره‌ای با برد بلند است و تمام سبک‌های موسیقی را با مهارت اجرا می‌کند. او تانگو و والس را با همان سهولتی اجرا می‌کند که موشحات اندلسی را می‌خواند.»
این نوشته نشان می‌دهد که فیروز کار خود را در رادیو به‌عنوان یک «همخوان» در گروه کر زنانه‌ای متشکل از چهار صدا آغاز کرد و به‌سرعت به‌عنوان خواننده‌ای مستقل (سولو) نیز فعالیت خود را ادامه داد.
این تمجید از خواننده نوظهور بار دیگر در پایان اکتبر تکرار شد، هنگامی که مجله مقاله‌ای با عنوان «هنرمندان فردا» منتشر کرد. محمد بدیع سربیه در این مقاله به تعدادی از خوانندگان زن پرداخت و در پایان نوشت: «اما صدای دلنشین و روح‌نواز فیروز که همیشه در کنسرت‌های رادیو می‌شنویم، به‌زودی جایگاه خود را در میان بهترین صداهای موسیقی لبنان خواهد یافت.»

فیروز با حلیم الرومی در میان تعدادی از کارکنان بخش موسیقی رادیوی لبنان، اوایل دهه پنجاه میلادی (آرشیو محمود الزیباوی)

همکاری تدریجی با عاصی و منصور

فیروز فعالیت خود را در رادیو به‌عنوان همخوان در گروه کر و خواننده‌ای مستقل آغاز کرد. این فعالیت او را با برادران عاصی و منصور الرحبانی، که پیش از او وارد این حوزه شده بودند، همراه ساخت. عاصی در زمستان ۱۹۴۸ به‌عنوان نوازنده ویلن و آهنگساز در رادیوی لبنان استخدام شد و منصور از همان ابتدا با او همکاری کرد، همان‌طور که مرور مجلات رادیویی آن دوران نشان می‌دهد.
نام الرحبانی در برنامه‌های رادیویی از مارس ۱۹۴۸ به بعد دیده می‌شود و سپس عنوان «گروه الرحبانی در اجرای ترانه‌های متنوع» ظاهر می‌گردد. این برنامه به یک برنامه هفتگی در صبح‌های همان ساعت تبدیل شد.
در سال ۱۹۴۹ نیز نام الرحبانی در برنامه‌های رادیویی دیده می‌شود، اما جالب است که گاهی عنوان گروه به «سه‌نفره رحبانی» تغییر می‌کند که با ورود خواننده‌ای به نام نجوی، نام هنری سلوی الرحبانی، خواهر عاصی و منصور، هم‌زمان است. هرچند نام «برادران الرحبانی» گاهی از برنامه‌ها حذف می‌شد، اما در متن ترانه‌های الرحبانی منتشر شده در مجله «الإذاعة» دیده می‌شد، که نشان می‌دهد عاصی و منصور از همان ابتدا این نام مشترک را به کار برده‌اند.
شروع همکاری فیروز با برادران الرحبانی احتمالاً از طریق کار او در گروه کر رادیویی آغاز شد و این همکاری به‌تدریج به یک شراکت نزدیک تبدیل شد، نه به‌صورت ناگهانی، همان‌طور که گاهی امروز روایت می‌شود.
حلیم الرومی به این تحول در مقاله‌ای که در اکتبر ۱۹۵۴ در مجله «الإذاعة» منتشر کرد، اشاره کرد و داستان کشف فیروز را بازگو نمود. او در پایان نوشت:
«از عجایب روزگار این بود که وقتی فیروز را به همکارم عاصی الرحبانی معرفی کردم تا در برنامه‌های غنایی رقص شرکت کند، او به من گفت: این صدا برای ترانه‌های رقص مناسب نیست و شاید فقط برای ترانه‌های سبک قابل‌استفاده باشد. اما روزگار چرخید و فیروز توانمندترین و موفق‌ترین خواننده ترانه‌های رقص شد، و بنای هنری الرحبانی بر همین صدا استوار گشت، به اعتراف خود عاصی الرحبانی.»

