عشق با فاصله سنى در دو طرف 

عاشقان پيرانه سر برای دفع شبح مرگ با معشوق جوان خود همذات پنداری می کنند



محمود درویش
محمود درویش
TT

عشق با فاصله سنى در دو طرف 



محمود درویش
محمود درویش

رابطه عشق و زمان همواره مورد توجه بسیاری از فیلسوفان، روانشناسان و جامعه شناسان تا نویسندگان و هنرمندانی بوده که به این ماجرا از موضع تجربه شخصی می نگرند، نه از موضع نظریه پردازی انتزاعی. سئوالات مطرح شده در مورد این رابطه به دوام عشق، مدت زمان فرضی شعله ور بودن یا متلاشى شدن آن یا مناسب ترین سنین برای افتادن در کوره آن محدود نبوده، بلکه محققان مشکل مربوط به اختلاف سنی عاشق و معشوق و اینکه آیا عشق می تواند فاصله زمانی بين آن دو، فضای وسیعی که دو طرف را از هم جدا می کند پركند را به دقت بررسی کرده اند.
فیلسوف روسی واسیلی روزانوف ممکن است یکی از خوشبین ترین محققان در مورد توانایی عشق در شکست دادن زمان و ذوب عاشقان در بوته شگفت انگیزش باشد. به گفته روزانوف، عشق با شباهتها کشته می شود و با تفاوتها زندگى دوباره می يابد. اگر قدرت عشق در تفاوت بين دو طرف آن است، به گونه ای که زنانگی مرد به هیچ وجه تحسین زن را برنمی انگیزد و برعکس آن نیز صادق است، چه چیزی مانع از این می شود که نسبت به فاصله زمانى همین تصور را داشته باشیم؛ عاشقان هر چه با فاصله زمانی بیشترى از هم جدا شوند جذابیتشان بیشتر می شود؟ روزانوف معتقد است که عشق واقعی آن چیزی است که فراتر از هر محدودیتی شکوفا می شود. «وقتی ما انسانها بزرگتر می شویم و به گور نزدیك، عشق عجیبی که قبلاً هرگز تجربه نكرده ایم تقریباً ما را تسخیر می کند.» و موارد عشق در آستانه گور دقیقاً گواه تسلط زندگی بر مرگ است یا شکستن ندای مرگی که مخلوق را آزار می دهد و عاشق پیر را قادر می سازد فریاد بزند: «ای مرگ سوزن سمی تو کجاست؟»

گوته

اما زیبایی شناسی تفاوت روزانوف روی یک خط نیست، بلکه بر دو خط است، به گونه ای که گهواره به همان شکل آرزوی گور را دارد، «جایی که ستاره مرگ و ستاره تولد از فاصله نجومی که آنها را از هم جدا می کند، نفوذ می کنند، و هرکدام با اشتیاق فراوان برای دیدار با دیگری می شتابد.» اگرچه سعادتی که معشوق پیر با چهره ای چروکیده حاصل پیوند او با تصویر عالی زیبایی که معشوق جوانش نشان می دهد، مورد نکوهش، تمسخر و تحقیر محیط اجتماعی اش قرار می گیرد، اما او اهمیتی نخواهد داد. همه اینها، با عشق مذموم خود پیروزی ابدی خود را برای فردا بر دیروز و برای آینده اعلام می کند.
محمود درویش نیز مانند دیگر شاعران و پدیدآورندگان، از احساس غم انگیز غلتيدن زمان از لاى انگشتان در امان نمانده بود، تراژدی فلسطین و یخبندان غربت، او را از چسبیدن به لبه های زندگی و شکار هر طعمه شادی لذت و زیبایی جهانی دور نكرد با این حال، کهولت سن و بیماری شاعر در آخرین آثارش به شکل دلسوزی نسبت به خود پابه سن گذاشته و احساس تلخ شکافی که بین او و زندگی که بسیار فراتر از آغوشش با انواع و اقسام شادی ها و میوه ها می گذرد، منعکس مى شود.این مسئله به وضوح در شعر «ليتني كنت أصغر/ کاش كوچكتر بودم» او ظاهر می شود، که به شکل گفت و گویى مبهم بین او، مردى پابه سن گذاشته و دختر جوانی که شوالیه خیالی خود را در او می بيند، تلاشی با هوشمندی حیله گرانه برای محدود کردن فضای باز دیده می شود. فاصله زمانی که یکی را از دیگری جدا می کند:

به او گفت: کاش کوچکتر بودم
به او گفت: شب بزرگ تر می شوم
مثل بوی یاس در تابستان،
و باز گفت: و در خواب کوچکتر می شوی
همه خفتگان كوچكند،
من اما تا سپيده بیدار می مانم
تا زیر چشمم سیاه شود..
مرا ببر تا بزرگ شوم، مرا ببر تا کوچکتر شوى

هوگو

اگر رمان نویسان نیز به نوبه خود موضوع پیری و رابطه تراژیک عشق با زمان را به دقت مورد توجه قرار داده اند، «خانه خوبرويان خفته» اثر کاواباتا یکی از آثار داستانی است که بیش از همه بیانگر تأخیر زندگی و تراژدی پیری است. درست است زنان جوانی که در مسافرخانه ژاپنی تخدير می‌شوند به پیرمردها این فرصت را می‌دهند که از «زیبایی خفته» لذت ببرند و زندگی گذشته و گذشته احساسی خود را به یاد بیاورند، اما بدن برهنه دختران جذاب را در رویارویی مستقیم چشمان ورقلمبيده پيرمردها قرار می‌دهند که از دست زدن به آنها منع شده اند به کنایه بُعد دردناکی می بخشد و فاجعه انسانی را به اوج خود مى رساند.
در مورد گابریل گارسیا مارکز که در رمان کاواباتا یکی از قله‌های روایی خلاقانه‌ای را دید که آرزو می‌کرد توسط او نوشته می‌شد، زمانی که رمان بعدی خود را با عنوان «خاطره دلبركان غمگین من» به الگوبرداری از نویسنده مورد علاقه‌اش نوشت، نتوانست قساوت شدید رمانی را که شیفته آن شده بود تاب بياورد، بنابراین تصمیم گرفت رابطه بین قهرمان نودساله خود و دختر نوجوانی که هفت و نیم دهه از او کوچکتر است باور پذیر باشد.

