کفافیس شاعر فضای شرقی از تمدن یونانی 

90 سال پس از رفتن نویسنده «در انتظار بربرها»  

كفافيس
كفافيس
TT

کفافیس شاعر فضای شرقی از تمدن یونانی 

كفافيس
كفافيس

مارگریت یوسنار درباره کنستانتین کفافیس (1863-1933) می‌نویسد: «کفافیس مشهورترین شاعر یونان معاصر است و همچنین در هر صورت بزرگترین و ماهرترین و شاید مبتکرترین و مدرن‌ترین باشد. با این وجود، او بیش از آن از عصاره گذشته تغذیه می‌کند که هرگز تمام نمی‌شود». ژرژ کاتوی فرانسوی دیگری نیز همین عقیده را دارد که می‌نویسد:« تاریخ برای کفافیس همان تعامل بین گذشته و حال است که خودش برای آینده کار می‌کند (...) و تاریخ را طوری زندگی می‌کند که گویی تاریخ امتداد شخصی او در زمانی با گستره بیشتر است. و این گذشته (زنده) نیز مبتنی بر ماندگاری است که در آن می‌تواند به صورت برگشت‌پذیر با گذشته و آینده ارتباط برقرار کند». این دو پاراگراف شیوا بازتاب دهنده دنیای کفافیس است که قبل از اقامت در زادگاهش اسکندریه، در جوانی سفر به قسطنطنیه و بسیاری از شهرهای شرقی و مدیترانه‌ای را انتخاب کرد و این شهرها به شدت در تمام شعر او حضور می‌یابند.
کفافیس نه چندان به آتن، قلب تمدن یونان و نه به فیلسوفان یا شاعران آن از جمله هومر اهمیت می‌داد، بلکه به فضای شرقی آن تمدن که تا دریای سیاه و آسیای صغیر و تا سواحل جنوب شرقی مدیترانه دریای سیاه امتداد دارد، علاقه داشت.
در این فضای شرقی، به ویژه در اسکندریه و انطاکیه، تمدن دیگری در خارج از دیوارهای آتن طی سه قرن پس از مرگ اسکندر مقدونی پدید آمد. و آن تمدن حاصل تحملات و جنگها نبود، بلکه حاصل آمیختگی فرهنگها و نژادها بود، به طوری که آنهایی که دور بودند نیز می‌توانند یونانی باشند. این را ایزوکراتوس سیاستمدار آتنی تأیید می‌کند که می‌گوید:« یونانی‌ها برای ما نه تنها از نژاد ما هستند، بلکه کسانی هستند که با آداب و رسوم ما توافق دارند». به همین دلیل، کفافیس حاضر نشد به بیزانس از یک زاویه نگاه کند، زاویه فروپاشی امپراتوری روم شرقی، نقش تمدنی قسطنطنیه را تجلیل کند و کسانی را که در تاریخ آن می‌درخشیدند، خواه از عالمان و فرهیختگان نخبه باشند یا از شخصیت‌های سیاسی یادآوری کند. در شعر او مردم اسکندریه، انطاکیه، مصر و سوریه به وابستگی خود به فضای هلنی افتخار می‌کنند که به سمت شرق گسترش یافت تا به ایران رسید.
کفافیس در طول دوران شاعری خود علاقه‌ای به رویدادهای مهم جهان نشان نداد. در اشعار او هیچ اشاره‌ای به جنگ‌های بالکان که در سال 1912 آغاز شد و نه به جنگ جهانی اول و نه به مصائب رخ داده در آسیای صغیر که باعث شد تعداد زیادی از یونانیان پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی و تأسیس جمهوری ترکیه را ترک کنند، نمی‌یابیم. گویی همه این وقایع را در حالی که بیرون از مکان و زمان بوده زیسته؛ زیرا دلمشغولی واقعی او جهان هلنیستی باستان و بیزانس بود. اکنون اما، او فقط از طریق احساسات، آرزوها، رؤیاها و دغدغه‌های روزانه خود به آن نگاه می‌کند، یا از طریق آنچه از آن صحنه‌های کوچکی که مردم به آنها اهمیتی نمی‌دهند، به تصویر می‌کشد. این در شعر «پیرمرد» او بازتاب می‌یابد که در آن