«برای آواز مناسب نیست»

در مقابل، عاصی الرحبانی در مصاحبه‌ای که مجله «أهل الفن» در مه ۱۹۵۵ منتشر کرد، روایت می‌کند:
«من در حال آماده‌سازی برنامه‌های موسیقی و آواز برای رادیو بودم. روزی حلیم الرومی، رئیس بخش موسیقی رادیو، مرا دعوت کرد تا به صدای جدیدی گوش دهم. دختری جوان با کتابی در دست و پدرش همراه او آمدند. صدایش را شنیدم و گفتم: بد نیست. اما باور داشتم که او برای آواز مناسب نیست. برادرم نیز گفت که او به‌هیچ‌وجه برای آوازهای رقص مناسب نیست. با این حال، آموزش او را آغاز کردم و او به بهترین کسی تبدیل شد که این نوع آواز را اجرا می‌کند.»
در مصاحبه‌ای دیگر از سال ۱۹۵۶، که در کتابچه «فیروز، خواننده خجالتی» ذکر شده است، عاصی بیان می‌کند که هنگام ورود فیروز به رادیو صدای او را شنیده و به تلفظ او ایراد گرفته و آن را نیازمند اصلاح دانسته است. او اضافه می‌کند:

«از همان زمان برخی نقش‌ها را در برنامه‌هایی که از رادیوی لبنان ارائه می‌کردم به او سپردم و متوجه شدم که او استعدادهای نادری در اجرای درست و حفظ سریع بدون اشتباه دارد.»

فیروز با عاصی الرحبانی و حلیم الرومی، در کنار منصور الرحبانی، و در پس‌زمینه یکی از کارکنان رادیوی لبنان (آرشیو محمود الزیباوی)

ورود فیروز به‌عنوان خواننده «سولو» در آثار الرحبانی احتمالاً از پاییز ۱۹۵۰ آغاز شد و اولین اثر مشترک آن‌ها آهنگی صبحگاهی به نام «جناتنا» بود. با این حال، فیروز در این دوران به فعالیت‌های مستقل خود ادامه می‌داد و برادران الرحبانی نیز به فعالیت‌های مرسوم خود مشغول بودند.
در ماه‌های بعد، همکاری میان برادران الرحبانی و این خواننده نوپا مستحکم‌تر شد. فیروز جایگزین خواهر آن‌ها، سلوی الرحبانی، شد و به رکن اصلی گروه آن‌ها تبدیل گردید.
هم‌زمان با این همکاری، فیروز در رادیوی لبنان نیز به فعالیت خود ادامه داد و با آهنگسازان معتبر این شبکه همکاری کرد. از جمله، خالد ابوالنصر، که فیروز از ساخته‌های او ابیاتی منتخب از قصیده «یا أیها الشادی» سروده ایلیا ابوماضی، شاعر مهاجر، را اجرا کرد. اما این همکاری‌ها در سال‌های بعد به‌تدریج کاهش یافت.

شریک ماجراجویی الرحبانی

با همراهی عاصی و منصور، فیروز به ایستگاه «الشرق الأدنى» وابسته به رادیوی بریتانیا راه یافت و تحت حمایت صبری شریف، ناظر برنامه‌های موسیقی و غنایی این ایستگاه، قرار گرفت. صبری شریف از سال 1949 به ماجراجویی الرحبانی علاقه نشان داد و آن را پشتیبانی کرد. این همکاری در پاییز 1951 به مرحله جدیدی رسید، زمانی که مدیر رادیوی سوریه، احمد عسّه، نیز این پروژه را پذیرفت و توجه ویژه‌ای به آن نشان داد. مجموعه‌ای از ضبط‌های متنوع موجود در آرشیو رادیوی سوریه، که به عنوان بخشی از آثار نخستین همکاری برادران الرحبانی با فیروز باقی مانده، گواه این همکاری است.
از شگفتی‌های جالب توجه این است که در این دوره ابتدایی، صدای فیروز از طریق سه ایستگاه رادیویی به شهرت رسید و نام هنری او در مطبوعات مطرح شد، اما نام واقعی او ظاهراً هرگز بر زبان نیامد. نکته جالب‌تر این است که چهره او تقریباً برای دو سال کاملاً ناشناخته بود، تا این که مجله «الصیاد» در 13 دسامبر اولین عکس از او را منتشر کرد. این عکس در ستونی هفتگی کوچک در صفحه «أهل الفن» با عنوان «آرشیو هنر» چاپ شد که حاوی اولین اشاره به وضعیت اجتماعی فیروز نیز بود.