أدونيس

شاید گرایش خوش‌بینانه مارکز و اعتقاد بیش از حد او به قدرت عشق، چیزی باشد که او را بر آن داشت تا رمانش را سرود خوش‌بینی و نسخه‌ای شفابخش برای چسبیدن به پرتوهای امید، حتی برای سالخوردگانى که در آخرین میدان زندگی خود می‌لرزند، بسازد. شاهکار ولادیمیر ناباکوف «لوليتا» نیز به نظر می رسید که تجسمی پر از پارادوکس از رابطه پيچيده است که هامبرت، استاد ادبیات اسير عشق دختران جوان و دختر همسرش، دولورس، را که دوازده سال بیشتر نداشت، به هم پیوند می داد. درست است که ناپدری چندان سالخورده نبود، اما وقتی دولورس میانسال شد، با دور زدن گناه محارم، فرصت گرانبهای خود را برای بازیابی جوانی گذشته و توانایی رو به زوال خود در اغواگری دید، در حالی که دختری که به زودی به بلوغ رسید، فرصت مناسبی را برای یافتن حمایت پدری و همچنین دستیابی به هویت زنانه در او دید. با این حال، ماجراجویی عاطفی، آكنده از تب امیال، به زودی رو به فروکش كردن رفت، زیرا دختر به دنبال وابستگی خود به فرد دیگری که با سن و سرزندگی او مطابقت داشت، به رابطه «ممنوعه» پایان داد، در حالی که هامبرت، غمگین و شکسته، از آسمان سراسر رویا تا زمین حقیر واقعیت سقوط كرد.

زندگی واقعی مبدعان با دغدغه‌ها و مشکلاتی که در آثار ادبی و هنری خود آشکار می‌کردند تفاوت چشمگیری نداشت. این تعجب آور نیست، زیرا هم ادبیات و هم زندگی به شیوه خاص خود از یکدیگر تقلید مى كنند و در هم منعکس می شوند. آنچه در اینجا قابل توجه است این است که عاشقان خلاق خود را محدود به پذیرش ادبیات و هنر به عنوان وسیله ای مؤثر برای رسیدن به رویای جاودانگی نکردند، بلکه در اختیار داشتن بدن جوانی دیدند که چه چیزی آنها را به زندگی گذشته خود وصل می کرد. به قول جیمز جویس با «تصویر هنرمند در جوانی» چه بودند.

ده‌ها شاهد مبنی بر علاقه نویسندگان و هنرمندان مسن به شرکای جوان‌تر وجود دارد که از عقده عاطفی که فقدان پدر یا مادر در روح شریک زندگی به جا می‌گذارد استفاده می‌کنند

کافی است اندکی به زندگینامه نویسندگان و هنرمندان برگردیم تا ده ها شاهد پیدا کنیم که ما را به علاقه سالمندان در میان آنها به شرکای جوان تر و بهره مندی از عقده عاطفی که فقدان پدر یا مادر در روح این شرکا و از درخششی که نبوغ در روح آنها می پراکند در جستجوی مثال بالاتر است می رساند. ویکتور هوگو، نویسنده مشهور فرانسوی، که به خاطر تمایلش به زنان باهوش و لوند معروف بود، هیچ ابایی نداشت که دختر تئوفیل گوتیه را که تنها بیست و دو سال داشت، اغوا کند و وارد ماجراجویی عاطفی با او شود. وقتی نوه‌اش ناگهان وارد شد، در حالی که محبوب جوانش را در هشتاد سالگی در آغوش داشت، پسر حیرت‌زده را خطاب کرد و گفت: «ببین جورج کوچولو، این چیزی است که آنها به آن نبوغ می‌گویند».
اگرچه آثار و نوشته‌هایی که گوته خلق كرد برای قرار دادن او در بالاترین سطح شهرت و شکوه کافی بود، ملاقات او در سن هفتاد و سه سالگی با نوجوان زیبای اولریکه فون لویتزوو مانند زلزله‌ای شدید به نظر می‌رسید که پایه‌هاى  زندگی جسمانی و معنوی او را کاملاً تکان داد.اگرچه این دختر هجده ساله در ابتدا احساساتی مشابه با بزرگترین شاعر آلمان داشت، اما به زودی معشوق قدیمی خود را رها کرد و وارد ماجراجویی طوفانی با دون خوان جوان اروپایی، ژوان دو روره شد.

 

جورج ساند

شیفتگی به بدن جوان تنها به مردان محدود نمی شود، بلکه تاریخ شواهد بسیاری در اختیار ما قرار داده که نشان می دهد زنان مسن خلاق در دام این شیفتگی افتاده اند. پس از اینکه جورج ساند نویسنده بریتانیایی چندین رابطه با مردانی با پیشینه‌های مختلف از جمله شاعر رمانتیک آلفرد دو موسه و فردریک شوپن نقاش برقرار کرد، در شصت سالگی وارد رابطه‌ای پرتلاطم با نقاش چارلز مارشال شد كه او را «فرزند چاق من» صدا مى كرد که در اواخر دهه سوم زندگى اش بود. سارا برنارد بازیگر آمریکایی با لئو تلگن هلندی جوان که سی و پنج سال از او کوچکتر بود نیز در ارتباط بود. با این حال، پس از چهار سال رابطه، او زمانی را که با برنارد گذراند، شگفت‌انگیزترین و بهترین دوران زندگی خود می‌دانست.
توانایی عشق برای پر کردن شکاف زمانی که دو عاشق را از هم جدا می کند، هر چه باشد، یک طرف است که سعی می کند تا حد امکان از پوست چروکیده خود بیرون بیاید تا از طراوت، لطافت و خون تازه طرف دیگر تغذیه کند. دیگری خود را به عنوان قربانی خالص در قربانگاه دلبستگی به تصویر پدر جایگزین یا مادر پرستیده تقدیم می کند. این در سخنان شاعر فرانسوی پل الوار منعکس شده است که خطاب به دختر جوانی که در دوران پیری دوستش داشت می گوید: «تو بین من و مرگ ایستادی، اما در عوض من بین تو و زندگی قرار گرفتم».


مقالات مرتبط

درگذشت پل آستر... وجدان دردکشیده جامعه آمریکا

فرهنگ و هنر پل آستر

درگذشت پل آستر... وجدان دردکشیده جامعه آمریکا

آثار داستانی و غیرداستانی پل آستر که دیروز پس از مبارزه‌ای طولانی با سرطان در سن ۷۷ سالگی درگذشت، بین دو تم اصلی تقسیم می‌شوند: وحدت و خشونت که به هم پیوسته‌اند، به یکدیگر منتهی می‌شوند و نقش‌ها و نتایج را با هم رد و بدل می‌کنند.