می‌گوید:« پیرمردی پشت میز کافه پر سر و صدا نشسته است، خمیده بر میز و روزنامه‌ای، تنها همراهش در برابرش/ از اعماق پیری غمگین و نفرت انگیزش گمان می‌کند از سال‌های جوانی که نیرومند بوده اندکی لذت برده است/ زیبا بود و خوش‌گفتار/ و می‌داند که بسیار پیر شده/ و احساس می‌کند و می‌بیند این را اما خیال می‌کند هنوز مثل دیروز جوان/ چقدر کوتاه است آن فاصله زمانی/ و می‌گوید که خیلی ساده لوح بود (چه دیوانگی)/ و بیش از حد گوش داد به حکمت دروغینی که درگوشش زمزمه می‌شد (فردا وقت کافی خواهی داشت)/ و انگیزه‌های سرکوب شده و شادی‌های زیادی را که قربانی کرد به یاد می‌آورد/ و اینک هر فرصت از دست رفته را با احتیاط احمقانه‌اش تحقیر می‌کند/ با این حال بسیاری از افکار و خاطرات پیرمرد را دچار سرگیجه می‌کند/ سپس سر برمیز کافه می‌گذارد و به خواب می‌رود».
فضای شرقی تمدن یونان در بسیاری از اشعار حضور دارد. شعر «پادشاهان اسکندریه» یکی از این اشعار است:« مردم اسکندریه گرد هم آمدند تا پسران کلئوپاترا / سیسیریون و دو برادر کوچکترش اسکندر و بطلمیوس را ببینند که برای اولین بار به مدرسه ریاضیات آورده شدند تا پادشاه شوند، در حضور یک ردیف شگفت‌انگیز از سربازان/ اسکندر برای پادشاهی ارمنستان، ماد و پارت تاج گذاری شد/ و بطلمیوس پادشاه کیلیکیه و سوریه و فنیقیه/ سیسیریون کمی جلوتر ایستاده بود و لباس ابریشم صورتی برتن داشت/ روی سینه او دسته گلی از سنبل/کمربندش دو ردیف یاقوت و آمتیست/ کفش‌هایش با نوارهای سفید گلدوزی شده با مروارید صورتی/ و لباسش از جامه دو برادرش شکوهمندتر و شرافتمندانه‌تر بود چون تاج پادشاهی پادشاهان را بر سرش گذاشتند/ مسلم است که مردم اسکندریه احساس می‌کردند که همه اینها چیزی جز حرف و چیزهای مناسب برای تزئین نمایش نیست/ جز اینکه روز گرم و زیبایی بود و آسمان آبی ناب/ و مدرسه ریاضی اسکندریه مظهر پیروزی عظیم هنر است/ و زیاده‌خواهی مجیزگویان و چاپلوسان اغراق آمیز بود و سیسرو همه ظرافت و زیبایی (پسر کلئوپاترا، از سلسله فراعنه) / بنابراین مردم اسکندریه هیجان‌زده به مهمانی می‌شتافتند/ شعارهایی به یونانی، مصری و گاه به زبان عبری سرمی‌دادند/ از این منظره شگفت‌انگیز خوشحال بودند، اگرچه به خوبی می‌دانند ارزش واقعی/ و همچنین عناوین توخالی آن پادشاهی‌ها را می‌شناختند».
کفافیس ما را به مقبره ليسياس نحوی نامی در بیروت می‌برد و می‌نویسد:« در همین نزدیکی، سمت راست در ورودی، در کتابخانه بیروت، لیسیاس نحوی را به خاک سپردیم. مکان به خوبی انتخاب شده است: ما آن را در کنار حاشیه نویسی‌ها، تفسیرها، متون و دفترهایش قرار دادیم که مملو از تفاسیر و اشکال زبان محاوره‌ای است که شاید هنوز به یاد داشته باشد که کجاست. بنابراین قبر او هنگام عبور از قفسه‌ها دیده می‌شود و مورد احترام قرار می‌گیرد».