فاضل السلطاني
فرهنگ و هنر عبد الكبير الخطيبي

الخطیبی... زود از ایدئولوژی رها شد و نقش «روشنفکر مخالف» را رد کرد

 عبدالکبیر الخطیبی( متولد الجدیده 11 فوریه 1938، و درگذشته در رباط، در 16 مارس 2009)، بارها نشان داد که خواندن را زود آغاز کرده است. در مغرب، در خوابگاه مؤسسه‌

حسونة المصباحي
فرهنگ و هنر كافكا

«عرب‌ها و روباه‌ها» در داستان کافکا 

برای یک خواننده عرب سخت است که بر عنوان داستان «روباه‌ها و عرب‌ها» فرانتس کافکا درنگ نکند، همچنین دشوار است عنوانی را که به «شغال‌ها و عرب‌ها» نیز معروف است.

د.سعد البازعي
فرهنگ و هنر آلتوسر

چرا آلتوسر همسرش را خفه کرد؟ چرا نیچه دیوانه شد؟

بسیارند نویسندگانی که دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند یا خودکشی کرده‌اند. از جمله آنها می‌توان به ویرجینیا وولف، استفان تسوایگ، پل ورلن، داستایوفسکی، بودلر، گی دو موپاسان، ادگار آلن پو، کافکا، ارنست همینگوی اشاره کرد و فهرست بلند بالا ست.

هاشم صالح

فیروز که صدایش جهان را دوباره می‌آفریند


فیروز در یک اجرای موسیقی در بیروت، سال ۲۰۱۰ (AFP)
فیروز در یک اجرای موسیقی در بیروت، سال ۲۰۱۰ (AFP)
TT

فیروز که صدایش جهان را دوباره می‌آفریند


فیروز در یک اجرای موسیقی در بیروت، سال ۲۰۱۰ (AFP)
فیروز در یک اجرای موسیقی در بیروت، سال ۲۰۱۰ (AFP)

«فیروز در نودسالگی». این را شناسنامه می‌گوید، اما این جمله با معیار خلاقیت هیچ معنایی ندارد. از کی تا به حال نابغه‌های بزرگ را می‌توان در سند تولد یا شناسنامه خلاصه کرد، در حالی‌ که هویت آنان همیشه در حال شکل‌گیری است و هر روز و با هر اثر تازه‌ای خود را از نو می‌آفرینند؟ چگونه اجزای این جمله می‌تواند درست از کار درآید، وقتی خبر هیچ شباهتی به مبتدای آن ندارد، و زنی که این جمله درباره‌اش است، جز «جهیدن بر فراز زمان» و «پیمانِ ناگسستنی با جاودانگی» حرفه و نقشی دیگر نمی‌شناسد؟
«فیروز در نودسالگی». اما همه چیز دربارهٔ او خلاف این را می‌گوید: پیشانی روشن و بلندبالایش که پیوسته رفیع‌تر می‌شود؛ چشمانش که از گل‌ولای زمین و تباهی‌های ساکنانش روی گردان است؛ صدایش که طنینش را از سپیده‌دم‌های یاس‌گون، از دنباله‌های صحراها و آه‌ها، از نغمه‌های بلبلانی که در بندند، و از چترهای شادیِ فراموش‌شده‌ای می‌گیرد که بی‌وقفه در انتظار عاشقان غایب‌اند.
آیا حلیم الرومی می‌دانست هنگامی که راه آشنایی عاصی الرحبانی، موسیقیدان نابغه، و نهاد حداد، خوانندهٔ طلایی، را در استودیوهای رادیوی لبنان هموار می‌کرد، و آن آشنایی به عشق و ازدواج رسید، در چشم‌اندازی وسیع‌تر در واقع زمینهٔ تحقق «مثلث طلاییِ» صدا و آهنگ و کلمه را در بهترین شکل و نمونه‌اش فراهم می‌ساخت؟ او چنان می‌نمود که گویی دست تاریخ را گرفت تا بهانه‌ای در اختیارش بگذارد و یک تصادف محض را به نقطهٔ عطفی دراماتیک تبدیل کند؛ نقطه‌ای که تصویر هنر لبنانی را از مرحله‌ای به مرحلهٔ دیگر ببرد و به میدانش پاکیِ روستا، زیبایی‌شناسی فولکلور و سایه‌روشن‌های دوران‌های گذشته را فراخوانَد، و میان سنت مردمی و نسیم‌های مدرنیتهٔ نوآمده پیوند برقرار کند.

و هنگامی که لبنان در دورهٔ پس از استقلال توانست از اندکی رفاه، آزادی و امنیت بهره‌مند شود، صدای فیروز ــ صدایی که هرچه چشمه‌ساران از آن نیاز دارند در خود جمع دارد ــ توانست تصویری رمانتیک و آرمان‌شهری برای سرزمینی که به آن تعلق داشت ترسیم کند؛ تصویری که از زیباترین مناظر روستایی لبنان و آداب و رسوم آن الهام گرفته بود. این امر در کارهای اولیه‌ای چون «حكاية الإسوارة/ حکایت دستبند»، «الليل والقنديل/ شب و فانوس» و «جسر القمر/ پل ماه» نمود یافت؛ آثاری که جشنواره‌های بعلبک سکوی نمونه‌وارشان بود. خالده سعید در توصیف این تجربه می‌گوید: «رمانتیسم در آواز فیروز و موسیقی و شعر الرحبانی‌ها در آن تصورِ جهانی رویان جلوه‌گر شد؛ جهانی که با اندوهی پاک، بی‌هیچ گریه و زاری، می‌درخشد و با شخصیت‌هایی سر و کار دارد که به بهشتی رو به زوال ــ به‌سبب دگرگونی‌های اجتماعی ــ تعلق دارند.»
و چون این تصویر درخشان از میهن کوچک به‌تدریج پس رفت و جا را به طوفان‌ها و زلزله‌هایی از هر نوع سپرد، فیروز توانست در «ناطوره المفاتیح/ نگهبان کلیدها»، «ایام فخرالدین/ روزگار فخرالدین»، «جبال الصوان/ کوه‌های محافظت» و تا «پترا»، حنجرهٔ بی‌مانندش را در طنین‌افکندنِ ندای شورش بر ظلم، مقابله با استبداد، بشارت آزادی و برپاداشتن عدالتِ فرودستان به کار گیرد.
با این همه، تجربهٔ الرحبانی–فیروز به این حد از موفقیت نمی‌رسید اگر الرحبانی‌ها جسارتِ آزمودن و نوآوری را تا دوردست دنبال نمی‌کردند، و اگر فیروز توان همراهی با آن ماجراجویی هنری–انسانی را نمی‌داشت؛ خواه از رهگذر آگاهی عمیقش از سرنوشت واقعیت و تاریخ، خواه به‌سبب غنای روحی و اشراقی‌اش، یا تواناییِ صدایش در سازگار شدن با هر مأموریت سپرده‌شده. این صدا توانست آوازهای عاشقانه، میهنی، بَدَوی، ترانه‌های لالایی کودکان، موشح‌ها، سرودهای حماسی و مناجات‌های صوفیانه را اجرا کند، بی‌آنکه دچار لغزش یا ضعف شود.
و گرچه برج‌های نجومی همیشه در خوانش بخت‌ها و نوشتن نقشهٔ عمرها درست نمی‌گویند، اما تولد فیروز در چنین روزهایی از سال ۱۹۳۵، گویی پاسخی بود به نیاز لبنان به پشتیبانی اسطوره‌ای که پهنهٔ میهن کوچک را گسترده‌تر کند و همزمان نقش پیشتازانهٔ آن را در آغاز نهضت دومش تقویت نماید؛ پس از دهه‌ها از نهضت نخست که با مارون النقاش، الشدیاق، یازجی‌ها و بستانی‌ها آغاز شد و با ادبیات مهاجرت و پیشگامانی چون جبران خلیل جبران، ابو شبكة، نعیمه و ریحانی ادامه یافت.
و اینکه فیروز در ماهی پاییزی به دنیا آمد، به صدایش ــ با وجود آنکه زندگی را می‌ستاید ــ نغمه‌ای از اندوه و حسرت مریم‌گون بخشید؛ نغمه‌ای زوال‌ ناپذیر. در صدای او چیزی هست که قشرِ ظاهری اشیا را کنار می‌زند، شادی را از پرده‌اش عریان می‌کند و در پیِ ماهیت اندوهبار جهان می‌گردد و بر نیمهٔ گمشدهٔ آن انگشت می‌گذارد، چنان‌که سراب بر غیابِ آب دلالت می‌کند. اندوهِ فیروزی به اندوهی نجیب و زیبا نزدیک‌تر است؛ اندوهی که معنای بودن انسان بر زمین را پاس می‌دارد.
با این همه، صدای او تنها به فصلی یا اقلیمی منحصر نبود، بلکه خود را به هر چهار فصل می‌بخشید و زمام هر یک و بازتابشان در ژرفای انسان را در دست می‌گرفت. همان‌گونه که پاییز با شاعرانگی اندوهبار و بازتاب‌های آغشته به دلتنگی‌اش در ترانهٔ «ورقو الأصفر شهر أیلول/ برگ‌های زرد ماه سپتامبر» که جوزف حرب نوشت، نمود یافت؛ فیروز به زمستان نیز چهره‌ها و حالات گوناگون بخشید: چه در روایت عشق و جداییِ «بلیـل و شتی/ در شب و باران»، چه در پیوند جشن‌وار میان باران و عشق در «رجعت الشتویة/ باز زمستان»، چه در جست‌وجوی عاشقانی زمستانی در گسترهٔ پرهیب جهان در «وحدن بیبقوا/ تنها می‌مانند» اثر طلال حیدر، چه در ستایش بذری از باروری «ادونی» که زمستان آن را از دل زمین بیدار می‌کند در «شِتی یا دُنیا/ باران بباران»، و چه در گفتن از عشاقی که «تحت الشتی حبّوا بعضن/ زیر باران به هم دل دادند»؛ آنانی که عشقشان در زمستانی زاده شد و در زمستانی دیگر برای همیشه از هم جدا شد.
و اگر بهار، همان ارج و منزلتی را نیافته که همتایانش یافته‌اند، علتش آن است که بهار «زیبایی در حالت تحقق‌یافته» را تجسم می‌کند؛ حال آنکه هنر در جوهر خود همزادِ نقصان و وعده‌های به‌تعویق‌افتاده است. با این همه، جلوه‌هایی از زندگی با شادابی گُشودگی و سایه‌های بهاری، در ترانه‌های کمتر شناخته‌شده‌ای چون «الربیع زار هذه الدیار/ بهار آمد به این دیار» که فیروز در سال ۱۹۵۵ خواند، یا ترانه‌هایی مشهورتر همچون «طلّ وسألنی إذا نیسان دق الباب/ سرک کشید و‌ پرسید بهار رسید» نمودار شده است. و اگر تابستان سهمی پُرمایه از صدای فیروز دارد، بدان سبب است که تابستان فصلی است که در آن روح همبستگی روستایی در لبنان، در زیباترین جلوه‌ها و نمادهایش پدیدار می‌شود؛ چه در قالب رسوم فولکلور، عروسی‌ها و شب‌نشینی‌ها، و چه در آیین‌های «العونه» و فصل‌های چیدن و درو کردن.
و سخن گفتن از فیروز نمی‌تواند درست از کار درآید اگر درنگی طولانی در جشن‌گرفتن او از عشق، در چهره‌ها و حالات گوناگونش، نکنیم. بلکه باید گفت این صدایی که از ژرف‌ترین جای روح و از لطافت آن می‌جوشد، خودِ عشق است؛ عشقی که از ریسمان‌های اشتیاق، مناجات، و شور جسمانی و روحانی نسبت به معشوق بالا می‌رود. عشق در ترانهٔ فیروزی زمان را در سه بُعدش ــ گذشته، حال و آینده ــ همچنان اشغال می‌کند که فصل‌ها و طبیعت و عناصر را. او در «حبیّتک بالصّیف/ دل به تو دادم در تابستان» عشقش را با قوت و صراحت و از راه خطاب و ندا آشکار می‌کند؛ یا در روایت پرشور «قالوا غمرنی مرتین وشدّ/ گفتند دوبار در آغوشم کشید و محکم گرفت»، اعترافی شهوانی را بر زبان می‌آورد. در عین حال می‌داند چگونه زیر سایهٔ متون کهن و دینی پناه گیرد، چنان‌که در «أنا لحبیبی وحبیبی إلی/ من برای معشوقم و معشوقم برای من» که الهام‌گرفته از «نشید الأنشاد/ غزل غزل‌ها» است.
و شاید گفت‌وگو دربارهٔ صدای فیروز بدون توقفی در رابطهٔ آن با کودکی و زمان ممکن نباشد. آنچه جهانِ فیروزی را این‌چنین رنگِ افسون داده، همان چسبندگی دائمی آن به لحظهٔ پیدایش و شکفتن نخستینِ موجودات و عناصر است. نمودهای نمونه‌وار این ویژگی را می‌توان در ترانه‌هایی همچون «شادی» دید؛ کودکی که همیشه بر برف‌های زمان میخکوب است؛ یا در «یا داره دوري فینا/ ای گردون ما را بگردان»، جایی که از شنونده دعوت می‌شود از جادهٔ عمرها پنهان شود و از بزرگ شدن ــ به نام فراموشی ــ دوری گزیند. بلکه پا را از این نیز فراتر می‌گذارد و از زمان می‌خواهد عقب بنشیند؛ به سالیان رفته نهیب می‌زند: «یا سنین اللّي رح ترجعیلي، ارجعیلي شی مرّه ارجعیلي/ ای سال‌هایی که به سویم بازمی‌گردید، یک باره برگردید»، و به‌گونه‌ای پنهان، نظریهٔ «بازگشت جاودانه» نیچه را بازتاب می‌دهد.
و شاید همین آمیزش کودکانهٔ فیروز با هستی، در کنار طنین چشمه‌سار مانند و پایان‌ناپذیر حنجرهٔ کم‌نظیرش و شور اشراقی‌اش به زیبایی جهان، سبب شده صدای او پناه و حرزی برای میلیون‌ها انسان شود؛ انسان‌هایی که به ریسمان صدای او از چاه پیری، فشار محرومیت و ستم، و هراس مرگ پناه می‌برند. و آنگاه که در نودمین سال زندگی‌اش او را گرامی می‌داریم و برایش سال‌هایی افزون‌تر آرزو می‌کنیم، نمی‌یابم جمله‌ای شایسته‌تر برای پایان‌دادن به این نوشته جز گفتهٔ أنسی الحاج:
«صدای او را که می‌شنوم، چنان است که گویی اوست که مرا می‌شنود، بلکه گویی اوست که بهتر از هر کس به من گوش می‌سپارد، همان‌گونه که من به او گوش می‌سپارم. صدای او که در ما می‌ریزد همچون شهیدی، و در پیرامونمان فرونشانده چون طوفان‌ها، صدایی که غرایز معصومیت و توحش را در ما شعله‌ور می‌کند؛ صدایی چون چراغ‌هایی در محراب، و همچون گلی نو و سرخ در باغی کهنسال.»