مادر کنستانتین کفافیس تباری بیزانسی داشت. و از آنجایی که پدرش در جوانی فوت کرد، حضور این مادر بیوه بسیار زیاد بود؛ او تتیس است که پسرش آشیل را در حالی که در اوج جوانی کشته می‌شود، می‌بیند، او الکساندرا است که پس از کشته شدن خیانتکارانه پسرش آریستوبول، مضطرب و اندوهگین است. او مادر غمگینی است که پسر ملوان خود را در طوفان از دست داده:« موج‌ها ملوانی را در اعماق غرق کردند و مادری که خواب آن را می‌بیند، شمعی در مقابل تصویر مریم باکره می‌افروزد و به درگاه خداوند دعا می‌کند که پسرش سالم برگردد و اینکه هوا زیبا باشد. نگران، گوش به باد دراز می‌سپارد، اما شمایل غمگین و با وقار به دعاهای او گوش می‌دهد، زیرا می‌داند پسری که منتظرش است باز نخواهد گشت». مادر ممکن است در آن شعر نیز حضور داشته باشد که در آن کفافیس در مورد کراتیسلیا، مادر کلمونس، پادشاه اسپارت، می‌گوید که پذیرفت به عنوان گروگان خود را به بطلمیوس تسلیم کند و در حالی که با گریه اشک می‌ریزد به پسرش می‌گوید:« برو ای شاه لاسيديمونيا... وقتی از اینجا بروی، هیچ کس ما را در حال گریه نخواهد دید و رفتاری که اسپارتا را گرامی نمی‌دارد از ما سرنمی‌زند»...
حضور بیزانس در شعر «ایتاکا» متجلی می‌شود:« آرزو کن راه طولانی باشد/ و صبح‌های تابستان بسیار(چه لذت بخش می‌شود)/ وارد بندرهایی می‌شوی که هرگز ندیده‌ای/ در مراکز تجاری فنیقی بایست و تا می‌توانی چیزهای خوب، صدف و مرجان و کهربا و آبنوس و عطرهای معطر مختلف بخر/ از بسیاری از شهرهای مصر دیدن کن و مشتاقانه از خردمندان آنها بیاموز.» بربرها در شعر «در انتظار بربرها» ممکن است آن دسته از مردمان وحشی باشند که هر از گاهی به قسطنطنیه یا هر شهر متمدن دیگری حمله می‌کردند تا در آنجا مرگ و ویرانی به بار آورند. بنابراین همه از آنها می‌ترسیدند، اعم از امپراتور، درباریان، وزیران و سناتورهای او. ورود این بربرها اغلب برق‌آسا و غیرمنتظره است. در آن روز هولناک، ترس و تنهایی شهر را فرا گرفت و چهره‌های مردم غم گرفته و کوچه‌ها و میدان‌ها به سرعت خلوت شد و مردم به سوی خانه‌های خود شتافتند. چون خبر رسیده تایید کرد که بربرها می‌آیند... بعد شب می‌شود اما بربرها نمی‌آیند...
برای کفافیس، بازگشت به تاریخ، لذت افشای دروغ‌های تاریخ، ترسیم تصویری دقیق و شدید از فروپاشی امپراتوری‌ها، و تراوش گند، فساد و پیری را برای مردم و جوامع فراهم می‌کند به ویژه هنگامی که به انحلال و نابودی نزدیک می‌شوند، تمدن، تجمل و اخلاق والای خود را از دست می‌دهند و در بربریت و هرج و مرج فرو می‌روند. از همه اینها، کفافیس روش‌های زیبایی شناسی منحصر به فردی را ایجاد کرد، زیرا ما به سختی می‌توانیم چیزی را پیدا کنیم که بتوان آن را با شاعران زمان او مقایسه کرد. هنر از نظر او «یک نظام فرهنگی و اخلاقی و یک جست‌وجوی بی‌وقفه با هدف نفوذ به اسرار حافظه فردی و جمعی بود، چه از طریق احساسات، چه از طریق اخلاق، چه از طریق دین و چه از طریق فلسفه». در پایان، کفافیس تبدیل به «جادوگری می‌شود که اعمال و جانفشانی مردگان را یادآوری می‌کند تا جایی در حافظه جهانی تاریخ به آن‌ها بدهد». شاید این را در شعر «آواها» بیان کرده باشد که در آن می‌گوید: «صداهای خیالی/ صداهای محبوب آنان که از دنیا رفته‌اند/ یا آنان که گم شدند و برای من چون مردگان شدند/ گاهی آن صداها با ما سخن می‌گویند در رؤیاها/ گاهی از اعماق قلب ما چنین می‌کنند و فکر ما آن را می‌شنود/ و در یک لحظه با طنین شعر به سراغ ما می‌آیند و مانند موسیقی دور، محو می‌شوند».