رمان‌نویس عراقی، انعام کجه‌جی: قهرمانان رمان‌هایم را می‌کشم… مخصوصاً اگر مرد باشند!

رمان‌نویس عراقی، انعام کجه‌جی، در یک نشست که مؤسسهٔ «سلطان بن علی العويس الثقافية» در نمایشگاه بین‌المللی کتاب شارجه برگزار کرد و رمان‌نویس اماراتی، صالحه عبید، آن را اداره کرد، سخن می‌گوید (الشرق الأوسط)
رمان‌نویس عراقی، انعام کجه‌جی، در یک نشست که مؤسسهٔ «سلطان بن علی العويس الثقافية» در نمایشگاه بین‌المللی کتاب شارجه برگزار کرد و رمان‌نویس اماراتی، صالحه عبید، آن را اداره کرد، سخن می‌گوید (الشرق الأوسط)
TT

رمان‌نویس عراقی، انعام کجه‌جی: قهرمانان رمان‌هایم را می‌کشم… مخصوصاً اگر مرد باشند!

رمان‌نویس عراقی، انعام کجه‌جی، در یک نشست که مؤسسهٔ «سلطان بن علی العويس الثقافية» در نمایشگاه بین‌المللی کتاب شارجه برگزار کرد و رمان‌نویس اماراتی، صالحه عبید، آن را اداره کرد، سخن می‌گوید (الشرق الأوسط)
رمان‌نویس عراقی، انعام کجه‌جی، در یک نشست که مؤسسهٔ «سلطان بن علی العويس الثقافية» در نمایشگاه بین‌المللی کتاب شارجه برگزار کرد و رمان‌نویس اماراتی، صالحه عبید، آن را اداره کرد، سخن می‌گوید (الشرق الأوسط)

رمان‌نویس عراقی، انعام کجه‌جی، دغدغه‌های عراقش، غربتش، هویت و تبعید را، و همراه با آن شکست‌های قهرمانان رمان‌هایش را، با خود به خلیجی آورد که فقط چند مایل با عراقش فاصله دارد؛ فاصله‌ای با وطنی که هرگز از یاد نمی‌رود و با حافظه‌ای که در برابر فراموشی مقاومت می‌کند.
در چارچوب نوزدهمین دورهٔ «جایزهٔ سلطان بن علی العويس الثقافية»، برای رمان‌نویس عراقی که در این دوره برندهٔ جایزه شده بود، نشستی برای بیان شهادت ادبی او، و نیز نشست گفت‌وگویی ویژه‌ای در «سالن اندیشه» در نمایشگاه بین‌المللی کتاب شارجه برگزار شد؛ نشستی با حضور فرهنگی ادیبان و روشنفکران و بازدیدکنندگان نمایشگاه شارجه. ادارهٔ نشست را رمان‌نویس اماراتی، صالحه عبید، بر عهده داشت.
در این نشست، انعام کجه‌جی از تجربهٔ خود در دنیای نویسندگی ــ روزنامه‌نگاری و رمان ــ و از غربتش و دلتنگی برای عراق سخن گفت؛ عراقِ زخمی و دردآلودی که هر روز در برابر چشمانش ظاهر می‌شود.
رمان‌نویس عراقی گفت که عراق را در سینه به پاریس برده است و غربت به او گذرنامه‌ای داده که با آن جابه‌جا می‌شود... «اما چند نفر فرصت دارند که عراقی باشند؟» با این حال افزود که در غربت، نبود «زندگی اجتماعی واقعی» را احساس می‌کند؛ زیرا در پاریس «با وجود همهٔ تلاشی که برای شناخت آن به‌کار بردم، نمی‌توانی چیزی جز یک غریب باشی.»
انعام کجه‌جی برندهٔ جایزهٔ فرهنگی سلطان بن علی العويس در نوزدهمین دورهٔ آن در شاخهٔ «داستان، رمان و نمایشنامه» شد؛ «به‌خاطر آنچه نوشته‌های ادبی‌اش از توانایی در آمیختن دو جنبهٔ مستندنگارانه و ادبی برخوردار است.» در آثار او موضوعاتی چون هویت، تبعید، غربت، گسستگی روانی و دلتنگی برجسته است؛ دلتنگی‌ای که گذشته را دوباره کشف کرده و آن را با نگاهی انتقادی تازه عرضه می‌کند. این همان چیزی است که شخصیت‌هایی بیانش می‌کنند که در حاشیهٔ تاریخ زیسته‌اند و کسی نبود که داستانشان را روایت کند؛ از جمله زنانی که در متن زندگی قرار دارند و در دستاورد ادبی او با تمامی قدرت و ضعف‌ها، کامیابی‌ها و شکست‌ها و همهٔ تناقض‌ها و چالش‌هایی که با آن روبه‌رو می‌شوند، حضور می‌یابند.