* نویسنده تونسی



«حزب فیروزی‌ها»... اینگونه بیروت و دمشق درهای خود را به روی صدای فیروز گشودند

فیروز در ایستگاه «شرق نزدیک» در سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)
فیروز در ایستگاه «شرق نزدیک» در سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)
TT

«حزب فیروزی‌ها»... اینگونه بیروت و دمشق درهای خود را به روی صدای فیروز گشودند

فیروز در ایستگاه «شرق نزدیک» در سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)
فیروز در ایستگاه «شرق نزدیک» در سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)

فیروز فعالیت هنری خود را در زمستان سال ۱۹۵۰ با ورود به رادیو لبنان آغاز کرد. او در سال بعد با اطمینان به مسیر خود ادامه داد و بین سال‌های ۱۹۵۲ و ۱۹۵۳ به موفقیت بزرگی دست یافت؛ این موفقیت عمدتاً به همکاری او با برادران الرحبانی مرتبط بود، همان‌گونه که گزارش‌های مطبوعاتی آن زمان نیز گواهی می‌دهند.
مجله «الصیاد» فعالیت این «مثلث هنری متشکل از عاصی و منصور الرحبانی و خواننده فیروز» را در آن دوران دنبال کرد و با شور و اشتیاق فراوان، این خواننده را ستود که «توانایی فوق‌العاده‌ای در تنوع بخشیدن به نغمه‌ها دارد و ملودی‌های غربی را با همان قدرت و موفقیتی اجرا می‌کند که لحن‌های عتابا، ابو الزلف، موشحات، لیالی و ادوار را می‌خواند.»

اولین کنسرت‌ها بین بیروت و دمشق

این فعالیت هنری گسترده بین رادیو لبنان و «ایستگاه شرق نزدیک» تقسیم شد و به ندرت از این چارچوب فراتر رفت. در ۲۱ فوریه ۱۹۵۲، مجله «الصیاد» خبری کوتاه منتشر کرد که می‌گفت: «خواننده فیروز ستاره کنسرت هنری بود که توسط کمیته حمایت از تسلیحات در دمشق برگزار شد؛ این دختر جوان توانست احساسات حضار را با آهنگ‌های شاد و رقصان خود به دست آورد.» بررسی گزارش‌های مرتبط با این رویداد نشان می‌دهد که این برنامه یک کنسرت جمعی بود که توسط بانوان دمشق برای حمایت از حرکت تسلیحاتی ارتش سوریه ترتیب داده شد. این رویداد در سالن سینما دمشق و تحت حمایت رئیس دولت، فوزی سلو، و رئیس ستاد کل ارتش سوریه، سرهنگ ادیب شیشکلی برگزار شد.
برنامه این کنسرت توسط احمد عسه، مدیر رادیو سوریه، طراحی شده بود و تعدادی از ستارگان از جمله حلیم الرومی، سعاد محمد و حنان با ارکستر سمفونیک رادیو سوریه به رهبری احمد عسه در آن به صورت داوطلبانه آواز خواندند. همچنین بانوان دمشق نمایشی رقص سنتی الهام گرفته از هنر محلی سوریه ارائه کردند.
مجله «الإذاعة» در توصیف اولین حضور فیروز در صحنه دمشق نوشت: «فیروز با طوفانی از تشویق حضار روبرو شد؛ جمعیت بی‌صبرانه منتظر ظهور او در صحنه بود تا چهره این خواننده را ببیند که صدایش را از امواج اتر دوست داشتند. فیروز از این موقعیت هراس داشت و به توانایی خود در کنترل این جمعیت اطمینان نداشت، اما تشویق‌ها به او قدرتی بخشید و او با صدای عمیق و پر از طراوتش فضای سالن را پر کرد. بین هر قطعه و قطعه دیگر، حضار برای این خواننده که به اوج شهرت رسیده بود، به شدت دست می‌زدند.»