رمان‌نویس عراقی، انعام کجه‌جی: زندگی در غربت ویژگیِ بیشتر شخصیت‌های داستان‌ها و رمان‌هایم است (الشرق الأوسط)

نگرانی هویت

او درحالی‌که نیم قرن در فرهنگ پاریسی غوطه‌ور بوده، هیچ نگرانی‌ای نسبت به هویت نشان نداد و از مفهوم «ازخودبیگانگی فرهنگی» ابراز شگفتی کرد... و گفت: «معنای ازخودبیگانگی فرهنگی را نمی‌فهمم، معنای تهاجم فرهنگی را هم نمی‌فهمم... کسی که ریشه‌هایش استوار باشد نباید بترسد؛ من احساس می‌کنم قوی هستم، و این دیگری است که باید از توانایی من برای تأثیر گذاشتن بر او بترسد.»
اما نگرانی هویت، انعام را رها نمی‌کند؛ او هویت را «واژه‌ای که از بس تکرار شده نزدیک است که نخ‌نما شود» توصیف می‌کند و می‌گوید: «هر بار که با روزنامه‌نگاری ملاقات می‌کنم، می‌بینم که پرسش هویت را از من می‌پرسد. و من از این سؤال می‌ترسم. نه به معنای طفره‌رفتن یا گریز، بلکه چون به پاسخی روشن دست نیافته‌ام. پس از چهل‌وچند سال اقامت در کشوری بیگانه هنوز به پاسخی قانع‌کننده نرسیده‌ام. آیا هویتم گم شده یا از من فرو افتاده؟ آیا رنگ باخته و من هویتی دیگر را به تن کرده‌ام؟ پیش از آن‌که وارد میدان نگارش ادبی شوم، این مسئله برایم اهمیتی نداشت. می‌دانستم که من فلانی هستم، زادهٔ محله‌ای در بغداد، با دین خانواده‌ام، زبان عربی‌ام و لهجهٔ محلّی‌ام. با دغدغه‌های ملی و امیدهایی برای آینده‌ای بهتر برای ملتم.»
و دربارهٔ روایت، غربت و هویت در عراق می‌گوید: «نیمی از رمان‌های عراقی که امروز منتشر می‌شود به قلم مهاجران نوشته شده است. روایت‌هایی که جداکردنی از هویت‌هایشان نیستند. زندگی در غربت ویژگی اغلب شخصیت‌های داستان‌ها و رمان‌هایم است. در تبعیدگاه خود، سرنوشت‌هایی را پیرامونم دیدم که از مدار طبیعی‌شان جدا افتاده بودند. و من همیشه ترجیح می‌دهم خودم را مهاجر بدانم، چرا که نه پناهنده بودم و نه تبعیدی. و به این ترتیب، بی‌آن‌که برنامه‌ریزی قبلی داشته باشم، شخصیت‌های ناآرام و هویت‌لرزان بر رمان‌هایم سیطره یافتند؛ شخصیت‌هایی که به وطنی پیشین دل بسته‌اند، وطنی که در آن رنج برده‌اند، و در کشوری ساکن شده‌اند که به آنان امکان زیستن می‌دهد اما هرگز به آن کشور اعتماد کامل ندارند. و چون از نسل گذشته‌ام، احساس کردم که وظیفهٔ من ثبت این سرنوشت‌هاست.»
انعام در لحظه‌ای اعتراف‌آمیز و قابل توجه، گفت: «اعتراف می‌کنم که در درونم نوعی سادیسم پنهان وجود دارد... من در پایان، قهرمانان رمان‌هایم را می‌کشم... به‌خصوص اگر مرد باشند.»
انعام در برابر مخاطبان نمایشگاه شارجه، تصویری سوررئال از جهان نویسندگی‌اش ارائه کرد. او که از آپارتمانی در یک برج مسکونی می‌نویسد که از پنجره‌اش زمستان و برف پاریس دیده می‌شود، صفحات رمان‌هایش از رویدادهای تکان‌دهنده و دردناک گُر می‌گیرند... و می‌گوید: «تضاد میان برفی که بیرون پنجرهٔ خانه‌ام است و من در برابر سوز گرمای داستان‌هایم می‌نویسم، مرا دچار تزلزل می‌کند.»

رمان‌نویس عراقی، انعام کجه‌جی: غربت به من گذرنامه داد... اما چند نفر فرصت دارند که عراقی باشند؟ (الشرق الأوسط)

انعام خوشحال به نظر می‌رسد؛ ادبیات به او امکان ارتباط با پیرامون و شکستن حصار غربت را بخشیده است، به‌ویژه پس از آن‌که برخی از آثارش به زبان فرانسوی ترجمه شد. «خوشحالی‌ام بزرگ بود آن روزی که کتاب‌هایم به فرانسوی ترجمه شد تا همسایگانم و فرزندانم که عربی نمی‌دانستند و همهٔ عمرشان گمان می‌کردند مادرشان طلسم و معما می‌نویسد، آن‌ها را بخوانند... همچنین نگاه فرانسوی‌ها تغییر می‌کند وقتی بفهمند تو به عالم نویسندگی یا کار دانشگاهی تعلق داری.»
انعام کجه‌جی، که خود را «روزنامه‌نگاری پیر و رمان‌نویسی جوان» توصیف کرده، گفت که «بیشتر روزنامه‌نگارم تا رمان‌نویس» و نسبت به حرفه‌اش ابراز وفاداری کرد و گفت: «این همان حرفه‌ای است که از آن گذران زندگی کردم و شخصیت‌های رمان‌هایم را از آن گرفتم.» و از رابطه‌اش با مطبوعات سخن گفت و این‌که تجربهٔ روزنامه‌نگاری چگونه بر نوشتن رمان تأثیر گذاشته است. او گفت: «روزنامه‌نگاری به من آموخت که چگونه خلاصه‌نویسی کنم و شلختگی‌ها را از نوشتار روایی بردارم.»
و دربارهٔ دریافت «جایزهٔ سلطان العويس الثقافية» گفت: «احساس کردم انگار پاداش پایان خدمت است.» شایان یادآوری است که انعام کجه‌جی سابقه‌ای درخور توجه در جوایز ادبی دارد و رمان‌هایش سه بار به فهرست کوتاه جایزهٔ بوکر عربی راه یافته است.


کوانتومی‌کردن تاریخ به چه کار می‌آید؟

ژیژک
ژیژک
TT

کوانتومی‌کردن تاریخ به چه کار می‌آید؟

ژیژک
ژیژک

من همچنان بر این باورم که کتاب «مد، ایمان و فانتزی در فیزیک کیهانی نوین» (Fashion, Faith, and Fantasy in the New Physics of the Universe) یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌هایی است که طی پنج سال گذشته خوانده‌ام؛ افزون بر آن، یکی از سرگرم‌کننده‌ترین‌شان نیز هست. نکتهٔ جذاب دربارهٔ این کتاب، نوشتهٔ فیزیک‌دان نامدار راجر پنروز – دارندهٔ «نوبل» – آن است که به موضوعاتی فکری و پُرمغز می‌پردازد که از محدودهٔ معمول فیزیک، با آن سخت‌گیری علمی‌اش، فراتر می‌رود.
تز اصلی پنروز در این کتاب آن است که برخی از ایده‌ها و نظریه‌هایی که در جامعهٔ فیزیک امروز محبوبیت و تأیید گسترده یافته و تا آن حد پیش رفته‌اند که ممکن است به‌طور گسترده پذیرفته شوند، پیش از آن‌که شواهد تجربی کافی برایشان فراهم باشد یا حتی صحّت‌شان به‌طور قطعی ثابت شده باشد. پنروز در کتاب خود نقدی سخت بر این رویکرد وارد می‌کند و آن را نوعی فاصله گرفتن از روش علمی سخت‌گیرانه و بی‌طرفی فکری می‌داند.
در مسیر فهم معنای واژه‌های به‌کاررفته در عنوان کتاب پنروز، من تنها به واژهٔ «مد/فَشِن» می‌پردازم. نظریهٔ ریسمان (String Theory) برجسته‌ترین مثال برای «مد» در فیزیک معاصر است. پنروز به زیبایی و ظرافت ریاضیاتی این نظریه اذعان می‌کند؛ اما تأکید دارد که این نظریه به‌شکلی ناموجه به‌طرزی مسلط درآمده است؛ تا جایی که بسیاری از فیزیک‌دانان آن را محتمل‌ترین رویکرد برای رسیدن به «نظریهٔ همه‌چیز» دانسته‌اند، با وجود نبود هیچ شاهد تجربی مستقیم که آن را تأیید کند.
از نگاه پنروز، این کشش افراطی به‌سوی «مد علمی» می‌تواند میدان پژوهش را محدود سازد و اندیشه‌ها و نظریه‌های جایگزین – که شاید در توصیف واقعیت دقیق‌تر باشند – را به حاشیه براند.
به باور او، هرچند زیبایی ریاضی باید خود محرّکی برای پژوهش باشد، اما این زیبایی باید با شواهد مادی و آزمون‌پذیری تجربی تکمیل شود. پنروز هشدار می‌دهد که شیفتگی بیش از اندازه نسبت به ایده‌های «باب روز» آزادی فکری را تهدید می‌کند و پژوهش‌گران را به پیروی از جریان غالب (همان «مد» غالب – تفاوتی ندارد!) وامی‌دارد، به‌جای آن‌که در پی حقیقت عینی باشند.
علم در نهایت بازی صرفاً ذهنی نیست. علم مجموعه‌ای از ایده‌ها، سیاست‌ها، پول، اقتصاد، فناوری‌ها، راهبردها و اعتبار بین‌المللی است. شاید مثال فناورانهٔ امروزی‌تر رایانش کوانتومی (Quantum Computing) باشد؛ جایی که مفاهیم نظریهٔ کوانتوم در مقیاس وسیع در رایانه‌ها به کار می‌روند، و محصول مورد انتظار – رایانهٔ کوانتومی – نویدبخش انقلابی در علم و فناوری است؛ همچنین زیست‌فیزیک کوانتومی که هنوز در آغاز راه است اما آینده‌ای نویدبخش دارد.
هیچ دولت مسئولی در جهان نمی‌پذیرد که پول‌های هنگفت را صرف بازی‌های فانتزی کند که به کاربردهای قابل مشاهده و تأثیرگذار در شکل‌دهی به صحنهٔ جهانی نینجامد.
در ادامهٔ بحث «مدّ فکری» که در بالا شرح دادم، می‌توان به تازه‌ترین کتاب فیلسوف اسلوونیایی اسلاوی ژیژک (Slavoj Žižek) با عنوان: «کوانتومی کردن تاریخ: فلسفه‌ای ماده‌گرایانهٔ نو» (Quantum History: A New Materialist Philosophy) – که به‌تازگی منتشر شده – نگریست.
این کتاب تلاشی است (که ژیژک آن را بدیع و بی‌سابقه می‌داند) برای پیوند دادن مفاهیم فیزیک پیشرفته – به‌ویژه مکانیک کوانتومی – با اندیشهٔ سیاسی و تاریخی. ژیژک در این اثر حجیم می‌کوشد ماتریالیسم دیالکتیکی مارکسیستی را روزآمد کند، آن‌هم از طریق وام‌گیری مفاهیم مکانیک کوانتوم، و سرانجام به این نتیجه می‌رسد که واقعیت خود «نا‌تمام» است و تاریخ سرشار از امکان‌های بنیادینی است که تحقق نیافته‌اند؛ امکان‌هایی که او آن‌ها را به حالاتِ برهم‌نهیِ کوانتومی (Quantum Superposition) تشبیه می‌کند.
کتاب، دیدگاه‌هایی (که ژیژک آن‌ها را انقلابی می‌شمارد!!) دربارهٔ بی‌تعیّنی (Indeterminacy) در واقعیت انسانی و سیاسی عرضه می‌کند؛ و در این رویکرد، به‌درستی نیازی به تفکّر زیاد نیست تا نقدی ضروری بر کاربرد دلبخواه و بی‌قاعدهٔ مفاهیم پیچیدهٔ کوانتومی در بستری فلسفی و غیرعلمی مطرح شود.
ژیژک کتاب خود را با چالشی فکری که لنین پیش نهاده بود آغاز می‌کند: ضرورت «بازنگری ریشه‌ای در ماتریالیسم» در پرتو هر کشف علمی بزرگ. او سپس به بنیادهای مفهومی مکانیک کوانتومی رو می‌آورد:
مرکب بودن حالت‌ها؛ ایده‌ای که می‌گوید یک سامانه می‌تواند در آنِ واحد در چندین حالت باشد تا زمانی که مشاهده (یا به زبان فیزیک: اندازه‌گیری) شود. ژیژک از این مفهوم بهره می‌گیرد تا استدلال کند که تاریخ، در لحظات حساس و سیاسی خود، در مسیر حتمی واحدی حرکت نمی‌کند، بلکه به طیفی از امکان‌های متناقض گشوده می‌ماند که تنها یکی از آن‌ها در نهایت تحقق می‌یابد.
همچنین اصلِ (Non-Commutativity) وجود دارد؛ خاصیتی در مکانیک کوانتوم که مطابق آن، تغییر ترتیب انجام دو عملِ اندازه‌گیری لزوماً به نتیجهٔ واحد نمی‌انجامد. ژیژک این اصل را به کار می‌گیرد تا تأکید کند که موقعیت ما به‌مثابهٔ سوژه‌های کنشگر در تاریخ بی‌طرف نیست، و لحظه‌ای که ما «واقعیت را اندازه می‌گیریم» – یعنی در سطح سیاسی یا فکری در آن دخالت می‌کنیم – صرفاً مشاهده‌ای منفعل نیست، بلکه کنشی مداخله‌گر است که به خلق واقعیت یاری می‌رساند؛ همان‌طور که اندازه‌گیری یک ویژگی ذرهٔ کوانتومی به فروپاشی تابع موج آن در لحظهٔ اندازه‌گیری می‌انجامد!!
اما جذاب‌ترین مفهوم در مکانیک کوانتومی فروپاشی تابع موج (Collapse of the Wave Function) است. ژیژک این فروپاشی را برابر می‌گیرد با «کنشِ» سیاسی بنیادین (برای برخی: انقلابی) که حالت برهم‌نهی (حالت‌های متعدّد) را به یک واقعیت سیاسی واحد و معین تبدیل می‌کند.
بررسی فهرست مطالب کتاب، دامنهٔ بلندپروازانهٔ کار ژیژک را آشکار می‌سازد؛ امّا آیا این بلندپروازی ثمربخش یا تأثیرگذار است و به نتیجه‌ای کارآمد می‌انجامد؟ ژیژک کتاب خود را با مقدمه‌ای با عنوانی حماسی و فراگیر می‌گشاید: ماتریالیسم و نقدِ کوانتومی.