در کنار عاصی و منصور در شب‌نشینی‌ای که اتحادیه موسیقی‌دانان حرفه‌ای در بیروت برگزار کرد، بهار 1952

حضور فیروز در بیروت

مجله «الإذاعة» در ماه مه به حضور دیگر فیروز در نخستین شب‌نشینی «انجمن موسیقی‌دانان حرفه‌ای» در بیروت اشاره کرده و نوشته است: «خانم هنرمند فیروز ستاره شب بود با صدای عمیق و خیال‌انگیزش. او قصیده‌ای از اخطل الصغیر (بشارة الخوری) با عنوان «یا قطعة من کبدی» را که شاعر بزرگ برای دخترش وداد سروده بود، اجرا کرد. وداد نیز در میان مدعوین همراه با پدر شاعرش حاضر بود.»
در عرصه دیگری، مجله «الإذاعة» در اول ژوئن مقاله‌ای درباره نمایشنامه‌ای به نام «غابة الضوء» منتشر کرد که در کالج دخترانه آمریکایی (جونیور کالج) با حضور نخست‌وزیر سامی بک صلح، تعدادی از وزرا، نمایندگان و روزنامه‌نگاران ارائه شد. «این نمایشنامه شعری اسطوره‌ای از آثار برادران الرحبانی بود که فیروز همراه با دانشجویان جونیور کالج در آن ایفای نقش و آوازخوانی کرد.» در مقابل، در همان شماره خبری درباره نمایشنامه دیگری با عنوان «طروب» نقل شده که بر اساس «روزگار هارون‌الرشید و فتکش با برامکه» نوشته نقولا بسترس و آهنگسازی جورج فرح ساخته شده بود. فیروز در این نمایشنامه آواز می‌خواند و دانشجویان انستیتوی نمایش در کنسرواتوار ملی آن را اجرا کردند. «این اجرا موفق بود و فیروز بار دیگر ثابت کرد که خواننده‌ای ممتاز است.»

تشویق مردم او را «عصبی» می‌کند

این حضورهای زنده موارد نادری در نخستین دوران فعالیت هنری فیروز بودند و به نظر می‌رسد که در سال‌های بعدی تکرار نشدند. در ۱۸ سپتامبر، مجله «الصیاد» نوشت: «فیروز از کار در یکی از بزرگ‌ترین کاباره‌های عالیه با وجود حقوق خوبی که برای او در نظر گرفته شده بود، عذرخواهی کرد. دلیل او این بود که نمی‌تواند هر شب در مقابل تماشاگران حاضر شود و از فضیلت حیایی که همیشه همراه اوست دست بکشد.»
این تصویر در یادداشتی که مجله «الإذاعة» منتشر کرد با عنوان «فیروز، قهرمان استودیو» آشکارتر می‌شود. در متن این یادداشت آمده است: «بانوی ترانه‌های مردمی و رقصان، دانش‌آموخته کنسرواتوار ملی موسیقی و آموزشگاه الرحبانی، که اغلب آهنگ‌هایش را در حین تمرین ضبط می‌کند؛ یعنی آهنگ را به خاطر سپرده و در یک نوبت ضبط می‌کند.

او هیچ مشکلی ندارد که در هر لحنی، نقش دیگری را اجرا کند. از ویژگی‌های او این است که از صحنه و نگاه مردم هراس دارد و تشویق آن‌ها باعث می‌شود عصبی شود تا حدی که متن ترانه را فراموش کند. یک بار هنگام اجرای ترانه ماروشکا در استخر عالیه، متن ترانه را فراموش کرد و به شاعری تبدیل شد که جملاتی موزون اما بی‌معنا می‌سرود. اما در استودیوی رادیو، او قهرمانی است که بر نوازندگان تخت موسیقی، به‌ویژه عاصی الرحبانی، تسلط دارد و هرگز دچار تپق نمی‌شود، زیرا همیشه متن ترانه در دستش است.»

فیروز در بهار ۱۹۵۳ (آرشیو محمود الزیباوی)

فیروز با همکاری خود با برادران الرحبانی در رادیو موفقیت بزرگی کسب کرد و این موفقیت با ترانه عتاب به اوج رسید. مجله «الصیاد» در آخرین هفته سپتامبر ۱۹۵۲ نوشت: «باید گفت که ترانه عتاب که توسط عاصی الرحبانی ساخته و توسط فیروز خوانده شد، به آهنگ محبوب مردم در خانه‌ها و مجالس تبدیل شده است و شروع به تهدید آهنگ مردمی مشهور عاللوما اللوما کرده است»، آهنگی که شهرت ودیع الصافی را رقم زد.
در اوایل سال ۱۹۵۳، «الصیاد» درباره آثار برجسته برادران الرحبانی نوشت: «فیروز بیشترین تأثیر را بر این دو هنرمند داشته است، زیرا او با صدای عاطفی و قوی خود، به ویژه در ترانه عتاب، که در مقابل میکروفون با آن ذوب می‌شود و همراه خود قلب و احساسات شنوندگان را نیز ذوب می‌کند، به بهترین نحو آهنگ‌های آن‌ها را به نمایش گذاشته است.»

حزب «فیروزی‌ها»
این مثلث هنری به یک پدیده جوانانه هنری تبدیل شد که در لبنان و سوریه درخشید. در ۱۱ فوریه، «الصیاد» تحت عنوان «فیروزی‌ها» نوشت: «در دمشق تعداد زیادی از دانشجویان و جوانان خود را فیروزی‌ها می‌نامند، نسبت به خواننده لبنانی خوش‌صدایی که بسیار خجالتی است (فیروز). نام فیروز در جهان عرب بر سر زبان‌ها افتاده و به یکی از محبوب‌ترین نام‌ها در میان مردم، به ویژه جوانان و دانشجویانی تبدیل شده است که دائماً آهنگ‌های او را تکرار می‌کنند و با شور و اشتیاق او و برادران الرحبانی را مانند یک افتخار ملی یا پدیده‌ای قومی ستایش می‌کنند.»
در ۱۵ مارس، «الصیاد» بار دیگر به این پدیده پرداخت و نوشت: «به نظر می‌رسد حزب فیروزی‌ها در حال گسترش و رشد است، تا حدی که ممکن است با بزرگ‌ترین احزاب سیاسی این کشور رقابت کند. به‌محض اینکه این مجله اشاره کرد که بیشتر جوانان سوری این لقب را به دلیل علاقه‌شان به فیروز دارند، بسیاری از جوانان لبنانی، دختران و زنان نیز به ما نوشتند و حمایت خود را از این حزب اعلام کردند و گفتند که علاقه‌شان به فیروز کمتر از علاقه برادران سوری‌شان نیست. باید گفت اگر حزب خواننده فیروز در حال رشد و بزرگ شدن است، دو دلیل دارد: نخست اینکه صدای این خواننده عمیقاً دلنشین و بیدارکننده دردهای نهفته در قلب و روح است؛ و دوم اینکه لبنانی‌ها از احزاب سیاسی موجود که بر منافع شخصی و ایجاد فتنه‌های خوابیده استوارند خسته شده‌اند و اکنون با چراغ و شمع به دنبال احزابی همچون حزب فیروز می‌گردند که به آن‌ها آرامش و شادی ببخشد.»

فیروز در جلسه کاری ایستگاه «شرق نزدیک» در سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)

این پدیده توجه سلیم اللوزی را در زمانی که به‌عنوان خبرنگاری در حوزه هنر فعالیت می‌کرد، جلب کرد. او گزارشی کوتاه برای مجله «الکواكب» مصر نوشت که در ژوئن ۱۹۵۲ منتشر شد، با عنوان «خواننده‌ای که از شهرت هراس دارد». این گزارش با اشاره به انجمن «فیروزی‌ها» آغاز شد، که در بیروت توسط سعید فریحه و نجیب حنکش اداره می‌شد. سپس به خانه فیروز پرداخت که «در محله زقاق البلاط بیروت، منطقه‌ای از طبقه کارگر در پایتخت لبنان» قرار داشت. او نوشت که فیروز «از دیدار عکاس مجله (الکواكب) شگفت‌زده شد، زیرا به نور رسانه‌ها عادت نداشت و از دوربین‌ها به همان اندازه می‌ترسید که از حضور روی صحنه».
سلیم اللوزی از او پرسید: «چرا تلاش نمی‌کنی در سینما ظاهر شوی؟» فیروز پاسخ داد: «اگر از ظاهر شدن روی صحنه می‌ترسم، تصور کن در سینما چه خواهد شد!» این گزارش دو عکس استثنایی از فیروز را شامل می‌شد، و بعدها تصاویر دیگری که طی این بازدید نادر گرفته شده بودند، منتشر شدند. در ژوئن ۱۹۵۲، مجله «الإذاعة» به دوری فیروز از رسانه‌ها اشاره کرد و نوشت که او «در تقابل مداوم با عکاسان قرار دارد». پس از گذشت یک سال، مجله «الصیاد» تصویری پرتره از فیروز منتشر کرد و در توضیح آن نوشت که این دستاورد پس از درخواست‌های مکرر خوانندگان برای انتشار تصاویر مناسب از او حاصل شده است، زیرا تمامی تصاویر قبلی «ناقص و غیررضایت‌بخش» بودند.