پس از مقدمه، سه بخش می‌آید با فصل‌هایی که عنوان‌هایشان بیشتر شبیه بازی‌های فانتزی‌اند. برخی از آن‌ها چنین‌اند: چرا هگلی به مکانیک کوانتوم نیاز دارد؟ و چرا مکانیک کوانتوم به هگل نیاز دارد؟
(می‌پرسم: چرا این هم‌زمانی میان هگلی و کوانتوم؟ این بازی‌ای است که در آن هر چیز و همه‌چیز ممکن است!).
سپس با عنوان‌هایی دیگر رو‌به‌رو می‌شویم:
از هگل تا هایدگر و بازگشت،
شیء فی‌نفسه: لاکان،
لاتبادلی: حقیقت و نماد،
شبِ جهان،
سیاستِ هایدگر برای محدودیت،
هولوگرامِ کلیت‌های متضاد.
ژیژک فراموش نکرده که چندین «پیوست» نیز بگنجاند تحت عنوان (Variations / متغیرها)، که مقاله‌هایی بلندتر و متمرکز بر موضوعات خاص‌اند؛ و معمولاً در آن‌ها ژیژک میان فلسفه و فرهنگ عامه پیوند برقرار می‌کند. در آن صفحات با عنوان‌هایی کلاژگونه رو‌به‌رو می‌شویم که سینما، آشپزی، جنسیت، بتهوون و رواقیون را کنار هم می‌نشانند.
بر پایهٔ تجربه‌های پیشین، گمان می‌کنم بسیاری از مردم برای دستاورد تازهٔ ژیژک هلهله خواهند کرد و آن را گشایشی فکریِ هیجان‌انگیز با تازگی بی‌سابقه خواهند شمرد. من از این گروه نیستم. من این کتاب را آکنده از آمیختگی ناهمگنِ استعاره‌های دلبخواهی و تشبیه‌های بی‌قاعده می‌بینم.
نمی‌خواهم وارد بحثی دراز دربارهٔ «نقد تز ژیژک در کوانتومی کردن تاریخ» شوم؛ اما به این بسنده می‌کنم که بگویم، ژیژک مفاهیم مکانیک کوانتومی را صرفاً به‌صورت استعاری و آن هم با فانتزی سنگین به کار می‌گیرد. مفهوم «تراکب حالت‌ها» در مکانیک کوانتوم، سامانه‌ای ریاضی – فیزیکی را در سطح زیراتمی توصیف می‌کند؛ اما ژیژک آن را برای وصف لحظات بزرگ سیاسی-تاریخی در جهان کلانی که ما در آن زندگی می‌کنیم به کار می‌برد. این انتقالِ دلبخواهی از جهان میکروسکوپی به جهان عینیِ تاریخ انسانی، فاقد هرگونه سازوکار عقلانی یا سنجش‌پذیری است.
افزون بر این، بسیاری از دانشمندان و فیلسوفان، کاربرد اصطلاحات کوانتومی – همچون «لاحتمیت» – را به‌عنوان مترادف «نااطمینانی» فلسفی یا سیاسی نکوهش می‌کنند؛ زیرا این کار میان ابهام وجودی و لاحتمیت ریاضیاتی (که قوانینی آماری سخت‌گیرانه بر آن حکم می‌کنند) خلط ایجاد می‌کند.
به‌اختصار: به‌گمان من، ژیژک زبان علمی دقیق را با زبانی فلسفی، مبهم و فانتزی جایگزین می‌کند تا پروژهٔ ایدئولوژیکی خود را پیش ببرد؛ پروژه‌ای با عنوان «ماده‌گرایی نوین» (New Materialism).
ژیژک در رویکرد خود به ساده‌سازی افراطی دچار می‌شود؛ و با تلاش برای پیوند دادن فلسفهٔ سیاسی (یا حتی وجود انسانی) با نظریه‌ای فیزیکی، این خطر را می‌پذیرد که اندیشه را به مفاهیم فیزیکی تقلیل دهد. مفاهیم تاریخی و سیاسی – همچون مبارزهٔ طبقاتی، ایدئولوژی و کنش انقلابی – پدیده‌هایی پیچیده‌اند که از درهم‌تنیدگی زمینه‌های اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی پدید می‌آیند.