نظرسنجی عشق

فیروز به پدیده‌ای بی‌همتا تبدیل شد؛ زیرا به‌عنوان خواننده‌ای که «پشت میکروفون پنهان می‌ماند»، شناخته می‌شد، همان‌طور که «الصیاد» در سپتامبر ۱۹۵۳ نوشت. با این حال، هنر او «محبوبیتی فراگیر داشت، از طبقه اشراف تا کارگران و زحمتکشان».

در همان ماه، وفیق العلایلی در مجله «الإذاعة» مقاله‌ای با عنوان «دختری که تمامی خوانندگان شرق عربی را پشت سر گذاشت» منتشر کرد و در مقدمه آن نوشت: «این دختر که تنها چند سال از شروع فعالیتش می‌گذرد و مردم او را فقط از طریق رادیو می‌شناسند، به قلب مخاطبان شرق عربی نفوذ کرده و به رؤیای آن‌ها در شب‌های آرام و خیال‌انگیز تبدیل شده است. این دختر که اکثر مردم حتی چهره و رنگ چشمانش را نمی‌شناسند، به فکر غالب هر کسی که به موسیقی و خوانندگان علاقه‌مند است، بدل شده است.»

فیروز در رادیو لبنان، سال ۱۹۵۲ (آرشیو محمود الزیباوی)

علایلی گفت که نظرسنجی‌ای با نویسندگان، وزرا و خانواده‌ها انجام داده است: «نتیجه شگفت‌آور بود؛ زیرا همه آن‌ها به طرز عجیبی به این خواننده عشق می‌ورزیدند، عشقی که گاهی به حد تعصب و شیدایی می‌رسید». او به رئیس «دارالایتام اسلامی» در بیروت، محمدعلی بیهم، اشاره کرد و نقل قول او را آورد که گفت: «فیروز دوباره عشق به موسیقی عربی را در دل من زنده کرد، پس از اینکه از آهنگ‌های بی‌رمق و تکراری خوانندگان بزرگ خسته شده بودم. حتی بیشتر از آن، تقریباً تمام خانواده‌های لبنان، اگر نگوییم همه، دکمه‌های رادیو را می‌چرخانند تا صدای طلایی او را که از طریق امواج رادیویی در سراسر صحرا و نخلستان‌ها به سواحل عربی می‌رسد، پیدا کنند.»
در پایان، نویسنده به برادران رحبانی، «کسانی که این گنجینه هنری نادر را کشف کردند»، ادای احترام کرد و گفت آن‌ها «همگام با عصر حرکت مداوم پیش می‌روند و تلاش می‌کنند از ورود کسالت به ذهن شنوندگان جلوگیری کنند». او از آن‌ها خواست «رنگ عربی را بر رنگ اروپایی غلبه دهند تا موسیقی با محیط زندگی فیروز همخوانی داشته باشد، همراه با نوآوری مطلوبی که در مسیر موفقیت به کار برده‌اند».
بسیاری از اهل علم و هنر از فیروز تمجید کردند و صدای او را صدای خود و سرزمین‌شان دانستند، سال‌ها پیش از اینکه سعید عقل لقب «سفیر ما به سوی ستارگان» را به او بدهد. در همین زمینه، سعید فریحه، مدیر مجله «الصیاد» و «فیروزی اول»، در مقاله‌ای متمایز که در ۲۲ اکتبر منتشر شد، خطاب به این هنرمند خجالتی نوشت: «از جایگاه و مقام رفیعت بترس و بگذار ما، بندگان خداوند فیروزی، با عشق و احترام در برابر تو سر فرود آوریم. این جهان ممکن است هر روز صد روزنامه‌نگار و هزار نخست‌وزیر به دنیا آورد، اما در طول هزار سال نمی‌تواند بیش از یک فیروز را به دنیا بیاورد.»